تاریخ انتشار : ۰۹ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴  ، 
کد خبر : ۳۷۱۷۶۷
روایت لحظه شهادت مردی که فرماندهان دوستش داشتند

کلهر همه لشکر بود

پایگاه بصیرت / فاطمه ساداتی

عملیات کربلای ۵ بود، وقتی به یدالله خبر دادند سیدحسین شهید شده؛ انگار دنیا برای او تمام شد. رفت توی نفربر و شروع کرد به گریه کردن، صدای هق هق گریه‌اش از داخل نفربر به گوش رزمنده‌ها می‌رسید. همه می‌دانستند یدالله کلهر و سیدحسن میررضی مثل برادر بودند.
یدالله گویی قصد آرام شدن نداشت، حاج آقا میثمی که سر رسید، بچه‌ها قضیه را به او گفتند. حاجی داخل نفربر شد، چند دقیقه بعد هر دو با هم خنده‎کنان از نفربر بیرون آمدند. همه متعجب از این تغییر رفتار شهید کلهر جویای احوالش شدند، حاج یدالله فقط یک جمله گفت: «حاج آقا همان حرفی را گفتند که حضرت رسول (ع) به حضرت زهرا (س) گفتند.»
زمان زیادی نگذشت، مرحله دوم عملیات کربلای ۵، یعنی اوایل بهمن سال ۱۳۶۵ حاج یدالله دیگر سر از پا نمی‌شناخت تا به دیدار همرزمان شهیدش برود. او در همان عملیات شهد شهادت را نوشید و برای همیشه جاودانه شد. فرماندهی که نه از یاد رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) و نه از خاطر بچه‌های لشکر سیدالشهدا (ع) نمی‌رود. سردار علی فضلی بار‌ها از علاقه خود به شهید کلهر گفته و از او به نیکی یاد کرده است.

 یل شهریاران
یدالله کلهر در روستای باباسلمان شهریار تهران به دنیا آمد؛ از ابتدای نوجوانی به صف انقلابیون پیوست و یک بار در جریان مبارزات انقلابی علیه شاه هدف اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد. 
سال ۱۳۵۸ که اولین حرکت‌ها برای شکل‌گیری سپاه کرج آغاز شد، او از اولین نیرو‌هایی بود که به عضویت سپاه درآمد و به دلیل شایستگی‌هایی که داشت، به جانشینی عملیات سپاه کرج منصوب شد. در نخستین گروه اعزامی از سپاه کرج به کردستان، سرپرستی گروه را بر عهده گرفت و در آزادسازی شهر سنندج با وجود آنکه نیرو‌های تحت فرماندهی او پس از پایان مأموریت به کرج بازگشتند، او در منطقه ماند و به «فرماندهی عملیات شهر تکاب» منصوب شد.
جنگ تحمیلی نقطه‌ای بود که اوج بلوغ نظامی کلهر نمایان شد. او با ساماندهی نیرو‌های بسیجی و رسمی سپاه به جنوب رفت و جبهه «فیاضیه» را در آبادان تشکیل داد و مدت‌ها در سمت «فرمانده محور جبهه فیاضیه» مشغول خدمت شد.
کلهر در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک فرزند شد که به دلیل وضعیت دوران جنگ و حضور شهید کلهر در جبهه، این فرزند بسیار اندک طعم محبت پدرانه را چشید. در طول جنگ، او چند بار مجروح شد و آخرین جراحتش به اندازه‌ای شدید بود که درمان آن یک سال طول کشید.
در عملیات «طریق‌القدس» با سمت فرمانده گردان وارد عمل شد که به دلیل نبوغ و رشادت‌ها و خلاقیت‌هایی که از خود نشان داد، «جانشین تیپ المهدی» شد. در عملیات‌های فتح‌المبین، الی بیت‌المقدس و رمضان، به عنوان یکی از فرماندهان لشکر ۲۷، مسئول محور و در عملیات والفجر مقدماتی، «جانشین تیپ نبی‌اکرم (ص)» بود. 

 شهادت در انتظار کلهر
 کلهر در انتظار شهادت
ماجرای شهادت او را «جواد عبداللهی» یکی از رزمندگان لشکر سیدالشهدا (ع) چنین روایت کرده است: 
از سرشب با سوت هر خمپاره و کاتیوشا که فرود می‌آمد، از داخل سنگر کنار پی‌ام‌پی که فرماندهی لشکر حضرت سیدالشهداء (ع) در آن مستقر بود، هی سرک می‌کشیدم تا مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده است و همه سالم هستند. البته بیشتر حواسم به حاج یدالله بود، اصلاً به عملیات فکر نمی‌کردم. هر وقت هم در پی‌ام‌پی را باز می‌کردم، حاجی می‌گفت برو تو سنگر و من هم حرفش را گوش می‌دادم. آخرین بار زیر آتش شدید دشمن وقتی نگران شدم، آمدم بیرون و بر روی موتور جنازه نیم تنه شهید غفاری را دیدم. 

