زمستان فصل عملیاتهای بزرگ جنوب در آن هشت سال دفاع قدسی بوده و این سالها، زمستان برای ما فصل شهادتهای بزرگ هم هست انگار.
فصل پرواز حماسه مردان مقاومت، از سیدحسین علمالهدی و دانشجویان پیرو خط امام (ره) تا حاج قاسم و ابومهدی و سیدرضی؛ فصلی که دیگر روسپیدیاش به برف نیست که اتفاقاً برف بیتفاوتی را در دل آب میکند.
قصه دی ماه، از آن سهشنبه تلخ و بیحوصله ۱۳۵۹ هویزه آغاز میشود، از عملیات نصر و حماسه حسین علمالهدی و یارانش که چگونه با شجاعت مقابل دشمن ایستادند و جان فدا کردند تا خاک ندهند. تا تو بند کتانیات را محکم ببندی و راهت، راه هویزه شود. یک روز هم او بند پوتینش را محکم بست و سر به راه اینجا شد؛ همینجا که تو کتانیات خاکی شده و او پوتینش را خاک کرد. راستی فاصله کتانی من و تو تا پوتین او چند قدم است؟
«هویزه» این نام آشنای روزهای جنگ و حماسه، اوج مهمانی خود را در همین ایام میگذراند. روزهایی که گروه گروه از مردم، جوانها و نوجوانها، با کاروانهای نور، به دیار خوزستان همیشه قهرمان سفر میکنند. جایی که امروز به نام شهدای دانشجو با فرماندهی علمالهدایش دل از زائران کوی شهدا برده، در چند کیلومتری شهر هویزه قرار دارد و محل خاکسپاری پیکرهای شهدای عملیات نصر است. در نزدیک همین مکان نیز قتلگاه شهدا قرار دارد. به جز این در منطقهای نزدیک به یادمان شهدای هویزه جایی به نام شهدای عشایر عرب هم تعبیه شده تا جان فشانی مرزنشینان در پاسداری از مرزها را با داستانهای پرخون و جگرسوز روایت کند.
پلاکهایی که نبودند
در چند قدمی یادمان، چشمهایت روی زیارتنامه میریزد تا با دلت در به در شوی به سمت و سوی لالهها؛ جایی که امروز اسمش را گذاشتهاند زیارتگاه شقایقهای هویزه. رسمش، اما همان رسم عاشقی است؛ رسم عاشقی شقایقها؛ رسم دشمنکشی آنها که اسم و رسم دنیا را در شناسنامهشان باطل کردند و مُهر قبولِ آخرت، پای پروندهشان نشست.
هنوز چند قدمی با دلت راه نرفتهای که سربندهای سبز و قرمزِ بند شده بر طاق نصرتهای راهرو ورودی، پیشانیبندِ نگاهت میشود. این زیباییهای چشمنواز، دسترنج خادمان و عاشقانی است که در این ایام کمر خدمت به زائران را میبندند.
پلاکهایی هم که در همهمه سربندها لانه کردهاند با وزش هر باد، زنگ میزنند توی گوشَت. انگار میخواهند بگویند آن روزها که این بچهها رفتند ما هنوز نبودیم تا وقتی برمیگردند، بیشترشان بینام نمانند و گمنام نشوند؛ اما حالا....
صبح و شبهای اینجا به آرامشش معروف است، گویی آرامش این خاک خونگرم، یکجا در هویزه پاشیده شده باشد و به ذره ذره قلب نفوذ کند. بیشتر زائرهایی که بارها راهشان به این سمت از خاک شهیدخیز خوزستان خورده، نمکگیر همین آرامش شهدا شدهاند.
کلاه آهنیهای تیرخورده
در گیر و دار عاشق کشان باد و نوا، میرسی به صحنی که کارزار بوده است. ۶۸ قبر سنگی ـ ماسهای که قامت سرد خاکستریشان با نام و نشان هر شهید پوشیده شده است؛ قبرهایی به قدمت شیرسنگی ۲۰۰۰ ساله مسجد سلیمان و سفارشی از همان دیار، اما این همه قصه نیست چه آنکه به چرتکه عدد و رقم دنیایی، حدود ۱۰۰ لاله در جای جای این گوشه از بهشت هویزه روییدهاند.
