خودي و غيرخودي
بسياري از دانشمندان علوم اجتماعي و عالمان علم سياست، در مقابل اين سادهانديشي ليبرالمآبانه كه ميتوان دست دوستي به سوي همگان دراز كرد و براي هميشه دست از نبرد كشيد، به تبيين واقعگرايانه تضاد منافع در جهان پيچيده معاصر پرداختند. آنان به بيان اين نكته اساسي پرداختند كه بسياري منافع، اهداف و ارزشهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي در تباين و حتي تخاصم با يكديگر قرار گرفتهاند و لاجرم براي رسيدن به يكي، چارهاي جز عبور از ديگري نيست. اين تقابلها نه تنها در مصاديق كه در محتوا نيز از دو رويه سازنده/ويرانگر شكل يافتهاند. تا جايي كه تقابلها در چارچوب قواعدي مشخص پي گرفته ميشوند، ميتوانند به رشد جوامع انساني كمك كنند ولي آنجا كه به مرحله حذفي ميرسند، هزينهزا خواهند بود.
با اين حال، آنجا كه يك سو بر حذف سوي ديگر اصرار دارد، نبايد انتظار داشته باشد طرف مقابل به تماشاي او بنشيند. بنا بر همين مسئله بديهي است كه واقعگرايان بر آرمانگرايان خرده گرفتند كه جهان بدون تنش و جهاني يكدست از قضا فارغ از محدوديتهايي كه ممكن است بر آزاديهاي بشري و اختيار انساني بگذارد(چنانكه ايده دهكده جهاني متضمن حذف و درهمگوني فرهنگهاي غيرغربي و مذاهب و تمدنهاي غيرمسيحيت اروپايي است)، اصولاً پيشزمينه تهاجمهاي متقابل و در واقع دفاعيات كساني است كه نظم يكپارچه جهاني را نميپذيرند.
به همين دليل آنگاه كه انترناسيوناليسم كانت در علم روابط بينالملل، نتوانست پاسخي به آشوبزدگي روابط بين دولتها باشد، برخي صلحگرايان، تبصرهاي بر تز صلح جهاني زدند و آن «حق دفاع متقابل» در مقابل تهاجم يكجانبه دشمنان بود و البته اندكي از اين نيز عقبنشيني كردند و به اين نتيجه رسيدند كه فقط دموكراسيها هستند كه با هم نميجنگند و براي توجيه اين نظر نيز معناي دموكراسي را همان ليبرالدموكراسي اتحاديه اروپا و ايالات متحده امريكا خواندند. سياستي كه كشمكشها را ناديده بگيرد، در بهترين حالت، يك نظم اخلاقي صِرف خواهد بود نه يك نظم سياسي و واقعبينانه. بنابراين ايده ليبراليستي صلح جهاني نه فقط مفيد كه حتي ممكن هم نيست.
چرا كه هر نظم سياسي ملي و مستقل، موجوديت خود را در حفظ باورها و منافع خود خواهد ديد. هر نيروي سياسي، خود را در نقطه كانوني يك نظم مستقر، متصور ميبيند و بر اساس ايدههاي خود، فاصلهاش با ديگر نيروهاي سياسي را تنظيم ميكند. به تعبير ژاك دريدا «هيچ نيرويي، بدون تفاوت نيروها متصوّر نيست». نظم اجتماعي، بر روي همين تفاوت نيروها استوار است كه خود را در مركز ثقل سياست و تعارضات و كشمكشهاي سياسي، نمايان ميكند و به عاملي براي انسجام و هويتيابي افراد و گروهها تبديل ميشود. اگر وجهه انقلابي نباشد، ضد انقلاب معنا نميدهد و برعكس، اگر ضد انقلاب تعريف نشود نميتوان انقلابيون را تشخيص داد. تمييز سره از ناسره، نيازمند وجود همين تفاوتهاست.
در ايده آگونيسم كارل اشميت، فيلسوف و نظريهپرداز آلماني، تمركز بر وجه عيني و انضمامي سياست به مثابه قلمروي تعارض و كشمكش هويتي ميان نيروها بر سر تثبيت و استقرار دعاوي هژمونيك خود و حفظ موجوديت گفتماني خود در برابر گفتمانهاي رقيب است. زيرا جامعه برآيند نيروهاي متكثّر و متعارض است. هرگز نميتوان نظم سياسياي را شناسايي كرد كه در آن تنها يك نيرو و يك كلّ فاقد چندگانگي در كار باشد. بر اين اساس انسان، موجوديتي فرض ميشود كه در هر لحظه آماج نيروها و سوائق متفاوت و بلكه متعارض است. رانههايي كه هويت او را در مواجهه با گفتارهاي ايدئولوژيك، اخلاقي، سياسي و. . . پذيراي هويتهاي متعارض ميسازد. برآيند چنين تحليلي از انسان تأكيد بر اين واقعيت است كه نهتنها درباره هويت انسان، با يكپارچگي و صراحت گفتارهاي كلاسيك فلسفي نميتوان سخن گفت، بلكه جماعت سياسي به مثابه برهمكنش انسانها نيز ضرورتاً آميخته با تعارض و كشمكش است.
در يك واحد سياسي ما با موجوديتهايي مواجه هستيم كه هر يك اهداف و انگيزههاي متفاوت و متعارضي را در سر ميپرورانند. حاصل عمل اين نيروها بر يكديگر ضرورتاً به تعارض و كشمكش ميانجامد، تعارضي كه هرچند در بدو امر، گوياي مسئلهاي اخلاقي است اما آشكارا سويهاي سياسي دارد. سياست از اين منظر همان كانوني است كه تعارضات فردي ميان انسانها وارد سطح بالايي از مناقشه و ستيزه ميشود. مناقشاتي كه هرچه در سلسلهمراتب حيطههاي مختلف حيات بشري بالاتر برويم، شديدتر، بنياديتر و جدّيتر ميشود. آنچنانكه به باور اشميت: «امر سياسي، شديدترين و آخرين حدّ اين خصومتهاست و هر خصومت انضمامي، هرچه به نقطه اوج نزديكتر شود، سياسيتر ميشود.» در مناقشههايي كه در ميدان سياست رخ ميدهد مسئله بر سر هويت و چيستي انسانهاست كه بناست از پسِ دعاوي مختلف و رژيمهاي گفتماني گوناگون، تثبيت يا تحديد شود.
پس اگر هم بتوان آنگونه كه ماركسيسم اُرتدكس ميپندارد مناقشه بر سر منافع فردي را در سطح زيست جمعي با استعاره «طبقه كارگر» فيصله بخشيد يا آنگونه كه ليبرالها معتقدند، روي كنش عقلاني و «نظم بازاري» حساب ويژهاي باز كرد، آنچه اجتنابناپذير مينمايد آن است كه در ميدان سياست و در عرصه مناقشات ميان نيروهاي سياسي كه هر يك نماينده يك هويت و موجوديت سياسي متفاوت است، نميتوان انتظار وجود آشتي و صلح مطلق و دائمي را كشيد، چرا كه هيچ فرد يا گروهي نيست كه به واگذاري موجوديت و هويت خود، به گفتار و هويت رقيب تن دهد. هويتهاي سياسي عبارتند از نوع خاصي از رابطه ما/آنها؛ رابطه دوست/دشمني كه ميتواند از دل اشكال متنوّعي از رابطه اجتماعي سر بر آورد. ميدان سياست ميدان منازعه نيروهايي است كه هر يك سعي دارند، ذيل مفصلبندي خاصي از تعارضهاي موجود آنها را به نفع موقعيت هژمونيك خود، تثبيت كنند.
ضد انقلاب؛ ارتجاع سياسي
انقلاب نه فقط در مصداق، پديدهاي مدرن محسوب ميشود، بلكه ذاتاً نيز به عنوان يك پيشروي راديكال و قاطع در سِير رشد اجتماعي يك ملت، عبور از سنتهاي استبدادي و فئودالي به سوي آزادي و برابري است و به همين دليل، در ادبيات چپ، ضد انقلاب با واژه ارتجاع و گروههاي حامي پيشين، مرتجعين خوانده ميشدند. ارتجاع كه در لفظ، بازگشت و رجوع معنا ميدهد در متن سياسي انقلابها نيز چيزي جز بازگشت و ارجاع به اصول بديهي فرضشده حاميان حاكميت سنتي سلطنتي نيست. به واقع نيز بنيانافكندن نظم سياسي كهنه و در انداختن طرح نو، چيزي جز عبور از ارتجاع سياسي و اقتصادي كه حامي منافع اقليت اقتدارگرا در برابر اقليت ضعيف نبوده، نيست.
