نام زندان مرزی «دولهتو» برای اسرای در بند گروهک دموکرات یادآور خاطرات تلخی از جنایتها و کینهتوزیهای حزب دموکرات است. در زمانی که انقلاب نوپای اسلامی مردم ایران روزهای پر فراز و نشیبی را طی میکرد، در برخی از نقاط کشور گروهکهای ضد انقلاب با حمایت دشمنان به مبارزه با انقلاب اسلامی برخاستند. آنان شهرهای کوچک و بزرگ را هدف حملات خود قرار دادند و با جنایت علیه مردم به دنبال ایجاد ترس و وحشت بودند. آنان قصد داشتند با ایجاد شکافهای قومی و مذهبی اهداف تجزیهطلبان را دنبال کنند.
از جمله گروهکهای ضد انقلاب در کشور، کومله و دموکرات بودند که به جنایات و قتل و غارت مردم مناطق کردنشین دست زدند. دامنه جنایات آنان تنها به مبارزه مسلحانه علیه نیروهای نظامی ختم نمیشد؛ بلکه اقدام به ترور و ایجاد رعب و وحشت با کشتار مردم میکردند. در میان شهدا و اسرا نام بسیاری از نیروهای جهادگر و مردم بیدفاع و نیروهای امدادی و فرهنگی نیز دیده میشود.
«دوله تو» نام زندانی است که گروهک دموکرات در منطقه مرزی غرب کشور بنا کرده بودند. «غلامرضا شیران» از اسرای این زندان که برای گذراندن خدمت سربازی به کردستان رفته و به اسارت دموکراتها درآمده بود، تعریف میکند: «لطف خدا بود که ما در فرایند اسارت، یک سری موضوعات دستگیرمان شد. قبل از اسارت در آمریکا بودم و به محض اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد، شبکه تلویزیونی آمریکا برنامهای تنظیم کرد که به موضوع گروگانگیری دانشجویان پیرو خط امام میپرداخت. من به خوبی یادم میآید که این برنامهها روی کردستان زمینهسازی میکردند و میگفتند مردم کرد مخالف نظامی هستند که شکل گرفته. به عبارتی هندوانه زیر بغل همه کردهای جهان میگذاشتند و جالب است هر شب این برنامه پخش میشد و خبرگان رسانهای آمریکا در آن حضور داشتند.»
او که دانشجوی دانشگاه «جورج واشنگتن» در رشته حمل و نقل بود، تعریف میکند: «طینت مردم کرد خوب بود. گاهی جوانها تحریک میشدند و به گروهکها میپیوستند، اما نگاه و مرامشان انسانی بود و انسانهای خوبی بودند. نه فقط جوانهای کردستان، که غربیها نیز فریب دموکرات را خورده بودند و به آنها دروغ میگفتند. پزشکی فرانسوی به اردوگاه آمد که انسان خیلی خوبی بود. من، چون زبان انگلیسیام خوب بود مدتی مترجم او شدم. خیلی دوست داشت از شرایط اردوگاه بشنود، شرط گذاشتم که باید محرم اسرار باشد، وقتی کمی از وضعیت اردوگاه گفتم متأثر شد.»
او همچنین میگوید: «دموکرات در همه جا از هویتها استفاده میکنند و در عین حال شقیترین برخوردها را با کردها داشتند. «علی احمدزاده» از کردهایی بود که اسیر شد و به فجیعترین وضع او را شکنجه و مثله کردند و به جرم فرار از زندان او را به شهادت رساندند. او را شب عروسیاش به اسارت درآوردند. برخی از اعضا خود را مقید میدانستند به موقع نماز بخوانند، مشخص بود با یک ترفند عجیب غریبی آنان را با حزب همراه کرده بودند. در یکی از بیگاریهایی که ما را میبردند بچه کردی را دیدم که تفنگ از قدش بلندتر بود و ما را هدایت میکرد. یکبار گفتم: «کاش خودمختاری بشود هم شما و هم ما راحت بشویم.» گفت: «نه، همینجور خوب است.» یعنی از داشتن این اسلحه و زندگی لذت میبرد. آنان از سادگی مردم کرد برای شقاوتهای خود استفاده میکردند.»
شیران تعریف میکند: «آنقدر آن روزها در ذهنمان شکل بسته که بعد از ۴۰ سال هفتهای نیست خواب نبینم دارم اسیر میشوم، هنوز خواب میبینم با شهدا هستم و این خوابها را هم توفیق میدانم. دردناکترین صحنه برایم شهادت «عیوض عامری» بود. جوان سیه چرده بندرعباسی که هیچ وقت این صحنه از یادم نمیرود. یک دختری داشت که از او برایمان میگفت. آن روز که شهید شد من چند ساعتی بیرون از محوطه زندان بودم، وقتی لقمه غذا در دهانم گذاشتند، خبر دادند عامری شهید شد. ناخوداگاه زدم زیر گریه و لقمه در گلویم گرفت.