قبرها، نام دارد؛ گمنام هم داریم. بر تن هر سنگ، نقشی است از کلاه آهنی تیرخورده همان ۱۳ دانشجو، ۱۴ دانشآموز، ۳ آقا معلم یا هر اسم دیگری که تیربارچیهای تانک دشمن در عصر واقعه، سوراخ کردن کلاههایشان را خوب بلد بودند! نامردها گلوله سُربی کالیبر ۵۰ کنار گذاشته بودند برای صید سرها؛ و حالا لالههای زرد و سرخ، چه با غرور از شکاف کلاهِ تو سر زدهاند؛ تو دانشجویی بودی که هویزه جبههات شد؛ فارغالتحصیل جنگ شدی؛ مدرک خود را از دانشگاه عالی دفاع از ایران گرفتی و بهشت بالاترین مقطع تحصیلیات شد.
گردهمایی بیتکرار شهرها
قبرها سوی دیارت را هم نشانمان میدهند؛ از تهران و سمنان تا دزفول و بهبهان؛ از فسا و ایلام تا مشهد و زنجان؛ از بهشهر و خوانسار تا اهواز و گرمسار.
کمی که قدم تند کنی به یزد و سبزوار و کازرون هم میرسی. ۲۴ شهر و ۱۴ استان. اینجا همه یکجا شدهاند تا هنوز و همیشه توی خط بمانند؛ پای خاکریزی که پَرشان دهد تا آن بالا بالاها...
اینجا تنها بهشت شهدایی است که شهری نشده؛ هنوز مانده وسط معرکه؛ کنارشهیدهای بیتکرارش.
دور تا دور قبرها را باغچه درآوردهاند؛ باغچههایی که چهار کُنجش را نخلهای همیشه جنگ دیده نشاندهاند و فاصله هر نخل تا دیگری را با درختچههای «برهان گُلی» پُر کردهاند. برهانهایی که عطر ندارند، اما اگر خوب بو کنی، بوی لاله میدهند....
روایت به زبان بنرها
اینجا حجره هم دارد؛ حجرههایی خشتی مثل کاروانسراهای قدیم. میتوانی در خنکای قوسهایش، خستگی در کنی و نگاهت را بدوزی به دیوارهای بنرپوشی که وظیفهشان معرفی شهداست. آن وقت است که میفهمی از میان شهیدان اینجا «حکیم» قرار بوده در امروز من و تو، طبیب شود.
«علم الهدا» یی تاریخ بخواند و «دهش ور» و «سلحشور»، شیمی. «قدوسی» جامعهشناس شود؛ «کریمی» مهندس کامپیوتر و طلبه دیروز، «رمضانعلی آقایی» حجتالاسلام امروز شود و حالا آن طرف آیتاللهی است برای خودش و این طرف نشانهای برای من و تو.
خیلی چیزها را از این راویان صادق و خاموش میتوان فهمید. مثلاً اینکه مختاری، قدوسی، علمالهدی، سلحشور، دهشور، غدیریان، زارعی و آقایی در زیر و رو کردن دردانههای این دشت، شناس شدهاند و با بدرقهای گرم به سخاوت اهالی اهواز به رسم عود و اسپند و مورد از گرماگرم خرداد ۱۳۶۱ تا یک سرمازده ۱۳۶۲ و حتی یک سال بعد جاگیر همین قبرهای توی مزار شدهاند یا مسافر شهرهایشان در «خمینی شهر» و «رامیشان همدان»؛ مابقی را هم که بیشناسایی اینجا گذاشتهاند!...
رونمایی از شوقهای جورواجور
اینجا نمیشود از لحظهای چشم برداشت. باید چشم دواند پی قبرها. باید دنبال شقایق بود؛ شقایقی پرپر زیرشنی تانک. باید شوق مادرانهای را به چشمهایت بخری که در شانزده دی زمستانی، سبزه گندمی با روبان قرمز برای پسر، هدیه میبرد و من که خوب میدانم آن روز، عید مادر و پسر است. آن روز، روز تحویلی است بر سالی که دوباره مادر با «محمدجعفر» جشن گرفته و بهار، همسایه دیوار به دیوارشان شده است.
