«این سیاست (انگیزه اصلی جنگ) است که هدف نظامی و میزان موردنیاز دسترسی بدان را تعیین میکند». (کارل فون کلاوزویتس، 1832)
«مطالعه جنگ بدون توجه به شرایطی که جنگ در آن شکل میگیرد و صلحی که بدان رهنمون میشود، تاریخنگاری مبتذلی است». (سر مایکل هوآرد، 1999)
«در جنگ، هیچ جایگزینی برای پیروزی وجود ندارد». (ژنرال داگلاس مک آرتور، 1951)
مقدمه:
هدف از تألیف مقاله حاضر در جملهای از ریمون آرون، متفکر فرانسوی، در مقالهای که سالها پیش به رشته تحریر درآورده بود، منعکس شده است. وی در آن مقاله نوشته بود:
«در هر قرن یا هر لحظه از تاریخ، تفکر استراتژیک از مشکلاتی الهام میگیرد که حوادث رقم میزنند».1
از زمان 11 سپتامبر 2001، بحث فریبندهای در مورد مفهوم پیروزی آغاز شده است. برای نمونه، حتی روزنامهنگاران و مفسران نیز تجزیه و تحلیلهایی را با این عناوین که ویژگیهای متغیر پیروزی و پیروزی قاطع چیست ارائه کردهاند.2 در واقع، اگر فهم پیروزی به تنهایی مشکل باشد، چه تعریفی از پیروزی قاطع میتوان ارائه داد؟ آیا این مفهوم محصول ویژه دوران گذشته بوده است یا هنوز هم از اهمیت خاصی، به ویژه برای آمریکا، که به دنبال کسب سلطه است، برخوردار میباشد؟ در نوشته حاضر، ضمن پاسخ بدین پرسشها، مفهوم معنیدار و مهم پیروزی قاطع را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهیم.
پیش از اینکه در تعریف عبارت مزبور به اشتباه دچار شویم، بهتر است به تاریخ مراجعه کنیم. هرچند از سال 1991 به بعد، پیروزی به منزله محصولی مورد انتظار، متناسب با نیروی نظامی ایالات متحده آمریکا تصور شده است، اما در دوره جنگ سرد، تا حد زیادی مربوط به گذشته تلقی میشد. ترس قابل درک آمریکا از جنگ هستهای در دوره جنگ سرد باعث شده بود که این کشور، تنها در جنگ محدود شرکت کند. توماس شلینگ، یکی از نویسندگان دهه طلایی تفکر استراتژیک مدرن آمریکا (1955 - 1966)، چنین میگوید:
«پیروزی به طور نارسایی، نشاندهنده آن چیزی است که یک ملت از ارتش خود انتظار دارد. در دوره حاضر، این خواسته، میزان نفوذی است که از این نیرو به دست میآید. یک ملت به قدرت چانهزنی نیاز دارد که از توان ضربه آن نیرو، نه در اثر اقدام نظامی موفق به دست میآید، حتی پیروزی کامل بر یک دشمن، بهترین فرصت را برای اعمال خشونت علیه مردم کشور مغلوب فراهم میآورد. اینکه چنین فرصتی چگونه در راستای منافع ملی یا فراتر از آن استفاده شود، به اندازه کسب پیروزی اهمیت دارد، در حالی که در حملات نظامی گذشته، استفاده از توان نظامی برای وارد آوردن یک ضربه مدنظر نبود».3
در دهههای استراتژیک 50 و 60، نظریهپردازان آمریکایی به نظرات کلاوزویتس در کتاب درباره جنگ استناد و بر همین اساس، پیروزی را مفهومی متعلق به دوران گذشته تفسیر میکردند. کلاوزویتس پس از سال 1827، در نظرات قبلی خود بازنگری کرد و برای ایجاد تعادل در بحث جنگ مطلق، جنگ واقعی با اهداف محدود را پیشنهاد کرد.4 البته، کلاوزویتس در نخستین صفحه کتاب خود نوشته است که «جنگ، توسل به زور به منظور اجبار دشمن برای انجام خواستههای ماست».5
در واقع، وی با بیان این مطلب ادعا کرده است که هدف جنگ تحمیل اراده ما بر دشمن است که برای تأمین آن باید قدرت دشمن را از بین ببریم؛ ایدهای که از نظر تئوری، هدف اصلی جنگ محسوب میشود. هدف از آوردن این نقلقولها، تنها بیان ماهیت جنگ از نظر این استراتژیست بزرگ است، نه توصیهای برای انجام جنگ. اما خلاصه، موجز و مختصر اینکه کلاوزویتس از جنگ در دوره جنگ سرد جذابیت فکری چندانی نداشت. به هر حال، در عصر اتم، آیا کاملاً خطرناک و غیرمسئولانه نبود که برای اجبار دشمن به انجام خواستههای یک کشور تلاش شود؟ مایکل کوینلن(1) هم نوشته بود: «هیچ کشوری نمیتواند بر کشور هستهای پیروز شود».6
در سال 1980، انتشار مقاله من با نام پیروزی امکانپذیر است، شوک و تعجب بسیاری را در پی داشت.7 یک سال پیش از آن نیز، در مجله امنیت بینالمللی، مقاله استراتژی هستهای؛ تئوری پیروزی را منتشر کردم، اما در آن زمان، استدلالهای من نتوانست نظر مقامات مسئول را جلب کند.8 در حالی که تمامی تلاشم صرف وارد کردن استدلالهای استراتژیک در مباحث مربوط به استراتژی هستهای بود، سایر محققان در عرصههای دیگر با چنین مشکلاتی روبهرو نبودند. برای نمونه، در مقاله بسیار قویای که ادوارد لوتواک(2) در سال 1982، با عنوان درباره معنای پیروزی نوشت، آمده است:
«غرب به راحتی به شکست خوردن عادت کرده است و پیروزی بسیار پررمز و راز نگریسته میشود. به هر حال، اگر ایدهآلیستها بخواهند به هدف اصلی خود، یعنی حذف جنگ برسند، باید در وهله نخست، ما را قانع کنند که پیروزی بیهوده یا فراتر از آن، به زیان ماست».9
در اواسط دهه 80، برای تعدیل ادعای اولیه آمریکا در امکان برتری یافتن در یک جنگ هستهای، گاسپار واینبرگر، وزیر دفاع این کشور، اظهار کرد: «در جنگ هستهای طرف پیروز وجود ندارد؛ بنابراین، نباید به چنین جنگی اقدام کرد».11 پیش از این، وی شرایط را برای طرح این ایده آماده کرده بود که علیرغم منطق تند و قابل فهم این ایده، اقدام بدان از نظر سیاسی چندان خوب نخواهد بود. به گفته وی: «شما وزیر دفاعی به من نشان بدهید که برنامههای نظامی را برای پیروز نشدن طراحی میکند. من نیز وزیر دفاعی را به شما نشان خواهم داد که باید استیضاح شود».12
در حالی که قضاوت لوت واک در سال 1982 مبنی بر اینکه پیروزی حتی اگر توام با دشمنی و خصومت نباشد، همراه با رمز و راز نگریسته میشود، در دهه گذشته، در مقیاس گستردهای، در حال پذیرش بود، بسیاری از محققان تأکید کردند که هرچند شوروی در جنگ سرد شکست خورد، اما آمریکا نیز پیروز نشد.13 اگر تاکنون، پیروزی به مباحث استراتژیک راه یافته است، دهه 1991-2001 باید شوک تکاندهندهای به استراتژیستهای بدبین وارد میکرد. به جز شکست آمریکا در سومالی در سالهای 1993-1994، تاکنون آمریکا توانسته است به پیروزیهای استراتژیک بلامنازعی در تمام جنگهای خلیجفارس در سال 1991، بوسنی در سال 1995، کوزوو در سال 1999 و افغانستان در سالهای 2001-2002 دست یابد،14 در حالی که در سالهای 1945-1991، با توجه به عدم دسترسی به چنین پیروزیهایی، وضعیت جدید، تغییر استراتژیک چشمگیری را نشان میدهد.
حال این پرسش مطرح است که آیا ماشین نظامی آمریکا بسیار پیشرفت کرده است یا دست کم، رهبران سیاسی آن توانستهاند دشمنان خود را با همکاری دیگران ساقط کنند؟ به اعتقاد من - صرفنظر از اینکه حقیقت چه باشد - توضیح این پیروزیها به تجربه و مهارت نظامی بسیار بالا، برتری تکنولوژیک و بیکفایتی دشمنان برمیگردد. از دهه گذشته تاکنون، پیروزی به عادت یا موضوعی مورد انتظار تبدیل شده است.
قوی در مقابل قوی15
دههای که برای آمریکا با پیروزی بر شوروی و پیروزی در جنگ خلیجفارس آغاز شد و در دو کتاب پیروزی حتمی به قلم سرتیپ رابرت اسکلز و پیروزی صحرا نوشته نورمن فریدمن نیز مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است، با پیروزی عالی دیگری، این بار در آسیای مرکزی به پایان رسید.16 در این دهه، نیروی هوایی آمریکا چهار بار به پیروزی دست یافت که در آخرین مورد، به شیوه نبرد مشترک، در یک کشور دوردست جنگید. در این موارد، دوستان و دشمنان آمریکا سیاست این کشور را مبنی بر کسب پیروزی نظامی شاهد بودند، به ویژه دولت بوش در پیروزی نظامی اخیر ذینفع بود. سود ناشی از شهره شدن، در کارآمدی نظامی در پیروزی اخیر است؛ موضوعی که هژمون (آمریکا) را به تحریک وامیدارد. آمریکا مانند اوایل عمر امپراتوری روم، در جنگ عادی با چالشی روبهرو نیست.
با وجود این، مانند امپراتوری روم، ترکیب نقائص غیرعادی، بدشانسی و وجود دشمن زیرک میتوانست به شکست بینجامد؛ همانطور که آمریکا در موگادیشو با این وضعیت روبهرو شد. اصطلاح نادرست جنگ علیه تروریسم17 - جدای از اینکه از نظر زبانشناسی نیز یک ضایعه است - را آمریکای هژمون مطرح کرده که خود، قربانی پیروزیهای نظامی اخیر است - آمریکا معتقد است که علم استراتژی در برابر فناوری بسیار پیشرفته شکست خواهد خورد. شاید اسامه بن لادن در مقابل قدرت استراتژیک آمریکا بتواند قد علم کند، اما وی و گروههایی که او نمایندگی آنها را برعهده دارد، احتمالاً میتوانند برخی از دیدگاههای آمریکا مانند بیماری پیروزی را تغییر دهند.18
آلمان در سالهای 1940-1941 و ژاپن در سال 1942 به این توهم دچار شدند که شکستناپذیرند، توهمی که از برداشت غلط از دلایل پیروزیهای اولیه آنها ناشی میشد. در افغانستان، شیوه جدیدی از جنگ به نمایش گذاشته شد. در این جنگ، ترکیبی از نیروی هوایی دوربرد، سیستمهای فضایی، نیروهای ویژه و متحدان محلی به کار گرفته شدند، اما موفقیت در این کشور، بیشتر ضعف طالبان و القاعده را برجسته میکند تا اینکه یکی از راههای پیروزی در منازعات آینده را نشان دهد. اگر همچنان که فریدمن میگوید،19 اصطلاح غلط جنگ علیه تروریسم را جنگ جهانی سوم بدانیم (البته، من در این باره تردید دارم)، دهه پیروزی از کویت تا کابل احتمالاً با مانع سختی برخورد خواهد کرد.
بسیار مضحک است که آمریکا به منزله قدرتمندترین کشور مسلط به روشهای جنگ عادی، دو بار با بنبست استراتژیک روبهرو شود. نخستین مورد آن در سال 1945 به دلیل کشف بمب هستهای از سوی خود آمریکا بود20 و امروز، این کشور با دشمنان غیرمتقارن استثنایی روبهروست. توازن استراتژیک قدیمی مفهوم پیروزی به عنوان هدف را به چالش میکشاند. توازن جدید بین فرهنگهای استراتژیک و نامتقارن ابرقدرت هژمون و تروریسم فرامرزی، مفهوم پیروزی و تعقیب آن در سطح سیاست و استراتژی کلان و هنر عملیاتی را زیر سؤال میبرد.
این نوشته قصد ندارد تمام این تعارضات را حل کند، چرا که چنین چیزی امکانپذیر نیست و پیمودن راه بسیار طولانی پیروزی قطعی ممکن نخواهد بود، مگر اینکه با توجه به مقصد موردنظر، ذهن ما به اندازه کافی نسبت به شرایط آگاهی داشته باشد.
عقاید کلان
راسل ویگلی(3) در کتاب خود با نام عصر جنگها ادعا میکند که موانع مزبور در برابر جنگ، ابزار تصمیمگیری محسوب میشوند. وی به نقل از والتر میلیس مینویسد:
«اگر تاکنون قدرت تصمیمگیری، تنها ویژگی جنگ بوده، جنگ هیچ فضیلتی نداشته است».21
وی با استناد به سالهای استراتژیک 1631-1815، یعنی عصر جنگها، این دوره را تقبیح میکند. اگر جنگها نتوانستهاند به اتخاذ تصمیماتی منجر شوند که هزینه آنها با اهدافشان متناسب باشد، کل تاریخ جنگ کاملاً عبث و بیهوده بوده، همانطور که در واقع نیز، اینگونه بوده است.22 در مقابل، من معتقدم ویگلی اشتباه کرده است، چرا که جنگهایی رخ داده است که دو طرف متخاصم به شرکت در آنها تمایلی نداشتهاند، اما این یک موضوع کاملاً جداگانه است. در نوشته حاضر، مسئله اصلی به بیهوده بودن جنگ برمیگردد.
البته، اگر جنگ بیهوده تلقی شود یا نتواند به نتایج مداوم و مطلوب برسد، منتقدان حق اعتراض خواهند داشت. با وجود این، چنین آزمون غیرواقعبینانهای درباره جنگ، از نظر افراد منطقی سودمند نخواهد بود. در طول تاریخ، افراد تحصیلکرده، به ویژه رئالیستها میدانند که نباید انتظار داشت یک جنگ به کل جنگها پایان دهد یا یک امپراتوری جهانی ماندگار پدید آورد،23 حتی رایشی که برای هزار سال ساخته شده بود، تنها بیست سال دوام آورد. جنگ نهادی اجتماعی است که گروهی از افراد بنا به دلایل درست یا نادرست بدان اقدام میکنند. هرگونه قضاوت افراطی در مورد نظریات مربوط به دلایل و ریشههای جنگ، برخوردهای مختلف بسیاری را در پی خواهد داشت.24
در واقع، جنگ افراطیترین شکل رفتار انسان است، ولی تار یخ نمیگوید که از نظر سیاست کلان، جنگ امری غیرعقلایی یا سودمند است. از نظر من، هنگامی که ویگلی در مقام یک مورخ بزرگ جنگ، در مقابل کلاوزویتس اظهارات زیر را ارائه میدهد، در اشتباه بوده است. به نظر وی، در عصر جنگها، جنگ ادامه سیاست با ابزار دیگر نبود، چرا که برخی از قدرتها مانند بریتانیا، به صورت استثناهایی میتوانستند به جنگ وارد نشوند و در حاشیه باقی بمانند یا حتی به صورت نیابی بجنگند؛ مواردی که در آنها، نه تنها جنگ ادامه سیاست نبود، بلکه شکست آن را نشان میداد.25
نقل قول مشهور از کلاوزویتس این است که «جنگ ادامه سیاست با ابزارهای دیگر میباشد».26 این عقیده ویگلی درباره تکرار جنگ که در صورت پیگیری آن (جنگ)، دو طرف متخاصم ناامید خواهند شد، درست بود، هرچند این نکته کشف چندان مهمی محسوب نمیشد. باید یادآور شد که همواره دستاورد جنگ با ناتوانی در حفظ صلح از بین میرود، اما این مسئله به خود جنگ برنمیگردد. بیاعتبار بودن نظریه ویگلی با توجه به تاریخ استراتژیک صد سال گذشته روشن میشود. در تأیید این دیدگاه من، که جنگ ابزار قوی و مؤثری در تصمیمگیری - البته، نه تمام تصمیمات مطلوب ما - میباشد، نمونههای زیر درخور توجه است:
- جنگ جهانی اول نشان داد که آلمان تحت حکومت ویلهلم، هژمونی اروپا را فراهم نخواهد کرد. هرچند این کشور زمانی به جنگ وارد شد که از تسلط کافی برای به دست آوردن چنین موقعیتی برخوردار نبود، اما اگر قدرتهای مرکزی پیروز میشدند، این امر تحقق مییافت. باید یادآور شد که این جنگ سرنوشت امپراتوریهای اتریش، مجارستان، روسیه و عثمانی را نیز رقم زد؛
ـ جنگ جهانی دوم باعث شد تا نژادپرستی نازی پس از دوازده سال پایان یابد؛
- جنگ کره در سالهای 1950-1953 نشان داد که اتحاد اجباری شبه جزیره با هزینهای قابل پرداخت برای هر یک از دو طرف، امکانپذیر نمیباشد. این درست نیست که بگوییم سه سال جنگ ( یک سال درگیری شدید به دنبال دو سال مذاکره و جنگ) وضع موجود قبلی را تأیید کرد. پیش از ژوئن سال 1950، برای نیروهای شمال و جنوب و حامیان خارجی آنها کشیدن نقشه ژئوپلیتیکی منطقه از خطوط مطلوبتر، پذیرفتنی نبود؛
- جنگ ویتنام طی سالهای 1965-1973، نشان داد که ویتنام جنوبی به عنوان یک واحد سیاسی مستقل دوام نخواهد آورد. هرچند از نظر نظامی، گروه ویتنامی متحد آمریکا شکست خورد، اما مداخله طولانیمدت واشنگتن باعث شد تا پیروزی جبهه کمونیسم ده سال به تأخیر بیفتد. هرچند این تأثیر، در نهایت، برای ویتنام جنوبی خوشایند نبود، اما نقش بسیار مثبتی در ثبات و توسعه کل منطقه آسیای جنوب شرقی ایفا کرد. تاریخ این منطقه پس از سال 1975 نشان میدهد که هرچند دست کم، برای یک بار آمریکا در جنگ شکست خورد، اما در صلح پیروز شد؛
- جنگ سرد، به مثابه جنگ جهانی سوم، نشان داد که حتی بدون دخالت آمریکا، حکومت کمونیستی خودمیرا بود. نتیجه این جنگ نشان داد که آمریکا برای مدتی به هژمون جهانی تبدیل خواهد شد؛
- جنگ کوزوو در سال 1999، حاکم این استان یوگسلاوی را مشخص کرد و در نتیجه آن، حکومت میلوسوویچ و اطرافیانش به بلگراد محدود شد؛ و
ـ جنگ علیه طالبان و القاعده در افغانستان در سال 2001 حکومت مرکزی را تغيیر داد و باعث شد که به شیوه سنتی رایج در افغانستان، جنگسالاران، در رأس قدرت قرار بگیرند. فراتر از آن، به دلیل وجود نیروهای تحت فرماندهی آمریکا، افغانستان دیگر بهشت امنی برای تروریستهای فرامرزی نیست.
البته، باید بگویم که این هفت مورد از جنگهای اخیر که نشاندهنده اهمیت تصمیم و تأثیر جنگ هستند، استثنایی برخلاف قاعده بیهوده بودن جنگ نمیباشند. به طور طبیعی، جنگ میتواند به ویژه برای طرف بازنده بیهوده باشد، اما عقایدی مبنی بر اینکه جنگ قدرت تصمیمگیری گذشته را ندارد یا نظریه ویگلی مبنی بر اینکه به طور کلی، جنگ قدرت و تأثیر خود را از دست داده است، به راحتی اثبات کردنی نیستند. البته، تمرکز ما بر این نظریات نیست، چرا که در واقع، آنها هسته اصلی عقاید کلان که سازماندهی تجزیه و تحلیل نوشته حاضر را تشکیل میدهند، نیستند.
به هر حال، هدف اصلی ما عبارت است از: الف) در جنگ میتوان برنده یا بازنده شد ( به صورت کامل و قاطع)؛ و ب) نتیجه جنگ قدرت تصمیمگیری خاصی را فراهم میآورد، هرچند این تصمیمات حتی از سوی طرف پیروز همیشه هدفمند نباشند. البته، باید تأکید شود که جنگ کاملاً سودمند نیست، بلکه ابزاری اساسی برای دولتمداری است و جایگزین مشابهی ندارد. همچنین، در کنار رد نظریه بیهوده بودن جنگ به دلیل فقدان قدرت تصمیمگیری ناشی از آن، باید تأکید کرد که به هر حال، جنگ هم برای طرف پیروز و هم مغلوب مهم است، به عبارت دیگر، تصمیماتی در اثر نتیجه جنگ اتخاذ میشوند که تسهیلکننده یا مانعی برای شرایط بعدی محسوب میشوند.
البته، در اینجا، فرصت کافی برای بررسی مفاهیم کلیدی یا عقاید کلان، که سوءاستفاده از آنها به پراکندگی در فرآیند سیاستگذاری میانجامد، وجود ندارد27 و بیشترین تمرکز بر پیروزی قاطع به منزله یک نظریه کلان خواهد بود. در عین حال، حتی در مورد این نظریه نیز، تمام عناصر کلیدی بررسی نمیشوند، بلکه آن دسته از عناصر مورد بررسی قرار میگیرند که تأثیر جنگ در پیروزی و شکست، به ویژه از دید سیاسی و استراتژیک، فراهم آوردن قدرت تصمیمگیریهای مهم را نشان میدهند. بدینترتیب، بسیاری از مشاجرههای صاحبنظران با یکدیگر برطرف میشود. با وجود این، همیشه گروهی از ایدهآلیستها وجود خواهند داشت که جنگ را ابزار سیاست میدانند.
