اگرچه حکم «جهاد با اموال و انفس» خیلی وقت نیست از زبان رهبر معظم انقلاب جاری شده تا در این روزهای سخت جنگ غزه و لبنان، مرهمی بر دردهای این مردم بیگناه باشد؛ اما در همین مدت کوتاه هم سیل کمکهای مادی و معنوی مردم ایران حیرتبرانگیز بوده است. البته رقم خوردن این اتفاق از سوی مردم ایران که در هر شرایطی دست یاری را بهسمت مظلومان دراز میکنند، هرگز دور از ذهن نبوده است. حجم کمکها و صحنههای بینظیری که چشمهای هر آزادهای راتر میکند، تنها از طرف مردم بیدغدغه، که شرایط مالی خوبی دارند سر نمیزند؛ اتفاقاً کمکهای نقدی بسیاری به جبهه مقاومت اهدا شده که بیشتر اهداکنندگان آنها در وضع مالی متوسطی هستند. این یعنی باوجود همه مشکلات و کمبودها دلشان برای مردم بیدفاع و مظلوم میسوزد؛ یعنی جان و مال در راه دفاع از فلسطین و مبارزه با رژیم صهیونیستی ارزشی ندارد و پایش که برسد، خودشان هم راهی مبارزه مستقیم با رژیم منحوس میشوند.
چند وقت پیش بود که «پویش همدلی طلایی» در تهران برگزار شد و زنهای تهرانی با اهدای طلاهای خود غوغا کردند. چند وقت بعد خبر رسید یک زن تبریزی سرویس طلای یک میلیارد و ششصد میلیونی خود را به جبهه مقاومت اهدا کرده است. بعد هم نفرات دیگری پیدا شدند که برای کمک به مقاومت خانه فروختند و پولش را اهدا کردند. کجای دنیا میتوان چنین صحنههایی را ثبت کرد و ما چقدر در ثبت آن کوتاهی کردیم و آنچه را که باید نشان میدادیم، کوچک جلوه دادیم.
دهه ۶۰ و یادگاری از همدلیهای عمیق
پیشتر در دهه ۶۰، در آن روزهای نفسگیر جنگ، که هر لحظه امکان رسیدن خبری از جبهه کام خانوادهای را تلخ میکرد و شهادت تا یک قدمی جوانان وطن زندگی را معنای دیگری میبخشید، دست از همه چیز شستن و پایکار انقلاب بودن جزئی از سبک زندگی ایرانیها شده بود. هرکس، در هر زمینهای که امکانش را داشت، آستینهای همتش را بالا زد، تا در جنگ نابرابری که صدام به ایران تحمیل کرد، از داشتههایش دفاع کند. ورقزدن صفحات تاریخی نشان میدهد، همه مردان و زنان از هر قشر و جایگاهی دوشادوش هم در این میدان مهم شرکت کردند؛ نه سهم کسی بیشتر و نه سهم کسی کمتر بود؛ چه آن زن روستایی که با دادن یک شیشه مربا دِین خودش را ادا کرد و چه آن مادری که چهار فرزند برومندش به شهادت رسیدند؛ چه گروه مردانی که سلاح بهدست گرفته در رویارویی مستقیم با دشمن بودند و چه زنانی که کنار هم گروههای پشتیبانی از جبهه را تشکیل دادند تا در زمان مناسب کلاه و شال گردن رزمندهها را در سرمای زمستان تأمین کنند.
این همراهی زنان و مردان برای پیشبردن دفاع مقدس اتفاق کوچکی نبود. چهبسا اگر همین زنان و مردان همدل و پایکار نبودند، نه دفاعی صورت میگرفت و نه پیروزیای در جبههها حاصل میشد. آنچه ایران را قدرت برتر در آن جنگ هشت ساله کرد همین قدرت نرم همراهی و همدلی مردمی بود که اجازه داد جبههها خالی نباشد و روحیه مقاومت در کشور از دورترین نقطه تا لبه خط مقدم امید را در دل رزمندهها تزریق کند.
خانواده شهید محمد نقیان هم یکی از همان خانوادهها بودند که وقتی اسلام و وطن را در خطر دیدند، فرزندشان را راهی جبهه کردند. محمد آن زمان که درس و مدرسه را برای رفتن به جبهه رها کرد، نوجوان بود. عشق به جبهه او را به راهی کشانده بود که پاگذاشتن در آن برای سنوسالدارها هم سخت بود، چه برسد به یک نوجوان ۱۴، ۱۵ ساله؛ اما محمد راهش را انتخاب کرده بود و جبهه همان راهی بود که از او مرد میدان میساخت. با اینکه او اولین فرزند خانواده نقیان بود؛ ولی نهتنها با رفتنش مخالفت نکردند، بلکه مشوقش هم بودند. سالها در روضههای محرم ندای همراهی با حسین (ع) را سر داده بودند و حالا فرصتی شده بود تا خود را در واقعیت بیازمایند. محمد با آن سن کم به جبهه رفت و با اینکه برای خانواده سخت بود، اما قبول کردند که برای اسلام باید از عزیزترینها گذشت.
سال ۱۴۰۳ است و ۳۷ سال از شهادت محمد گذشته است؛ خانواده او تصمیم گرفتهاند دوباره جبهه را به خانه خود بیاورند و سهم خودشان را در جبههای ادا کنند که مرز بین حق و باطل را روشن کرده است.
