(روزنامه اعتماد ـ 1395/03/29 ـ شماره 3554 ـ صفحه 8)
** براي پاسخ به اين سوال ذكر دو نكته ضروري است؛ اول اينكه آيا از وارث ميشود درباره ميراث پرسيد؟ به خصوص وقتي صحبت از ميراث فكري است و بالاخص قرار است از تداوم، بقا و شأن اجتماعي و مشروعيت آن، با وجود طي زمان صحبت شود. ترديدي نيست كه ارزيابي وارث هميشه محل نزاع است و بي طرفياش محل ترديد. دومين نكته درباره اين گزاره است: «وقت آن رسيده كه به ميراث دكتر بپردازيم». اين سوال با خود چندين معنا را تداعي ميكند. آيا معنايش اين است كه تا به حال به ميراث او پرداخته نشده و ديگر وقت آن است كه به آن پرداخته شود؟ معناي احتمالي دوم آيا اين است كه تا به حال هيچ اجماعي بر سر ميراث نبوده و ديگر وقت آن است كه ببينيم بالاخره اين ميراث چه بود؟ و دست آخر اينكه معنايش شايد اين باشد كه شريعتي رسيده است به پايان خود و متعلق به زمانهاي ديگر و از همين رو زمانه ارزيابي فرا رسيده. نكته اول را ميتوان اينگونه پاسخ داد. بله ! از وارث ميشود درباره ميراث پرسيد. چه وقتي به انكار ميراث بر ميخيزد و چه زماني كه ميشود متولي آن. نه وقتي منكر ميراث است الزاما خروج كرده است از زير سقف و نه وقتي آن را تصاحب ميكند لزوما سرسپرده است و مزخرف ميگويد! الحمدلله در زمانهاي به سر ميبريم كه زمانه تكثر الگوها است و مخاطب از همه نوعش را ديده: هم وارث عاصي را، هم وارث ِمطيع را، هم وارثِ مشروط را و غيره. بايد ببينيم چه ميگويد و نسبتها را فراموش هم كه نكنيم لااقل گهگاه بگذاريم در پرانتز.
واما در مورد گزاره چند پهلوي سوال. نميشود گفت كه تا به حال به ميراث شريعتي پرداخته نشده است. آنچه شريعتي پس از چهل و سه سال زندگي به عنوان ميراث برجاي گذاشت و رفت طي اين چهل سال مدام در پيوند با تجربيات اجتماعي و فرهنگي و سياسي ما قرار داشته و هر بار با خوانش و در موقعيتي جديد خود را تعريف كرده است. مسكوت و فراموش شده نبوده، بلكه ميراثي بوده كه همچون موجوديتي زنده عمل ميكرده است. البته اين درست است كه بر سر اين ميراث اجماع نبوده و خود را به عنوان يك بلوك منسجم و تعريف شده فيكس و ثابت بر جاي نگذاشته تا بتوان صراحتا گفت اين ميراث اين فوايد را داشته و يا اين مضرات را و اي بسا از همين رو ارزيابي را دشوار ميكند و يا دستخوش تناقض. و دست آخر اينكه بله از مرگ شريعتي چهل سال ميگذرد اما او هنوز دست از سر ما برنداشته و ارزيابي نهايي را در مورد خود ناممكن كرده است. شريعتي سي و پنج – شش سال داشت وقتي سخنرانيهايش را در حسينيه ارشاد آغاز كرد (وقتي هم كه از دنيا رفت، چهل و دو سال داشت) و ٣٩ سال است كه همچنان موضوع نقد و گفتوگو همچون پروژه، نوعي رويكرد و نيز نوعي تفكر است. اين حضور از يك سو در جامعهاي كه با سرعت در حال عبور از خود، ارزشها و گفتمانها است و موقعيتها- در حوزه تفكر و نيزدر نحوه زيست- موقتي تلقي ميشوند و نيز در جهاني كه دستخوش تغييرات بنياديني در همه حوزهها بوده است و به تعبير اهل فلسفه دچار «شيفت پارادايمي» يا «تغيير اپيستمه» شده قابل تامل است و محل پرسش: كيفيت و چرايي تداوم حضور يك متفكر جوان متعلق به چهار دهه پيش در دهههاي پس از خود؟ حضور در بحثها و نزاعهاي فكري، در پروژهها و كنشهاي سياسي و نيز تداوم گفتوگو با نوعي از جواني.
* آيا دليلي هم براي اين ادعا داريد كه شريعتي همچنان در عرصه فكري و فرهنگي ما حضور زنده دارد و نيروهايي تازه را زنده ميكند؟
** مشاهدات اين را ميگويند: هم در خيابان ميتوان ديد (بر سر بساط فروش كتابهاي ممنوع) هم در نقدهاي فكري و نظري پي در پي از سوي روشنفكران (ديني، نوانديش ديني، سكولار و...) هم از طريق تيراژ كتابها (از سر كنجكاوي باشد يا از جنس پيروي بحث ديگري است)، ، كالايي شدن چهرهاش (بر روي سفال و ليوان و پوستر و...)، اساماسي شدن جملاتش، كتابسازيهايي كه حول و حوش زندگي و كلمات قصار او و حتي پيدا شدن سر و كلهاش به موسيقي رپ... ميشود و دست آخر حضور وسيعش در جهان مجازي، حتي تبديل شدنش به جوك و به يك معني ورود به روزمرّگي جامعه و اصلا همين كه به تازگي استابليشمنت آكادمي از دستاوردهاي او در حوزه علوم انساني صحبت ميكند و برايش سمينار ميگذارد و حتي شهرداري هم هر از چندي با احتياط و خجالتي، پوسترهاي او را بر دري و ديواري ميكوبد و گرامي ميدارد سالروز مرگش را، گيرم با حذف كراوات و گذاشتن كمي ريش. هنوز هم كه هنوز است پخش كوچكترين خبري (حتي از نوع زرد آن) نفرين و آفرين بر ميانگيزاند. هنوز هم نوعي طعمه خبري محسوب ميشود و دست آخر بررسي موقعيتش در خارج از ايران، حضور دوبارهاش در مطالعات پسااستعماري و بحثهاي مربوط به توسعه و... خوب اينها همگي نشانهاند. بي شك ميتوانيم بپرسيم نشانه چي؟ قبل از هر چيز نشانه حضوري زنده. موجوديتي زنده كه موجب خشم، نقد، طنز و نيز پيروي ميشود و اين يعني اينكه هنوز نشده است نوستالژي و يا مرده ريگ. در چنين وضعيتي آيا ميشود ارزيابي نهايي كرد؟
* چرا عمده اين مواجهات از سوي جوانان صورت ميگيرد؟ آيا ميتوان گفت كه شريعتي متفكر يا روشنفكري براي جوانان است و مخاطب اصلي او جوانان هستند؟
** عمدتا از سوي جوانان نيست، ما ميانسالهها هم همچنان به سراغ شريعتي ميرويم (براي نقد باشد يا شرح). اما همين مراجعه مستمر جوانان به شريعتي هم شايد يك جور نيروي فشاري باشد كه ما ميانسالهها را به هوس مياندازد كه باز به سراغش برويم. ميگويند شريعتي جوان پسند است. خوب البته در اين گزاره پارادوكسي وجود دارد چون بلافاصله بعد از اين تذكر است كه ميشنويم زمانه شريعتي به سر آمده و حرفي براي اين زمانه ندارد. درست است كه موقعيت اگزيستانسياليتياي به نام جواني شايد وجود داشته باشد كه مثلا از بلوغ و ميانسالگي و كهنسالگي تفكيك ميشود اما جامعهشناسان به ما ميگويند كه ذاتيتي وجود ندارد و مثلا بايد از جوانان صحبت كرد. جواناني كه امروز مثلا از لابهلاي گلايهها و شكايات و نعوذباللهها ميشنويم كه هيچ ربطي به ديروز ندارند و دستخوش گسستهاي بنيادي شدهاند. بنابراين ميپرسم چگونه ميشود در آن واحد هم حكم صادر كرد بر تعلق داشتن شريعتي به روزگاري سپري شده و هم از جوان پسند بودن او صحبت كرد در اين زمانه؟ عقل سالم ميگويد كه يا زمانه او هنوز سپري نشده و يا شريعتي فراتر از زمانه خود ميانديشيده و متفكرِ فردا بوده است از همان آغاز! در باب داشتن نسبت با سه نوع جواني (و نميگويم با تماميت جوانيها در ايران معاصر) كه ترديدي نيست. (تيراژ كتابها و بالانس فروش آنها نشان ميدهد. بيترديد اين خريداران هم نسليهاي من نيستند. آنها يا خريدهاند و تا به حال با هر بار اسباب كشي از كتابخانههايشان رد كردهاند يا نگه داشتهاند. به هر حال ديگر خريدار نيستند) منظور از سه نوع جواني، مخاطبين جوان مستقيم شريعتي در دهه چهل، مخاطبين غيرمستقيم شريعتي در دهه ٦٠ و دست آخر جوانان امروزي است.
