یک بار خدمت حضرت آقا بودیم و اجازه داشتیم که سؤال کنیم. یکی از حاضران سؤال پرسید: «حضرت آقا اصلاً شما فکر میکردید رهبر بشوید؟» ایشان قدری فکر کردند، بعد فرمودند: «اگر اجازه میدهید به شما جوابی بدهم که سالها پیش به دوستم دادم.» ایشان گفتند: «من در مدرسه سلیمانخان مشهد داشتم درس میخواندم، روزها میرفتیم درس و شبها باید درس فراگرفته را مباحثه میکردیم. روزی یکی از نکات درس را من متوجه نشده بودم. هرچه تلاش میکردم، متوجه نمیشدم، در حجره مرتب میرفتم چپ و راست و شرق و غرب. هر چه میخواندم، باز متوجه نمیشدم، هم حجرهای ما آن شب نوبتش بود که شام درست کند، یک مرتبه عصبانی شد و گفت: آقا سیدعلیآقا، بگیر بنشین دیگه، چکار دارید میکنید، هی میروید این طرف هی میروید آن طرف. این املت از دهان افتاد.»
حضرت آقا فرمودند: «من یک جوابی به آن دوستم دادم که امروز همان جواب را به شما میدهم. من آن زمان تازه بالغ بودم و قبل از بلوغ، نماز میخواندم و هر روز در قنوت نمازم این دعا را میخواندم: «اللّهُمَ اجعَلْنِی مُجَدِّدَ دِینِکَ وَ مُحْیِیَ شَرِیعَتِک»(خدایا مرا تجدیدکننده دینت و احیاگر شریعتت قرار ده) و بعد اشاره کردند به ما که نرسیدیم به آنجاها، ما دوست داشتیم به جاهایی برسیم، اما نرسیدیم. این خیلی برای ما شیرین بود که آدم یک آرزویی قبل از بلوغش داشته باشد که بعد از هزار اتفاق عجیب در عالم، یک روزی بعد از اینکه رهبر شدند، تازه بگویند ما به آن آرزو نرسیدیم.