پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی و هجوم سراسری رژیم بعث عراق به مرزهای کشور، چه در زمان تحرکات جنگی عراق در مناطق مرزی و چه فعالیت منافقین و گروهکهای تروریستی در نزدیکی مرزها که در همدستی با صدام سعی در برهم زدن امنیت کشور داشتند، تعدادی از ایرانیها به اسارت دشمن درآمدند. این اسرا مردم عادی مرزنشین را شامل میشد از کشاورز و روستایی گرفته تا سربازان و نیروهای نظامی که در این مناطق مشغول خدمترسانی بودند.
در حالی که نوار مرزی غرب کشور با بمبگذاریها، حملات پراکنده و عملیاتهای دشمن در انتظار جنگ از سوی رژیم صدام بود، نیروهای بعثی با همکاری منافقین و اعضای گروهکهای ضد انقلاب تعدادی از ایرانیها را به اسارت درآوردند و به استخبارات که محل بازجویی و شکنجه اولیه اسرا بود، منتقل کردند. همچنین با آغاز رسمی جنگ در ۳۱ شهریور و حمله ارتش بعثی به خاک کشورمان بحث به اسارت درآمدن نیروهای ایرانی و شهروندان شهرهای مرزی وضعیت جدیدی به خود گرفت. نیروهای نظامی و ساکنان شهرهای مرزی که به اسارت دشمن درمیآمدند، به شهر العماره عراق برده و در اردوگاهها ساکن میشدند. در بین اسرای جنگ تحمیلی در این میان، تعدادی از زنان و دخترانی که به عنوان امدادگر در خط مقدم جبههها حضور داشتند، به اسارت نیروهای دشمن درآمدند. در این میان پنج زنی بودند که در جریان جنگ تحمیلی اسیر بعثیها شدند و در جریان سالها اسارت خود حماسههایی را رقم زدند که انعکاس کاملی از استقامت و ایستادگی زن مسلمان انقلابی است.
برای رزمندههایی که خود را به آوردگاه جنگ میرسانند، شهادت و جانبازی اتفاق قابل تصوری بود و حتی برای رسیدن به آن دعا هم میکردند. انسانهایی که یک عمر با فرهنگ عاشورا بزرگ شدهاند، شهادت یک اجر بیمثال و آمال بچه شیعههایی بود که حالا در سایه جمهوری اسلامی زندگی اسلامی را با همه ابعادش تجربه میکردند؛ تجربهای که آنان را به قسمت جهادش رسانده بود. در این میان، «اسارت» شاید اتفاق دور از ذهنتری بود. هیچ رزمندهای که راهی جبههها میشد، به اسارت فکر نمیکرد، برای همین لحظات ابتدایی اسارت برای آنان لحظات بهتآوری بود که آیندهای غریب را پیش رویشان میگذاشت.
اسارت پس از شهادت همسر
«خدیجه میرشکاری» نخستین اسیر زن ایرانی که همسرش «حبیب شریفی» نیز در روزهای اول حمله صدام به کشور همراه او به شهادت رسیده است، درباره اولین لحظات اسارتش میگوید: «وقتی همسرم میخواست مرا از شهر سوسنگرد دور کند، تقریبا عراقیها وارد شهر شده بودند. با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود. همسرم گفت تا جاده بهدست عراقیها نیفتاده، باید هرچه زودتر تو را از شهر خارج کنم. وقتی که از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند؛ یعنی عراقیها پل زده بودند و کمکم نفربرها نیز از آن عبور کرده و وارد شهر شده بودند. وقتی چشمم به نفربرها افتاد، خوشحال شدم و به همسرم گفتم که برای شما نیرو و کمک رسیده است. همین جمله را که گفتم، عراقیها به سمت ما تیراندازی کردند. هوا گرم و شیشه ماشین هم پایین بود. از سمت صندلی شاگرد که من نشسته بودم به ما شلیک میکردند. من سرم را پایین نگه داشته و محکم اسلحه را بغل کرده بودم. با صدای بلند فریاد میزدم: «الله اکبر»، «یا حسین»، «یا فاطمه زهرا» و... همینطور فریاد میزدم. عراقیها لاستیکهای ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد.
هر دوی ما بهشدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی میسوخت. وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقیها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند، فریاد میزدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه میشدم. عراقیها فکر میکردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و میخواستند مرا تفتیش بدنی کنند. من جیغ زدم که هیچچیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود. فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت.
همه نیروهای عراقی همراه تانکها و نفربرها جاده را پر کرده بودند. یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه دو سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. دقیق یادم نیست، اما بهنظر میرسید یک شب در راه بودیم. جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ میزدم، اما هیچ کاری برای ما نمیکردند که دردمان کمتر شود و میگفتند شما پاسدار خمینی هستید. به ما میگفتند اگر زنده به عراق رسیدید، ما شما را بازجویی و در نهایت اعدامتان میکنیم. عراقیها فکر میکردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم. هر چه میگفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمیکردند و میگفتند تو همسرش نیستی.»