اين سه تجربه از جواني تفاوتهاي فاحشي با هم دارند، با وجود تداومها. اين سه نوع جواني به تعبيري هر كدام دهن كجي به نسل قبلي محسوب ميشوند. بيست ساله دهه ١٣٤٠ با رويكرد ايدئولوژيك، ميل به راديكاليسم در عرصه اجتماعي، نگاه اتوپيك ودر تقابل با نظام مسلط به نوعي عبور از جواني قبل از خود بودند. بيست ساله دهه ١٣٦٠ در شكاف ميان قدرت و ضد قدرت روبهروي هم قرار گرفت، يك رويارويي خصمانه، جنگ ايدهها و جنگ جبههها بود؛ يكي براي نظام انقلابي ميمرد و ديگري براي انقلاب دايمي. بيست ساله امروز ظاهرا خود را با كليدواژههايي مثل زندگي، عشق، آزادي، سبك زندگي، نقد ايدئولوژي، واقعيتگرايي، انديويدواليزم و... تعريف ميكند. خوب سوال اين است: گفتن اينكه شريعتي جوانپسند است دقيقا دارد به كدام خصلت مشترك در ميان اين سه نوع تجربه اشاره ميكند؟ متفكري كه با مولفههايي چون اتوپيا، راديكاليسم، ضرورت مبارزه سياسي شناخته شده است با نسلي كه خود را درست در برابر اين مولفهها تعريف ميكند، چه نسبتي ميتواند برقرار ميكند؟ شريعتي در كجاي اين عبور و مرورها قرار دارد؟ چه خصلتي در رويكرد او، در تفكرش و اي بسا در زندگياش او را همچنان در ميانه نگه داشته. ميانه اين گسستها و تداومها. هر يك از اين قرائتهاي سهگانه شريعتي را جوري فهميدند.
* شما به رجوع مكرر نسلهاي جوان به شريعتي اشاره كرديد. پرسشي كه پديد ميآيد، اين است كه چرا شريعتي؟ چرا در ميان طيفهاي گوناگون روشنفكراني كه ما داشتيم، او بيشتر از ديگران در ميان جوانان شاخص ميشود؟
** به طور كلي به چندين دليل ميتوانيم اين حضور را با وجود گذر زمان و تغيير گفتمانها و دورهها، توجيه كنيم. قبل از هر چيز به نظر من، ربط دارد به خصلتهايي در تفكر شريعتي. فعلا درباره پروژه او صحبت نميكنم. به نظر من اولين خصلت انديشيدن در شريعتي، اين است كه يك سيستم پايان يافته، تام و توتاليتر نيست. انديشه شريعتي يك پازل ناتمام است، پازلي كه چند قطعه را كم دارد. اين امكان دموكراتيك را در خود دارد كه مخاطبش هر بار بر اساس پرسشها و مساله زمانه خود و متناسب با نگاه و تجربياتش به شكل جديدي آن را بچيند. مونولوگ نيست يك ديالوگِ مدام است. در خوانشها و نقدهاي متفاوتي كه از انديشه شريعتي طي اين سالها شده ميتوان اين رفت و آمد ميان ذهنيت مخاطبان او و متن را ديد. هركدام از اين تفسيرها، نقد تفسيرهاي پيشين از شريعتي بودهاند. نقدهايي كه به شريعتي در انتهاي هر دهه ميشود، هركدام ناقض قبلي است. نقدهايي كه در دهه ٤٠، ٥٠ از سوي همنسلانش ميشود به طور كلي از اين قرار است: تكيه صرف به مبارزه فرهنگي و به تعبيري آگاهيبخش و بيتوجهي به امر سياسي، بيتوجهي به تضاد اصلي-فرعي (اولويت را نقد سنت قرار دادن و بر آن اساس نقد دينداري و متوليان آن) و البته ديندارياي مشكوك و التقاطي به دليل ايدئولوژيك بودنش. (داشتن نگاهي گزينشي به دين و تقليل آن به كاربرد اجتماعياش و نيز رويكردي عصري و افسونزدا) در دهه هفتاد، نقدها كاملا متفاوت است.
نقدهايي كه در اين دهه متوجه او است، اين است كه انديشه شريعتي انديشه انقلاب است و به كار سازندگي نميخورد، شور است و نه شعور، رويكرد ايدئولوژيكش به دين اكثري است و تماميتخواه و تعميميافته به همه حوزهها (تاريخ، اقتصاد و... ) ادامه ميدهم. هم متهم ميشود به ساواكي بودن و هم از علتالعللهاي انقلاب در ايران و حكومتي اسلامي. در زمان خودش مورد نقد است به دليل در اولويت قرار دادن مبارزه به تعبير خودش «ضداستحماري» و فعال كردن تضادهاي داخلي و نه مثلا ضداستبدادي (و از همين رو مورد حملات وسيعي از سوي بخشي از متوليان ديني قرار ميگيرد) و بعدها از تئوريسينهاي نوعي بنيادگرايي چپ اسلامي معرفي ميشود. پروژه شريعتي نقد سنت، تفكيك دين از سنت، بازسازي و تصفيه منابع فرهنگي، نقد متوليگري در دين، طراحي مدرنيته آلترناتيو است اما در كوتاهمدتهاي تاريخي هر بار پيوند ميخورد با يك موقعيت و نقدها را متضاد و متناقض ميكند.