اینجا باید چشمهایت دنبال دستهای نرگسی دخترکی باشد که صاحب یکی از همین قبرها را «دایی» صدا میزند.
باشد تا بدانی چرا نذرش، نرگس شده؟ و هر ۱۶ دی، نه دستهای او بینرگس است و نه قبرهای اینجا. هر قبر، دو شاخه نرگس و انگار دوست دارد برای داییاش پارتی بازی کند و سهم نرگسش را چند شاخهای بیشتر....
فلسفه نذر نرگسی را دخترک میداند و این قبرها
اینجا باید شوقِ بغل کشیدن پدری را دید که رسمش «پدر شهید» است و از پسِ یک سال دوری قبر را در آغوش میکشد و بغض میترکاند. اینجا باید چشمهایت را به آسمان لاجوردی پَر دهی که این تکه زمین نظرکرده خدا را مقدستر کرده است. خشت خشت بنای فیروزه فام هویزه را همان سال ۱۳۶۲، مردان خوش دست معماری یزد روی هم گذاشتهاند و سربلند، تا ثریا رساندهاند تا تو دو رکعت عشق با حضور دل بگذاری و عاشق بمانی؛ عاشق مثل «روزبهانی» ۱۶ ساله که کم سنترین لاله این دشت است؛ عاشق مثل لالهای که پدر بود و اینجا هم انگار پدر است؛ چه آنکه بیش از ۳۵ سال عُمر را بر مزاری نمییابی جز ردیف اول، قبر اول: «شهید سلیمان تی تی». اینجا باید خوب دید و چشمها را دوربین کرد، اما کدام دوربین میتواند شوق مادرانهها، دخترانهها، پدرانهها و زائرانهها را از نزدیک ببیند؟ اینجا را باید خوب شنید! کدام گوش است که دل گفته در گوشیِ آدمها را به این قبرهای پُر از حیات گوش شود؟ اینجا باید خوب بو کشید؛ بو کن... شاید عطر چادرت، چفیهات، عطر «مهدوی» باشد؛ عطر «امینی»، «جعفری» و... خستهایم از ادکلنهایی که به عطر شما نیست! اینجا باید هوا را بغل کرد؛ نفس کشید، آن قدر که ریههایت سبز شوند از عطر همان سبزه گندمیهای مادرِ «محمدجعفر» یا نرگسهای خواهرزادهای که قبرها را گلکاری میکند.
فلسفهای برای گم شدن...
اینجا باید یاد بگیری سلحشوریِ علمالهدیها، حکمتِ حکیمها، فضلِ فاضلها، پهلوانیِ پهلواننژادها و بهای بهاءالدینها را.
اینجا باید از راز چشمهای «غفار» پردهبرداری کنی و دلت «خوشنویس» لحظهها باشد. نگذار اینجا برایت تمام شود؛ نگذار اینجا تمام شوی. اینجا ۱۶ دی است؛ عملیات نصر و حماسه نیم روزهاش در نبرد تنها و تانکها. اینجا همیشه ۱۶ دی است؛ اینجا همه علمالهدی هستند؛ همه «سلطانی» ند؛ همه «رحیمپور» ند؛ همه «پویان» ند و.... اینجا همیشه بهار در زمستان است؛ همیشه مهمانی است. تو زائر نیستی؛ تو آمدهای تا هر لالهای را که دستت به چیدنش خم شود، روی دلت گلدوزی کنی. چه فرقی میکند «فتاحی» باشد یا «فروزش»؟ تو آمدهای تا هر لالهای بندبند دلت شد، سربندِ جان و جهانت کنی. چه فرقی میکند «رجبی» باشد یا «زارعی»؟
یادت نرود جا بمانی، خودت را جا بگذاری لای همین مزارهای مطهر. از شهر تو تا هویزه راهی نیست. از تو تا این شقایقهای مجنون، فاصلهای نیست.
امروز اگر اینجایی، رسیدی؛ نه به هویزه؛ شاید به «خودِ» گُم کردهات. خودت را دوباره اینجا گم کن. اینجا فصلی است برای گم شدن... دنبال خودت نگرد. پیدا نشوی بهتر است.