سفر اخیر دونالد ترامپ به منطقه غرب آسیا که با هدف برجستهسازی نقش او در تسهیل یک آتشبس شکننده در نوار غزه صورت گرفت، بیش از آنکه یک موفقیت دیپلماتیک قلمداد شود، یک مانور سیاسی پرهزینه بود. تلاشی آشکار برای بازآفرینی تصویری از رهبری مقتدر در صحنه بینالمللی، در حالی که واقعیتهای زمینی حاکی از ناکارآمدی استراتژیک و شکستهای اخلاقی بود. این یادداشت به تحلیل ابعاد مختلف این سفر و وضعیت متزلزل آتشبس میپردازد، با تمرکز بر عدم پذیرش نقش ترامپ، انحراف از اهداف اولیه، مسئولیتپذیری تاریخی و پارادوکسهای سیاسی موجود.
عدم پذیرش نقش ظاهری ترامپ
تلاشهای دونالد ترامپ برای تثبیت جایگاه خود به عنوان یک بازیگر محوری در دیپلماسی به اصطلاح صلح خاورمیانه، بهویژه در پی توافق آتشبس اخیر، با مقاومت قاطع و عدم پذیرش از سوی بازیگران اصلی منطقهای و محافل بینالمللی مواجه شد. این سفر که به نظر میرسید تلاشی برای جشن گرفتن یک موفقیت پیشدستانه باشد، عملاً پوششی برای ناتوانی در مدیریت بحرانهای عمیقتر بود. استقبال رسمی در فرودگاه، هرچند از نظر پروتکلی انجام شد، نتوانست ماهیت عمیقاً ناپایدار وضعیت موجود را پنهان سازد. در واقع، این استقبالها بیشتر شکلی از وظیفه سیاسی بود تا پذیرش واقعی نقش یک میانجی بیطرف. جهان شاهد بود که ترامپ نه به عنوان یک ضامن صلح، بلکه به عنوان عاملی که سیاستهای پیشینش مستقیماً به تشدید تنشها منجر شده بود، وارد صحنه شد. محافل بینالمللی، با درک این تضاد فاحش میان ادعاهای ترامپ و واقعیتهای میدانی – از جمله آمار بالای تلفات و وضعیت وخیم انسانی در غزه – این نمایش دیپلماتیک را به دیده تردید نگریستند. تلاش او برای کسب اعتبار از یک آتشبس موقت، در واقع برجستهساز شکستهای پیدرپی در حفظ حداقل ثبات در منطقه بود. این عدم پذیرش ریشه در این باور دارد که ترامپ در درجه اول یک طرفدار پروپاقرص یکی از طرفین درگیری بوده است، نه یک تسهیلگر معادله!
انحراف بنیادین از اهداف اولیه: عقبنشینی استراتژیک
توافق آتشبس که ترامپ سعی در برجستهسازی آن داشت (آزادی تبادلی اسرا در برابر زندانیان فلسطینی و جریان یافتن کمکهای بشردوستانه)، تفاوت ماهوی و بنیادینی با اهداف اعلامشده اولیه ائتلاف واشنگتن-تلآویو داشت. در ابتدا، هدف صریح، نابودی کامل زیرساختهای نظامی و سیاسی حماس و همچنین بازگرداندن اسرای اسرائیلی بدون هرگونه امتیازدهی معنادار بود. دستیابی به توافقی که مستلزم تبادل زندانیان و پذیرش محدودیتهایی در عملیات نظامی بود، خود گواه روشنی بر شکست استراتژیک این رویکرد اولیه است. ترامپ و نتانیاهو، که پیشتر بر موضع "پیروزی مطلق" تاکید داشتند، مجبور شدند با واقعیتهای میدانی و مقاومت طرف مقابل روبهرو شوند که منجر به تعدیل اساسی اهداف شد. این انحراف نشان میدهد که فرضیات اولیه مبنی بر امکانپذیری یک عملیات نظامی با کمترین هزینه و بیشترین دستاورد، نادرست بوده است. فشار بینالمللی و هزینههای سنگین انسانی، محاسبات را تغییر داد و ترامپ را در موقعیتی قرار داد که مجبور به پذیرش نتایجی شود که به مراتب دور از چشمانداز اولیه او بود. این عقبنشینی از اهداف حداکثری، مهر تأییدی بر ناکارآمدی استراتژی اولیهای است که او در شکلگیری آن نقش کلیدی داشت.
شریک اصلی فاجعه انسانی
نمیتوان از سفر ترامپ و نقش او در آتشبس غزه سخن گفت بدون آنکه به سوابق تاریخی او به عنوان یکی از حامیان اصلی رژیم صهیونیستی توجه کرد. ترامپ باید به عنوان شریک اصلی در تلفات جانی گستردهای که در این دور از درگیریها بر مردم فلسطین تحمیل شد، پاسخگو باشد. آمار قربانیان، که به نزدیکی ۷۰ هزار نفر رسیده است، بخش جداییناپذیر میراث سیاستهای اوست. تلاش وی برای "بازنویسی" این نقش تاریخی و نمایش چهرهای از یک دلسوز صلح، نه تنها غیرواقعی، بلکه در نظر بسیاری مضحک تلقی میشود. این دیدگاه به شدت توسط سوابق عملیاتی او تقویت میشود؛ از جمله به رسمیت شناختن قدس به عنوان پایتخت اسرائیل، به رسمیت شناختن بلندیهای جولان، و حمایت بیقید و شرط از عملیاتهای نظامی اسرائیل.
سیاستهای ترامپ، که همواره بر اساس "امنیت مطلق برای متحدان" و نادیده گرفتن حقوق فلسطینیان بنا شده بود، زمینه را برای این سطح از خشونت فراهم آورد. بنابراین، هرگونه تلاش برای سلب مسئولیت از این فاجعه انسانی و سیاسی، با توجه به سابقه او در تضعیف هرگونه تلاش واقعی برای حل و فصل عادلانه منازعه، محکوم به شکست است. نقش او در تشدید تنشها، پیش از آنکه عاملی در آتشبس باشد، عاملی تعیینکننده در آغاز این چرخه خشونت بوده است.
پارادوکس سیاسی ترامپ: معاملهگری در برابر نفرت جهانی
سیاست خارجی ترامپ که ریشه در منطق "معامله و قدرت" دارد، در قبال بحران غزه به شکلی آشکار با واکنشهای منفی جهانی مواجه شده است. این رویکرد، که بر اساس مبادلات قدرت و عدم توجه به اصول اخلاقی و حقوق بینالملل بنا شده بود، اکنون به جای تقویت جایگاه او، منجر به افزایش نفرت عمومی و انزوای دیپلماتیک شده است. در داخل ایالات متحده، این بحران به طور خاص بر موضع ترامپ در میان نسل جوان رأیدهندگان تأثیر منفی گذاشته است. این قشر، که به شدت نسبت به مسائل عدالت اجتماعی و حقوق بشر حساس هستند، رویکرد طرفدارانه ترامپ را برنتافتهاند. این وضعیت، جایگاه او را نه به عنوان یک رهبر بینالمللی آیندهنگر، بلکه به عنوان طراح اصلی یک بحران اخلاقی و سیاسی معرفی میکند.
پارادوکس اینجاست که ابزاری که ترامپ همواره برای پیشبرد اهدافش از آن استفاده کرده (اعمال فشار و قدرت یکجانبه)، در این مورد خاص، نتیجه معکوس داده است. این امر اعتبار او را به عنوان یک میانجی صادق و مؤثر خدشهدار کرده است، چرا که هیچ طرفی او را به عنوان یک داور بیطرف نمیپذیرد. این تضاد، در نهایت، سیاست "اول آمریکا"ی او را در مواجهه با واقعیتهای پیچیده ژئوپلیتیک خاورمیانه بیمعنی ساخته است.
آیندهای که روشن نیست
برخی تحلیلگران معتقدند آتشبس فعلی، در بهترین حالت، صرفاً یک توقف تاکتیکی در یک درگیری ساختاری است. سؤالات اساسی و تعیینکننده در مورد آینده نوار غزه پس از جنگ، همچنان بدون پاسخ ماندهاند و زمینهساز تنشهای آتی هستند. موضوعاتی نظیر تعریف ساختار حکومتی آینده غزه، مقیاس و نحوه بازسازی زیرساختهای ویرانشده، و استراتژی خلع سلاح حماس، چالشهای عظیمی هستند که به سرعت میتوانند به بنبستهای غیرقابل حلی منجر شوند. هر یک از این مسائل نیازمند همکاریهای منطقهای و بینالمللی گستردهای است که در حال حاضر به دلیل عدم اعتماد و تضاد منافع، تقریباً غیرممکن به نظر میرسد. تهدید مکرر اسرائیل به از سرگیری عملیات نظامی در صورت نقض شرایط آتشبس، هرگونه تلاش برای ایجاد ثبات کوتاهمدت را به چالش میکشد. این تهدید، ماهیت موقت آتشبس را برجسته میسازد و نشان میدهد که راه حلهای سیاسی واقعی، جایگزین راهحلهای نظامی نشدهاند. بدون یک نقشه راه سیاسی جامع و مورد پذیرش، آتشبس فعلی چیزی بیش از یک وقفه تنفسی اجباری نخواهد بود. در این صورت ترامپ بار دیگر به چهره واقعی خود باز میگردد!