* يك نقدي كه امروزيها به دكتر شريعتي ميكنند، اين است كه او دقيق نيست، نه در پرداختنش به ميراث سنتي و اسلامي به اين دليل كه متخصص سنتي علوم اسلامي نيست و نه در وامگيرياش از انديشههاي غربي. بر اين اساس برخي معتقدند كه شريعتي يك روشنفكر سياستپيشه و ايدئولوژيك است كه نميتوان و نبايد كار او را جدي گرفت.
** روشنفكر سياستپيشه ايدئولوژيك را نميدانم بايد جدي گرفت يا نه، اما در صورتي كه باور داريم جدي نيست پس چرا چنين نقش مخربي برايش قايليم تا آنجا كه انحراف حركت مشروطهخواهي را بر گردن همين رويكرد مياندازيم. اگر چنين است بايد جدياش گرفت. بايد زودتر از اينها جدياش ميگرفتيم. يا اين تفكر را نميشود تقليل داد به دو برچسب يا شكنندهتر از آن بوده ايم كه گمان ميرفته است. برهمين اساس ميخواهم برسم به دومين خصلت در انديشيدن شريعتي. يا به عبارتي شايد خصلت متفكر- به معناي عام- كه نه آكادميسين است و نه عالم. متفكر همچون عابر مرزها، خارج از استابليشمنت. چرخ زدن در جهان ايدهها، ميل به گريز، به خارج از مرزهاي تعريف شده توسط نهادها تا جا باز شود براي خلاقيت، تا امكان به پرسش گرفتن «محلهاي اجماع» و «عرف نهاد»ها پيدا شود. اصطلاح ديدرو است: متفكر همچون «تكتيرانداز» (آن كس كه نيازمند پروتكل است جاي خيلي دوري نميتواند برود.) شريعتي بيترديد خودش را به پروتكل آكادمي وفادار نميداند. اگرچه تحصيلات آكادميك دارد، اما آن را رها كرده و عرصه عمومي را انتخاب ميكند. او خصلت تفكر را آزادي از هرگونه نهادي (establishment) ميداند. او تفكر قالب آكادميك را رها ميكند و به دنبال بيان انديشه آزاد از اتوريتهها است. با اينهمه محيطهاي دانشگاهي هم، اندك اندك البته، به انديشههاي شريعتي همچون پروژه يا همچون نوعي رويكرد اجتماعي يا حتي به عنوان برگي از تاريخ تفكر معاصر ايران مجبورند توجه نشان دهند. او براي دانشگاه، سوژههاي فراواني را ايجاد كرده است. در دانشكدههاي ايران در بيست سال اخير حدود دويست تا سيصد پاياننامه درباره شريعتي دفاع شده. فريدالعطاس در سفري به ايران ميگفت مثلا همين كتاب بازگشت به خويش، موضوع يك يكي از كرسيهاي درسي دانشگاهي در مالزي است.
* يعني چون در دانشگاهها به كارهاي شريعتي ميپردازند، پس نوشتههاي او مهم ميشوند؟
** خير! برعكس! چون بدل شدهاند به پديده اجتماعي غيرقابل انكار آكادمي مجبور ميشود آنها را بدل به موضوعات پژوهشي كند. ايدههايياند كه منجر ميشوند به وضعيتي، تجربياتي، اين ايدهها مشروعيتشان را از آكادمي نميگيرند در واقعيت بيرونياند كه حيثيت پيدا كردهاند. انديشههاي شريعتي در محورهاي اصلي خود (خويشتن، نسبت فرهنگ و ايمان، موقعيت دين و متوليان سنت، وجوه سهگانه سلطه) بيان تئوريك واقعيت اجتماعي و فرهنگي ما بوده است، دوگانههايي كه ما به آن دچاريم و شريعتي توانسته است يا خواسته است آنها را تئوريزه كند. تئوريهاي اجتماعي مگر از كجا آمدهاند؟ محصول تاملات خلوتنشينانه كه نيستند. تئوريها محصول مشاهدات انضمامياند و البته تلاش براي فرارفتن از آن و ساخت و ساز جهانشمولي به نام نظريه، نظريه علمي. اين مقولاتي كه شريعتي مدام به آنها ميپردازد و حتي گوشت و پوست و استخوان را هم درگيرش ميكند سوژههاي اساسي علوم انساني و اجتماعي هستند. به همين دليل است كه با وجود اينكه از دانشگاه ميرود اما سوژههايي اساسي براي آكادمي و پژوهشهاي آكادميك فراهم ميكند. ضمن آنكه شريعتي اساسا پروژه ديگري دارد و آن پيشبرد يك پروژه اجتماعي است. شريعتي يك مصلح اجتماعي، اكتور اجتماعي است و نه صرفا يك پژوهشگر. از همين رو به تعبير خودش در اورژانس زندگي ميكند. نه وقت داشته است و نه امكان. يك متفكر جوان سي و چند ساله تحت تعقيب!
* يعني چارهاي نداشت؟
** چاره كه داشته است! ميتوانست رسالت ديگري را براي خود تعريف كند. ميتوانست زيست در اورژانس را رها كند (كه خصلت زندگي در اين منطقه است) و مدل ديگر خدمت كردن يا فلسفيدن را انتخاب كند. حتي منظورم اين هم نيست كه جوان بوده و جوان رفته است و خطاهايش را بگذاريد به پاي جواني! اين را همچون عذري براي او نميگويم، يك انتخاب است. اگرچه سن ميتواند فرصت خوبي باشد براي طرح افكندنهاي بنيادي و شريعتي چنين فرصتي را نيافت با اين همه نداشتنش هم هميشه توجيهي كافي نيست. پاسكال متاله و فيلسوف فرانسوي قرن هفدهم در سيو نه سالگي ميميرد، سيمون وي فيلسوف فرانسوي قرن بيستم در سي و چهار سالگي مرد. رمبو، بنيانگذار شعر نو فرانسوي تا بيست سالگي شعر گفت و... ايدهها مشروعيتشان را هميشه از سن و سال طراح ايده نميگيرند. شريعتي- با همين جواني و جوانمرگي- در پروندههاي مختلفي حضور داشته و ذينفوذ هم بوده (مضر يا مفيد) و از همين رو نهادهاي مختلفي نيز ميتوانند به او بپردازند. در ثاني فقط متوليان آكادمي به شريعتي خرده نميگيرند، متوليان دين نيز بر اساس ملاكها و مقررات تعريف شده براي استابليشمنت دين همين نقد را بر او دارند: عدم تبعيت از قوانين و سنتهاي مستقر، عدم تسلط بر منابع فقهي و تاريخي شيعي و... انديشيدن در شريعتي خصلتي انضمامي دارد، در نسبت با اجتماع، در نسبت با دين و در نسبت با خودش مدام در حال رفت و آمد. اي بسا به همين دليل «ماي اجتماعي»، «ماي مذهبي- تاريخي» و يك «ماي مدام در معرض و دستخوش» را مدام با خود درگير ميكند. خودش ميگويد: «اسلاميات- اجتماعيات-كويريات.»
اين انديشه سهوجهي اين امكان را براي شريعتي فراهم ميكند كه تقليل به اين يا آن وجه پيدا نكند. سياليتي به او ميدهد كه هر بار با وجود زمان و زمانه همواره با يك «ما»ي متغير در گفتوگو باشد. تيراژهاي كتابهاي شريعتي هم همين را ميگويند. اگر شريعتيِ اجتماعي در اوايل انقلاب بيشترين اقبال را دارد (در بدو انقلاب كتاب «پس از شهادت» صد هزار نسخه هم تيراژ داشت)، امروز كوير است كه مدام تكثير ميشود. در كوير و گفتوگوهاي تنهايي شريعتي، اتفاقا يك من اجتماعي سخن نميگويد، بلكه يك من در خلوت نشسته است كه بدون هيچ كليشه و مرزي سخن ميگويد. شريعتي جزو نادر متفكرين و متفكرين ديني است كه صداي اول شخص مفرد را درميآورد. اين خصلت ديگر تفكر نيز هست. اول شخصي كه محصول تاملات مشخص فكري و انتزاعي است و در عين حال در ربط مستقيم با امر زيست شده است. ادبيات براي شريعتي فرصتي است كه هرگونه سيستم سازي را مغشوش و پخش و پلا كند. ادبيات جايي است كه آزادي برايش ممكن ميشود. تجربه گشودگي است، گشودگياي كه نوشتن ممكن ميسازد، «جايي كه همه امكانات زبان ميتوانند خود را تجربه كنند». با اين همه هيچ يك از متوليان استابليشمنت ادبيات، شريعتي را به رسميت نميشناسند.
شريعتي حداقل دو هزار صفحه نوشته (و نه سخنراني و خطابه) از جنس ادبيات (فعال شدن يك من انضمامي) دارد، نوعي زندگينامه خودنوشت، اما كمتر ديده شده است كسي به اين وجه پرداخته باشد. نه تنها همچون سبك بلكه به عنوان رفرانس حتي در نوع نگاه شريعتي به مفاهيمي مثل زندگي، عشق، ديگري و... در اينجاست كه شريعتي با دستان رو و بيواسطه مخاطبي متفاوت را فرا ميخواند و او را در محضر تناقضات و تنشها و كشمكشهايي مينشاند كه خصلت انديشيدن باز و گشوده است. به اين معنا او بزرگترين منتقد خودش است. به نظر من اين خصلتها در نوع انديشيدن شريعتي، امكان تردد آزاد او را در شهر فراهم كرده.
* جالب است كه در سالهاي اخير از ميان سه دسته معروف كارهاي دكتر شريعتي، يعني اسلاميات، اجتماعيات و كويريات، اين دسته اخير است كه مورد توجه قرار گرفته است. به نظر شما دليل اين اقبال چيست؟ آيا فكر ميكنيد و تنها دلنوشتهها و متون اصطلاحا عرفاني او هستند كه از سوي مخاطبان جوان مورد توجه قرار ميگيرند؟
** تعبير دلنوشته البته به نظر من تقليلدهنده است. شأن فكري اين نوشتهها را ناديده ميگيرد. نوشتههاي كويري شريعتي، بعد از چهل و خردهاي سال، اندك اندك دارد به عنوان منبعي يا رفرانسي براي فهم تفسير شريعتي از نسبتش با مقولاتي چون امر قدسي، دين، من، عشق، مرگ و... مورد توجه قرار ميگيرد. كوير، هبوط، گفتوگوهاي تنهايي همگي دستنوشتههاي شريعتياند و غالبا در سالهاي پاياني دهه ٤٠ نوشته شدهاند، پيش از تبديل شدن شريعتي به ايدئولوگ مصلح اجتماعي در حسينيه ارشاد. در تمامي اين مدت، به جز سالهاي اخير اين دستنوشتهها مورد توجه مخاطبين شريعتي نبود. چه از سوي كساني كه دوستداران اين نام و پروژه بودند و چه كساني كه ناقد او بودهاند. البته امروزه هم به جز چند كار پژوهشي در اين باب، عمدتا رويكردها به كويريات شريعتي همينطور دلنوشتهاي است. در اين نوشتهها كه براي شريعتي حكم گريزگاه دارند، درست است كه او فارغ از دغدغه مفهوم سازي يا نظريه پردازي تن ميسپرد به امر نوشتن. شبيه گشت و گذار است يا به تعبير خودش «شقشقه»، «من»ي در محضر خود نشسته اما يك محور مركزي دارد و پرسشي فلسفي و آن اينكه «من كدام است؟» به تعبير معتمد دزفولي، «كوير تجربه تراژيك مدرنيته ايراني» است. يك من در جستوجوي آزادي خود از چهار زندان و در عين حال محكوم به عبور از خود و در عين حال پرسشگري از كدام آلترناتيو. تاريخ اين كتاب به سالهاي پاياني دهه چهل بر ميگردد، همان سالهايي كه اوجگيري زمانه راديكاليزم است و تسلط ديسكور مبارزه مسلحانه، با اين همه ميبينيم كه شريعتي آن دغدغه من را –كه امروز همگي را درگير آن ميبينيم- رها نكرده، به تعويق نينداخته، منتفي ندانسته است.
اين نوشتهها اين فرصت را فراهم ميكند كه به شريعتي از زاويه ديگري نگريسته شود: معلمِ نه قطعيتهاي يك بار براي هميشه تعريف شده بلكه پرسشهايي انضمامي از يك «من» بسط يافته. در كوير صحبت از يك جستوجوي پر تنش من كدامم است و نه الزاما متني عرفاني. متن عرفاني يعني چه؟ كويريات براي شريعتي گريزگاههايي براي تفكر است. در شريعتي سه ساحت اجتماعي، تفكر انتزاعي و من سر زده ادبياتي همواره در گفتوگوي با هم هستند. خودش ميگويد كويريات براي او از جنس خوردن ميوه ممنوعه است، يعني جنسي از آگاهي كه خوردنش موجب تنهايي انسان، ترديد، پرسش، پرتاپشدگي و... ميشود. كوير جستوجوي «من» ي است كه مدام در پي آزادي و تجربه خروج از زير سقفهاي تاريخ و سنت و... است. در اين نوع نوشتههاي كويرياتي ما رد پاي فرهنگهاي موازي را ميبينيم، سير و سياحتي ميان فرهنگ هندي، ايراني، اسلامي، مسيحي، يهودي و... ضرورتا بايد مفهوم سازي كرد. سطحي است و رمانتيك؟ نميدانم. اما بي ترديد از جنس امر زيسته شده است و انضمامي و براي تعميم پذيرياش بايد به سراغ مفهوم سازي رفت. اين همان سياليت تفكر است. معنايش اين نيست كه اجتماعيات يا اسلامياتش ديگر مورد توجه نيست. معنايش اين است كه مطالعه جنس و نوع مراجعه به آثار شريعتي طي اين چهل سال در عين حال نشاندهنده حال و احوال جامعه ما نيز بوده است. چنانچه مطالعه تفاوت اين مراجعه به آثار در كشورهاي مجاور نيز خود تاييدي است بر اين واقعيت. به نظر ميآيد انديشه شريعتي پر از گريزگاه است و از همين رو به بنبست نميرسد.
* تيرماه سال گذشته يوسف اباذري در همايش هشت دهه علوم اجتماعي در ايران با انتقاد از نظريه گرايي اصحاب علوم اجتماعي ايران از سويي و كم شدن سطح مطالعه دانشجويان اين رشتهها از سوي ديگر تاكيد كرد كه بايد به شريعتي و آل احمد بازگرديم. به نظر شما منظور او از اين بازگشت چيست؟
** چرايي اين ضرورت بازگشت و بازخواني شريعتي و آلاحمد را البته بايد خود ايشان توضيح بدهند. (و اي بسا توضيح بدهند كه چرا تا به امروز توضيح نداده اند!) همپرونده كردن شريعتي و آل احمد زياد صورت ميگيرد و هر بار به دليلي و اي بسا با تسامح و از سر بي دقتي. آيا اين دو نام را هم پرونده ميكنيم چون هر دو منتقدين غربزدگي هستند؟ چون بر نقش مذهب تكيه دارند؟ چون از خويشتني بومي صحبت ميكنند؟ بله اينها نقاط اشتراك ممكني است با چند تفاوت عمده بر سر مفهوم غرب، بر سر موقعيت و بيمارياي به نام «زدگي»، بر سر مذهب و روحانيت، و نهايتا وضعيتي به نام خويشتن ِ بومي. براي شريعتي غرب به استعمار تقليل نمييابد، سنت به مذهب ارتقا پيدا نميكند و خويشتن به بوم محدود نميشود. با شريعتي ما مدام سر و كار داريم با «كدام». كدام غرب، كدام مذهب، كدام خويشتن؟ كدام بوم؟ از همين رو شريعتي مصادره ناپذير شد، دستخوش گسست نشد كه بشود از ضرورت بازگشت به او و بازخواني او صحبت كرد. شريعتي خوانده شده است و ميشود، حتي اگر به حرفش گوش نكرده باشند يا به روي خود نياورده باشند. اگرچه تكه پاره و نصفه نيمه كاره. منتها اتفاقي كه غالبا با شريعتي ميافتد اين است كه (هم از سوي برخي چهرههاي دولتي و نيز روشنفكران جوان) نبايد به رو آورده شود يا از ترس اينكه دمده تلقي شود يا مبادا اسباب زحمت شود. با اين همه توصيه مشروعي است به همه آن دلايلي كه ذكر شد و نيز اين واقعيت كه در ميان اين نظريات و تاكيدات آكادميك، چنين پيدا است كه نسبت با امر واقع نسبتي است مخدوش و خود جامعه موضوعيت مستقيمش را از دست داده و خواندن شريعتي اين امكان را براي خوانندگانش فراهم ميكند كه به اشكال مختلف و ممكن برقراري نسبت ميان نظريه و امراجتماعي بينديشد.
* به نظر شما اجتماعيات شريعتي براي علاقهمندان علوم اجتماعي در زمانه ما چه حرفي براي گفتن دارد؟
** اجتماعيات شريعتي چه هنگامي كه با رويكرد جامعهشناسانه در موضع تحليلگر مينشيند و آسيب شناسي ميكند و چه هنگامي كه همچون مصلح اجتماعي در تلاش براي ارايه آلترناتيو است به نظر ميآيد كه همچنان براي زمانه حرف دارد. معناي اين حرف اين نيست كه راهحل در آستين دارد. منظور اين است كه تشخيصهايش و آسيب شناسيهايش نسبتي واثق دارد با معاصريت ما. چه وقتي در حومههاي شهرهاي بزرگ اروپا و به دنبال بحران هويت بدل ميشويم به طعمههايي براي بنيادگرايي و چه هنگامي كه ما را مجبور به انتخاب ميكنند ميان مذهبي بودن سيد قطبي يا لاييسيته مدل بعثي در خاورميانه. چه وقتي درگير نارسيسيزم بومي هستيم و چه وقتي دچاريم به جهانشمولِ تكالگوي جهاني زدگي. چه وقتي از هويتهاي منشوري ميگوييم و چه هنگامي كه به دنبال ريشه هاييم و تملك حافظه تاريخي و اما ميپرسيد چه حرفي براي علاقهمندان علوم اجتماعي دارد؟ تلاشهاي شريعتي براي انديشيدن وطرح اندازيهاي آلترناتيو (سوم) ميان اين دوگانههاي محتوم در بسياري از حوزهها – بيشتر و بيشتر- مورد توجه مطالعات اجتماعي، مطالعات پسااستعماري، مطالعات پسا توسعه قرار ميگيرد و گرفته است.
چنانچه در حوزه دين نيز پروژه رفرم ديني شريعتي (بالاخص در سالهاي اخير و توسط محافل آكادميك غير ايراني و مثلا در مقايسه با الهيات رهايي بخش و...) از موضوعات مطرح و پژوهشهاي متعدد محافل آكادميك غير ايراني است. موضوعاتي چون «زيست همزمان ناهمزمانيها» (تفاوت زمان تقويمي و زمان تاريخي)، «خويشتنهاي موازي و تلاش براي برقراري نسبت ميان آنها» (هويتهاي منشوري: ايراني، اسلامي، شرقي، غربي و...)، «مدرنيته آلترناتيو»، مساله هويت و نسبتش با ديگري، «بازگشت به كدام خويشتن»، «مذهب عليه مذهب»، مساله سلطه و سويههاي سهگانه آن و اينها همگي پروبلماتيكهاي روز علوم اجتماعي هستند و مانع از ديروزي شدن شريعتي ميشوند. (به خصوص پس از بحران جهاني شدن، شكلگيري مدلهاي نو به نوي بنيادگرايي كه مدام دستخوش جهشهاي ژنتيك شدهاند، بحران سرمايهداري و... )
* دكتر شريعتي از معدود روشنفكران و متفكران معاصر ايراني است كه آثارش به زبانهاي غيرفارسي ترجمه شده و در سطح وسيع در ميان ساير كشورهاي اسلامي و همسايه مخاطب دارد. روايت ايشان از شريعتي چگونه است؟
** همين رابطه سيال را مخاطبان غيرايراني شريعتي هم طي اين سالها داشتهاند. از تركيه شروع ميكنم. برخي آثار شريعتي از سال ١٩٨٠ ميلادي يعني كمي پس از مرگ او توسط ناشران مختلف به تركي استانبولي ترجمه ميشد اما نه به شكل سيستماتيك. بنابراين در دهه هشتاد به آثاري از شريعتي كه كمكرسان جريانات اسلامي هويتگرا ميتوانسته باشد، مراجعه ميشده است. كتابهايي چون «بازگشت به خويش» و« اسلامشناسي» و... مورد توجه است. شريعتي به عنوان متفكري ديني كه قصد احياي دين دارد و نيز نقاد تقليد و از خودبيگانگي است براي جامعهاي كه گرفتار همان نزاع سنت و مدرنيته از نوع تحميلي و تقليدي آن است جالب است و در شريعتي امكان بازانديشي ميراث و بازسازي هويتي جديد ميبيند. اما طي ده، پانزده سال اخير ترجمه تمامي آثار شريعتي در دستور كار انتشاراتي به نام فجر قرار گرفت و با استقبال وسيعي روبهرو شده است. سه سال پيش، جشني به مناسبت اتمام سي و شش جلد مجموعه آثار شريعتي در استانبول برگزار و با استقبال وسيعي روبهرو شد. اين كتابها پر تيراژ هستند و مهمتر از همه مخاطب ترك را با همه ابعاد اين پروژه آشنا كرده است. رابطه جامعه ترك با شريعتي هم طوماري بوده است، يعني در آغاز منبعي براي منِ هويتگراي بنيادگرايِ رنجديده از مدرنيته خشنِ لاييك و خسته از تقليدِ غربيِ ترك بوده است كه ميخواهد خودش سر برآورد، نه فقط متفكر احياي اسلامي بلكه متفكر نقاد سنت نيز، منتقد تقليد از غرب و منتقد خوانش بنيادگرايانه از دين نيز.