لای در سنگر کمی باز بود و صدای جر و بحث می‌آمد، کنجکاو شدم و دیدم یکی از فرماندهانی که از محور جزیره شلحه آمده، اعتراض داشت و بحث بالا گرفته بود، حاج علی فضلی فرمانده لشکر می‌گفت چرا خط را خالی کردید؟! و بعد بحث سر رفتن خود حاجی علی فضلی به خط شد. همان لحظه در را باز کردم، تا حاج کلهر من را دید گفت برو به علی قاضی بگو حاضر شوید، می‎رویم خط مقدم. دویدم و علی را با دو تا بیسیم چی‌های حاجی، شهیدان رضائیان و غلامی خبر کردم و با جیپ فرماندهی راهی خط شدیم. کمی قبل از پل یا زینب (س) سر پیچ کنار خاکریز ماشین را رها کردیم و به بچه‌ها ملحق شدیم. آتش سنگین بود، تقریباً کسی هم به اوضاع خط مسلط نبود، ولی خبر حضور حاج یدالله کلهر روحیه بچه‌ها را مضاعف کرده بود. من به چیزی جز جدا نشدن از او فکر نمی‌کردم، ایشان هم این را می‌دانست و از این بابت ناراحت بود. دم صبح که کار در جزیره گره خورد، بهم گفت: «جواد می‌تونی بچه‌های بدر که اومدن ببریشون اونور پل؟» حرفش را قطع کردم و گفتم: «من هیچ جا نمیرم، اصلاً اینجارو بلد نیستم!» ناراحت شد؛ ولی من خوشحال بودم از اینکه تنهایش نگذاشتم. می‌دانستم کمرش درد می‌کند، با اصرار کمرش را ماساژ می‌دادم، درد کلیه هم امانش نمی‌داد، جدای از این، بعد از شهادت شهید میررضی که تقریبا آخرین همراه ایشان بود، در چهره‌اش می‌دیدم که منتظره رفتن است. برای همین دوست داشتم دائم کنارش باشم، به خیال اینکه مواظبش هستم.

زمانی که از شهرک دوئیجی بیسیم زدن برای حضور در جلسه، من خواستم زودتر برویم؛ ولی حاج یدالله قبول نمی‎کرد و کار را طول می‌داد، انگار داشت این پا و آن پا می‌کرد. علی قاضی رفت سراغ ماشینی که همه جایش سوراخ سوراخ شده بود و با یک استارت آن را روشن کرد و آمد وسط خاکریز. بیسیم‌چی‌ها نشستند عقب، قاضی پشت فرمان من هم نشستم کنار حاجی دم در، البته که دری هم نداشت! دستم را دور گردن کلهر حایل کردم، هنوز راه نیفتاده بودیم که یه ستون از لشکر به در آمدند، مسئول‎شان داد میزد حاج کلهر کیه؟ کجاست؟ حاجی دستور داد بایستیم، و خودش پیاده شد و به سمت گونی‌هایی که به نظر می‌رسید سنگر باشد رفت، کالک را باز کرد و شروع به توجیح فرمانده کرد، من هم چندباری رفتم سراغش و گفتم حاجی تورا به خدا بیا بریم، اینجا توی دید هستیم، آخرین بار با تندی گفت برو تو ماشین بشین مرد. چند دقیقه بعد خودش با قدم‌های آهسته آمد داخل ماشین نشست، چند متری بیشتر نرفتیم که یک خمپاره که فکر می‌کنم بیشتر از ۸۱ نبود زیر چرخ عقب به زمین نشست، اولین چیزی که متوجه شدم چیزی بود که پاشید رو شیشه ماشین، وقتی برگشتم، دیدم ترکش به سر رضائیان خورده و ابراهیم غلامی هم به شکمش، که هر دو درجا شهید شده بودند. از آنجایی که دستم را دور شانه حاجی حلقه کردم خیالم راحت بود اتفاقی نیفتاده، ولی چهار چرخ ماشین از کار افتاده بود. بیشتر از چند متر جلوتر نرفته بودیم، رو کردم به حاجی و تکانش دادم، سر افتاد روی شانه‌ام، به علی گفتم سالمی؟ برو از اونور حاجی را بگیر. با هم کمک کردیم و آوردیمش پایین. هیچ کس آن لحظه اطراف ما نبود، هرچه گشتیم جای هیچ ترکشی را پیدا نکردیم که بدانیم چه شده. علی قاضی بالاخره یک آمبولانس را که مال لشکر بدر بود و به سمت خط می‌رفت، با اصرار برگرداند، حاج یدالله را گذاشتیم عقب آمبولانس و به سمت اورژانس یا زهرا (س) به راه افتادیم.

من هنوز گیج بودم، اصلا حواسم به انتظار کشیدن حاجی نبود، یعنی نمی‌خواستم قبول کنم که حاجی در انتظار شهادت بود، برای همین با مسئله خیلی عادی برخورد می‌کردم که مثلاً اتفاقی نیفتاده! توی اورژانس تازه فهمیدم پشت بازوم ترکش خورده که به احتمال زیاد همان هم به سر حاجی خورده بود. سهم من از آن ترکش همین مجروحیت ساده بود و سهم حاجی شهادت. از نزدیک دوباره به چهره‎اش نگاه کردم، به جرئت می‎شد چهره تک تک بچه‌های شهید، از روز‌های اول جنگ تا اون روز را در چهره خسته‎اش دید، او بالاخره به همان دوستانش پیوست.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات