اولین روز مرداد سال ۱۳۵۸ «حاج مهدی زمردیان» وارد سپاه پاسداران شد. او از اولین نیروهای سپاه تهران بود که پس از آغاز رسمی جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در دومین روز از دفاع مقدس همراه با شهید «اصغر وصالی» خود را به پاوه رساند. حدود دو سال در کردستان بود و در این مدت سه بار هم مجروح شد. او از ابتدا تا انتهای دفاع مقدس به عنوان تخریبچی در جبهه حضور پیدا کرد و با وجود اینکه چند سال پس از جنگ بازنشسته شد، ارتباطش را با مین و میدانهای مین قطع نکرد.
در جریان جنگ سوریه، او به صورت اتفاقی و شاید برنامهای از پیش تعیین شده از سوی حاج قاسم به منزله نیروی زبده تخریبچی به جبهه مقاومت پیوست و به پیشنهاد سردار دلها برای کمک به نیروهای نظامی منطقه، در سوریه ماند. ماجرای حضور و دیدار او با حاج قاسم در سوریه روایت جالبی است که در ادامه آن را از زبان خود زمردیان میخوانید.
«بعد از اینکه بازنشسته شدم به خودم گفتم خستهام! همه عمرم را در بیابانها بودهام، الآن وقت آن شده که با نوهام وقت بگذرانم. بعضی از دوستان میگفتند شما تجربه خوبی دارید، آیا دیگر مشغول نمیشوی؟ گفتم میخواهم به زیارت بروم و با نوهام وقت بگذرانم و به اصطلاح جوانها با او عشق کنم.
برای شهادت حضرت رقیه (س) با جمعی از بچههای هیئتی به منظور پخت غذا برای زائران به سوریه رفته بودیم، من مسئول آشپزخانه حرم حضرت رقیه (س) بودم که برای چند روز پخت و پز کردیم و به زائران غذا دادیم. طبق برنامه قرار بود بعد از این مدت به ایران برگردیم. آن روزها تازه در سوریه تکفیریها فعال شده بودند و خیلی مکانها را گرفته بودند. جاده فرودگاه بینالمللی دمشق در تیررس تکتیراندازها بود و حتی اطراف جاده را تلهگذاری کرده بودند. قرار بود با هواپیما برگردیم ایران. وارد فرودگاه شدیم و ساکم را هم تحویل دادم و سوار هواپیما شدیم و روی صندلی هواپیما نشسته بودم، هواپیما آماده پرواز بود که اعلام کردند هواپیما با تأخیر حرکت میکند. به دوستانم که همراهم بودند گفتم فکر کنم علت تأخیر من باشم، چون این چند روز که اینجا هستیم دوستان قدیمی پیغام میدهند حاج قاسم سوریه است و با تو کار دارد. میدانستم حاج قاسم چه میخواست، دوستان قدیمی میگفتند تو تجربه خوبی داری، بیا و دوباره مشغول شو، اما قبول نکردم. به حاج قاسم هم پیغام دادم من بازنشسته شدم و حال و حوصله ندارم، احتمال میدادم حاج قاسم به خاطر تخصصی که در امور انفجارات و تخریب دارم، اصرار دارد من را ببیند.»
هواپیما به خاطر تو پرواز نمیکند
«حدسم درست بود از پشت پنجره هواپیما به بیرون نگاه کردم که دیدم همکاران قدیمی من که در سوریه بودند با چند ماشین بنز و تویوتا وارد باند شدهاند و با خنده به سمت هواپیما میآیند. داخل هواپیما شدند و گفتند حاج قاسم گفته از هواپیما پیاده شو و تا شما پیاده نشی، هواپیما پرواز نمیکند. من برای سردار جانم را هم میدادم. اما آمادگی روحی حضور در جبهه مقابله با داعش نداشتم، با این حال چارهای نبود، ساکم را که بیشتر داروهایم داخلش بود، تحویل گرفتم و با بچهها همراه شدم. اطراف فرودگاه وارد ساختمانی شدیم که حاج قاسم آنجا بود و خدمت ایشان رسیدم؛ حاجی تا من را دید، گفت: به به حاج آقا مهدی! تیپ زدی. اولین بارم بود که با کت و شلوار سفر میرفتم، به حاجی گفتم اومده بودم زیارت و میخواستم برگردم که شما احضارم کردید. حاج قاسم گفت: من جلسه دارم. با بچهها برو خط رو ببین و برگرد و با هم صحبت کنیم و گفت: به هواپیما گفتم برگرده ایران و سه روز دیگه با هم برمیگردیم. زبانم بند آمده بود، ابهت حاج قاسم حرفی برای گفتن نگذاشت، بچهها که حال من را دیدند، زدند زیر خنده. ماشین آمد و ما سوار شدیم و از فرودگاه به سمت خط مقدم حرکت کردیم.
توی مسیر و کنار جاده توجهم به بمبهایی که به شکل «کلم» کنار جاده ماهرانه کار گذاشته بودند، جلب شد. آنها را شمردم، نزدیک ۵۰ بمب قوی بود که هرکدام یک تانک را از کار میانداخت. به دوستان همراهم گفتم اینهمه بمب کنار جاده است و شما توی این مسیر با این همه خطر رفت و آمد میکنید؟! با تعجب گفتند ما تخصصی نداریم که تشخیص بدهیم اینها بمب است. جالب این بود که این همه بمب در جاده منتهی به فرودگاه بینالمللی دمشق را تکفیریها کار گذاشته بودند. من با این تلهها و بمبها و طرز خنثیسازی آنها کاملاً آشنا بودم. از بچهها یک سیمچین گرفتم و رفتم سر وقت بمبها، بسیاری از آنها را خنثی کردم و بعد هم رفتیم خط درگیری با تکفیریها را از نزدیک دیدم. تقریباً هوا تاریک شده بود که به مقر برگشتیم. همه لباسها و کفشم گلی شده بود و مشغول شستوشو بودم که حاج قاسم هم از جلسه آمد، تا من را با آن وضعیت دید زد زیر خنده، من هم گفتم حاجی تسلیم هستم، هرچه شما دستور بدهید، ولی لااقل یک دست لباس به من بدهند که من با کت و شلوار بمب خنثی نکنم که به این حال و روز بیفتم. از ایشان سؤال کردم که شما چه زمانی تهران میروید که من هم کارهایم را سرو سامان بدهم و برگردم؟ اینگونه بود که در دام عشق حاج قاسم گرفتار شدم.»
نجات جان حاج قاسم از تله تکفیریها
«یک بار در محور سامرا و در خط مقدم جلو میرفتیم. من با معاون حاج قاسم داخل خودرو ضد گلوله بودم و حاج قاسم هم پشت سر ما با موتور میآمد. به معاون حاجی گفتم کجا میریم؟ گفت میریم جلو به بچههامون که توی خط هستند سر بزنیم. با تعجب گفتم: ما که اینجا نیرو نداریم، اینها بچههای ما نیستند، داعشیها هستند که لباس نظامی پوشیدند. گفت نه داعشی نیستند! من به راننده عرب زبانمان اشاره کردم که برگرد. اون هم به حاجی که پشت سر ما میآمد با دست اشاره کرد که برگردد، اما گفت حاجی از پشت سر گفت برو. اصرار کردم که ماشین رو برگردون اینها داعشی هستند، راننده فرمان را چرخاند و ماشین دور زد به طوریکه کامل مقابل حاج قاسم قرار گرفت. تا سر ماشین برگشت، تکفیریها تیراندازی شدیدی را به سمت ماشین شروع کردند. خدا را شکر که هم ماشین ضد گلوله بود و هم حاج قاسم در پناه ماشین قرار داشت که صدمه ندید، خدا خیلی رحم کرد که نجات پیدا کردیم.»
حالا هرچی میخواهید بزنید!
«در اطراف موصل بودم و داشتم تلهگذاری میکردم. داعشیها ما را به زیر آتش خمپاره گرفتند. پشت بیسیم به توپخانه گفتیم این چند نقطه را بزنید، اینها دارند ما را اذیت میکنند. حاج قاسم پشت بیسیم آمد گفت: «چیه حاج مهدی، شلوغ کردی!» گفتم حاجی دارند ما را میزنند. گفت: «تو اونا رو میزنی هیچی نیست، خب اونا هم دارند تو را میزنند!» گفتم حاجی شما راست میگی. در دلم به داعشیها گفتم حالا هر چی میخواهید ما را بزنید.»