در انقلاب كبير فرانسه، جريان ضد انقلاب غالباً فئودالها و كشيشان بودند كه در نظم پيشين از درآمد و منزلت بالايي برخوردار ميشدند و به طور طبيعي پس از پيروزي انقلاب با مصادره اموالشان، بسياري از آن منافع را از دست دادند و به همين دليل دولتهاي سلطنتي همسايه فرانسه مانند پروس و اسپانيا كه نگران وقوع چنين رخدادي درون خود بودند، تصميم گرفتند با تحميل جنگ به دولت نوبنياد فرانسه از صدور انقلاب جلوگيري كنند. در انقلاب اكتبر روسيه نيز بازماندگان دودمان تزار در قالب ارتش سفيد به نبرد با دولت تازه تأسيس بلشويك پرداختند كه البته شكست سنگيني را متحمل شده و براي هميشه عقب نشستند.
در جريان مبارزات انقلاب اسلامي ايران نيز سلطنت پهلوي در ابتداي امر در اوايل دهه 40 خورشيدي، با ادعاي نوگرايي و اصلاحطلبي، مخالفان خود را ارتجاع سرخ(چپگرايان) و سياه(اسلامگرايان) ناميد و متكبرانه، طرحهاي خود را انقلاب سفيد نام نهاد كه امام خميني با تيزبيني و هشياري به او هشدار داد كه اين انقلاب سفيد و از بالا سرانجام به انقلاب سياه(براي شاه و دولت پهلوي) و از پايين خواهد انجاميد و شد آنچه شد. اما شكست دولت پهلوي، پيروزي كامل انقلاب نبود كه پس از شكست استبداد و كسب آزادي؛ نوبت به شكست استعمار و كسب استقلال بود كه در انقلاب دوم، ميسر گرديد.
اما سلطنتطلبان، تلاش براي بازگشت ارتجاع پدرسالارانه پهلوي را آغاز كردند كه مهمترين نمود آن كودتاي نافرجام «نقاب» بود كه با ايده بختيار، آخرين نخستوزير پهلوي و عضو سابق جبهه ملي و همكاري سران فراري ارتش شاهنشاهي و حتي برخي عوامل اطلاعاتي رژيم بعث عراق، طراحي شد اما با تلاش عوامل انقلابي ارتش ناكام ماند. سلطنتطلبان هم به واسطه پيوند ارگانيك با رژيم شاهنشاهي پهلوي و هم به علت انگيزه بيشتر براي احياي نظم پيشين، بارزترين نمونه ضد انقلاب بودند اما اين تنها چهره تاريخي ضد انقلاب است. اين مفهوم در وجهي كاركردگرايانه بايد با ارزشهاي انقلابي مورد سنجش قرار گيرد.
به عبارت ديگر، هر جريان يا گروه سياسي يا اقتصادي كه درصدد بازگشت قواعد خاص انحصارگرايانه و اقتدارمآبانه پيش از انقلاب اسلامي است، در مرزبندي هويتي ضدانقلاب جاي ميگيرد. گروهي از اين جبهه، جريانهاي چپگرا و راستگرايي بودند كه تفسيري متفاوت از رهبري و مردم از انقلاب داشتند. تفسيري كه در عبارت «جمهوري اسلامي، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه بيش» نمايان شد. ولي ماركسيستهايي چون مجاهدين خلق و فدائيان خلق با برداشتي طبقاتي از جامعه، خود را حزب پيشتاز تلقي كرده و درصدد راهبري ديگر اقشار اجتماعي به هر قيمتي به سوي بهشت خيالي خويش بودند. در سوي ديگر، جبهه ملي و تا حدي نهضت آزادي ايران نيز درصدد بازگشت به دوران دولت مصدق بوده و نوستالژي نهضت مليشدن صنعت نفت را در سر داشتند.
البته جريان راستگرا هم به جهت رويكرد محافظهكارانه و هم به دليل عدم پايگاه اجتماعي فعال، همچون چپگرايان اقدام به برخورد مسلحانه در قبال نظام انقلابي نكردند و به همين دليل اگرچه به تدريج از قدرت رسمي كنار گذاشته شدند ولي ميتوانستند در چارچوب قوانين موجود به فعاليتهاي خود ادامه دهند. حال آنكه گروهكهاي تروريستي به دليل تاكتيكهاي خشونتآميز و اتوپيايي و سمپاتي بعضي از جوانان آرمانخواه جامعه در فضاي انقلابي، به سرعت قدم در راهي بيبازگشت نهادند.
