صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۶:۵۱  ، 
شناسه خبر : ۳۶۳۵۲۴
پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی
چمدان انگار گوشۀ اتاق بق کرده و به تو زل زده و ترس و نگرانی‌ از جا ماندنت انگار به او هم سرایت کرده است. لحظاتی نگاهش می‌کنی، ولی دوباره نگاهت مصرانه خودش را به تلفن‌ همراهت می‌رساند و خبر دستگیری زنی را به دست نیروهای اسرائیلی می‌خوانی و خشم و مقاومت زن را ستایش می‌کنی. فریادهایش را از زندان اورشلیم می‌شنوی. زن کیلومترها از تو فاصله دارد و تو صدای زن را در گوشۀ ذهن و قلبت واضح می‌شنوی. تصمیم می‌گیری تا داستانش را بنویسی. هنوز چند خطی ننوشته‌ای که قطرۀ اشکی روی گونه‌ات سُر می‌خورد و خودش را به گیرۀ روسری‌ات می‌رساند. گیرۀ روسری تو را به یاد دوست شهیدت می‌اندازد و تلفن ‌همراهت را برمی‌داری و به یادش در صفحۀ فیس‌بوکت می‌نویسی: «فهرست دوستانم کوچک و کوچک‌تر می‌شود، تبدیل به تابوت‌های کوچکی می‌شود که این ‌طرف و آن ‌طرف پراکنده شده است. به دنبال موشک‌ها که به آسمان پر می‌کشند دستم به آنها نمی‌رسد... این فقط یک نام نیست، این ما هستیم با چهره‌ها و نام‌های مختلف.»  
به ساعتت نگاه می‌کنی و عقربه‌ها حوالی 9 صبح را نشانت می‌دهند. به آمدن عمو ماجد هنوز یک ساعتی زمان مانده است. اجازه‌نامۀ آبی را در کیف دستی‌ات می‌گذاری. صدای جیغ و فریاد زن مثل باد پاییزی خودش را در گوشَت می‌کوبد. صدای بلدوزر روحت را می‌خراشد، بلدوزر کارش را شروع کرده است و تو هنوز عادت نکرده‌ای به خراب شدن خانه‌ها با بلدوزرها. از پنجره اطرافت را خوب نگاه می‌کنی برای آخرین بار! چشم می‌دوانی، انگار که زلزله آمده است، هنوز چند خانه‌ای با مقاومت سر پا ایستاده‌اند. زن لابد برای خانه‌اش یا شاید برای خاطراتش مویه می‌کند. در بین فریادهایش کلمات مبهمی را می‌شنوی. دل‌کندن از محله برای تو هم سخت است. می‌دانی به زودی دیگر بوی غذای مقلوبه از خانه‌های این محله بلند نمی‌شود. صدای اذان از مسجدش شنیده نخواهد شد و حتی نام محله هم تغییر خواهد کرد و شهرک‌نشینان نام دیگری را برایش خواهند گذاشت. مثل سال‌ها قبل که شهر المجدل فلسطین به اشکلون اسرائیل تغییر کرد، ولی ساکنان المجدل هنوز رؤیای بازگشت به خانه‌شان را زنده نگه داشته‌اند. 
از پله‌ها پایین می‌روی. واژه‌ها دور قلبت می‌چرخند و بعد راهی ذهنت می‌شوند و بعد بر زبانت جاری. در صفحۀ مجازی‌ات می‌نویسی: «در وطن‌مان تبعید شدیم، مردم این دیار در دشت‌های غم سرگردان و در غربت گم شده‌اند.»
صداهای غمگین و صداهای شاد و بوی مطبوع غذاها را در خاطرت ثبت می‌کنی. صدای زن را دوباره می‌شنوی، به اطرافت نگاه می‌کنی. فریادهای زن با ضجه و التماس همراه شده است. از دور شبحی خودش را جلوی بلدوزر می‌اندازد. زن را می‌بینی و چمدان را رها می‌کنی و به طرفش می‌دوی. «پسرم!» از دهان زن خارج می‌شود و مثل گردوغباری اطرافش پراکنده می‌شود. بلدوزر را در حال خراب‌کردن خانه‌ای می‌بینی. شك نداری كه زن به مرز جنون رسیده است. خودت را به او می‌رسانی. شانۀ چپش زخمی شده و تو به جای او فریاد می‌كشی و با عجله سنگ‌ها و آجرها را به آن‌طرف پرت می‌كنی. زن هم با دستان خونی‌اش تکه گچ‌ها و آجرها را به رنگ سرخ درمی‌آورد و پسرش خالد را صدا می‌زند. از دور چند مرد به طرف‌تان می‌دوند، عمو ماجد را هم می‌بینی.
 با آمدن مردها و برداشتن تکه سنگ‌های بزرگ و آجرها صدای خالد به ناله بلند می‌شود و صدای غرش بلدوزر هم. مردها با عجله خالد را بیرون می‌كشند. از جیبت دستمال سفیدی را بیرون می‌كشی و پیشانی‌اش را می‌بندی. خالد با خشم و امید، قاب عکس پدرش را در آغوش گرفته است.