نظریه پیروزی قاطع را میتوان مانند بحث مزبور تجزیه کرد. بر این اساس، این نظریه که تأثیر شکست و پیروزی در جنگ در تصمیمگیریها، (مثلاً چه کسی بر کوزوو، اروپا و جهان حاکم باشد) را نشان میدهد به مکتب کلاوزویتس بسیار نزدیک است. باید یادآور شد که این رویکرد چندان مشاجرهبرانگیز نیست، آنچه چالشبرانگیز است تمرکز بر فهم ما از ویژگی قاطع پیروزی است و حتی مسئله توان پیروزی یا شکست در اتخاذ تصمیمات ژئوپلیتیکی و ایدئولوژیکی به این اندازه مشکلساز نیست. با پذیرش شجاعانه ریسک روبهرو شدن با منتقدان سرسخت، میتوان ادعا کرد که ما در خط کلاوزویتس حرکت میکنیم. البته، وی نیز بعدها جنگ واقعی را شناسایی کرد.
بدین منظور باید سه مفهوم را مورد بررسی قرار داد که تمایز آکادمیکی بین آنها برقرار نیست، بلکه با توجه به واقعیات مربوط به ابرقدرت بودن آمریکا باید بدانها پرداخت. این سه مفهوم عبارتاند از: پیروزی قاطع؛ پیروزی استراتژیک؛ و برتری استراتژیک. در واقع، اینها سه سطح دستاورد اقدام نظامی هستند. اسکلز، یکی از محققان این رشته، دستاورد ارتش آمریکا در عملیات طوفان صحرا را پیروزی مطمئنی میداند، اما حال پس از گذشت بیش از ده سال از آن زمان، کمتر کسی میتواند به این عملیات عنوان پیروزی قاطع بدهد، مگر اینکه برای او اهمیت تصمیماتی که به دنبال آن اتخاذ شد، چندان مهم نباشد.
بیتردید، در جنگ سال 1991، از نظر اهداف نظامی صریح جنگ، پیروزی قاطع به دست آمد و جنگ باعث شد تا نفت کویت و عربستان به تقویت عراق نینجامد. همچنین، جنگ و مسائل متعاقب آن نشان داد که فرآیند سیاست عراق برای کسب سلاحهای کشتار جمعی بسیار طولانی، پرهزینه و دشوار خواهد بود. البته، برخلاف انتظار آمریکا، آنچه این جنگ در پی نداشت برکناری صدام از حکومت عراق و روی کار آمدن یک حکومت مردمی متعهد به نظم منطقهای سازنده از دید واشنگتن بود.
برای مفهوم پیروزی قاطع تعاریف مختلفی را میتوان ارائه داد که دربرگیرنده معنای عملیاتی، استراتژیک یا سیاسی باشند.
در سطح عملیاتی، پیروزی قاطع پیروزیای است که نتیجه نبرد و نه کل جنگ را مشخص میکند. پیروزی قاطع در یک میدان نبرد ممکن است با شکست قاطع در میدان دیگری از بین برود. در مقابل، پیروزی قاطع در سطح استراتژیک پیروزیای است که طرف پیروز کل عملیات نظامی را مشخص میکند. چنین پیروزی یا شکستی، تنها در اثر یک برخورد نظامی سنگین به دست نمیآید، بلکه ممکن است حتی با یک جنگ ایذائی نیز حاصل شود. برخی از مورخان چنین اظهار کردهاند که در دو جنگ جهانی گذشته، هیچ نبرد قاطعی وجود نداشت و هر دو، فرآیندی بسیار طولانی بودند.28 هرچند ممکن است این دیدگاه اغراقآمیز باشد، اما به درستی، به قدرت تجهیزات قابل بسیج جوامع مدرن اشاره میکند.
در واقع، مشاهده شکستهای آلمان در نبرد مارنه(4) در سال 1914، جنگ با بریتانیا در سال 1940، نبرد مسکو در سال 1941 و استالینگراد در سال 1942 سبب میشود تا این شکستها را به منزله نمونههای شکست قاطع تلقی کنیم. هر یک از شکستهای مزبور دربرگیرنده عوامل مؤثری برای تصمیمگیریهای استراتژیک پس از جنگ بودند و بالاخره، در سطح سیاسی، پیروزی استراتژیک آن است که بتوان وضعیت مطلوبی را پس از پایان جنگ به دست آورد.
نقل قول سرآغاز این نوشته از کلاوزویتس این مسئله را به خوبی نشان میدهد؛ هدف سیاسیای که دسترسی به هدف نظامی و میزان تلاش مورد نیاز برای کسب آن را مشخص میکند؛ زیرا، این سربازان نیستند که سیاستها را تعیین میکنند، تعیین اینکه پیروزی از نظر سیاسی قاطع است یا نه، از وظایف آنها فراتر است. با وجود این، وظیفه جنگجویان، ارائه مشورت به سیاستمداران است. آنها همچنین، باید اعلام کنند که اهداف موردنظر با چه میزان از قدرت نظامی قابل دسترسی است. البته، یادآوری این نکته نیز لازم است که جنگ نباید به صورتی انجام شود که چشمانداز صلح پایدار را از بین ببرد.29
پیروزی و شکست در دو سوی طیف احتمالات قرار گرفتهاند، اما بر روی یک محور ساده، بسیاری از احتمالات را نمیتوان مدنظر قرار داد. دیدگاه مایکل هوآرد در این ارتباط جالب توجه است. به گفته وی: «یک جنگ، به هر دلیلی که رخ دهد و به دنبال راهحلی نباشد که در آن ترس، منافع و افتخار طرف مغلوب مدنظر قرار بگیرد، بعید است که در درازمدت اثرگذار باشد».30 دلیل تعیین پیروزی قاطع به منزله یک هدف آن است که میخواهیم محیط پس از جنگ را برای کسب اهداف دیگر و تثبیت نظم بینالمللی، که شرایط لازم برای صلح و امنیت پایدار را فراهم میآورد، آماده کنیم. البته، باید پذیرفت که ممکن است از نظر طرف پیروز، پیروزی قاطع به منزله یکی از نشانههای افتخار ملی تلقی شود. نمونه بارز در این مورد را میتوان دیدگاه آمریکا پس از 11 سپتامبر 2001 دانست.
هرچند مفهوم پیروزی قاطع در اصل با برتری استراتژیک و پیروزی استراتژیک متفاوت است، اما در عمل، حتی دو مفهوم اخیر نیز میتوانند ویژگی قاطع داشته باشند. به طور کلی، برای تحمیل خواسته بر دشمن، به از بین بردن تمامی توان او نیازی نیست.31 به هر حال، پیروزی قاطع به دنبال کسب شرایط نظامی مطلوبی است که دسترسی به هدف سیاسی جنگ را تسهیل میکند. ممکن است پیروزی استراتژیک، برتری استراتژیک و اقداماتی که به دنبال خلع سلاح اجباری دشمن نیستند، نیز شایسته عنوان پیروزی قاطع باشند. بسیاری از طرفهای مخاصمه پیش از تحلیل کامل توان مقاومت خود به دنبال پایان دادن به جنگ هستند؛32 بنابراین، مفهوم پیروزی قاطع را نباید ضرورتاً با از بین رفتن توان نظامی دشمن یکی دانست. آنچه مهم است کفایت پیروزی نظامی برای کسب هدف سیاسی جنگ میباشد.
تصمیمات نظامی مقدمهای برای تصمیمات سیاسی
با توجه به اینکه اهداف بیشتر جنگها محدود نیست، اینکه پیروزی نظامی از نظر سیاسی قاطع است یا نه، تا حدی برای طرف مغلوب اهمیت دارد. ویتنام شمالی و هواداران آن در جنوب در سالهای 1968 و 1972 از نظر نظامی شکست خوردند، ولی در هیچ یک از این موارد، هانوی این شکستها را قاطع تلقی نکرد.33 در سالهای 1940-1941، آلمان در صحنه نبرد پیروزیهایی به دست آورد که برای بسیاری از ناظران و نیز خود آلمانها، فراتر از سطح عملیاتی، در سطح استراتژیک نیز قاطع تلقی میشد.
ویتنام شمالی در سالهای 1968 و 1972، انگلیس در سال 1940 و شوروی در سال 1941، شکستهای نظامی خود را شکست سیاسی تلقی نکردند؛ زیرا، جغرافیای انگلیس و روسیه و مداخله آمریکا این امکان را برای این دو کشور مغلوب فراهم آورد تا دوباره به میدان نبرد بازگردند. این نمونههای تاریخی نشاندهنده مشکل ساختاری است که پیشروی استراتژیستها قرار دارد.
استراتژی، پل ارتباطی میان قدرت نظامی با اهداف سیاسی است و البته، باید همینگونه نیز باشد.34 اگر هدف سیاسی جنگ هدف فراگیری (سقوط دشمن) باشد، باید با فعالیتهای نظامی به منظور شکست کامل دشمن انطباق یابد. در اینجا میتوان به ویژگیهای برخی از شیوههای متفاوت جنگ، راههای جایگزین از طریق نمایش قدرت، جنگ ایذائی یا اقدامات ناتوانکننده، اشاره کرد که البته، همه آنها به حوزه علوم نظامی مربوط هستند. هدف اصلی، اعمال فرهنگی اجباری به یک دشمن نیست، بلکه اعمال قدرت نظامی مورد نیاز برای پایان دادن به قدرت مقابله، اوست. یکی از دلایل مهم اینکه چرا عمل به استراتژی دشوار است، به ماهیت آن به منزله پل ارتباطی میان قدرت نظامی و سیاست برمیگردد.35
مقامات مسئول دفاعی باید بدانند برای توجیه میزان دقیق نیروی پیشنهادی در بودجه به چه تعداد نیرو احتیاج دارند. به جز سالهای مسئولیت مک نامارا در پنتاگون، برای متفکران استراتژیک آمریکا چندان روشن نیست که برآورد دقیق نیروی کافی، به هنر وابسته است یا به علم.36 حتی تجزیه و تحلیل منحنیهای دقیق و محاسبه شده آسیبپذیریها با توجه به مسابقه تسلیحاتی در زمینه سلاحهای استراتژیک از دقت کامل برخوردار نیستند. محاسبات استراتژیک آمریکا در زمان جنگ سرد، درست مانند طرحهای پیشین همچون خاطره اشلیفن در دسامبر 1905، که لجستیک، تعداد نیرو، راهآهن فرانسه و بهبود اوضاع روسیه را نادیده گرفته بود، ناقص بودند. تحقیقات علمی نشان دادهاند که طرح اشلیفن صرفاً در حد یک طرح بود.37
کلاوزویتس در رابطه با این مسئله که جنگ دوئلی در مقیاس بالاتر است، میگوید:
«اگر بخواهی بر دشمن غلبه کنی، تلاش تو باید با توان مقابله که نتیجه تقابل دو فاکتور غیرقابل تفکیک، یعنی کل تجهیزات موجود در دسترس و قدرت اراده اوست، برابر باشد. مسئله اصلی در رابطه با میزان ابزار در دسترس دشمن، آمار است که باید قابل اندازهگیری باشد. البته، اندازهگیری قدرت اراده دشمن کار آسانی نیست و تنها به صورت تقریبی و با توجه به قدرت انگیزش آن به دست میآید».38
با توجه به اظهارنظر کلاوزویتس، معنی یا معانی پیروزی قطعی بسیار اهمیت دارد. از طریق تفکیک این امر به دو بعد مشخص است که در تلاش برای کسب پیروزی قاطع باید یا بر پایان پیروزی نظامی (کسب پیروزی قاطع در سطح عملیاتی) یا کمیت و کیفیت تصمیم سیاسی، که پیروزی نظامی بدان کمک میکند، تمرکز کرد. هرچند قسمت نخست باید شالوده قسمت دوم را تشکیل دهد، اما تمرکز بر پیروزی به جای آثار سیاسی مطلوب، نشاندهنده تمام شرایطی است که جنگ از ماهیت واقعی خود تبعیت میکند، یعنی در حالی که هدف جنگ خدمت برای یک هدف سیاسی است، ماهیت آن به خدمت برای خود جنگ حکم میکند.39 در این صورت، خود پیروزی نظامی یک هدف است و سیاستگذاری برای کمک به عملیات جنگی است، نه عکس آن.
از آنجا که استراتژی، هنر بسیار دقیق و موضوعی است که با رشتههای دیگر (مانند لجستیک) نیز مرتبط است، محاسبه موارد لازم برای پیروزی از حد یک حدس و گمان فراتر نخواهد بود؛ زیرا، دستکم، هدف نزدیک به سرنگونی نظامی، مسائل را سادهتر میکند، به طوری که مشکلاتی که باید بر آنها غلبه کرد، ماهیتاً نظامی باشند. با وجود این، در صورتی که هدف، دستیابی به اهداف سیاسی محدودی باشد که لزوماً به کارگیری محدود نیروی نظامی را بطلبد، چالش پیشروی استراتژی را میتوان به راحتی درک کرد.
استراتژی به منزله استفادهای که از قدرت میشود و به منزله تهدید قدرت برای تأمین اهداف سیاست، همواره پل ارتباطی خوبی نیست. استراتژی، به معنای استفاده از زور و اهداف سیاست نیست، بلکه به نحو پیچیدهای، استفاده از زور برای تأمین اهداف سیاست است. هر چه اهداف سیاست محدودتر و به تبع آن، اقدام نظامی دقیقتر انجام شود، میتوان تصور کرد که دشمن سیاست مشخصتری را اتخاذ خواهد کرد.
برعکس، میتوان نمونه دیگری را یادآور شد. در سالهای 1964-1965، شاید آمریکا چنین تلقی میکرد که هدف حفظ دولت غیرکمونیستی در ویتنام جنوبی، تنها در صورتی تأمین میشود که ویتنام شمالی توانایی ادامه و حمایت از جنگ در جنوب را نداشته باشد. آمریکا به جای درگیر شدن در نبرد ارادهها، صرفنظر از قدرت اراده سیاسی هانوی، باید توان آن را برای جنگ در جنوب از بین میبرد. تئوری جنگ محدود آمریکا، که از سوی غیرنظامیان تدوین شده بود و نه نظامیان، برای رسیدن به این هدف مناسب نبود.40
در نتیجه، جنگ ده سالهای رخ داد که آمریکا در آن درگیر بود و توماس شلینگ از آن به منزله دیپلماسی خشونت نام برد.41 هرچند ممکن بود که در ویتنام جنوبی، جنگ به شکست بینجامد، اما مطمئناً به پیروزی منتهی نمیشد. بدینترتیب، بنا به دلایلی، آمریکا جنگ محدود با شیوههای کاملاً محدود را انتخاب کرد42 و نتیجه جنگ با آزمون ارادههای سیاسیای تعیین شد که واشنگتن برای تقویت موضع خود از طریق تصمیم برای به راه انداختن یک جنگ محدود در جنوب، بر سر شمال را مورد توجه قرار داد.
کسب یک پیروزی نظامی قاطع که کره شمالی را از جنگ خارج کند، برای آمریکا مهمترین تعهد چالشبرانگیز و خطرناک و در عین حال ممکن بود، اما تلاش برای کسب پیروزی قاطع در کنار خطمشی استراتژیکی که انتخاب شده بود، شانس بسیار کمی برای پیروزی داشت؛ زیرا، دشمنی که انگیزه سیاسیاش قوی بود و منابع پشتیبانیاش آسیب اندکی دیده بود، امکان اتخاذ سیاست محتاطانهتری داشت. تئوری و عمل آمریکا در رابطه با جنگ محدود، در زمینه محدودیتهای ناظر بر استفاده از زور و آنچه کلاوزویتس قاعده جنگ نامیده است،43 بسیار ناقص بود.
بدینترتیب، زمان آن رسیده است که مسیر نسبتاً ثابت رسیدن به اهداف سیاسی از طریق شیوههای نامتناسب نظامی انتخاب شود. یک جامعه دفاعی - که بهترین نظریهپردازان آن محققان دانشگاهی بودند - دقیقاً از فهم این نکته عاجز بود. هرچند در دهه 50 و 60، اصول جنگ از نظر متفکران دفاعی بدنام شده بود،44 در جنگ آمریکا در ویتنام، نادیده گرفته شد؛ موضوعی که نتایج نامطلوبی در پی داشت.
البته، در مورد جنگ نمیتوان حکمی قابل محاسبه واقعی یا غیرواقعی را صادر کرد، چرا که مشکلات لجستیکی قابل محاسبهاند و باید این طور نیز باشند. هرچند یک رویکرد ناپلئونی و بعدها آلمانی در مورد چالش آمار و حرکت مناسب وجود داشت که حتی بالاتر از مسئله شجاعت و بیباکی، غیرمسئولانه بود،45 اما این امکان وجود دارد که نظر کارشناسان لجستیک با توجه به عوامل گوناگون اشتباه باشد. برای نمونه، میتوان به آب و هوای نامناسب، مشکلات فنی، زمین ناهموار و شرایط غیرمترقبه مانند وجود حشرات، بیماریها،46 به ویژه آزار و اذیت دشمن اشاره کرد. جالب است بدانیم که فقدان چه تعداد طراحی نظامی در پذیرش شکست فراگیر مؤثر است و در واقع، جنگ یک دوئل است.
استراتژیستها باید با رابطه مبهم میان اقدامات نظامی و آثار سیاسی آنها مقابله کنند. اگر هدف سیاست سقوط دشمن نباشد، قدرت و توان مقابله ناشی از اراده سیاسی او عامل تعیینکننده در امکان کسب پیروزی قاطع با هزینه قابل قبول خواهد بود. اگر دشمن بخواهد حتی علیرغم فشار نظامی ما، شکست را نپذیرد، کسب پیروزی قاطع ممکن نخواهد بود؛47 موضوعی که مشکل اصلی آمریکا در ویتنام بود. به طور کلی، منطق پیروزی قاطع در جنگ محدود همانند منطق پیروزی در بازدارندگی است. در صورت عزم ما برای کسب پیروزی قاطع، در هر دو مورد مزبور، دشمن باید - هرچند با اکراه - همکاری کند. البته، دشمن با توجه به تأثیر هزینههای انسانی، اقتصادی و سیاسی یک جنگ طولانی و شدید بر اراده سیاسی ما میتواند گزینه ادامه جنگ را انتخاب کند.
برای نمونه، در سال 1941، امپراتوری ژاپن گزینه جنگ محدود علیه آمریکا را انتخاب کرد. ماجراجویی ژاپن بر این محاسبه و احتمال امیدوارکننده متکی بود آمریکا، با توجه به اینکه قوایش را در آلمان متمرکز کرده است، پیروزیهای ژاپن را خواهد پذیرفت. این سوءمحاسبه، در عدم درک کامل فرهنگ آمریکا و نادیده گرفتن توان بسیج این کشور ریشه داشت. ژاپنیها با نادیده گرفتن دانش استراتژی، شدیداً به تب پیروزی دچار شده بودند.48 دانش استراتژی در اختصاص منابع به گزینههای عملیاتی رقیب، دستورالعملهایی را در مورد ارتباط ابزار با اهداف و ضرورت با اقدام دارد. امپراتوری ژاپن نسبت به توان نظامی آمریکا آگاه بود، هرچند میزان و درجه اندک فهم این توان از سوی ژاپن تعجب تمامی دنیا را در پی داشت.
فراتر از این، اشتباه اصلی ژاپن در عرصه فرهنگ و سیاست بود، چرا که فراموش کرده بود که حمله به ناوگان دریایی آمریکا در پرل هاربر، حمله به اعتبار آمریکا تلقی خواهد شد. این اقدام به نوعی نبود که از نظر سیاسی به راحتی بتوان با مصالحه بر آن سرپوش گذاشت، به ویژه آنکه آمریکا در اثر تجاوز ژاپن خساراتی را نیز متحمل شده بود؛ وضعیتی که آشکارا نشاندهنده دشواری برابر دانستن پیروزی تاکتیکی و عملیاتی بر برتری سیاسی مداوم است. القاعده، متحدان و هواداران او در حادثه 11 سپتامبر 2001 اشتباه ژاپن را مرتکب شدند. در هر دو مورد، آثار سیاسی اقدام نظامی مطابق با پیشبینیهای مهاجمان نبود. پیش از پرداختن به امکان کسب پیروزی قاطع، سه پیشفرض دیگر نیز درخور توجه است.
نخست، اینکه تسری پیروزی قاطع یا ناقص به زمینه سیاسی امر دشواری میباشد. کلاوزویتس به درستی تأکید میکند که هنر جنگ در بالاترین سطح، به سیاست تبدیل میشود، اما سیاستی که در جبهه جنگ اعمال میشود، نه ارسال یادداشتهای دیپلماتیک.49 البته، وی به دشواریهای پیش روی استراتژیستها در ایجاد رابطه میان قدرت نظامی و سیاست نمیپردازد. مفهوم تأثیر استراتژیک به خوبی نتایج تهدید و توسل به زور در تمام اشکال آن را نشان میدهد؛ بنابراین، مقیاس مشترکی برای ارزشگذاری به تمام اشکال قدرت نظامی وجود دارد.50
آنچه مبهم است، تعیین میزان دقیق رابطه اقدام نظامی با سیاست است. جنگ با شیوهها و اشکال مختلف در عرصههای گوناگون صورت میگیرد که آثار فرهنگی مختلفی نیز بر جای میگذارد. همچنان که ویکتور دیویس هانسون مینویسد، از نظر فرهنگی، گروههای متخاصم نامتقارن بر سر تعریف، امکانپذیری و نتایج پیروزی قاطع همیشه اختلافنظر خواهند داشت.51 جرمی بلک، مورخ انگلیسی نیز هنگامی که مینویسد: «جنگ و پیروزی در آن، سازههای فرهنگی هستند»،52 این مسئله را تأیید میکند.