از قضا آنان دايه مهربانتر از مادر بوده و مدعي شدند عالمان ديني، انقلاب را از آنان ربودهاند! گويي كه انقلاب نيز در شيء گشتگي جهان ازخودبيگانه ماركسي، چنان چيزي ملموس و محسوس از دستانشان خارج شده است. دو جريان فوقالذكر گرچه در برخي از برهههاي مبارزات انقلابي جامعه ايران، به ايفاي نقش پرداختند ولي به واسطه كجفهمي نسبت به ارزشهاي مورد قبول اكثريت جامعه ايران، از مسير انقلاب منحرف و با توجه به اينكه با اقدامات ضد امنيتي خود هم آزادي و هم آرامش جامعه را سلب ميكردند، تبعاً در راه بخشي از اهداف انقلاب، مانعتراشي نمودند كه آنها را ميتوان وجه امنيتي ضد انقلاب ناميد.
ضد انقلاب در پوستين انقلاب
اما وجه مهمتر ضد انقلاب، درونيتر است و از قضا تشخيص آن نيز سختتر است و علاوه بر تشخيص، مقابله با آنان نيز شجاعت و صراحت بيشتري ميطلبد چرا كه اين جريان نه پيوند تاريخي و سياسي با وارثان دودمان پهلوي دارد و نه به اقدامات ضد امنيتي دست ميزند و از قضا به واسطه برخي سوابق در پيروزي انقلاب يا دفاع مقدس، در زمره پيشتازان انقلاب و مدافعان نظام جاي گرفته و مقابله با آنان از منظري انقلابي، بسي سختتر از موارد پيشين است. اين جريان كه هم شعائر انقلاب را مستمسك قرار ميدهد و هم چهره سوپرانقلابي به خود ميگيرد، در پوشش انقلاب، در واقع همان استراتژي ضد انقلاب را پي ميگيرد و درصدد بازگرداندن اشرافيت سياسي و اقتصادي پيش از انقلاب است.
اين جريان به بهانههاي امنيتي و با ژست اولتراانقلابي مبني بر دفاع از انقلاب(كه در دفاع از يك جريان، يك خاندان يا حتي يك ايده متبلور ميشود) هم آزاديهاي قانوني را سلب ميكند و هم مردمسالاري ديني را با حفظ قدرت در انحصار خويش و هم استقلال كشور را به جهت زير پا نهادن منافع ملي در سطوح بينالمللي و منطقهاي مورد خدشه قرار ميدهد. هر چند ممكن است برخي واسطهها در نفوذ عوامل خارجي ضد انقلاب در اين جريان نقش داشته باشد ولي مسئله اصلي در برخورد با اين بخش از ضد انقلاب، نه مسائل امنيتي كه اتفاقاً مسائل اجتماعي و سياسي است.
زيرا ريشه اشرافيت سياسي و اقتصادي اين جريان، بيش از خيانت در انحراف آنان نهفته است، چرا كه هم سابقه انقلابي آنان و هم تمركز اطلاعاتي نهادهاي امنيتي نظام، پذيرش نفوذ تا سطوح عاليرتبه را سخت مينمايد ولي اين جريان در سالهاي پس از جنگ تحميلي كه به منابع هنگفت ثروت و قدرت دست پيدا كرد، به تدريج دچار استحالهاي دروني شد و حتي دو شكست سنگين از اكثريت جامعه در دوم خرداد 1376 و سوم تير 1384 نيز نتوانست آنان را به خود بياورد. اين بخش از ضد انقلاب دقيقاً مصداقي مفهومي از سنگاندازي در كاركردهاي اصلي انقلاب اسلامي دارد. جرياني كه در پي احياي نوعي پدرسالاري است.
حال چه پدرسالاري با تمسك به آزادي و ادعاهاي روشنفكري و چه پدرسالاري با توسل به ارزشهاي انقلابي و ادعاهاي هنجارگرايانه. از همين رو تنها راه شكست آنان نيز تكيه بر مردمسالاري است. تنها با فعاليت جمعي و سازمانيافته نهادهاي مردمي است كه ميتوان به خشكاندن ريشه اين وجه كه به دليل نزديكتر بودن به هسته مركزي قدرت، خطرناكترين چهره ضد انقلاب نيز است، اميد داشت.
اهداف اصلي انقلاب، مردمسالاري ديني، استقلال اقتصادي و سياسي و حفظ امنيت توام با آزادي براي جامعه ايران است. هر جرياني كه به نوعي آگاهانه و برنامهريزيشده درصدد انحراف اين اهداف برآيد، لقبي جز ضد انقلاب نخواهد داشت، كه انقلابي بودن به نام و نشان نيست، به گفتار و رفتار امروز ماست.
http://javanonline.ir/fa/news/776283
ش.د9405711