زمزمه آمدنشان از چند هفته پیش در همه کوچهها و خیابانهای شهر پیچیده بود چشمهای زیادی آمدنشان را به انتظار نشسته بودند.
دیگر رسم شده بود که هر سال ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) تعدادی از این آقازادهها مهمان شهرها و روستاهایمان باشند.
محل آرام گرفتنش از ۲ سال پیش آماده شده بود، جلسات هماهنگی دستگاهها از سه ماه پیش آغاز شد اما نگرانیهایی هم بود، به خاطر شلوغیها و اغتشاشات عدهای اراذل و اوباش، همه نگران بودند که نکند مردم برای استقبال نیایند یا جمعیت کم باشد، آبرویمان پیش مهمانمان برود. چهرهها همه سرخ و برافروخته و نگران، روز آمدنشان مشخص بود ۶ دیماه ۱۴۰۱ همزمان با روز شهادت مادرشان قرار بود مهمان ما باشند، آن هم وسط چله زمستان که در چهارمحال و بختیاری بام ایران شدت سرما و بارش برف و باران بیداد میکند، هر چند نسبت به آن سالها که تا زانو در برف میماندیم شدتش کم شده بود اما سرمایش به همان شدت تا مغز استخوان رخنه میکرد، اعضای ستاد مدام به هم میگفتند نکند مردم نیایند نکند مردم خام حرفهای دشمنان شوند.
رفتوآمدها به شهرمان زیاد شده بود مدام سرکشی میکردند و اقدامات چِک میشد که نکند چیزی کم باشد.
۲۹ آذرماه مهمانان وارد شهرکرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری شدند و قرار بود تا روز شهادت حضرت زهرا(س) در مراسمات مذهبی مختلفی شرکت کنند و بعد راهی محلهای قرار و آرامش خود شوند.
پُردنجان، میزبان یک شهید گمنام
اینجا در شهر پُردنجانِ شهرستان فارسان، ساعت ۹ صبح ۶ دیماه ۱۴۰۱ همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرای مرضیه(س) در میدان اصلی شهر جمع شده بودیم تا مهمانمان از راه برسد حسابی همه جا را آب و جارو کرده بودیم بوی اسپند و ذغال بلند شده بود.
همهمه مردم زیاد شده بود یکی میگفت چرا نیامد؟ دیگری میگفت نکند پشیمان شده باشند...
آخرین پیچ جاده به سمت شهر از همانجا پیدا بود که ناگهان یکی از اهالی فریاد زد آمدند آمدند...
سر چرخاندم به جمعیت نگاهی کردم صورتهایشان قرمز بود و گونههایشان بیشتر، اما آرام بودند از کسی صدایی بلند نمیشد معلوم بود مدتهاست بیصدا اشک میریزند.
به یکباره صدای یا زهرایی از میان جمعیت بلند شد و ناگهان مادری صدای شیونش پهنه آسمان را شکافت نوای پسرم آمد پسرم آمد را دیگر همه میشنیدیم.
همه تعجب کرده بودیم ما که در شهرمان همچین مادری نداشتیم که فرزندش جاویدالاثر باشد آن زن هم جوان بود نمیآمد مادر این آقازاده باشد.
به یکباره یادم افتاد آخه این آقازاده که گمنام است پس کو مادرش پس کو خواهرش که شیون کند و کِل بکشد و لالایی برایش بخواند.
خودم را جای خواهرش گذاشتم که شاید در یک جایی از این خاک هنوز منتظر جگرگوشهاش است مگر میشود خواهر باشی و عاشق برادر نباشی صدای هق هق زنان و دختران بلند شده بود بوی یاس توی کل شهر پیچیده بود خدایی مداح هم خوب همنوایی میکرد.
شهید گمنام سلام خوش آمدی به شهر ما...
هر کسی با زحمت جمعیت را کنار میزد و خود را به تابوت میرساند دستی به آن میکشید و بعد به سر و روی خود میکشید و یا پارچهای و چفیهای را تبرُک میکرد.