در یک روز پاییزی، همراه با «خادمیاران رضوی»، مهمان خانه محمد در محله رسالت میشویم. در آستانه درب خانه هستم و خادمیاران مشغول پوشیدن یونیفرمهایشان هستند. زودتر وارد خانه میشوم تا خانواده را ببینم. مادر و پدر محمد آرام در گوشهای از خانه منتظر مهمانهای عزیزشان نشستهاند تا طی مراسمی ۱۲ النگوی مادر شهید را برای کمک به جبهه مقاومت به خادمیاران رضوی اهدا کنند.
گوشهای از خانه، عکس محمد را قاب کرده روی طاقچه گذاشتهاند. خلوتی خانه را غنیمت میدانم و درباره محمد با مادر شهید صحبت میکنم. اینکه چطور شد رفت و آیا راضی به رفتنش در این سن کم بودند یا نه! مادر با لهجه شیرین اصفهانی اینطور گفت: «محمد فرزند اولم بود. به جز او سه پسر و دو دختر دارم ولی محمد جور دیگری برایم عزیز بود. سن زیادی نداشت؛ شاید ۱۷ یا ۱۸ سالش بود و مدرسه میرفت که گفت میخواهد به جبهه برود. ماهم راضی بودیم، چون خودش عاشق جبهه بود چیزی نگفتیم. اسلام هم به وجود این بچهها نیاز داشت.»
در جبهه میخوریم و میخوابیم
مادر شهید ادامه میدهد: «پسرم خیلی مظلوم و خوب بود. همه فامیل و همسایهها از او تعریف میکردند. سرش به کار خودش گرم بود و حتی جبهه رفتنش را ما متوجه نمیشدیم. یواش سرش را پایین میانداخت و به جبهه میرفت. حتی وقتی برای مرخصی به خانه برمیگشت دلش طاقت نمیآورد و یکی دو روز نشده دوباره به جبهه برمیگشت. حرفش این بود که آنجا به وجود من بیشتر نیاز است. حتی نمیگذاشت بدرقهاش کنیم؛ سریع میرفت که کسی او را نبیند.»
از مادر شهید میپرسم چیزی هم از جبهه برای شما میگفت؟ مادر جواب میدهد: «سه-چهارسالی که به جبهه میرفت و فقط برای امتحانات پایان ترمش به خانه میآمد هیچوقت از جبهه صحبت نکرد؛ آن قدر نجیب بود که فقط میگفت ما آنجا میخوریم و میخوابیم. درنهایت هم خبر آوردند در «ماووت عراق» به شهادت رسیده است.»
۱۲ النگو، تقدیم به جبهه مقاومت
میانه صحبتمان، خادمیاران از راه میرسند و با پرچم متبرک و صدای صلوات خاصه امام رضا (ع) وارد خانه میشوند. عطر حرم و بوی اسفند، خانه را پر میکند و دلهای ما را از خانه شهید به مشهدالرضا (ع) میبرد. چه حال خوبی و چه زیارت دو منظورهای! بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول، وقت آن میشود که خانواده شهید طلاهایی را که نیت کردهاند به جبهه مقاومت اهدا کنند، نزد خادمیاران میآورند. شوخی آقای «براتلو»، دبیر کانونهای خدمت رضوی استان تهران گل میکند و به مادر شهید میگوید: «حاج آقا راضی هستند که طلاها را بدهید؟» مادر شهید جواب میدهد: «چرا راضی نباشد؟ راضی هست که میدهم.» قاب سرمهای رنگی را دست آقای براتلو میدهند و او هم دانه دانه النگوهای داخلش را میشمارد. دوازده النگو اهدا میشود. چیزی شبیه فاکتور به خانواده داده میشود که ضمن ارج نهادن به این اقدام خداپسندانه، مقدار طلای اهدا شده نیز در جایی ثبت شود.
براتلو میگوید: «امروز جزء عمر ما حساب نمیشود. خداوند توفیقی نصیب ما کرد تا در محضر خانواده شهید باشیم. دنیای استکبار که چشم و دلشان کور است و قابلیتها را نمیتوانند ببینند خوب است بهواسطه قدرت رسانه تماشا کنند خانوادهای که فرزند خود رادر دفاع مقدس تقدیم کرده، حالا برای دفاع از مقاومت هدیهای مادی و معنوی را اهدا کرده است تا به دست آوارگان جنوب لبنان برسد. فقط امروز زنان شهریار ۷۰۰ میلیون طلا اهدا کردند. کسی منتظر نیست سرمایهداران پایکار بیایند؛ هرکس هر چه در توان دارد به میدان آورده است.»
صحبتها که تمام میشود از مادر شهید درباره اینکه چه شد تصمیم گرفت النگوهایش را به جنگزدگان لبنان و فلسطین اهدا کند میپرسم. او در پاسخ میگوید: «رهبر عزیزمان که دستور دادند به جبهه مقاومت کمک کنیم من چیزی نداشتم؛ گفتم النگوهایم را بدهم. اینطور هم نبود که اضافه باشد، اتفاقا استفاده میکردم. حاج آقا برایم خریده بود. به حاجی گفتم شما راضی هستید؟ ایشان هم گفت بله.»
از صحبتهای مادر شهید، قند توی دلم آب میشود. تصورش سخت نیست کسی که یک فرزندش را تقدیم این راه کرده است، اهدای النگو و چند تکه طلا برایش چیز زیادی نیست. با این حال مادر شهید خیلی ساده و آرام و با طمأنینه از اهدای طلاها میگوید. انگار که چیزی نبوده و کاری نکرده است. یادم به این حرف امام خمینی (ره) میافتد که میفرمودند: «شما بانوان در ایران ثابت کردید پیشاپیش این نهضت قدم برداشتید»؛ و او چقدر زنان و مادران ایرانی را درست شناخت که در معرکه نبرد حق و باطل آنان پرچمدار و زمینهسازان پیروزی حق هستند.