تاریخ انتشار : ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ - ۲۳:۱۴  ، 
کد خبر : ۳۷۳۴۵۰

سلام بر نصرالله

پایگاه بصیرت / فاطمه ساداتی

عکس بلیت هواپیمایی را که با کمک یکی از آشنا‌ها پیدا کردم، می‎گذارم روی جلد قهوه‎ای رنگ پاسپورت، جوری می‎گیرم که سه حرف اول بیروتش هم معلوم باشد و با نمایی از باند پروازی فرودگاه امام خمینی (ره) عکسم را ثبت می‌کنم و سریع پستش می‎کنم توی اینستاگرام. خیالش هم قشنگ است؛ این خیال‎پردازی‌ها و فانتزی‌سازی‎ها برای ما، جا مانده‎هایی که مدام حس اربعین و رفتن و نرفتن‎هایش در دل‎مان زنده می‎شود و تصور می‎کنیم که می‎توانستیم خیلی راحت با پیگیری بلیت در بین جمعیت میلیونی تشییع بزرگ مرد تاریخ معاصر باشیم، فقط نمک روی زخم پاشیدن است. امان از این قسمت که تو را می‎گذارد وسط تهران در ترافیک آخر سال پایتخت و دلت، این دل پر از حسرتت را می‏فرستد بیروت. حداقل این را می‌فهمم که تشییع سید مثل کربلا رفتن نیست، امام حسین (ع) خیلی درهم می‎خرد؛ اما لبنان این خبر‌ها نیست، مرد جنگی میدان‎دار و پا به رکاب می‎خواهد که تا خبر زمان دقیق تشییع اعلام شد بدود دنبال بلیت و پرواز و دل به دریا زدن برای خرج میلیونی این سفر. شاید لازم باشد بمانی و خودت را برای رفتن‎های بعدی آماده‎تر و حواس جمع‎تر کنی که از قافله جا نمانی. فانتزی‎بازیت را از لبنان رفتن بریزی دور و به این فکر کنی که کجای کار اسلام و انقلاب به تو نیاز دارد، همان جا را بگیری.

دلشوره‎ برای مسافر‌های لبنانی
خودم نرفته‎ام، اما لحظه به لحظه اخبار را از رسانه‎های خبری و دوستانی که رفته‎اند، دنبال می‎کنم. برای بچه‎هایی که هنوز رفتن و نرفتن‎شان روی هواست، دلشوره دارم. مدام پیگیرم که رفتید یا نرفتید؟ پایان هر مکالمه کوتاه امید می‎دهم که می‎روید، نگران نباشید. این تنها کاری است که از دستم برمی‎آید و دعا می‎کنم. خبر خوب اینکه همه‎شان دیر یا زود رفتند، معصومه سه روز قبل از مراسم تشییع رسید و الناز یک روز قبل. خدا را شکر، پیگیرش بودند و دویدن‎شان هم جواب داد. 
سپرده‎ام به معصومه که بی‎خبرم نگذارد، گزارش بدهد و از حال و هوای مردم و شهر در تشییع سید بگوید، با معرفت سنگ تمام می‎گذارد، از ب بسم‎الله که سوار پرواز استانبول می‎شود، گزارشش را می‎دهد تا زمانی که برسد به بیروت. چند ساعت بعد از پرواز به بیرون از فرودگاه صبیحای استانبول هیچ خبری از او ندارم. پیام می‎دهم اگر شهید شدی، خبر بده مقدمات مراسمت رو بچینیم، دو ساعت بعد جواب می‎دهد اگر شهید شدم که حتماً، ولی من زنده‎ام. یکی از خانواده‎های شهدا که قبل از رفتن اسکانش را با آنها هماهنگ کرده، آمده‎اند دنبالش و این چند ساعت را مشغول چاق سلامتی و احوالپرسی‎ها بوده است. هرچه گفته بگذارید خودم ماشین می‎گیرم و می‎آیم، قبول نکرده‎اند و گفته‎اند مهمان سید برای‎مان عزیز است، دو روز اینجا نمی‎گذاریم سختی بکشید.

 روضه الحورا زیارت فرماندهان
شب که می‎شود، خسته از یک روز کاری می‎رسم خانه. نشسته‎ام روی مبل که پیام‎های معصومه را باز می‎کنم. نوشته است که رفته‌اند «روضه‎الحورا»؛ جایی که پیکر بسیاری از فرماندهان و رزمندگان شهید حزب‎الله در آنجا دفن است. می‎گوید نمی‎دانی فاطمه چه حال و هوایی است، مردم بغض و گریه‎های‎شان را آورده‎اند سر مزار این شهدا. می‎گوید داغ سید سنگین است و هر لحظه که به ساعت تشییع نزدیک‎تر می‎شویم، این سنگینی بیشتر حس می‎شود و قابل بیان نیست. می‌گوید من قبلاً هم بیروت آمده بودم و روضه‎الحورا را دیده بودم؛ اما این بار فرق می‎کند. برایم نوشته است، «هر قبر این منطقه متعلق به سه شهیده، خانواده‎ها بعضاً ۳ تا ۴ شهید دادن، خیلی از فرماندهان بزرگ مقاومت حزب‎الله مثل علی کرکی، حاج رضوان، شهید بدرالدین و هادی نصرالله هم اینجا هستن. سر مزار هر کدوم که رفتم، از طرفت یه حمد و سوره خوندم. از یک ساعت قبل که اومدیم روضه‎الحورا خلوت نمیشه، خانواده‎ای میره و خانواده‎ای میاد، جوان‎تر‌ها دسته جمعی میان روضه و نوحه‎ای می‎خونن و اشک‎ها سرازیر میشه و میرن. تا سید رو به خاک نسپارن، این دل‎ها آروم نمی‏گیره فاطمه.» قبول دارم که سردی خاک، کمی از دل‎های داغ دیده مردمی را که حرارت عشق را سال‎های سال است از سید در سینه دارند، تسکین می‎دهد، اما بعید است خوب شدنی باشد، مگر سردار که رفت، دل‎های ما بعد این همه سال از رفتنش سرد شد؟ 

