«سردشت» سرزمینی که آخر الزمان را با گوشت و خونش حس کرده، همان سرزمینی که با دست فرمان مستقیم آمریکا و آلمان و چند کشور اروپایی حجمی از دود سفید بر روی لالههایش پخش شد و فریادرسی نبود تا به داد مردم برسد.در آن لحظات ثانیهها حکم طلا داشتند. انگار اینجا نیز خودش یک روضه مصور است و آه از نهان بلند! چه کودکانی که در بغل مادرشان به خواب ابدی رفتند و چه مادران جوانی که در کنار گهواره نوزاد چند ماهه شان آخرین لالایی را سر دادند.در آن واحد، گرد مرگ بر کوچهها پاشیده شد و در نقطهای از شهر با اصابت بمب شیمیایی، اهالی کوچه در دم به شهادت رسیدند، عدد تعداد شهدای این کوچه پرجمعیت شهر سردشت روی مدار ۷۲ بود و خود بخوان حدیث مفصل را و ذهنت را ببر به دشت نینوا.و امروز بعد از ۳۷ سال از آخر الزمان «سردشت» میگذرد، میخواهید عمق فاجعه را درک کنید با ما همراه باشید با چند خرده روایت نفسهای سوخته امروز و قربانیان دیروز:
قارچهایی که بیخیال رویش نبودند
مشغول بازی بود، ناگهان صدای مهیبی آمد، دود همه جا را فرا گرفت، او اصلاً متوجه اتفاقات در میدان فرمانداری نبود، کریم پسری ۱۱ ساله مبهوت ایستاده بود که مردی دست او را کشید و سوار وانتبارش کرد. چشمانش میدید که با سرعت از شهر دور میشود، در روستا منتظر ماند تا خانوادهاش بیایند. اما او و اطرافیانش تا حالا نام گاز خردل را نشنیده بودند. وقتی خورشید غروب کرد تازه بدنش شروع به گر گرفتن کرد، نفسش هم رو به تنگی گذاشت، تازه این اول مصیبتش بود، چون خارشهای پیدرپی او را رها نکردند. دائم به مادرش التماس میکرد پشتش را بخاراند، اما مگر آرام میشد، تاولها پشت سرهم مثل قارچ میروییدند.
فردا صبح مادرش او را به ساختمان تربیتبدنی سردشت برد، کریم دید تنها نیست و چند صد نفر مثل او هستند. با اینکه پرستاران پمادهایی مانند ماست بر کل بدن و صورتش مالیدند، اما سه روز بعد مجبور شد به ارومیه برود.در راه بود که یک سرباز به خاطر عوارض گاز خردل جانش را از دست داد و این مصیبت برای کودک ۱۱ ساله شوک سنگینی بود. در ارومیه مورد مداوا قرار گرفت، میدانید روش درمانش چه بود؟ به محض اینکه به درمانگاه رسید، او را به حمام بردند و مجبور بودند تاولها را از بدن جدا کنند چارهای نبود انگار که دباغی میکردند. به خاطر همین ۲۸ روز نتوانست به پشت بخوابد و حالا کریم این روزها وکیل است، اما عارضه ریوی و مشکلات پوستی رهایش نمیکند.
پدر است، طاقت رنج دو فرزندش را ندارد، چشمان پف کرده و تاولهای وحشتناک، چنان گریه کودکانش را بلند کرده بود که میترسید از دستشان بدهد، میخواست تمام دنیا و هستیاش را بدهد تا دقیقهای آرام شوند، بچهها این وسط شیطنتشان گل کرد و از پدر طلب بستنی کردند، شاید مسکنی باشد بر این درد جانکاه.پدر با سرعت سوار مینیبوس شد تا از شهر برای کودکانش بستنی بخرد، ساعتی بعد پیش بچهها رسید، اما فکر یک چیز را نکرده بود، چون با بستنی آبشده پیش بچهها برگشته بود! و غصهای که در دلش ماند و قطرات اشکی که سرازیر شد.
برادری که ماند و برادری که شهید شد
تصویر رحیم شد سند جنایت رژیم بعث علیه مردم سردشت، اینها بخشی از جملات رحیم است که آن موقع ۵ سال داشت و همراه با مادر و خواهرش در آن سوی میدان سرچشمه ایستاده بود تا پدرش از مغازه «کاک محمد» با کوپن مرغ و تخم مرغ برگردد. رحیم که صدای هواپیمای جنگی را شنید، از ترس بغل مادرش رفت، اما آن قدر شدت اصابت بمب زیاد بود که او، مادر و خواهرش را آن سوی خیابان پرت کرد. بعد از مدت کوتاهی او را از توی جوی آب بیرون آوردند و با هر سختیای بود آنها را به درمانگاه رساندند و او نیز امروز به خوبی میداند گاز خردل یعنی چه! زیرا به خوبی دیده که مرثیه مرگ در شهر هفتم تیرماه سال ۱۳۶۶ سراییده شد.
شهادت مادر و زنده ماندن نوزاد ۵ ماهه
زهرا «هادی» ۵ ماههاش را بغل گرفت و برای خرید به شهر رفت. وقتی بمب در میدان سرچشمه افتاد، موج انفجار او را گرفت، به هر سختیای بود خودش را به روستایش رساند، زمانی نگذشت که زهرا و هادی بینایی شان را از دست دادند، به خاطر وخامت حالشان به تهران منتقل شدند، اما زهرا چند روز بعد شهید شد و یادگارش، هادی که هنوز چشمش به دنیا باز نشده باید برای نفس کشیدن از ریههای سوختهاش مدد میگرفت!امروز هادی پدر سه پسر است که کلکسیون رنجنامهاش علاوه بر مشکلات ریوی، پوستی، عمل کردن ۲ چشم با مشکل معیشتی تکمیل است، آری! او نیز بهتر از هر کسی میداند گاز خردل یعنی چه!
در هفتم تیرماه سال ۱۳۶۶ چهار نقطه پرازدحام شهر سردشت از سوی نیروی هوایی رژیم بعث با هفت بمب خردل مورد اصابت قرار گرفت. از آن روز ۴ دهه گذشته است و تاولهای چرکی، سرفههای خشک و زخمهای کهنهای که هر روز سرباز میزد مردم مرزنشین این شهر را تحت تأثیر قرار داده است. شهری که سومین شهر قربانی جهان بر اثر استفاده از بمبهای شیمیایی پس از هیروشیما و ناکازاکی است.