امروز آثار شريعتي در بالكان از پرفروشهاست. در كشورهاي عربي همچنين روندي وجود داشت. در همان سالهاي دهه هشتاد ميلادي، همان تيترهايي كه گفتم ترجمه شده بود. اما طي ده سال اخير هفتاد درصد آثار شريعتي به زبان عربي ترجمه شده است. آقاي بزي، رييس انتشارات دارالامير ميگفت بازگشت به خويش شريعتي در مصر دهه هشتاد به صد هزار تيراژ هم رسيده است. حداقل صد پاياننامه در كشورهاي عربي به خصوص مصر درباره شريعتي نوشته شده است. امروز مخاطب شريعتي در برخي از كشورهاي عربي، با شريعتي منتقد سنت آشنا است. در كنفرانس جامعهشناسي خاورميانه، جامعهشناس لبناني ميگفت: «اگر آثار شريعتي نبود، ما سيد قطبي ميشديم.» به نظر ميآيد كه موقعيت شريعتي هر بار با توجه به بستر فرهنگي و سياسي و اجتماعي اين كشورها (كه هم سني است و هم شيعي) تغيير ميكند و بسط مييابد. خود اين نكته قابل توجه است. از ناشر تركي آثار شريعتي پرسيدم: شريعتي در ايران مورد نقد است به واسطه نوعي شيعيگري. شما با شيعيگري شريعتي چگونه كنار ميآييد؟ توضيحش قابل توجه بود: نگاه شريعتي به تشيع تاريخي است و نه فرقهاي، تشيع را نهضت ميخواهد و نه نهاد؛ چنانچه نقدش به تسنن اموي نيز همين است. تسنن محمدي و تشيع علوي را از يك جنس ميداند و طبيعتا جامعه سني مذهب ترك را برنميآشوباند.
* شما بر سياليت تصوير شريعتي در روايتهايي كه از او ميشود تاكيد داريد اين وضعيت حتي در آثار هنرياي كه او را به تصوير ميكشد نيز ديده ميشود. براي مثال در پوسترهاي اول انقلاب شريعتي يك اسلحه يا قلمي شبيه كلاشينكف در دست دارد كه از آن خون ميچكد و پرچم امريكا و شوروي در حال سوختن است، اما پوسترهاي بعد از بيست سال او را در كنار يك گل سرخ و دود و شمع و... به تصوير ميكشاند. بالاخره شريعتي كدام يك از اين تصويرهاست؟
** اين «من» متغير و سيال است كه هر بار در مراجعه و عبور از شريعتي خودش را تعريف ميكند. در واقع در هر بار عبور از خود و رودررويي با خود است كه با شريعتي بار ديگر مواجه ميشود و معلوم ميشود من ديگري شده است. از اين حيث، شريعتي در پرونده دموكراسي در ايران جايگاه مهمي دارد. شريعتي ضروري بوده است، چون نقش آينه را بازي كرده و ما هر بار با نگريستن به او، به ياد خود ديني، خود تاريخي و يك خود در جستوجوي خويشتن ميافتيم. شريعتي نه فقط به عنوان تفكر كه به عنوان تجربه زيسته نيز مهم ميشود. براي بسياري، آشنايي با شريعتي همچون يك مواجهه بوده است. خود شريعتي از آگاهي همچون آتش پرومته حرف ميزند كه بر جان ميافتد، منجر ميشود به موقعيتي جديد. خبر و نظر. جواب خود شريعتي را خدمتتان ميدهم: «هر كسي آنچنان هست كه احساسش ميكنند.» همه اينها كه برشمرديد شريعتي هستند.
* شريعتي يك سال پيش از انقلاب ايران در سال ١٣٥٦ درگذشت اما در تمام كتابهاي تحليلي جدي و اصلياي كه درباره انقلاب ايران نوشته شده، از او به عنوان مهمترين روشنفكر موثر در انقلاب ياد ميكنند. بر همين اساس برخي به ستايش از او و برخي به نقد او ميپردازند. شما درباره اين ارزيابي چگونه ميانديشيد؟ آيا فكر ميكنيد مهمترين ميراث او انقلاب اسلامي ٥٧ بود؟
** براي ارزيابي يك ميراث، يك حادثه يا يك انديشه به قول برودل، بايد به ديالكتيك مدت زمانها يا دورهها (durée) توجه كرد: كوتاهمدت حادثه، ميانمدت دوره و بلندمدت فرهنگي. يك مثال ميزنم: انقلاب فرانسه در كوتاهمدت حادثه چه به بار آورده: نخستين كشتارجمعي مدرن (مردمان شمال فرانسه)، ويران كردن كليساها و بت شدن الهه خرد. خشونت و سركوب و يكپارچهسازي. اما در ميانمدت دوره، انقلاب فرانسه سرمنشايي براي انقلابهاي منطقه و اروپا ميشود. در درازمدت هم اين انقلاب از الگوهاي اصلي حقوق بشر و دموكراسي و ليبراليسم و پايان عصر سلطنت و سر زدن شهروند و پايان نظام فئودالي است. براي ارزيابي كارنامه يك متفكر نيز بايد به اين ديالكتيك توجه كرد. اگر تفكري هنوز موضوع روز است و هنوز در حال توليد و بازتوليد خود است نميتوان برايش كارنامه نهايي صادر كرد. شريعتي هنوز در حال تيپسازي حتي عليه خودش است و تفكرش سرمنشا تاثيرات جديد است. به هر حال مهمترين مولفه پروژه شريعتي رفرماسيون ديني است، هم از نگاه بيروني و به عنوان پروژه اجتماعي و هم از منظر آلترناتيوسازي براي تيپ جديد ديندار.
نقد سنت و نيز مدرنيته آلترناتيو جهت اصلي اين پروژه است. گفته ميشود شريعتي ديو خفته سنت را بيدار كرده است. اما شريعتي بر خفته بودن سنت مشكوك است و معتقد است بايد چشم در چشم آن حركت كرد و منكرش نشد. بيشك اين پروژه دوگانه، در كوتاهمدت تجربهاي به نام انقلاب پتانسيلي را به نفع امر اجتماعي آزاد ميكند اما براي ارزيايي خير و شر آن بايد به نتايج اين پروژه در ميانمدت دوره توجه داشت. اين نگاه غيرتاريخي است كه تغيير و تحولات اجتماعي را مديون يا در گرو يك ايده بدانيم. واكنشي و عاطفي است. مثل همان ماجراي «خوردم زمين تقصير ولتر بود، افتادم تو جوب تقصير روسو بود»، است. مهمترين پروژه شريعتي اولا نقد سنت و ثانيا يافتن مدرنيته آلترناتيو است. اين دو سرخط، همچنان مشكل و مساله دوران ما است و از همين رو در هر پرسش از زمانه، گفتوگو با شريعتي از سر گرفته ميشود. مهمترين ميراث او به نظر من همين مواجهه بيوقفه و تراژيك و دستخوش قبض و بسط با خويشتن است. انقلاب ايران هم يكي از آن فصلها است.