تشییع، مثل اربعین
صبح زود از خواب بیدار شده، پیام داده است که امروز را به نیتت قدم برمی‎دارم. «گفتن راه‎ها از چند کیلومتری ورزشگاه «کمیل شمعون» را بسته‎‌اند، مجبوریم پیاد بریم.» جواب می‌دهم: «چه خوب، مثل اربعین.» ساعت ۸ است که رسیده است به مسیر، در سیل جمعیتی که از همه جای لبنان خود را رسانده‎اند که در تشییع سردار شرکت کنند. معصومه پیام می‎دهد: «فاطمه ۶ ساعت مونده به مراسم خیابونا پر جمعیته. الان با یه خانومی صحبت می‌کردم که می‌گفت منطقه ما برف اومده، ولی برف و سرما مانع ما نشده، سیدحسن نصرالله سال‎هاست برای امنیت و وطن ما می‎‌جنگه، آنقدر عزیز هست که توی این سرما حتی شده با پای پیاده خودمونو به تشییعش برسونیم. بنده خدا بغض کرد و گفت سید برای ما خیلی عزیز بود، انتقامش رو از اسرائیل می‎گیرم. اینجا خیلی یادت کردم، همه چیز شبیه اربعینه، حال آدما، موکب‎هایی که برای پذیرایی زدن، مهربانی آدما که تا پرچم ایران رو دستم می‎بینن ابراز احساسات می‎کنن.»

زن‌های هنرمند و مجاهد
مدام اخبار را از پیام‎رسان‌ها، شبکه‎ها و صفحه بچه‎هایی که رفته‎اند دنبال می‎کنم، به خودم هزار بار لعنت می‎فرستم که چرا نرفته‎ام، حیف شد، خیلی حیف. معصومه پیام می‎دهد: «اینجا خانم «شهید بدرالدین» رو دیدم، سلامتو رسوندم.» همسر شهید را چند سال پیش در تهران دیدم، یادش به خیر از مصلی تهران برای رفتن به رستوران تا آن سر شهر رفتیم، آنقدر در ترافیک ماندیم که کلافه شد، می‎گفت این مسیری که رفتیم اندازه کل لبنان است. همسرش مجاهد بود و خودش مجاهدتر. مرد‌های حزب‎الله اگرچه در میدان‎های نبرد یکه‎تازند، ولی این زن‎ها هستند که ستون زندگی مجاهدانه را بنا می‎کنند. خودش سال‎ها در ایران و کشور‌های دیگر به واسطه تحت تعقیب بودن شهید زندگی کرده بود. زندگی کردن‎های مردم لبنان با ما فرق دارد، اینکه خانه‎ات خراب شود، آواره شوی، مثل همسر شهید بدرالدین سال‌ها همسرت در زندان باشد و لحظه به لحظه شهادت در تعقیب باشد؛ اما تو باز جوری زندگی کنی که انگار خم به ابرو نمی‎آوری، هنر است. زن‎های لبنانی از این بابت واقعاً هنرمندند. کمتر لب به شکوه می‎گشایند و هر آنچه دارند مخلصانه برای مقاومت در طبق اخلاص می‎گذارند. نمونه‎اش را همین روز‌های جنگ با رژیم صهیونیستی هم دیدیم. به قول معصومه «خانومه خونه ویران شده‌اش رو نشون میده، لبخند می‎زنه و می‎گه اینجا خونه ماست! تو دلم می‎گم آخه زن حسابی کدوم خونه؟» می‎گویم: «آن‌ها خانه دیگری در دل‎شان ساخته‎اند به نام ایمان که با این بمب و موشک‎ها خراب نمی‎شود. خوش به حال‎شان.»

حزب‌الله زنده شد
معصومه توی پیامی که فرستاده، صدایش شبیه فریاد شده، آنقدر بلند حرف می‎زند که به زور می‎شنوم چه گفته است. شور و حرارت صدایش گوشم را نوازش می‎دهد که می‎گوید «هواپیما‌های اسرائیلی از بالای سرمان رد شدند که خودی نشان داده باشند، مردم هم از خجالت‎شان درآمدند و هر چه لایق بود، نثارش کردند. مسخره‎ها مثلاً چه چیزی را می‎خواستند ثابت کنند؟ خودشان را مسخره کردند.» و ادامه می‎دهد: «آنقدر گریه کرده‎ام که نا ندارم، پیکر شهید که وارد ورزشگاه شد، نبودی ببینی چه قیامتی بر پا بود، یکی توی سرش می‎زد، یکی‌های های اشک می‎ریخت، همه از خود بیخود شده بودند، انگار سید همین الان به شهادت رسیده و انگار نه انگار که شش ماه از شهادتش گذشته، مثل این است که تازه مردم رفتن واقعی سید را باور کرده باشند.» حزب الله برای دوباره برخاستن به این تشییع نیاز داشت. نیاز داشت که دوباره مردم در یک اتفاق انگیزه‎شان را جمع کنند و آماده نبرد‌های بعدی شوند. ما هم نیاز داریم کمی به روزگار خودمان فکر کنیم، که بعد از حاج قاسم و بعد از سیدحسن نصرالله، راه مقاومت را چطور ادامه دهیم؟

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات