عکس آخر هنوز روی میز خانه مانده است؛ همان «روز دختر» که مهدی کیک خریده بود و کنار خانواده لبخند زد. هیچکس فکرش را نمیکرد این قاب ساده، آخرین تصویر از جوانی باشد که چند روز بعد، در جنگ ۱۲ روزه به شهادت رسید.
خواهر شهید «مهدی رجبی» میگوید: «آخرین بار، روز دختر به خانه ما آمد. برای دخترم کیک خریده بود. کنار هم نشستیم و عکس گرفتیم. پدرم با لبخند گفت: «آقا مهدی، عقد امیرحسین نزدیک است.» مهدی جواب داد: «چشم آقاجان، میآیم.» بعد تنها چیزی که پرسید، این بود که مراسم با آهنگ است یا نه؟ گفت اگر آهنگ نداشته باشد، میآیم، هدیهام را میدهم و میروم. اینطور بود برادرم؛ دقیق، مؤمن، پایبند به حلال و حرام.»
خواهر شهید ادامه میدهد: «پدرم میدانست که او محافظ دکتر طهرانچی است. بارها به پدرم گفتیم چرا به ما نگفتی، شاید اصرار میکردیم شغلش را عوض کند. اما مهدی خودش انتخاب کرده بود. میگفت: «این راه من است.» همیشه هم از دکتر طهرانچی با احترام یاد میکرد، میگفت: «بابا اگر او را ببینید عاشقش میشوید.» وقتی مهدی ۱۷ـ۱۸ سال داشت، با پدرم به دیدار رهبر فرزانه انقلاب رفت. همانجا به پدرم گفت: «بابا، آقا چقدر نورانی است. کاری کن من هم در بیت کار کنم.» پدرم گفت من اینجا خدمت کردهام، تو هم اگر میخواهی بیا. همین شد و مهدی وارد سپاه شد. ادامه داد تا به درجه سرهنگ تمامی رسید و در همان مسیر هم شهید شد.»
شب شهادت مهدی، ما برای عقد پسرخالهام شهرستان بودیم. شب قبل، مهدی با مادرم صحبت کرده بود. استوری بینالحرمین گذاشته بود؛ باران میبارید، حال و هوایش خیلی غمگین بود. به مادرم گفته بود: «من شیفتم، گوشیام را خاموش میکنم، فردا صبح شیفتم رو تحویل میدهم و میآیم شهرستان.» صبح، سرگرم آمادهسازی مراسم عقد بودیم که پسرخاله در زد و گفت: «تهران جنگ شده.» مادرم همانجا نشست. وقتی خبر شهادت دکتر طهرانچی رسید، پدرم دیگر نفسش بالا نمیآمد. آن لحظه دنیا روی سرمان خراب شد. مهدی همیشه قوی بود، رزمیکار، راستگو و دیندار. حتی یکبار هم دروغ از او نشنیدیم. برای ازدواج هم ما باید برایش دنبال همسر میگشتیم. میگفت: «یک خانم محجبه که عقایدش مثل من باشد. مدتی قبل به خواستگاری رفته بودیم. در مزار شهدا به دختر خانم گفته بود، اینجا دو شهید رجبی داریم؛ مهدی و محمدجواد. سومی من هستم. حتی جای مزارش را نشان داده بود و گفته بود: «اگر تا عید غدیر شهید نشدم، با هم عقد میکنیم.»، اما یک شب قبل از عید غدیر، خبر شهادتش رسید.
ما فقط دو فرزند بودیم؛ من و مهدی. او همه دنیای من بود. حالا جز خاطراتش چیزی برایم نمانده. اما همانطور که خودش گفته بود، جای خالیاش فقط روی زمین مانده... در آسمان، جایش پر شد.»