دوم، جنگ و پیروزی قاطع، گزینههای مختلفی دارد. میتوان درک کرد که توان مقاومت دشمن چندین لایه است. پیروزی قاطع به صورتهای مختلف به دست میآید و در برخی از مواقع، برای طرف پیروز گمراهکننده است. هرچند ممکن است در سطح تاکتیکی، پیروزی قاطع به دست بیاید، اما آثار آن در سطح عملیاتی، استراتژیک و سیاسی ناچیز خواهد بود.53 زمانی که امپراتوری نظامی روم، لژیونهای تازه نفسی را تأسیس کرد، هانیبال به راحتی در میادین نبرد پیروز میشد. در واقع، او و مزدوران جنگی و متحدان بربرش برای مدت زمانی طولانی در سطح تاکتیکی شکستناپذیر بودند، با این حال، وی فاقد تئوری منسجم و همهجانبه در کل جنگ بود.
تاریخ نشان میدهد که در عملیات یات لند(5) در ماه می سال 1916، ناوگان دریای آزاد آلمان عملاً به پیروزی استراتژیک رسید. در عین حال، نیروی دریایی سلطنتی انگلیس نیز در سطح استراتژیک به پیروزی دست یافت؛ زیرا، به آلمان نشان داد که نیروی دریایی این کشور نمیتواند در دریای شمال، بریتانیا را از نظر بهرهبرداری دریاها به چالش بکشد. در آن زمان، این عملیات در بریتانیا به منزله شکست تلقی شد. در ماههای می و ژوئن سال 1940، از نظر مفسران بسیاری، مجدداً آلمان به یک پیروزی قاطع در برابر فرانسه و انگلیس دست یافت. این پیروزی نشان داد که بالاخره توان رزمی فرانسه از کار افتاده است. با وجود این، مهمترین تأثیر قاطع این پیروزی خودآزمایی آلمان و اعتماد به نفس پیشوای آن در مقام یک فرمانده جنگ بود.
به دنبال این پیروزی، آلمان خود را در جنگ جدید شکستناپذیر تلقی میکرد. طرح عملیات بار باروس(6) و نبرد براساس آن از ماههای ژوئن تا دسامبر سال 1941 بود که تأثیر پیروزی قاطع عملیات ماههای می تا ژوئن سال 1940 را نشان میداد.54 سوم، حتی اگر بپذیریم که پیروزی قاطع دکترین و هدف نظامی ماست، در عمل، قاطع بودن مراتبی خواهد داشت. البته، اگر ما با هدف تغییر رژیم به یک جنگ فراگیر وارد شویم و تغییر رهبری رژیم مقابل، حتی در اثر شورش داخلی، تعدیل اهداف استراتژیک ما را موجب شود، پیروزی قاطع نسبی و درجهبندی شده نخواهد بود. البته، باید دانست که در مفهومسازی جنگ یا برآورد کارآیی نظامی قابلیتهای خاص، نمیتوان تنها با یک مقیاس تمام احتمالات را اندازه گرفت.
جرمی بلک نیز میگوید: «جنگ چندین زمینه دارد».55 یک شیوه ساده و مؤثر جنگ در مقابل طالبان - البته نه القاعده - ضرورتاً در زمینههای دیگر به نتیجه مثبت نخواهد رسید. جنگ علیه صدام، طالبان و تروریسم در سطح جهانی کاملاً با یکدیگر متفاوتاند. اگر تغییر رژیم بغداد و کابل را یک پیروزی کامل بدانیم - و بسیاری از مشکلات سیاسی ناشی از آن را نادیده بگیریم - عناصر تشکیلدهنده پیروزی قاطع بر القاعده یا تروریسم به صورت کلی چه خواهند بود؟ پیروزی قاطع علیه تروریستها کاملاً امکانپذیر است، اما نمیتوان آن را تمرین کرد؛ بنابراین، دکترین و اندازهگیری پیروزی باید با ماهیت موضوع جنگ متناسب باشند.
کسب پیروزی قاطع
من با نظر جورج لانسبری،(7) سوسیالیست و صلحدوست انگلیسی، که در تاریخ 3 سپتامبر 1939 گفته بود: «در نهایت، زور تعیینکننده نیست و نمیتواند و نخواهد توانست معضلی را حل بکند»،56 مخالفم. برای نمونه، کاملاً درست نخواهد بود که ادعا کنیم با یک ایده خوب میتوان از ایده بدی حمایت کرد. بعضی از مواقع، مانند سالهای 1939-1945 لازم است یک ایده بسیار بد (دیدگاه هیتلر در مورد رایش هزار ساله) را از بین برد. ایدئولوژی نازی را نمیشد با هیچ ابزار سیاسی یا فرهنگی مسالمتآمیزی رام کرد.57
اگر بعضی از اوقات باید به زور متوسل شد، پیروزی بسیار مهم خواهد بود و حتی در این راستا، آگاهی از نحوه پیروز شدن ضرورت خواهد شد. همچنان که کلاوزویتس میگوید، جنگ عرصه یک شانس است،58 اما پیروزی یا شکست نتایجی تصادفی نیستند. یک رویکرد نسبت به جنگ چشمانداز کسب پیروزی قاطع را کاملاً تقویت میکند (نتیجه موردنظر یک طرف کاملاً قاطع و پیروزیآور است). این رویکرد به پنج مفروض زیر که توصیههایی برای اقدام یا عدم اقدام هستند، توضیح داده میشوند:
1) ارتش بهتر به دنبال پیروزی است. برخلاف اصطلاح کلاوزویتس، جنگ بازی کارتها نیست59 و برخورد با توان نظامی طرف مقابل به صورت تصادفی رخ نمیدهد. برخورد و غافلگیری در اثر تحرکات دشمن مطمئناً طرحهای نبرد را حتی پیش از خشک شدن جوهر آنها تغییر میدهد، اما نیروی نظامی آگاه به ماهیت جنگ، اجبار برای تطبیق با شرایط غیرمترقبه را حتی از مدتها پیش از آن، پیشبینی میکند. در واقع، نیروهای برتر و ضعیفتری وجود دارند. ارتشهایی که استانداردهای عالی را رعایت میکنند، آموزش دیده و واقعبین هستند، انضباط کامل را رعایت میکنند، آگاهانه مجهز میشوند، برای پیروزی شاخص تعیین میکنند و دشمنان خود را در شرایط مختلف مورد مطالعه و ارزیابی قرار میدهند، به دنبال پیروزی خواهند بود.
از آنجا که غافلگیری همیشه محتمل و ممکن است، یکی از ویژگیهای مهم ارتش خوب توان آن برای یافتن راهی به منظور دستیابی به پیروزی و نیز توان تطبیق با تحولات غیرمترقبه در شرایطی است که طرحهای عملیاتی با اراده و ابتکار طرف مقابل منسوخ میشوند. همچنان که آیزنهاور گفته بود، ارزش اصلی طرحریزی نظامی، نه به طراحی یک برنامه کامل از مدتها پیش، بلکه آموزش طراحان برای تطبیق و سازگاری با شرایط متغیر به محض ظهور آنهاست. کسب پیروزی قاطع با هزینهای قابل تحمل را به ندرت میتوان تضمین کرد، اما میتوانیم ارتشی آماده کنیم که در شرایط عینی، از نظر کیفیت و کمیت در موقعیت بهتری قرار داشته باشد.
یک ارتش خوب، ارتشی نیست که صرفاً خود را برای یک سناریو آماده کند، مگر اینکه طراحان دفاعی کشور، تنها با یک تهدید اصلی روبهرو شوند و به راحتی آینده را پیشبینی کنند؛ زیرا، جنگ بازی کاملاً سادهای نیست و حتی ممکن است یک ارتش خوب نیز نتواند به پیروزی دست یابد. شاید سیاست بر استفاده از تمام ابزارهای نظامی مبتنی باشد یا به دلیل موانع موجود، حتی عملیات نظامی را نیز فلج کند. در هر دو جنگ جهانی، ارتش آلمان استاندارد عملکرد عملیاتها و تاکتیکها را تعیین کرد، اما در هر دو جنگ، سیاست آلمان انجام کارهای ناممکن از سوی سربازان بود. تلاش برای پیروزی در مقابل یک ائتلاف قویتر از نظر منابع و حتی شرايطی که انجام عملیات را کاملاً ناممکن میکند، بدین معناست که جنگ طولانی خواهد بود.
هنگامی که جنگ طولانی میشود، دو طرف جنگ به افزایش مهارتهای نظامی خود روی میآورند و افزایش میزان تواناییها از سوی طرف قویتر با کاهش توان طرف ضعیفتر برای وارد آوردن خسارات بیشتر برابر خواهد بود. در هر دو جنگ جهانی، آلمانها به دشمنان خود درس میدادند. تا تابستان و پاییز سال 1918، به میزان افزایش توان ارتش انگلیس از نظر تاکتیکی، به ویژه در استفاده علمی از توپخانه، توانایی ارتش آلمان کاهش مییافت.60 ارتش شوروی تا سالهای 1944-1945 توان عملیاتی خود را به حدی بالا برده بود که حتی از سالهای اوج توان ارتش آلمان نیز بیشتر بود.61
به طور خلاصه، تنها در شرایطی باید انتظار کسب پیروزی قاطع را داشته باشیم که ارتش ما استانداردهای جهانی معتبر را به دست بیاورد، یعنی برای نمونه، انضباط کامل، روحیه بالا، تجهیزات قابل اطمینان و مدرن و لجستیک سازماندهی شده باشد. با وجود این، اگر ارتش بسیار کوچک باشد، برای انجام مأموریتهای تعیین شده متناسب نباشد یا سیاستمداران برخلاف قاعده جنگ بر انجام عملیاتهای فوقالعاده تأکید کنند، صرفنظر از عملکرد خوب نیروها، پیروزی قاطع به دست نخواهد آمد. بدیهی است که در صورت فرماندهی نامناسب، چه در سطح عملیاتی یا تاکتیکی، مسلماً حتی با قویترین تجهیزات نظامی و نیروهای کارآمد نیز پیروزی به دست نخواهد آمد.