چشم چرخاندم در میان جمعیت دختران و پسرانی را دیدم که با تیپهای مختلف یکی مانتویی یکی چادری یکی تار مویش پیدا بود و راستی راستی انگار برای مهمانی آمده بود لاکهای قرمز و جیغش از نگاهم پنهان نماند و آن یکی سفت چادرش را گرفته بود اما کنار یکدیگر ایستاده بودند و چشمهایشان تَر بود.
پسران جوان و نوجوانی را دیدم که بعضیهایشان حسابی به خود رسیده بودند موهایش طبق مُد روز اصلاح شده بود لباسهای مُد روز پوشیده بودند برخیهایشان چفیه به گردن داشتند اینها هم کنار یکدیگر ایستاده بودند اینها هم چشمهایشان قرمز بود.
مادربزرگها و پدربرزگهای پیری که تا دیروز به بهانه پیری و سرمای هوا از خانه بیرون نمیآمدند اما امروز و در این لحظه عصا به دست همراه نوههایشان در صف اول تشییع حضور داشتند و نه سرما و نه پیری حریفشان نشده بود.
صدای لالایی مادرها بلند بود
صدای لالایی گفتن مادرها با لهجه شیرین بختیاری بلند بود انصافا مداح هم وقتی شور جمعیت را میدید از جان مایه میگذاشت، نماز را که خواندیم دیگر ساعت ۱۰ شده بود اما هنوز هوا با سرمایش خودنمایی میکرد و شانس آوردیم بارندگی نداشتیم اما به خاطر بارشهای روزهای گذشته مسیر خاکی تا یادمان گِلی شده بود و همین راه رفتن را سخت میکرد.
وقتی پیکر مطهر شهید بر روی دستان جمعیت راه افتاد باورم نمیشد همان پیرمرد و پیرزنهایی که تا دیروز از درد پا مینالیدند حالا جلوتر از جوانها به راه افتاده بودند و نوهها و کوچکترها هم پشت سرشان.
تمام مسیر سربالایی بود و خاکی کفشهایمان گِلی شده بود اما هیچ کس غُر نمیزد هر چه بالاتر میرفتیم جمعیت بیشتر میشد بالای یک بلندی ایستادم تا انتهای جمعیت را ببینم و آن چیزی که میدیدم برایم غیرقابل باور بود، پرده اشک مقابل چشمانم نمیگذاشت این تصویر زیبا را که به برکت وجود این شهید گمنام ایجاد شده است تماشا کنم این تصویر زیباترین ستاره دنبالهدار خلقت است که تا به حال دیدهام.
با دیدن این صحنه بیاختیار یاد آن کاروان پیادهای افتادم که زمان جنگ از لردگان شهر پیاده کشور به سمت خط مقدم جبهه حرکت کرده بود.
قطعا شهید نظارهگر ما است
قطعا شهید از آن بالا بالاها به این مردم نگاه میکند شاید هم به دنبال فردی میگردد خواهری یا مادری یا حتی آشنایی اما به قول روضهخوان شاید مادرشان زهرا(س) دست به کمر در میان همین جمعیت به بدرقه فرزندش آمده باشد.
خودم را در میان جمعیت جا دادم به پیکر شهید خیره شدم و با خود زمزمه کردم ای برادرم که این گونه بر فراز دستها میروی تا در آغوش سرد خاک آرام بگیری به این جمعیت نگاه کن و بدان که خلق این صحنه به مدد حضور شماست که با وجود گمنامی آشناترین هستی برای این مردم.
بوی عجیبی در شهر پیچیده شبیه بوی یاس و چه دلنشین است خاطرات مردانی که در پی نام و شهرت نبودند و در خانه گمنامی خود آرام خفتند اینان شاید در سرزمین ما گمنام باشند اما در آسمانها مشهورترین هستند.
شاید تا چند روز گذشته تصاویری از این شهر به جهان مخابره شد که آن را چند نفری فریبخورده خلق کرده بودند اما فردا این تصویر به جهانیان خواهد گفت ما تا پای جان پای ارزشها و انقلاب و رهبری ایستادهایم.
امروز هفت دیماه ۱۴۰۱ فیلمها و عکسهایی در شبکههای مجازی از مراسم تشییع یک شهید گمنام در شهر پُردنجان شهرستان فارسان دست به دست میشود که حس خوب سربلندی را برای من و همشهریهایم به ارمغان آورده.
منبع: فارس