* نقدي كه به فرزندان دكتر ميشود اين است كه خواسته يا ناخواسته، آگاهانه يا ناآگاهانه به دفاع از ميراث او ميپردازند و همه نقدها را جواب ميدهند. آيا اين سخن درست است؟
** دفاع تعبير دقيقي نيست! حالت دفاعي دارد و به قول شريعتي دفاع از خود كار مستضعفين است. برعكس! كاري كه ما در تلاشش هستيم و البته با اين ادعا كه آگاهانه هم هست، از اتفاق، نقد است. نقد يعني چه؟ تلاش براي جداسازي، تفكيك كردن، دادن ملاك براي سنجيدن حدود؛ دغدغه اصلي در اين تشريحات و توضيحات همين است. به اين اميد كه حرفها بر سر جاي دقيق خود بنشينند. هر نقدي از همينجا شروع ميشود. نقد به شريعتي پيش از هر چيز فهم موقعيت او و بر سر جايگاه تاريخي خود نشاندن اوست. بهخصوص در مورد شريعتي اين رويكرد بسيار ضروري است. او به شكل توماري براي مخاطبش باز شده و طي سالها آرام آرام، نوشتهها و حرف و سخنش در اختيار مخاطب قرار گرفته. شريعتي شبيه يك شايعه شده است. كوكتلي از دادهها و توهمات و تجربيات و شكستهاي عاطفي. نقد در اينجا در وهله اول بايد كارش همين جداسازيهاي سره از ناسره باشد. خارج كردن مفاهيم از وضعيت كشكولي، تفكيك ميان دريافتهاي عاطفي و نظريات. از اين رو اين نوع رويكرد به او ضروري است و نه صرفا از سر تعصب.
وفاداري به يك ميراث را هم هميشه به معناي سرسپردگي نبايد گرفت. وفاداري فقط به معناي فراموش نكردن است، به ياد آوردن است. ما در اين «ديالكتيك وفاداري و نقد» است كه به شريعتي نگاه ميكنيم. در اين ديالكتيك است كه ميتوان ميراث را نقد كرد در عين وفاداري. اتفاقا در اين ديالكتيك است كه ما ميتوانيم پرهيز كنيم از بزرگنمايي يا كوچكانگاري. غيبت اين نگاه است كه «منتقدِ متعصب» و «پيروِ متعصب» را در غلو كردن درباره نقش ايده، يك متفكر يا يك اكتور شبيه هم ميكند. برخي منتقدان شريعتي هستند كه نقش و قدرت او را در ايجاد انحراف در مسير تاريخ دموكراسي و مدرنيته چنان وسيع و موثر ميدانند كه گويي كينگكونگي ايستاده در ميانه رودخانه تاريخ. چه تفاوتي ميان اين نگاه و آن پيرو متعصبي است كه چنين نقشي براي او قايل است در كن فيكون كردن روزگار؟ در ديالكتيك وفاداري و نقد است كه نه تنها ما ميتوانيم پتانسيلهاي موجود در يك انديشه را دريابيم، بلكه ضعفهايش را نيز شناسايي كنيم. همهچيز لازم نيست با دهنكجي آغاز شود. شريعتي ابزارهاي نقد خودش را در اختيار مخاطب آشنايش ميگذارد. (معروف است شريعتي در دانشگاه نمره بيست را فقط به شاگرداني ميداده كه در نقد سخنان استاد مينوشتهاند. ) نقدهاي بسياري را ميتوان بر اساس تفكر خود او انجام داد:
١- شريعتي بر اساس تحليل از ناهمزماني تاريخي و تقويمي ما (به لحاظ تاريخي پايان قرون وسطي و به لحاظ تقويمي پايان قرن بيستم) دو پروژه را همزمان دنبال ميكند، نخست نقد سنت و ضرورتا پيشبرد پروژه رفرم ديني و خروج از سپهر يكپارچه نظام ديني كليسايي و نتيجتا سر زدن انسان و... دوم نقد مدرنيته موجود و ضروتا نقد عقلانيت ابزاري، ماشينيزم، تكالگو بودن جهانشمول، اليناسيون و... پيشبرد اين دو پروژه همزمان اين ريسك را به دنبال دارد كه در همينجا و هم اكنون تاريخي و اجتماعي ما به خنثي كردن يكديگر منجر شوند و توسط پروژههاي رقيب مصادره شوند.
٢- نقد دينداري خفته از عناصر اصلي پروژه شريعتي در رفرم ديني بوده است، ميتوان از او پرسيد كه تا كجا خطرات و عوارض دينداري بيدار را –بنيادگرايي- پيشبيني كرده بوده است. شريعتي طراح تز «مذهب عليه مذهب» و «نهضت» عليه نهاد است، اما ميتوان از او پرسيد كه تكيه بر نقش اجتماعي مذهب و كشاندنش به حوزه نزاع قدرت و ضد قدرت چه ريسكهايي را ميتواند براي پيشبرد مبارزه آزاديخواهانه به دنبال داشته باشد.
٣- امكان رقابت ميان دو نوع رويكرد شريعتي به مفاهيمي چون قدس، ايمان، اخلاق در كويريات در مقايسه با متوني كه نامش را اسلاميات گذاشته. حسن شريعتي اين است كه انديشه خود را همواره با بازتعريف مفاهيم مورد اجماع و در ميان يك سري دوگانهها تعريف ميكند، (دوگانه عقل و دين/عرف و قدس/شرق و غرب/ آزادي و عدالت/خدا و مردم/). مونتين، فيلسوف اخلاق قرن هفدهمي فرانسوي ميگفت كه براي من انديشيدن شبيه اسبسواري است؛ يعني حفظ تعادل روي زميني مدام در حال حركت. به نظرم شريعتي نيز چنين خصلتي را داراست؛ حركت به جلو با وجود زمين ناهموار و با وجود تكان مدام. (شايد قرنها بحث است بر سر همين موضوع كه مونتين فيلسوف است يا نه) اما ابهام پروژه او نيز ميتواند از همينجا ناشي شود. مقصود اينكه نقد شريعتي- مثل هر نقدي- بايد در كنار فهم دقيق جايگاه حرف و حديث او صورت بگيرد. شريعتي را ميتوان در رقابت با خود او هر بار تفسير كرد و اين خصلتي آزاديبخش براي يك متفكر است. اگرچه در كوتاهمدت ميتواند منشاسوءتفاهمات بسياري شود و شريعتي بيشتر از هر كسي متوجه اين سوءتفاهماتي كه برميانگيزد، بود. (خويش گفتههاي شريعتي كه به شكل جداگانه توسط بنياد شريعتي درآمده همين را نشان ميدهد) .