برای نمونه، هرچند ارتش فرانسه در عملیاتهای ژوئن سال 1815، به هیچوجه نشاندهنده بهترین فرماندهی ناپلئون نبود، اما نسبت به ارتش پروس، انگلیس، هلند، بلژیک و آلمان برتری داشت. ضعفهای فرماندهی فرانسه در سطح عملیاتی و تاکتیکی بود که پیروزی قاطع را برای انگلیسیها و پروسیها به ارمغان آورد.62
ضعف فرماندهی آمریکا و انگلیس در تابستان سال 1944 باعث شد که بسیاری از سربازان شکست خورده آلمان بتوانند از نرماندی و فرانسه فرار کنند و برای دفاع از رایش دوباره سازماندهی شوند. همچنین، اقدام ژنرال مک آرتور در تجاوز به کره شمالی برخلاف اصول جنگ بود؛ اقدامی که خسارات و تلفات وحشتناکی را بر نیروهای سازمان ملل تحمیل کرد. با توجه به حوادث دهه 60، حتی به رغم برخی از نوسانات، مخالفت با این ادعا که ارتش مجهز آمریکا در منطقه فرماندهی خوبی نداشت، بسیار دشوار است.
2) پیروزی فرمول سحرآمیزی ندارد. جنگ به قدری پیچیده، جدی و مبهم است که کارشناسان و ناظران آن همیشه برای رسیدن به پیروزی و انجام عملیاتهای جنگ به یک فلسفه و برخی از عناصر کلیدی نیاز دارند. محبوبیت هنری جومینی در میان سربازان قرن نوزدهم قابل درک است، چرا که وی به جای نظریات پیچیده کلاوزویتس در مورد برخورد و شانس، نظریات خود را کاملاً روشن بیان کرد. تئوریهای صحیح مبتنی بر اصول درست، که با تحولات جنگ پایدار و به تاریخ جنگ افزوده میشوند، یک مکتب واقعی دستورالعمل برای ژنرالهاست.63
در سیستم جومینی، به ویژه قرائت وی از عملکرد ناپلئون، اصلی کلی برای تمام عملیاتهای جنگ وجود داشت که باید در تمام عملیاتها از آن پیروی میشد.64 این اصل، دستور برای برخورد دشمن قویتر با ضعیفتر (در یک نکته قاطع و در یک زمان قاطع) بود تا بتوان از این طریق، دشمن را حتی در صورت برتری کمی به راحتی شکست داد و خطوط ارتباطی آن را تهدید کرد. در این راستا، یکی از مشکلات این بود که دست کم، در یک روز خوب، ناپلئون بتواند خلاقیت خود را بروز دهد. برخی از اوقات وی دستور حمله را صادر میکرد و گاهی نه. واقعیت آن است که ناپلئون دکترین و فرمول ویژهای برای رسیدن به پیروزی نداشت.
تلاش برای تعیین عناصر رسیدن به پیروزی حتمی میتواند استراتژیستها را گمراه کند. رویکرد اشلیفن براساس زمانبندی بسیار دقیق و نمایش قدرت، حتی در عملیات بازی نهایی طراحی شده بود.65 این مکتب خاص ارتش آلمان به مسائل سیاسی، لجستیکی یا نیاز به پیشرفته کردن و سازگاری با شرایط جدید در صورت رفتار غیرمترقبه دشمن توجهی نداشت. جان شای(8) در نامه خود به جومینی یادآوری کرده بود که تجزیه و تحلیل استراتژیک آمریکا به وضوح و قطعیت مسائل توجه دارد. برای نمونه، کنترل تسلیحات آمریکا بر حقایق استراتژیک جهانی در قالب یک فرمول برای رسیدن به ثبات مبتنی است. هر سیستم تسلیحاتی استراتژیک را میتوان با توجه به نقش آن در ثبات مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. صرفنظر از یک معنای سیاسی و مشترک، فرمول مزبور در دهههای 70 و 80 حقیقت را برای بسیاری از ناظران آشکار کرده بود.
امروز، شور و شوق زیاد انقلاب در امور نظامی به رهبری اطلاعات یا تحول نظامی، ناشی از همان میل به کسب قطعیت در امور نظامی است. مدل اقدام قاطع در جنگ دوم خلیجفارس نشان داد که چگونه در آینده، میتوان پیروزی فراگیر را به طور مطمئن به دست آورد. تحولات یک دهه بعد از آن نیز، ایدئولوژی پیروزی از طریق برتری تکنولوژیکی را کمتر با چالش روبهرو کرده است. به جز سومالی، پیروزیهای کسب شده در بوسنی، کوزوو و افغانستان همه گواه درستی شیوه جنگ آمریکا مبتنی بر انقلاب در امور نظامی هستند. تاریخ استراتژی به ما میگوید که جنگها به شیوههای مختلف و در عرصههای مختلف صورت میگیرند.
از آنجا که تمام جنگها یک دوئل هستند، فرمول تکنولوژیکی - یا هر فرمولی - برای کسب پیروزی به شکست میانجامد. این شکست ناشی از ناکارآمدی تاکتیکی در شرایطی مانند وضعیت شهری یا ضعف عملیاتی و استراتژیک دشمنی است که براساس پیشبینیهای ادوارد لوت واک در شاهکار خود در مورد استراتژی رفتار میکند.67 این منطق متناقض منازعه میگوید آنچه امروز مؤثر است، فردا کارآیی ندارد؛ زیرا، امروز، مورد استفاده قرار گرفته است. به طور خلاصه، رفتار نظامی فرمولبندی شده در صورت آگاهی دشمن و حتی در صورت توانایی متوسط آن، به شکست میانجامد.
3) فناوری، تنها عامل پیروزی نیست. این مفروض جذاب که موقعیت پیشرو آمریکا در فناوری نظامی غیرقابل شکست که ارزشهای متحدان را کاملاً پایین میآورد و پیروزی قاطع را ممکن میکند، همیشه و در هر موردی درست نیست.68 فناوری، تنها یکی از ابعاد استراتژی است، نه مهمترین عامل. این مفروض که برتری نسبی تکنولوژیکی اصلیترین عامل پیروزی استراتژیک است، همیشه در طول تاریخ مورد تأیید نیست.69 یافتن نمونههای پیروزی قاطع به دلیل برتری تسلیحات بسیار مشکل است؛ بنابراین، باید به هشدارهای دیگر نیز توجه کنیم، اگر دو طرف متخاصم از نظر فناوری برابر باشند یا هیچ یک از آنها، از نظر ماشین جنگی پیشرفته نباشند، طرفی که از نظر مادی با چالش روبهروست، برای جبران ضعف خود، به شیوه نامتقارن روی خواهد آورد.
اگر یک توانایی، به ویژه در رابطه با اقدامی که مانند جنگ پیچیده، مبهم و خطرناک است، به واقعیت نزدیک باشد، احتمالات ناشی از آن نیز به واقعیت نزدیک خواهند بود. اگر فناوری به ما برتری میبخشد، بگذارید از آن استفاده کنیم. البته، پرونده عملکرد نظامی آمریکا از سال 1991 تاکنون، نباید گواه قانعکنندهای برای ظهور شیوه مطمئن برای کسب پیروزی قاطع تلقی شود. بمباران هر اندازه هم که دقیق باشد، نباید مترادف با کل جنگ تلقی شود؛ مفهومی که براساس آن، آمریکا فرمول تکنولوژیکی برای کسب پیروزی قاطع را تدوین کرد و در کنار بسیاری از نواقص نظامی آن، باید با دیده شک و تردید بدان نگریست. مدل افغانستان که در آن، تیم نیروهای عملیاتهای ویژه در کنار قدرت هوایی دوربرد و هواپیماهای بدون خلبان برای بمبارانهای دقیق، همگی برای تصرف سرزمین از سوی متحدان محلی به فعالیت پرداختند، بعید است که به راحتی در جای دیگری نیز تکرار شود.
این ایده که نیروی نظامی پیشرفته آمریکا به عنوان رهبر انقلاب در امور نظامی توانسته است از طریق فناوری پیشرفته اطلاعاتی در سطح جهان، رمز پیروزی قاطع را کشف کند، با توجه به تحولات تاریخی مورد تأیید نیست. همانطور که گفته شد فناوری، تنها یک بعد از ابعاد مختلف استراتژی و جنگ است؛ بنابراین، آمریکا باید با توجه به این واقعیت که سلاحها و حتی سلاحهای پیشرفته عامل پیروزی نیستند، هوشیار شود. همچنین، در صورتی که فناوری جدید حتی در حد مطلوبی نظامی شود، از سوی سازمانهای آموزش دیده و آگاه مورد استفاده قرار گیرد و با یک دکترین مناسب هدایت شود، باز هم نمیتواند ضامن پیروزی قاطع باشد؛ زیرا، جنگ پیچیده است، دشمن گزینههای متعددی پیشروی خود دارد و ممکن است مبارزه به طول بینجامد.
شاید یک تحول مهم در آغاز، چندان مشکل نباشد، اما شناسایی یک جنگ، به ویژه پیروزی در آن در تاریخ معاصر که در آن، بهرهبرداری از فناوری، تنها عامل پیروزی نیست، بسیار مشکل است. شوارتسکف، فرمانده میدان نبرد جنگ دوم خلیجفارس، به طور جدی ادعا میکرد که در این جنگ، حتی اگر دو طرف سلاحهای خود را با یکدیگر معاوضه میکردند، باز هم نیروهای ائتلاف پیروز میشدند. آلمان در دو جنگ جهانی به دلیل عقبماندگی تکنولوژیکی مغلوب نشد. هرچند عقیدهای وجود دارد مبنی بر اینکه شوروی در جنگ سرد به دلیل ناتوانی در رقابت تکنولوژیکی برابر شکست خورد،70 اما ضعف شدید توان رقابت فناوری شوروی به دلیل ایدئولوژی فرتوت و بوروکراتهای حزبی - صنعتی نامناسب بود.
آنچه مهمتر است، نحوه استفاده از سلاحها و خود استفادهکنندگان است. اگر آمریکا چنین تصور کند که با همین رهبری تکنولوژیکی نظامی در سطح جهان، هژمونی نظامی آن در دهههای آینده تأمین خواهد شد، به راحتی شکست خواهد خورد. ارتش این کشور باید استفاده محدود و واقعی از مفهوم جدید تحرک هوایی در دهه 60 در ویتنام71 را به خاطر داشته باشد، در حالی که ارتش شوروی در دهه 80 نتوانست از این مفهوم استفاده کند؛72 بنابراین، میتوان چنین نتیجه گرفت که هرچند ابزار جنگ مهماند، اما عامل اصلی پیروزی محسوب نمیشوند. آلفرد ماهان یکی از نظریهپردازان نظامی، توضیح حکیمانهای در این زمینه ارائه داده است:
«در طول تاریخ، مردان قوی با کشتیهای کوچک از مردان ضعیف با کشتیهای بزرگ بهتر عمل کردهاند. انقلاب فرانسه این درس را به ما آموخته است که عصر ما در تلاش برای کسب پیشرفتهای مادی، حافظه خود را تا حد زیادی کنار گذاشته است».73
طرفداران فناوری باید به نظریه فرهنگی هانسون توجه کنند، هرچند میتوانند برای تأیید ادعاهای خود نیز از آن استفاده کنند.
