ماجرای آرارات کوچک در ایران از آنجا شروع شد که انگلیس به دولت ایران گفت که مشکلات مرزی با همسایگانش را حل کند. انگلیس آن روزها در خاورمیانه منافع بزرگ نفتی و اقتصادی داشت و میخواست جلوی نفوذ شوروی کمونیستی را در خاورمیانه بگیرد و برای رسیدن به این هدف طرحی داشت تا ایران و افغانستان و عراق و ترکیه، زیر چتر حمایت انگلیس با هم متحد باشند.
این طرح به انعقاد پیمان سعدآباد در سال ۱۳۱۶ شمسی منجر شد اما قبل از آن هیأتهایی برای رفع اختلافات مرزی ایران با این کشورها تشکیل شد و یکی هم هیأت تعیین حدود مرزی ایران و ترکیه بود که ۳ بهمن ۱۳۱۰ شمسی کار را به اینجا رساند: «شهر قُطور را که از اول متعلق به ایران بود و حکومت عثمانی آن را اشغال کرده بود به ایران پس دادند و به جایش ۸۰۰ کیلومترمربع از اراضی شمال غرب ایران شامل کوه آرارات کوچک و اراضی اطراف آن به ترکیه واگذار شد. این بخش از ایران اهمیت استراتژیک نظامی و سیاسی داشت و همانموقع فرماندهان ارتش و افراد مطلع با این واگذاری مخالف بودند».
حالا این برخی افراد چطوری مخالف بودند و رضاخان چه کرد؟ داستانش را سرلشکر «حسن ارفع» عضو هیأت تحدید حدود و حل اختلافات برای تاریخ چنین تعریف کرده است: «من عضو هیأت تحدید حدود و حل اختلافات بودم. در این هیأت کسانی چون محمدعلی فروغی و رشدی آراس شرکت داشتند. یک روز که من و یک سرهنگ ترک بر سر موضوعی مورد اختلاف با حرارت بسیار بحث میکردیم رشدی آراس گفت: ما ترکها به نظر اعلیحضرت شاهنشاه اطمینان و اعتقاد کامل داریم، سرهنگ ارفع پروندهها و نقشهها را به حضور ایشان ببرد هرچه فرمودند ما قبول داریم...
به کاخ سلطنتی رفتم و به اتاق داخل شدم و گفتم عرایضی دارم. چند دقیقه بعد شاهنشاه وارد شدند در حالی که من نقشهها را روی میز پهن کرده بودم. همین که نقشهها را دیدند، فرمودند: موضوع چیست؟ من شروع کردم به توضیحدادن که فلان تپه چنین است، فلان منطقه چنان است، آنجا سخت مورد نیاز ماست و از این حرفها... ولی پس از مدتی که با حرارت عرایضی کردم با کمال تعجب دیدم اعلیحضرت چیزی نمیفرمایند.
وقتی سرم را بلند کردم، دیدم شاه با حالت مخصوصی به من نگاه میکند گویی به حرفهایم چندان توجهی ندارد و تنها چشم به چشم من دوخته است تا ببیند من چه میگویم. من سکوت کردم. فرمودند: معلوم است منظور مرا نفهمیدی... بگو ببینم این تپه این جا از آن تپه که میگویی بلندتر نیست؟ عرض کردم: بلی قربان... فرمودند: آن را چرا نمیخواهی؟ این یکی چطور؟ عرض کردم بلی. فرمودند: منظور این تپه و آن تپه نیست. منظور من این است که دو دستگی و جدایی که بین ایران و ترکیه از چندین صد سال وجود دارد و همیشه به زیان هر دو کشور و به سود دشمنان مشترک ما بوده است از میان برود. مهم نیست که این تپه از آن که باشد. آنچه مهم است این است که ما با هم دوست باشیم.
من شرمنده شدم و کاغذها و نقشهها را جمع کردم و به وزارت خارجه که محل تشکیل هیأت بود، برگشتم. همه منتظر من بودند تا وارد شدم پرسیدند اعلیحضرت چه فرمودند؟ گفتم: فرمودند ما دوست هستیم، این موضوعات در کار نیست. تقسیم کنید این طرف تپه که رو به قطور است مال ما باشد و آن طرف مال ترکها».