(روزنامه ايران - 1396/09/27 - شماره 6669 - صفحه 15)
* تعامل و وحدت حوزه و دانشگاه از چه زمانی کلید خورد؟ در واقع میخواهیم بدانیم آبشخور این اندیشه از کجاست؟
** دکتر مهراب صادقنیا: حوزه و دانشگاه دو ساحت دارند؛ ساحت اجتماعی و ساحت نظری. تعامل و وحدت «ساحت نظری» آنان به دهههای پیش از انقلاب بازمیگردد؛ آن زمان چنین تصور میشد که میان آموزههای دانشآموختگان دانشگاهی و دانشآموختگان حوزوی تعارض وجود دارد و همدیگر را نفی میکنند. این تعارض در سطح نظر قدری آزاردهنده بود. برخی چون شهید مطهری یا شهید مفتح با حضور در دانشگاهها و تدریس دروس دانشگاهی تلاش داشتند تا به نوعی این ناسازگاری را در سطح نظر انکارکرده و ناموجه نشان دهند.
اما وحدت حوزه و دانشگاه در سطح عمل و واقعیت به مثابه وحدت دو ساختار یا دو نهاد علمی است که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی اهمیت بیشتری یافت و تأکید میشد که اگر حوزه و دانشگاه هر یک به مثابه یک نهاد علمی، به هم نزدیک نباشند، در نهایت به شکافی اجتماعی در بیرون خواهد انجامید و جامعه را دوتکه خواهد کرد که البته این شکاف اجتماعی ممکن است با آن بحث تعارض نظری حوزه و دانشگاه هم تقویت و تشدید شود و نتایج آزاردهندهای به وجود آورد. بنابراین، معتقدم که دغدغه وحدت حوزه و دانشگاه از همین جا شروع شد.
* شما «دانشگاه» و «حوزه» را دو نهاد معرفتی مستقل میدانید؟
** دکتر علیرضا قائمینیا: پیش از انقلاب، تعارض بین «دین» و «علم» بیشتر مطرح بود، اندیشههای متفکران در محافل عمومی و دانشگاه بیشتر متکفل جنبه علم بود و حوزه علمیه جنبه دینی قضیه را دنبال میکرد و گویا نوعی تعارض میان این دو نهاد احساس میشد. از این رو، پیش از انقلاب، همکاری این دو نهاد، در جهت رفع این تعارض بود؛ به تعبیری، تبیین معارف دینی را دنبال میکردند چنانکه زبانش برای دانشگاهیان قابل فهم باشد و بالعکس.
در سالهای 56-57 که جریان انقلاب شدت گرفت، شخصیتهایی چون شهید مطهری، مهندس بازرگان و دیگران کوشیدند تا پرداخت به بحثهای روز را در دستور کار خود قرار دهند. حضرت امام(ره) نیز از جمله افرادی بودند که ارتباط حوزه و دانشگاه را صرفاً یک ارتباط معرفتی نمیدانستند و معتقد بودند که باید در متن واقعیت اجتماع ارتباط داشته باشند. امروز هم تحول گستردهای در جامعه ایرانی رخ داده است، همکاری معرفتی میان حوزه و دانشگاه در این فضای جدید، جدیتر شده است.
در واقع چون انقلاب، هویتی فرهنگی دارد و دو نهاد «حوزه» و «دانشگاه» متکفل این فرهنگ هستند، طبیعی است که این وحدت در سطح فرهنگ و مسائل فرهنگی خود را بیشتر نشان دهد؛ حوزه از آنجا که متکفل علوم دینی است و نگاههای سنتی دارد و دانشگاه نیز از آنجا که علوم جدید را دنبال میکند، در این فضا، نقش اساسی را برعهده دارند. معتقدم حتی بحث علومانسانی اسلامی که اکنون از دغدغههای مهم اندیشمندان جامعه ما است، نیز، به نوعی برآیند این نوع ارتقای فکری میان دانشگاه و حوزه است. به این اعتبار، باید چگونگی ارتباط میان این دو نهاد، در «سطح معرفتی» و در «سطح مدیریتی» حل شود.
* در این پروژه، «وحدت» به چه معنا است؟ اساساً در این تعامل بهدنبال چه هستیم؟
** صادقنیا: گاه وحدت حوزه و دانشگاه، معنایی نظری دارد، به این معنا که از لحاظ نظری و معرفتشناختی بین آنچه در حوزه و آنچه در دانشگاه آموخته میشود، یک همسنخی، همداستانی برقرار میشود. اما گاهی وحدت حوزه و دانشگاه به مثابه همداستانی یک نهاد علمی مدرن با یک نهاد دینی و سنتی نیست و لازم نیست آنچه حوزوی میآموزد و آنچه دانشگاهی میآموزد، یکدیگر را تأیید یا تکمیل کنند. به هر حال، روشهای علمی، (علم به معنای saience) روشهای خاص خود را دارند، تجربهبنیان هستند، از طرفی، روشهایی که در حوزه میآموزیم نیز مبتنی بر متدهای الهیاتی است و ممکن است با یکدیگر در جایی همداستان و در جایی متفاوت باشند و حتی در جاهایی هم اصلاً هیچ قضاوتی درباره همدیگر نداشته باشند.
این داستان، داستان کهنهای است که دنیای غرب سالها است که از آن گذر کرده است و یک زمانی مدافعان حقوق تجربی معتقد بودند که معناداری گزارههای دینی، از آن جهت که واقعیت عینی ندارند با چالش روبهرو هستند و آنها را به کل نفیکرده و بیمعنا تلقی میکردند، از آن طرف، کسانی که در دنیای دین بودند بر معناداری گزارههای دینی تأکید داشتند و تلاش داشتند که گزارههای دینی را به شکل پوزیتیویستی یا اثباتگرایانه معنا کنند. افرادی همچون سیداحمدخان هندی، سیدجمالالدین اسدآبادی، سید قدس و... در این زمینه تلاشهایی را صورت دادهاند اما این دعوای کهنه بعد از نیمه دوم قرن بیستم تحلیل رفت و دیگر، پوزیتیویستها این ادعا را ندارند که معناداری صرفاً به داشتن مابهازای خارجی گزارهها است.
به همین دلیل به قول معروف نسبت به دین موضع بیطرفی و بیشرطی را رعایت کردند. به همین دلیل دعوای بین علم و دین در دنیای غرب کمی تعدیل شد و در کشور ما هم به تبع، همین است؛ یعنی، دعوا به صورت طبیعی تعدیل میشود و وحدت حوزه و دانشگاه در این ساحت قاعدتاً به معنای این است که یک حوزوی به اندازهای که به لحاظ متد و روش دستاورد دارد، میتواند مدعی باشد و از واقعیت سخن بگوید و یک دانشگاهی هم به اندازهای که منطق و دانشش اقتضا میکند، میتواند از واقعیت سخن بگوید.
اما «وحدت» نهاد حوزه و نهاد دانشگاه به گمان من به این معنا است که اینها به گونهای رفتار نکنند که نتایج فعالیت یکدیگر را در سطح جامعه از بین ببرند. حوزه و دانشگاه هر کدام صدای خود و خروجی خودشان را دارند. تمام این خروجیها به جهت بهباشی وضعیت فرهنگ اجتماعی کشور است. تمام تلاشهای حوزه برای بهبود وضع فرهنگی جامعه است، از طرفی تمام تلاشهای دانشگاه نیز به همین منظور است. وحدت حوزه و دانشگاه یعنی، همفهمی و همداستانی بین این دو نهاد به گونهای که هیچ یک تلاش دیگری را انکار نکند. هیچ وقت در طول این انقلاب نه حضرت امام(ره) و نه رهبر معظم انقلاب وحدت حوزه و دانشگاه را اینگونه معنا نکردند که دانشگاهیهای ما حوزوی شوند یا حوزویهای ما دانشگاهی. این معنای وحدت حوزه و دانشگاه نیست. معنای وحدت حوزه و دانشگاه این است که ضمن حفظ ماهیت هرکدام و ضمن تأکید بر تفاوت این دو ماهیت، به این سمت حرکت شود که هیچ کدام از این دو نهاد نقش، تأثیر و جایگاه نهاد دیگر را انکار نکند.