یکی از ادعاهای نوشته حاضر این است که شیوه جنگ غربی، تنها از برتری فناوری نشئت نمیگیرد، بلکه در تمامی زمینههای سیاسی اجتماعی و فرهنگی مربوط به پیشرفتهای نظامی فراتر از داشتن سلاحهای پیچیده مشهود است.74
یک جامعه دفاعی که پیروزی آینده خود را مرهون فناوری میداند، در زمینههای متعددی آسیبپذیر خواهد بود، به ویژه برتری تکنولوژیکی که به دنبال ایجاد برابری بین جوامع سیاسی در طول زمان خواهد بود، به ویژه اینکه مانند عصر حاضر فناوریهای جانبی در مسائل غیرنظامی ریشه دارند و میتوانند کاملاً از بدنه نظامی جدا شوند.75
دکترینها و عملکردهای نامتقارن جنگ ارزش فناوری تسلیحاتی پیشرفته را کاملاً کاهش میدهند؛ زمینههای سیاسی و جغرافیایی منازعات بیش از قدرت آتش دقیق، به تلاشهای انسانی فشرده نیازمند هستند. وجود یک کشور قدرتمند در عرصه فناوری ممکن است به از بین بردن توان سازگاری یک نیرو در شرایط مختلف منجر شود و همچنان که در افغانستان اتفاق افتاد، بمباران با محدود شدن جنگ به قدرت آتش، خود به یک هدف تبدیل میشود.
4) پیچیدگی استراتژی و پیروزی در جنگ برای ما، در گرو اختراعات و ابتکارات است. استراتژی و جنگ از تمام ابعاد و تمام عناصر آنها - که درجات اهمیت متفاوتی دارند - باید به هم نزدیک شوند. البته، در ظاهر، ارتشهای ضعیف به سختی میتوانند به دنبال یافتن حوزههایی باشند تا ضعفهای موجود خود را در زمینه فناوری جبران کنند.76 آمریکاییان باید با درس گرفتن از تاریخ خود در مقابل قدرت جایگزینی هوشمندانه عناصر جنگ از سوی رقبای خود، هوشیار باشند.
مستعمرات چرا و چگونه قدرت امپراتوری بریتانیا را شکست دادند؟ چرا کنفدراسیون توانست تا پایان به مقاومت خود ادامه دهد و در نهایت، از طریق جنگ، گرایشهای جداییطلبی و استقلال را زنده کند؟
در ارتباط با مفهوم عدم تقارن در امور استراتژیک مشکلاتی وجود دارد. این مفهوم در اصل جعبهای خالی است که فاقد معنی قابل شناسایی میباشد،77 اما علیرغم مبهم و محدود بودنش، افراد - البته، در صورتی که بخواهند متفاوت باشند - را نسبت به فایده استراتژیک از این مفهوم آگاه میکند.
در حال حاضر، نیروهای مسلح آمریکا مانند دوران اوج قدرت شریونهای امپراتوری روم، صرفنظر از طرحهای فعال دشمنان بالقوه، شیوههای عادی متقارن جنگ را انتخاب کردهاند. تنها برخی از بنیادگرایان، قدرت نظامی آمریکا را برای کسب پیروزی حتمی وسوسه میکنند. از آنجا که کارآیی استراتژیک حاصل رفتار تمام ابعاد استراتژی است، دشمنان آمریکا برای یافتن حوزههایی که قدرت آنها را به طور نسبی به سطوح بالاتر افزایش میدهد و توان بازیگری بهتری به آنها میبخشد، تلاش میکنند. در جنگ کنونی علیه تروریسم (البته، اگر واقعاً وجود داشته باشد)، بیشترین بخش قدرت آمریکا صرف بعد سیاسی و استراتژی خواهد شد، حتی بسیاری از دولتهای مخالف تروریسم - به ویژه با گروههایی که علیه آن دولتها عمل میکنند - با عملکرد سلطهجویانه آمریکا در هدایت نظم بینالملل مخالفاند.78
نیروهای مسلح آمریکا برای کسب پیروزی قاطع باید انتظار مخالفت دیگران را داشته باشند. برخلاف وضعیت نامنظم یا منظم نیروهایی که آماده شکست هستند و همکاری مؤثری نیز در شیوه جنگ افغانستان داشتند، احتمالاً، آمریکا با دشمن زیرکی روبهرو میشود که به طیف کامل استراتژی کلان آشناست.79
پیچیدگی استراتژی و اینکه کارآیی استراتژیک نتیجه ترکیب رفتار و نقش در ابعاد مختلف است، میتواند به نفع یا ضرر آمریکا باشد. منازعه نامتقارن یک بازی است که دو طرف میتوانند بدان اقدام کنند.
تمام مراحل منازعه کشاکش بین متخاصمانی است که میخواهند ضعف خود را در تمام زمینهها به قدرت تبدیل کنند. طبق ادبیات جنگ محدود در دهههای 50-60، اینکه جنگ چگونه، در کجا، با کدام تسلیحات و... باید انجام شود، راهی طولانی برای تعیین چشمانداز پیروزی قاطع در پیش دارد. در برخی از مقاطع جنگ، ممکن است هدف، آزمودن محدودیتهای در حال ظهور برای کسب شرایط بهتر درگیری باشد. ارتش آمریکا باید در مقابل تهدید چشمانداز پیروزی قاطع هوشیار باشد. این تهدید همان توان بالقوه یک دشمن برای بهرهبرداری از قدرت نسبی در برخی از ابعاد استراتژی برای جبران ضعف تکنولوژیک خود میباشد.80
5) دشمنان خود را بشناسید. در تجربه نظامی آمریکا، توجه به دشمن و شیوه جنگی او جایگاه چندانی ندارد. برای نمونه، ارتش آمریکا در جنگ با سرخپوستان، ماشینی نظامی را به نمایش گذاشت که در مقابل دشمنان غیرمنظم، تنها در صورت لزوم، امتیازهای بسیار اندکی به آنها داده میشد.81 در قرن بیستم، آمریکا در دو جنگ جهانی وارد شد و مطمئن بود که میتواند اشتباهات ارتش آلمان و ژاپن را به آنها نشان دهد. در جنگ با کره، طرف مقابل چندان قوی در نظر گرفته نشده بود و حتی در جنگ ویتنام نیز، قدرت ویتنامیهای شمالی و هواداران جنوبی آنها، آنچنان که باید و شاید جدی گرفته نشدند.82 در این راستا، سومالی تجربه کاملاً برعکسی را نشان میدهد که شاید تنها نمونه تاریخی شکست ارتش آمریکا به دلیل بیتوجهی به دشمن بود.
در واقع، ارتشهای بهتر در مقابل شرایط جنگی گوناگون انعطافپذیر و سازگارند. پیش از جنگ جهانی اول، ارتش بریتانیا با توجه به دکترین مقررات خدمت نظامی به ضعف دچار بود؛ زیرا، به منزله نیروی مأمور در سطح جهان، از توانایی تحرک در تمام عرصههای گوناگون و جنگ با دشمنان عمدتاً نامنظم برخوردار بود؛83 مشکلی که امپراتوریهای روم و بیزانس نیز با آن روبهرو بودند.84 ارتش بریتانیا باید در مقابل مرزنشینان قبیلهای شمال و غرب هند، به جنگ کوهستانی میپرداخت و در عین حال، در مقابل بوئرها در آفریقای جنوبی، به انجام یک نبرد متحرک اقدام میکرد.85 شریونهای امپراتوری روم نیز هرچند دو قرن بیش از میلاد در جنگ چریکی زبردست بودند، اما این شیوه از نظر اجتماعی، فرهنگی و لجستیکی در مقابل دشمنان ژرمن آنها عملی نبود.86
سون تزو چنین میگوید:
«کسی که خودش و دشمنش را بشناسد، با خطر درگیری در چندین جبهه روبهرو نمیشود. کسی که دشمنش را نمیشناسد، اما خودش را میشناسد، گاهی پیروز میشود و گاهی شکست میخورد. کسی که نه خودش و نه دشمنش را شناسد، به طور حتم، در هر جبههای شکست میخورد».87
همچنان که اجرای تاکتیکها از اجرای استراتژی آسانتر است، ابزار مادی جنگ - هرچند ابزار اصلی - توجه به عنصر اساسی انسان را منحرف میکند.88 برای نمونه، میتوان به تجربه سیاست بازدارندگی اشاره کرد. در اظهارنظرهای رسمی و غیررسمی و حتی در ادبیات علمی، بارها به بازدارندگی اشاره شده است. بازدارندگی که متغیر وابستهای محسوب میشود، معادل ماشین نظامی لازم برای اجرای این سیاست تلقی میشود. اما پیروزی قاطع در بازدارندگی تنها در صورت همکاری اجباری طرف مقابل به دست میآید. راه پیروزی قاطع از طریق بازدارندگی موفق، احتمالاً از طریق افزایش توان نظامی نیست، بلکه از طریق درک کامل طرف مقابل از خواستههای ماست، به طوری که تهدیدات دقیقاً متوجه ارزشهای حیاتی دشمن شوند.
بازدارندگی همواره رفتار مبهم و نامطمئنی است که به دلایلی غیر از کنترل طراحان دفاعی عقلایی ممکن است شکست بخورد.89 با وجود این، جدی گرفتن دشمن به منزله یک شخصیت فرهنگی، سیاسی و استراتژیک، باید چشمانداز کسب پیروزی قاطع از جانب ما را تقویت کند. کسب پیروزیهای آسان (مانند پیروزیهای آمریکا در دهه گذشته) به یک گرایش به پیروزی تکنولوژیک گمراهکننده منجر میشود. دستگاههای نظامی به مثابه سازمانهای محافظهکار و محتاط به سختی میتوانند در مقابل نوآوریها (مانند تغییرات تکنولوژیک جدید و غیره)، کمک جدیدی را ارائه دهند، مگر اینکه به دنبال شناسایی و اعمال درسهای جدید از منازعات اخیر باشند.
گرایش خیالی قابل درک در تفکر دفاعی یک ابرقدرت، متضمن نگاه به آینده است. این موضوع مانند این پرسش پیچیده که آیا عراق، صربستان و طالبان در جنگ شکست خوردند یا نیروهای آمریکایی با شیوه جنگی جدید خود پیروز شدند، قابل ساده کردن است. به نظر من، این یک واقعیت است که آمریکا در جنگ با دشمنان مزبور مغلوب نمیشود. پیروزی همیشه زیبا نیست و به دنبال پیروزی قاطع، اغلب مطلوبهای سیاسی نیز باید به دست آیند، اما ممکن است چشمانداز پیروزی به همان میزانی که به شانس بستگی دارد، حتمی نیز باشد.