وای به حالت! چه بلایی سرت آمده
«فاطمه ناهیدی» که در نقش امدادگر به جبهه جنوب اعزام شده بود، یکی از زنهایی است که به اسارت رژیم بعث عراق درآمد. او درباره چگونگی اسارت خودش تعریف کرده است: «صبح روز بیستم شهید دکتر صادقی با دو نفر دیگر رفته بودند خط. من و برادر زندی جلوی خانه در انتظار دکتر «صادقی» ایستاده بودیم و حرف میزدیم، از تقدیر و از اینکه تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد. بعد رفتیم خانه. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای خمپارهای خانه را لرزاند. دویدیم بیرون. خمپاره خورده بود درست همانجایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم. همانموقع دو تا سرباز که خیلی آشفته بودند، آمدند و گفتند: «خیلی شهید و مجروح دادهایم. کمک میخواهیم.» ما با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم که برویم خط. توی ماشین دوربین را برداشتم و بیرون را نگاه کردم. یک خط سیاه از دور پیدا بود. پرسیدم: «این سیاهی چیست؟ نکند دشمن باشد؟» گفتند: «نه حتما سراب است». ولی جلوتر که رفتیم، به یکی از سربازها گفتم: «اینجا چقدر تانک است!» ما اینقدر تانک نداشتیم. نمیدانستیم خط دست عراقیها افتاده است. آنقدر نزدیک شدیم که با مسلسل میتوانستند ما را هدف بگیرند. یکدفعه یک گلوله تانک خورد کنار ماشین، پریدیم پایین که پناه بگیریم. همانجا، پای برادر «جرگویی» تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیکمان بود. خودمان را رساندیم آنجا. رفتم سراغش و با باندی که همراهم بود، زخمش را بستم.
ما اسیر شدیم. عراقیها دستوپا و چشمهایمان را بستند و ما را سوار تانک نفربر کردند که در همانجا، چشمم به چشم راننده آن افتاد؛ یکجوری نگاه میکرد. انگار میگفت: «وای به حالت! چه بلایی سرت آمد.» از تکتک ما بازجویی کردند. چند لحظه پس از بازجویی، همهجا ساکت شده بود. حتی صدای نفسکشیدن بچهها را نمیشنیدم. آهسته صدایشان کردم. کسی جواب نداد. از زیر دستمالی که به چشمم بسته بودند، پاهای سربازهای عراقی را میدیدم. تنها شده بودم. من را بردند داخل گودالی و تنها رها کردند. بوی بسیار بدی میآمد. گودال محل زبالههایشان بود.»
ما ژنرالهای اسیر بودیم
«معصومه آباد» نویسنده کتاب «من زندهام»، یکی از زنهای اسیری است که همراه شمسی یا همان مریم بهرامی در بازگشت به آبادان به اسارت درآمد. او اولین لحظات اسارت خود را اینگونه روایت کرده است: «فکر کردند یکی از مهرههای مهم نظامی ایران را به دام انداختهاند. در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند، پشت سر هم به عربی جملاتی میگفتند و من با کنجکاوی، حرکات و حرفهای آنها را گوش میدادم.
کلمه «بنات الخمینی» و ژنرال را در هر جمله و عبارتی میشنیدم. از جواد که مترجم بود، پرسیدم: «چی داره میگه؟» گفت: «میگه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کردهایم.» گفتم: «ما مددکار هلالاحمریم.» کوچکترین حرکت ما را زیرنظر داشتند و با فریاد میگفتند: «راه بیفتید...» اصرار داشتند دستهای ما را ببندند.
به جواد گفتم: «دست مردها که باز است. چرا میخواهند دستهای ما را ببندند؟» ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: «زنهای ایرانی از مردهای ایرانی خطرناکترند!» از اینکه دختر ایرانی درنظر آنها اینقدر با ابهت و خطرآفرین بودند، احساس غرور و استقامت بیشتری کردم. بعد از اینکه در آن بیابان چیزی برای بستن دستهایمان پیدا نکردند، یکی از سربازها بند پوتینش را باز کرد و با آن دستهای ما را بستند.»
کلاه قرمزهای عراقی
«حلیمه آزموده» ۱۹ ساله و ماما بود که جنگ در آبادان آغاز شد. با وجود ناامنی او در بیمارستان سوم شعبان مشغول مداوای مجروحان بود که با شدت گرفتن جنگ برای دیدن خانواده به شیراز رفت، اما در نهایت به آبادان برگشت. او میگفت: «برگشتم، چون یک عده از همشهریهای من زیر توپ، تانک و خمپاره بودند. خانوادهام تمایلی به بازگشت من به آبادان نداشتند، اما به آبادان بازگشتم و در این بازگشت در ۹ کیلومتری آبادان اسیر شدم. ۱۹۰ نفر مرد و من به عنوان تنها زن به دست کلاه قرمزهای عراقی افتادم که ما را با یک دستگاه ولوو بزرگ از مرز دور کردند.»