* دکتر صادقنیا، وحدت حوزه و دانشگاه را «دیالوگ» میان این دو نهاد تعریف کردند، به اعتقاد شما، در عمل این امر چقدر محقق شده است؟
** قائمینیا: نخست باید میان نگاه واقعبینانه و نگاه آرمانی فرق بگذاریم؛ اینکه ما میگوییم وحدت حوزه و دانشگاه به این معنا نیست که در جامعه ما محقق شده است. چه بسا در عمل، این دو نهاد دور شده باشند. خود این مسأله باید آسیبشناسی شود که چه دلایلی در این امر دخیل بوده است؛ دلایل فرهنگی، سیاسی و اجتماعی بسیاری در این مسیر اثرگذار بودهاند که باید به آنها توجه کرد و مسأله مهم امروز برای ما همین است؛ زیرا هنوز، همزبانی میان حوزه و دانشگاه شکل نگرفته است. این همزبانی صرفاً ترجمه علوماسلامی، تدوین و تدریس آنها در دانشگاهها یا قابل فهم کردن کتابهای دانشگاهی برای حوزویان نیست. این همزبانی قرار گرفتن در یک فضای هرمنوتیک است؛ فضایی که طرف مقابل فهمیده شود؛ درک شود که او در چه زمینه فکری قرار دارد. معتقدم این یک ضرورت است که باید صورت گیرد. بنابراین ما هیچگاه ادعا نمیکنیم که در جامعه ما هنوز چنین چیزی شکل گرفته است یا حتی مدعی باشیم که گامهای اولیه برداشته شده است. حتی بر این باورم که گامهای اولیه در جهت خلاف قضیه برداشته شده است.
اما چند سوءفهم وجود دارد که آقای دکتر صادقنیا به برخی از آنها اشاره کردند. واقعیت این است که مقصود از وحدت حوزه و دانشگاه، این نیست که دانشگاه، حوزه شود و حوزه، دانشگاه؛ به گونهای که ساختار اینجا به آنجا منتقل شود و بالعکس. اصلاً قضیه این نیست. دانشگاه برای خود مزایایی دارد، حوزه نیز همینطور. بنابراین قضیه این نیست که ما صرفاً بیاییم روشهای اینها را به هم انتقال دهیم. همچنین خطا اینجا است که فکر کنیم وحدت، نوعی «دیالوگ» است. دیالوگ باید باشد و ضرورت عصر ما هم این است که میان دو نهاد علمی با این حد از گستردگی چنین دیالوگی صورت گیرد؛ اما «وحدت» چیزی فراتر از این است. همچنین منظور پذیرش دربست طرف مقابل هم نیست؛ همینطور که دکتر صادقنیا اشاره کردند صداهای مختلف باید حضور داشته باشند. قطعاً این دو نهاد معرفتی برای خود نتایج مختلفی دارند، گاهی هم ممکن است با هم تعارض پیدا کنند یا همخوانی نداشته باشند.
بر این باورم که این وحدت را میتوان در دو سطح دید؛ یکی در سطح معرفتی و دیگری در سطح فرهنگی. در «سطح معرفتی» دانشگاه بالاخره پیشتاز مطالعات جدید است. حوزه هم وارث یک سنت دیرینه است. اینها مبتنی بر جهانبینی خاصی هستند، مبانی فکری خاصی دارند. معتقدم، در مرحله اول، گفتوگو باید صورت گیرد اما در مرحله نهایی باید نوعی «تلفیق معرفتی» را دنبال کرد. منظور من از تلفیق معرفتی اصطلاحی است که در علومشناختی به کار میرود.
این اتفاقی است که مدام در تاریخ معرفتی بشر شکل میگیرد، یعنی شما میبینید یک فضای علمی از یک فرهنگی به فرهنگ دیگر انتقال پیدا میکند و متناسب با آن فرهنگ رنگ و بوی خاصی میگیرد. اکنون ما با دنیای جدید مواجه هستیم و دانشگاه هم وظیفه انتقال آنها را دارد. حوزه هم میراث سنتی بسیار گستردهای دارد. این تضارب آرا در حال شکلگیری است و در نهایت باید منتظر «تلفیق معرفتی» باشیم که متناسب با فضای کشور ما است.
نکته دیگر این است که در سطح سیاستگذاریهای فرهنگی باید هر دو طرف دخیل باشند. در کشور ما متأسفانه این قضیه نهادینه نشده است. تأسیس شورای عالی انقلاب فرهنگی، در واقع یکی از نتایج همین تفکر است که حوزویان و دانشگاهیان در تعامل قرار گیرند. در مسائل فرهنگی هم باید یک عده از خبرگان حوزوی و دانشگاهی دور هم جمع شوند و این قضیه را باهم حل کنند؛ اما عملاً چنین چیزی شکل نگرفته است.
نمیخواهم تلاشهای بزرگان یا شورای عالی انقلاب فرهنگی را نقد کنم اما معتقدم که یک مشکل ساختار علمی در این قضیه وجود دارد. همکاری حوزه و دانشگاه را باید مطالعات فرهنگی پشتیبانی کند و صرفاً با مشورت، نمیتوانیم این قضیه را حل کنیم. بنابراین میخواهم بگویم که خروجی وحدت حوزه و دانشگاه باید چیزی برآمده از فرهنگ خودمان باشد.