هر فرمول پیروزی نظامی ممکن است از طرف دشمن با فرمول دیگری رقابت، خنثی یا جبران شود. دشمنان آینده که بیش از دشمنان سالهای پیش قدرتمند خواهند بود، بیشتر قربانیان منفعل شیوه جنگ آمریکایی مدل افغانستان نخواهند بود. پیروزیهای پس از سال 1991 علیرغم اشتباهاتی به دست آمدند که در صورت ارتکاب آنها در مقابل یک دشمن قویتر، هزینهها را بالا میبردند. جنگ خلیجفارس از نظر عملیاتی بسیار ضعیف بود و امکان فرار بسیاری از نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق را فراهم آورد.
نبرد هوایی در صربستان و کوزوو نیز ترکیبی از عدم تناسب استراتژیک و اشتباهات تاکتیکی بود؛ بنابراین، موفقیت در افغانستان نباید بیتوجهی به این واقعیت را سبب شود که عملیاتهای نظامی مشترک انتظارات منطقی را پاسخ ندهند.90 نیروهای آمریکا و متحدان افزون بر فرار اسامه بن لادن، به دیگر مبارزان القاعده نیز اجازه دادند تا با سلاحهای سنگین از قندهار بگریزند.
افزون بر این، حمله به غار تورا بورا و دیگر غارهای منطقه بدون بستن راههای فرار به سوی مرز پاکستان صورت گرفت. در واقع، تورا بورا بسیاری از ضعفهای تاکتیکی و عملیاتی را نشان داد و به این تردید دامن زد که در دنیای سیاست عالیه، هدف کشتن یا اسارت مقامات عالیرتبه نیست.
مسئله اصلی در این نوشته، یادآوری اشتباهات جنگ نیست، بلکه گوشزد کردن این نکته به آمریکاییان است که در دهه گذشته، قدرت نظامی خود را در شرایط استراتژیک مساعد و استثنایی به کار بردهاند. هرچند نتایج عملیاتهای دهه گذشته را میتوان یک پیروزی قاطع دانست که بیشتر مرهون نیروی هوایی متحول شده آمریکا بود، اما نمیتوان انتظار داشت که در منازعات آینده نیز، چنین مسیری طی شود.
نتیجهگیری
پیروزی قاطع، به منزله یک هدف نظامی، بحثبرانگیز نیست. اینکه یک تصمیم هرچند ضرورتاً با ماهیت کارتاژی نتیجهبخش باشد یا نه، در وهله نخست، یکی از مسائل سیاستگذاری است و پس از آن، با سیر حوادث، دو بخش نظامی و سیاسی در این مورد، به تعامل میپردازند. تلاش برای کسب پیروزی قاطع در قرن 21، با تجهیز دشمنان به سلاحهای کشتار جمعی، خطرات و مشکلات پیروزی را افزایش خواهد داد. اگر آمریکا گزینهای پیشروی آنها بگذارد، آنها را با بازدارندگی و اجبار نمیتوان به اطاعت وادار کرد. در این ارتباط، همان منطق مفهوم استراتژیک دفاع موشکی از خاک آمریکا و نیز دفاع موشکی متحرک به قدری روشن است که دیگر به توضیح نیازی نیست.
توضیح طولانی و مفصل معنی کسب پیروزی قاطع به چهار ادعا منتهی میشود که به عنوان نتیجهگیری آورده میشوند: نخست اینکه هرچند پیروزی قاطع با عملکرد نظامی تکنولوژیک عالی نیز تضمین نمیشود، اما امکانپذیر و بسیار مهم است. اینکه جنگ معضلی را حل نمیکند و ذاتاً مبهم است، درست نیست. تاریخ قدرت تأثیر تهدید یا توسل به زور را به خوبی نشان میدهد. از نظر اخلاقی، مذاکره از جنگ بهتر است، اما برخی از دشمنان را تنها با ابزار نظامی میتوان اصلاح کرد، همچنان که حمله به بوسنی، کوزوو و القاعده باید پیش از این انجام میشد. متحدان اروپایی آمریکا که از موضع این کشور عصبانی هستند، مایلاند به مذاکرات جدی با دشمنان بالقوه ادامه دهند یا در شرایط استراتژیک دشواری زندگی کنند.
برای بازدارندگی و جنگ نمیتوان از میزان قدرت یکسانی استفاده کرد. اگر در دهههای آینده نیز، آمریکا با تهدید یک قدرت بزرگ، مانند چین یا احتمالاً چین و روسیه روبهرو شود، نیاز به افزایش قدرت را احساس خواهد کرد. هرچند در درگیریهای دهه گذشته، قدرت نظامی آمریکا همواره از ابتکار عمل برخوردار بود و زمان کافی برای اصلاح اشتباهات اولیه را نیز در اختیار داشت، اما باید دانست بسیاری از شیوههای جنگ در سطح جهانی پایدار نیستند. جنگ برقآسای آلمان در مقابل ارتش ضعیف فرانسه و بریتانیا که بر مشکلات خود، تحرکات اشتباه را افزودند، به خوبی مؤثر واقع شد،92 اما در مقابل روسیه، که به شکست قاطع اذعان نکرد، موفق نبود.93
اگر شیوه جنگ آمریکا به یک فرمول تبدیل شود، هرچند قدرت تکنولوژیک آن دشمن را تحتتأثیر قرار بدهد، دشمنان باهوش تلاش خواهند کرد، جنگ را به عرصهای بکشانند که قدرت آمریکا در آن عرصه، چندان مؤثر نیست. این اعتقاد که قدرت نظامی آمریکا، که با استفاده از سیستمهای اطلاعاتی متحول شده، میتواند صرفنظر از تواناییها و برتریهای دشمن، مؤثر واقع شود، باید کاملاً کنار گذاشته شود. برای نمونه، چین پس از تجربه ژاپن (مدل سالهای 1904 و 1941) بعید است که یک دشمن منفعل باشد و صرفاً، براساس شرایط تحمیلی آمریکا بجنگد.94
سوم آنکه، هرچند پیروزی قاطع مفهومی با معنی مشخص است، اما جایگزین شکست قطعی یا حتی پیروزی غیرقاطع نیست. تصمیم و پیروزی هر دو بر مقیاسی با دو جهت کم و بیش ثبت میشوند. اگر نوع مطلوب مواجهه نظامی که باید پیروزی قاطع را به ارمغان بیاورد، درگیری کوتاهمدت، اما خونینی (درست مانند جنگهای دولت - شهرهای یونان باستان) باشد، نوع جنگی که امروزه آمریکا به دنبال آن است در نقطه پایانی سمت مخالف طیفی خواهد بود که امکان اتخاذ آن وجود دارد. طبق نقل قولی که به مائوتسه تونگ منسوب است، در جنگ چریکی، هیچ چیزی به اندازه نبرد قاطع مهم نیست.96
پیروزی قاطع در مباحث عمومی آمریکا باید با مفهوم برتری استراتژیک و پیروزی استراتژیک تکمیل شود. آمریکاییان معتقدند جنگ باید از نظر نظامی و بدون هیچگونه اشتباهی، به پیروزی برسد و عملیاتهای غیرقاطع و ناموفق تحملناپذیرند.97 جامعه دفاعی آمریکا به همان میزانی که در گذشته باید برای رفع محدودیتهای تحمیلی شرایط اضطراری دهه 50 در زمینه استراتژیک بازدارندگی هستهای متقابل تلاش میکرد، امروزه نیز، باید برای انطباق با واقعیتهای جنگ، که سازمانهای تروریستی فراملی تحمیل میکنند، بکوشد.
متحدان آمریکا در ناتو و نیز روسیه، چین و برخی از دیگر کشورها، تجربه کم و بیش طولانی در جنگ و زندگی با تروریستها داشتهاند. با وجود این، برای آمریکا، علیرغم اوضاع نامأنوس ناشی از افراطیگریهای جناحهای سیاسی (مانند برخورد سیاهپوستان و سفیدپوستان)، اینکه به صورت دائمی در شرایط ناامن زندگی با تروریستها ادامه دهد، بسیار دشوار است. انقلاب در امور نظامی در جنگ علیه ترور، به ویژه در شناسایی اهداف دوردست بسیار مفید است، اما این امر تنها برای پیروزی استراتژیک مناسب است، نه نتیجه بالاتر.
سرانجام اینکه، علاقه آمریکا به پیروزی قاطع در هر دو حوزه سیاسی و فرهنگی نیز مشهود است. در ناتو، این مفهوم تنها در رابطه با آمریکا به منصه ظهور رسیده است. بیتوجهی به قدرت نظامی در محاسبات ناتو - اروپا و اتحادیه اروپا و فرض آسان امکان ائتلاف در مقابل مسائل نظامی، بیتوجهی به مفهوم پیروزی قاطع را در پی داشته است. اغراق نیست اگر بگوییم که برخلاف ماهیت دفاع دستهجمعی در سازمان ناتو، متحدان و دوستان اروپایی آمریکا در دنیایی زندگی میکنند که هیچ مسئله نظامی جدی آنها را تهدید نمیکند. درست است که ناتو در کوزوو اقدام کرد، اما همان عملیات و کل تحولات یوگسلاوی سابق نشان دادند که ناتو - اروپا چقدر از نظر توان نظامی عقب ماندهاند.
تأکید بر پیروزی قاطع زمان و مکان خاص خود را دارد. اروپاییان به دلیل ضربه دیدن از دو جنگ گذشته در خانه خود، کمتر برای کسب چنین پیروزی نظامی وسوسه میشوند و به دنبال ابزار و شیوههای کسب آن نیستند. هنگامی که آمریکا با چنین اروپایی روبهرو میشود، درباره انگیزههای آنها تردید میکند و از این بیتوجهی خشنود نیست.
مشکل سیاست و استراتژی آمریکا آن است که وقتی متحدان ناتو در واشنگتن از نظر نظامی ضعیف ارزیابی میشوند، دیدگاه آنها در مورد امنیت نظامی نیز جدی گرفته نمیشود. آمریکا خود را به صورت جامعهای میبیند که درباره توسل به زور، تنها به افکار عمومی داخل خود توجه دارد. گفتوگو میان نابرابرها همیشه مشکل بوده است، اما این بار در مواجهه با نخستین جنگ قرن 21 - هرچند جنگ جهانی سوم نباشد - شنیدن نظرات دیگران نیازی اضطراری است.
به دلیل طولانی بودن یادداشتها از درج آنها خودداری میشود. علاقهمندان برای اطلاع و استفاده لازم میتوانند به دفتر مجله مراجعه کنند.
پاورقی:
* Colin S.Gray, Defining and Achieving Decisive Victory (NY: The Strategic Studies Institute, April (2002).
پینوشتها:
(1) Michael Quinlan
(2) Edward Luttwak
(3) Russell Weigley
(4) Marne
(5) Jatland
(6) Barbarossa
(7) George Lansbury
(8) J.Shy
ش.د820701ف