رئیس زندان میگفت فکر نمیکردم انقدر رقیق القلب باشید. همین رئیس زندان که دستور اعدام تعدادی از زندانیان را داده بود چند وقت بعد از من خواست تا انگلیسی یادش بدهم. یک روز پیرمرد و زنی با بچه کوچک در بغل، آمدند جلوی زندان، پیرمرد پیشانی مرا بوسید و گفت من پدر رئیس زندان هستم و پسرم از شما پیش ما خیلی تعریف کرده، از من خواست پسرش را ببخشم، گفتم امیدوارم کودکی که به همراه دارید روزی دانشجوی من شود. همان شب رئیس زندان فرار و توبه کرد. از آن زمان علقه زیادی به دانشجوهای کرد پیدا کردم.»
او در خاطرهای دیگر از دوران اسارتش روایت میکند: «زمانی که به کردستان آمدم قرآن مادرم در جیبم بود و این قرآن را همیشه همراه خودم داشتم، حتی وقتی لباس عوض میکردم حواسم بود قرآن همراهم باشد. روزی که اسیر شدیم ما را به خانهای بردند که سبیل تا سبیل مسلحین نشسته بودند. در ابتدا لباسهایمان را درآوردند و جیبها را خالی کردند. داخل خانه پیرمردی بود که توجه خاصی به من داشت، بعد از چند دقیقه خواست کنارش بنشینم.
این ماجرا گذشت تا اینکه چند ماه بعد در زندان دموکرات مردی را دیدم در حالی که جلوی اتاق رژه میرفت و من را میپایید، دو دل بود چیزی را بگوید یا نگوید. با من سلام و علیک کرد و گفت مرا میشناسی؟ کمی دقت کردم، گفتم نه، گفت «من یکی از آن پنج نفری هستم که تو را اسیر کرد و به خانهای روستایی برد، آن پیرمرد که به شما چایی داد پدرم بود. بعد از اینکه شما را بردم با من دعوای بدی کرد. چون قرآن در جیبت داشتی و پدرم دیده بود. به من گفت تو خجالت نمیکشی یک بچه مسلمان را اسیر گرفتی؟ نان خودش و زنم را بر من حرام کرد تا وقتی که تو را آزاد کنم. هرچه گفتم به اسرا دسترسی ندارم قبول نکرد. رفتم چهارتا بسیجی را فراری دادم تا جبران کاری که با تو کردم بشود، سر همین موضوع دموکرات مرا دستگیر کرد و حالا با شما در زندان هستم.»
شیران درباره حضور غربیها در موضوع تحریک گروهکها و حمایت از آنان به خاطرهای اشاره کرده و میگوید: «خرداد سال ۱۳۶۱ «جیم برتولینی» و «دولور» از خبرنگاران فرانسوی به توصیه سران حزب دموکرات به زندان آمدند و من هم به عنوان یکی از اسرا برای مصاحبه حاضر شدم. در مدت کوتاهی که از اتاق به سمت اینها میرفتم ذهنم را آماده کردم که چه بگویم. برتولینی خبرنگار بود، اما مثل یک بازجو با من رفتار میکرد. مثلاً از من پرسید تو چرا به کردستان آمدی؟ گفتم: کردستان بخشی از ایران است. من ایرانیم و اینها نیز ایرانی هستند شما میگویید چرا به کردستان آمدم؟! آنها به جای نماینده دموکرات عصبانی و نگران بودند.»
این اسیر در بند گروهک دموکرات میگوید: «لطف خدا بود که ما در فرایند اسارت، یک سری موضوعات دستگیرمان شد. قبل از اسارت در آمریکا بودم و به محض اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد، شبکه تلویزیونی آمریکا برنامهای تنظیم کرد که به موضوع گروگانگیری دانشجویان پیرو خط امام میپرداخت. من به خوبی یادم میآید که این برنامهها روی کردستان زمینهسازی میکرد و میگفت مردم کرد مخالف نظامی هستند که شکل گرفته. به عبارتی هندوانه زیر بغل همه کردهای جهان میگذاشتند و جالب است هر شب این برنامه پخش میشد و خبرگان رسانهای آمریکا در آن حضور داشتند.»
شیران البته روایت متفاوتتری هم از اسارت دارد: «غروبی که به شهید بروجردی معرفی شدم آبی روی آتش دلم بودم و دیدم ایشان چه آدم بزرگی است. چند روز با گروهی بودم که اذیت شدم، اما وقتی شهید بروجردی را دیدم، فهمیدم یک فرمانده واقعی است. ما گرچه توفیق شهادت نداشتیم، ولی اسارت را درک کردیم. آن شبی که به اسارت درآمدم و به زندان آلواتان رفتم مسیر زندگیم تغییر کرد؛ چرا که همه چیز را به چشم دیدم و درک کردم. رفاقت و آشنایی با دوستانم را در اسارت یک توفیق میبینم و آنقدر همچنان صمیمیت بینمان زیاد است که گاه خانوادههایمان از این صمیمیت حسادت میکنند.»