* میتوان از بحث شما چنین نتیجهگیری کرد که خروجی این وحدت را «تولید علم بومی» میدانید؟
** قائمینیا: بله دقیقاً.
* به نظر شما چقدر تحقق این امر قابل حصول است؟
** صادقنیا: من با فرمایشات دکتر قائمینیا همدل هستم جز آنجا که ایشان بر «علم تلفیقی» تأکید کردند؛ چراکه معتقدم این امر امکانپذیر نیست. واقعیت این است که تلفیق معرفت در ساحت ادبیات موزون ممکن است. بهعنوان مثال میتوان از فلسفه ابنسینا یک قرائت مسیحی ارائه داد؛ چون فلسفه مسیحی و فلسفه اسلامی هر دو از یک روش تبعیت میکنند و آن هم «روش عقلورزی» است اما وقتی مشکل در «روش» باشد آن وقت ما دیگر نمیتوانیم «معرفت تلفیقی» داشته باشیم چون «علم» و «الهیات» از دو روش کاملاً متفاوت تبعیت میکنند. این اشتباهی است که چهل سال است اتفاق میافتد به بهانه اینکه ما میخواهیم علومانسانی اسلامی تولید کنیم، داریم تلاش میکنیم معرفت تلفیقی بازتولید کنیم، در حالی که «علم» و «الهیات» دو منطق روشی کاملاً متفاوت دارند، در نتیجه تفاوت این دو منطق دو خروجی متفاوت است، یعنی دو معرفت کاملاً متفاوت پدید میآید. امکان تلفیق این دو نیست. شاید امکان ترکیب آنها باشد، شاید امکان برقراری همزیستی بین این دو باشد؛ اما امکان تلفیق این دو نیست.
* پیشنهاد شما برای تولید علم بومی چیست؟
** صادقنیا: علم به معنای science چهار حوزه متفاوت دارد که متأسفانه ما از این چهار حوزه، تنها سه حوزه را پیش بردهایم و حوزه چهارم ما نقص دارد و اسلامی یا بومی کردن نیز دقیقاً فعالیتی است که در حوزه چهارم رخ میدهد. حوزه اول علم، حوزه «موضوعشناسی» است؛ اینکه اساساً موضوع چیست، حوزه دوم، حوزه «روششناسی» است و تعریف میکند که با چه روشی باید موضوع را بررسی کرد، حوزه سوم؛ ادبیات و نظریهها است؛ در این مرحله بعد از مشخص شدن موضوع و روش، از نظریات کسانی که بر اساس این روش روی موضوع کار کردهاند و به نوعی ادبیات این علم را دارا هستند، استفاده میشود. و در نهایت حوزه چهارم، حوزه «مواجهه علم با واقعیت» است، در این مرحله باید واقعیت اجتماعی جامعه خود را به بررسی نشست چراکه ممکن است بهعنوان مثال مطالعه دورکیم به درد جامعه ایران نخورد.
دانشگاهیان ما سه حوزه نخست را بخوبی پیش رفتهاند؛ یعنی، حوزه «موضوعشناسی»، «روششناسی»، «مکاتب و نظریهها» اما متأسفانه در حوزه چهارم، مطالعه بومی نداریم. از همین رو است که علم در کشور ما بومی نیست. حال اگر ما میخواهیم علوم انسانی بومی یا اسلامی داشته باشیم، باید ببینیم ماهیت عمیق این علم به چیست. واقعیت این است که ماهیت عمیق علم به ادبیات موضوع نیست، به «روش بررسی موضوع» است. 40سال است که از نقد وبر، کانت، کنت، دورکیم و... مینویسیم اما این نقدها به مثابه تولید معرفت تلفیقی یا به مثابه تولید علم دینی نیست. در این 40 سال تنها ما تلاش کردیم ادبیات همان علم را فربه کنیم. علم اسلامی و بومی مادامی تولید میشود که «روش» را تغییر دهیم. لذا، تأکید میکنم وحدت حوزه و دانشگاه اگر بخواهد ثمره داشته باشد، به تولید «معرفت تلفیقی» نیست، نتیجهاش باید برگردد به «بازتولید یک منطق روشی جدید» که بر اساس آن منطق روشی جدید، ما میتوانیم مطالعهای بومی داشته باشیم و به مطالبه واقعیمان؛ یعنی تولید علم بومی و اسلامی برسیم.