* تنها زندگينامه معتبري كه در داخل ايران درباره شريعتي نوشته شده را همسر ايشان نوشتهاند . با وجود اهميت زندگينامه در بررسي انديشهها و تاثير يك متفكر به خصوص با توجه به نكات حساسي كه در مورد خاص شريعتي وجود دارد، تنها اثر قابل توجه كتاب علي رهنماست. آيا بهتر نيست كه خانواده كه به منابع دست اول دسترسي دارند يك زندگينامه مفصل و انتقادي درباره او تهيه كنند؟ آيا نقصي در اين زمينه مشاهده نميكنيد؟
** بيترديد شناخت زندگي يك متفكر ضروري است و خوشبختانه امروزه با اهميت پيدا كردن موضوعاتي چون امر زيست شده، فرد، اخلاق، حريم خصوصي و... زندگينامهها هم اهميت بيشتري پيدا كردهاند. زندگينامهها از اين حيث اهميت دارند كه انديشههاي يك شخصيت را در پرتو يزيستش بخوانيم و در عين حال ملاكهايي براي ارزيابي در اختيار ما قرار ميدهند. شريعتي از معدود متفكراني است كه زندگياش شبيه انديشهاش است و از همين رو بايد زندگياش را شناخت. اصلا در بسياري اوقات كليد فهم انديشههاي او در زيستنش است. تا سال ١٣٧٤كه كتاب «طرحي از يك زندگي» توسط پوران شريعت رضوي درآمد، مخاطب شريعتي از او چيز زيادي نميدانست به جز مجموعهاي از اطلاعات جسته-گريخته، يك سري «شبه شايعه»! در مورد سن و سالش، در مورد خانوادهاش، تحصيلاتش، عشقهايش و بغضهايش... . همهچيز تقريبي. از همين رو با درآمدن كتابِ مادر (ما البته ايران نبوديم) واكنشهاي غريبي به پا شد. ملغمهاي از «فيا عجبا» و «چه جالب» و «كي فكرش را ميكرد!». اين كتاب يك شوك كامل بود. برخي دلخور شدند از نويسنده كتاب، برخي از شريعتي. هم ملاط داد براي افشاگري (ده سال بعد ميشنيدم از صداي امريكا كه مورخ معروف و مطرح بدون اينكه كدي بياورد از كتاب، چنان سخن ميراند كه گويا خودش به اين اسرار مگو راه برده)، هم فرصت داد براي فهم شريعتي به گونهاي ديگر.
كتاب علي رهنما، هم دومين كار پژوهشي جدي درباره زندگينامه شريعتي است كه در سالهاي پاياني دهه هفتاد به زبان انگليسي درآمد و خيلي زود به فارسي ترجمه شد. خانواده تا كنون در مسير همين شفافسازي نسبت به شخصيت شريعتي اقدامات جدياي انجام داده است و به گمانم مشابهش در مورد شخصيت ديگري (در ميانه چهرههاي فرهنگي- سياسي و ديني) تا كنون اتفاق نيفتاده. اولين و مهمترينِ اين اقدام، چاپ كتاب گفتوگوهاي تنهايي است كه نوشتههاي خصوصي شريعتي محسوب ميشده و از سوي دفتر تدوين آثار شريعتي و آن هم درميانه دهه ٦٠ و تحت نظارت پوران شريعت رضوي به چاپ رسيده است. اين نوشتهها البته اتوبيوگرافي نيست ولي بي ترديد اتوپرتره (auto portrait) هست. در ١٣٧٤، چاپ كتاب طرحي از يك زندگي به همين منظور انجام شده است (كه خاطرات فرزندان هم كمابيش در آن مستتر است). كتاب علي رهنما، مسلماني در جستوجوي ناكجاآباد بيوگرافي مهم و معتبري است. هم به دليل حجم رفرانسها و اسناد، اشراف بر نوشتههاي شريعتي و جمعآوري خاطرات و... بيترديد نقصهايي دارد و آن به دليل غيبت يك سري اسناد در زمان نگارش آن است. به عنوان مثال، در زمان نگارش اين كتاب به جز چند افشاگري در مجله ١٥خرداد درباره نسبت شريعتي و ساواك و چاپ مقالات دكتر در روزنامه كيهان، هنوز سندي به چاپ نرسيده بود و سه جلد كتاب «شريعتي به روايت اسناد ساواك» هنوز به بازار نيامده بود. طبيعتا آقاي رهنما در غيبت اين اسناد و بر اساس چند نشانه مجبور به طرح فرضياتي شده است كه صرفا خصلت تفسير دارد و نه قطعيت خبري. و نمونههايي از اين دست البته.
در ادامه همين شفافسازي است كه باز خانواده شريعتي، در دهه ٨٠ كتاب عكسها را با عنوان «آخرين تصوير» به بازار ميفرستند. باز همان موقع يادم ميآيد كه جنجال شد و پاي اين جنجال به بيبيسي هم كشيد. خود عكسها شد موضوعي براي حرف و حديثهايي پيرامون مثلا حوزه خصوصي و عمومي و «كي بود و چي فكر ميكرديم» و غيره و البته اين آخرين اقدام خانواده كه عبارت باشد از چاپ نامههاي علي شريعتي به همسرش از پاريس كه مربوط ميشود به سالهاي پاياني دهه ٣٠ تحت عنوان «برسد به دست پوران عزيزم». منظورم اين است كه ما به ضرورت شفافسازي درباره شخصيت شريعتي نه تنها واقفيم كه اصرار داريم و اقدام نيز كردهايم. حتي خصوصيترين لحظات زندگياش را عمومي ميكنيم تا امكان صحبت كردن درباره مفاهيمي مثل عشق، مردسالاري، زنذليلي! و.... حتي فراهم بيايد كه الحمدالله آمده است. نامههاي عاشقانه دو جوان تحصيلكرده دهه سي مگر اين روزها نشده است فرصتي براي افشاگري؟ «او يك مردسالار بود»! «او به همسرش ستم ميكرد»، «او به نام دختر نميانديشيده است»! «او پسر ميخواسته است».
در كنار اين دادههاي بيوگرافيك كه از سوي خانواده و ديگران به بازار عرضه شده البته بايد به سهم پژوهشها و حجم بالاي آنها هم اشاره كرد. فهرست آثاري كه درباره شريعتي نوشته شده تا همين الان حدود دويست و خردهاي كتاب در ايران است كه جنبه تحقيقاتي و پژوهشي دارد و آثارش از ابعاد فلسفي، تاريخي، جامعهشناسي، فرهنگي، سياسي و... ارزيابي شده. در پژوهشهاي خارج از كشورو به زبان ديگر نيز اشاره شده به چهرههايي چون ابراهاميان، فرزين وحدت، بروجردي، آصف بيات، قبلترها عنايت و... شريعتي البته مشروعيتش را از متوليانش نميگيرد. قرائت ما تنها يك قرائت از قرائتهاي متعدد از او است، قرائتهايي مدام در حال تغيير. بازخواني مدام آن تفكر و آزاد كردن پتانسيلها و امكانات دروني آن به مدد يافتن تناقضها و ابهامات آن و بررسي امكانات دروني يك انديشه در پرتو گفتمان زمانه و معضل امروزي، معناي وفاداري است و دغدغه ما نيز همين است. دغدغه ديگر هميشگي ما نيز اين است كه مشاركتمان در اين باب، جنس خانوادگي نداشته باشد و اتوماتيك تلقي نشود. معلوم نيست چقدر در اين تلاش موفق بودهايم. ديگران بايد بگويند. شريعتي طراح پرسشهاي بسيار اساسي است كه همچنان پرسشهاي زمانه ما است و رجوع به او الزامي است. پذيرفتن پاسخ هايش ماجراي ديگري است.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=46615
ش.د9500756