دو نکته دیگر هم باید به این بحث اضافه کنم؛ یکی از مشکلات جامعه ما که وحدت حوزه و دانشگاه را دشوار میکند، به هراس اخلاقی تاریخی این دو نهاد از یکدیگر بازمیگردد. به طوری که وقتی با دانشگاهیان صحبت میکنید مدام حوزویها را متهم به بیسوادی میکنند، به اینکه علم آنان کهنه است، ایدئولوژیک به مسائل نگاه میکنند. از طرف دیگر وقتی پیش حوزویان مینشینیم، آنان هم دانشگاهیان را به اثباتگرا بودن متهم میکنند. این بدگمانیها و هراس اخلاقی تاریخی از یکدیگر امکان وحدت را به چالش کشیده است.
نکته دوم اینکه ما به سادهترین شکل وحدت بسنده کردهایم. سادهترین شکل وحدت حوزه و دانشگاه این است که نهادهای حوزوی دانشگاهی شوند و نهادهای دانشگاهی حوزوی. این سادهترین شکل وحدت حوزه و دانشگاه است در حالی که وحدت حوزه و دانشگاه رسیدن به یک هارمونی است؛ هارمونی معرفتی نه تلفیق معرفتی. همانطوری که یک روانشناس یک معرفتی دارد، یک جامعه شناس هم به یک معرفتی میرسد، این دو تلاش ندارند همدیگر را انکار کنند، این دو معرفت با همدیگر تلاش دارند که واقعیت را بهبود ببخشند. یک حوزوی و یک دانشگاهی باید هر دو تلاش کنند به یک شناخت برسند. این شناختها باید با هم ترکیب شود، برای بهسازی وضعیت جامعه.
* آیا موافق هستید که در بحث تولید علم بومی باید یک منطق روشی جدید داشته باشیم؟
** قائمینیا: معتقدم اگر زمینه دیالوگ را فراهم کنیم، میتوانیم به آن تلفیق نزدیک شویم، من با دکتر صادقنیا موافق هستم، ما نمیتوانیم فلسفه صدرایی را مبنای جامعهشناسی قرار دهیم. این بسیار سطحینگری است. جامعهشناسی را نمیتوان به یک فلسفه تقلیل داد. اصلاً جامعهشناسی از جایی پیدا شد که کسانی مثل دورکیم گفتند فلسفه را کنار بگذارید. باز منکر این نیستم که جامعهشناسی مبانی فلسفی دارد و آنها را نیز باید تغییر داد. بنابراین، قضیه در این حد نیست.
دکتر صادقنیا چهار ساحت را برای علم برشمردند. من نگاه دیگری به علم دارم. به نظر من، تنها «روش» مشکل ما را حل نمیکند اگرچه ضرورت دارد. در این خصوص نیز دو نکته دارم؛ یکی اینکه، روش، دیگر آن روش سابق نخواهد بود و باید در روشهایمان هم تجدیدنظر کنیم، به نحوی که هم مقبول فضای تفکر جدید باشد، هم مقبول تفکر سنتی.
نکته دوم اینکه بر تعدد روشها تأکید دارم. اکنون عصر، عصرِ روشها است و مرزهای میان علوم بسیار لغزنده است و در این راستا، علوم مختلف از روشهای یکدیگر گرتهبرداری میکنند و در نتیجه جریانهای جدیدی در الهیات پیدا شده است، گرچه خاستگاه اینها در جامعهشناسی یا روانشناسی بوده است. این تنوع روشی به یک معنا تلفیق معرفتی را تصحیح میکند.
راجع به خود علم نیز به اعتقاد من دو صحنه وجود دارد؛ یک صحنه بیرونی، علم به معنای science و یک صحنه درونی که پشت پرده است. ما معمولاً با روی صحنه علم مواجه شدهایم؛ یعنی، تئوریها، مسائل، مدلها و... اما اساس علم را پشت صحنه علم تشکیل میدهد. آنجایی که خودش را به سادگی نشان نمیدهد اما در عین حال، تئوریها و نظریهها را کارگردانی میکند. اگر قرار است تغییر معرفتی رخ دهد، هم پشت صحنه علم را دربرمیگیرد هم روی صحنه علم را. هم مبانی متافیزیکی علم را دربرمیگیرد و هم تئوریها و نظریات را. در علومشناختی، تحقیقات اخیر نشان میدهد که چه بخواهید چه نخواهید وقتی وارد یک فرهنگ میشوید بوی آن فرهنگ را به خود میگیرید. به نظر من، هم در سطح بیرونی، این مواجهه باید صورت بگیرد هم در لایههای درونی تا خروجی مناسب جامعه و فرهنگمان را بهدست آوریم.
http://www.iran-newspaper.com/newspaper/item/243408
ش.د9603946