عکس بلیت هواپیمایی را که با کمک یکی از آشناها پیدا کردم، میگذارم روی جلد قهوهای رنگ پاسپورت، جوری میگیرم که سه حرف اول بیروتش هم معلوم باشد و با نمایی از باند پروازی فرودگاه امام خمینی (ره) عکسم را ثبت میکنم و سریع پستش میکنم توی اینستاگرام. خیالش هم قشنگ است؛ این خیالپردازیها و فانتزیسازیها برای ما، جا ماندههایی که مدام حس اربعین و رفتن و نرفتنهایش در دلمان زنده میشود و تصور میکنیم که میتوانستیم خیلی راحت با پیگیری بلیت در بین جمعیت میلیونی تشییع بزرگ مرد تاریخ معاصر باشیم، فقط نمک روی زخم پاشیدن است. امان از این قسمت که تو را میگذارد وسط تهران در ترافیک آخر سال پایتخت و دلت، این دل پر از حسرتت را میفرستد بیروت. حداقل این را میفهمم که تشییع سید مثل کربلا رفتن نیست، امام حسین (ع) خیلی درهم میخرد؛ اما لبنان این خبرها نیست، مرد جنگی میداندار و پا به رکاب میخواهد که تا خبر زمان دقیق تشییع اعلام شد بدود دنبال بلیت و پرواز و دل به دریا زدن برای خرج میلیونی این سفر. شاید لازم باشد بمانی و خودت را برای رفتنهای بعدی آمادهتر و حواس جمعتر کنی که از قافله جا نمانی. فانتزیبازیت را از لبنان رفتن بریزی دور و به این فکر کنی که کجای کار اسلام و انقلاب به تو نیاز دارد، همان جا را بگیری.
دلشوره برای مسافرهای لبنانی
خودم نرفتهام، اما لحظه به لحظه اخبار را از رسانههای خبری و دوستانی که رفتهاند، دنبال میکنم. برای بچههایی که هنوز رفتن و نرفتنشان روی هواست، دلشوره دارم. مدام پیگیرم که رفتید یا نرفتید؟ پایان هر مکالمه کوتاه امید میدهم که میروید، نگران نباشید. این تنها کاری است که از دستم برمیآید و دعا میکنم. خبر خوب اینکه همهشان دیر یا زود رفتند، معصومه سه روز قبل از مراسم تشییع رسید و الناز یک روز قبل. خدا را شکر، پیگیرش بودند و دویدنشان هم جواب داد.
سپردهام به معصومه که بیخبرم نگذارد، گزارش بدهد و از حال و هوای مردم و شهر در تشییع سید بگوید، با معرفت سنگ تمام میگذارد، از ب بسمالله که سوار پرواز استانبول میشود، گزارشش را میدهد تا زمانی که برسد به بیروت. چند ساعت بعد از پرواز به بیرون از فرودگاه صبیحای استانبول هیچ خبری از او ندارم. پیام میدهم اگر شهید شدی، خبر بده مقدمات مراسمت رو بچینیم، دو ساعت بعد جواب میدهد اگر شهید شدم که حتماً، ولی من زندهام. یکی از خانوادههای شهدا که قبل از رفتن اسکانش را با آنها هماهنگ کرده، آمدهاند دنبالش و این چند ساعت را مشغول چاق سلامتی و احوالپرسیها بوده است. هرچه گفته بگذارید خودم ماشین میگیرم و میآیم، قبول نکردهاند و گفتهاند مهمان سید برایمان عزیز است، دو روز اینجا نمیگذاریم سختی بکشید.
روضه الحورا زیارت فرماندهان
شب که میشود، خسته از یک روز کاری میرسم خانه. نشستهام روی مبل که پیامهای معصومه را باز میکنم. نوشته است که رفتهاند «روضهالحورا»؛ جایی که پیکر بسیاری از فرماندهان و رزمندگان شهید حزبالله در آنجا دفن است. میگوید نمیدانی فاطمه چه حال و هوایی است، مردم بغض و گریههایشان را آوردهاند سر مزار این شهدا. میگوید داغ سید سنگین است و هر لحظه که به ساعت تشییع نزدیکتر میشویم، این سنگینی بیشتر حس میشود و قابل بیان نیست. میگوید من قبلاً هم بیروت آمده بودم و روضهالحورا را دیده بودم؛ اما این بار فرق میکند. برایم نوشته است، «هر قبر این منطقه متعلق به سه شهیده، خانوادهها بعضاً ۳ تا ۴ شهید دادن، خیلی از فرماندهان بزرگ مقاومت حزبالله مثل علی کرکی، حاج رضوان، شهید بدرالدین و هادی نصرالله هم اینجا هستن. سر مزار هر کدوم که رفتم، از طرفت یه حمد و سوره خوندم. از یک ساعت قبل که اومدیم روضهالحورا خلوت نمیشه، خانوادهای میره و خانوادهای میاد، جوانترها دسته جمعی میان روضه و نوحهای میخونن و اشکها سرازیر میشه و میرن. تا سید رو به خاک نسپارن، این دلها آروم نمیگیره فاطمه.» قبول دارم که سردی خاک، کمی از دلهای داغ دیده مردمی را که حرارت عشق را سالهای سال است از سید در سینه دارند، تسکین میدهد، اما بعید است خوب شدنی باشد، مگر سردار که رفت، دلهای ما بعد این همه سال از رفتنش سرد شد؟
تشییع، مثل اربعین
صبح زود از خواب بیدار شده، پیام داده است که امروز را به نیتت قدم برمیدارم. «گفتن راهها از چند کیلومتری ورزشگاه «کمیل شمعون» را بستهاند، مجبوریم پیاد بریم.» جواب میدهم: «چه خوب، مثل اربعین.» ساعت ۸ است که رسیده است به مسیر، در سیل جمعیتی که از همه جای لبنان خود را رساندهاند که در تشییع سردار شرکت کنند. معصومه پیام میدهد: «فاطمه ۶ ساعت مونده به مراسم خیابونا پر جمعیته. الان با یه خانومی صحبت میکردم که میگفت منطقه ما برف اومده، ولی برف و سرما مانع ما نشده، سیدحسن نصرالله سالهاست برای امنیت و وطن ما میجنگه، آنقدر عزیز هست که توی این سرما حتی شده با پای پیاده خودمونو به تشییعش برسونیم. بنده خدا بغض کرد و گفت سید برای ما خیلی عزیز بود، انتقامش رو از اسرائیل میگیرم. اینجا خیلی یادت کردم، همه چیز شبیه اربعینه، حال آدما، موکبهایی که برای پذیرایی زدن، مهربانی آدما که تا پرچم ایران رو دستم میبینن ابراز احساسات میکنن.»
زنهای هنرمند و مجاهد
مدام اخبار را از پیامرسانها، شبکهها و صفحه بچههایی که رفتهاند دنبال میکنم، به خودم هزار بار لعنت میفرستم که چرا نرفتهام، حیف شد، خیلی حیف. معصومه پیام میدهد: «اینجا خانم «شهید بدرالدین» رو دیدم، سلامتو رسوندم.» همسر شهید را چند سال پیش در تهران دیدم، یادش به خیر از مصلی تهران برای رفتن به رستوران تا آن سر شهر رفتیم، آنقدر در ترافیک ماندیم که کلافه شد، میگفت این مسیری که رفتیم اندازه کل لبنان است. همسرش مجاهد بود و خودش مجاهدتر. مردهای حزبالله اگرچه در میدانهای نبرد یکهتازند، ولی این زنها هستند که ستون زندگی مجاهدانه را بنا میکنند. خودش سالها در ایران و کشورهای دیگر به واسطه تحت تعقیب بودن شهید زندگی کرده بود. زندگی کردنهای مردم لبنان با ما فرق دارد، اینکه خانهات خراب شود، آواره شوی، مثل همسر شهید بدرالدین سالها همسرت در زندان باشد و لحظه به لحظه شهادت در تعقیب باشد؛ اما تو باز جوری زندگی کنی که انگار خم به ابرو نمیآوری، هنر است. زنهای لبنانی از این بابت واقعاً هنرمندند. کمتر لب به شکوه میگشایند و هر آنچه دارند مخلصانه برای مقاومت در طبق اخلاص میگذارند. نمونهاش را همین روزهای جنگ با رژیم صهیونیستی هم دیدیم. به قول معصومه «خانومه خونه ویران شدهاش رو نشون میده، لبخند میزنه و میگه اینجا خونه ماست! تو دلم میگم آخه زن حسابی کدوم خونه؟» میگویم: «آنها خانه دیگری در دلشان ساختهاند به نام ایمان که با این بمب و موشکها خراب نمیشود. خوش به حالشان.»
حزبالله زنده شد
معصومه توی پیامی که فرستاده، صدایش شبیه فریاد شده، آنقدر بلند حرف میزند که به زور میشنوم چه گفته است. شور و حرارت صدایش گوشم را نوازش میدهد که میگوید «هواپیماهای اسرائیلی از بالای سرمان رد شدند که خودی نشان داده باشند، مردم هم از خجالتشان درآمدند و هر چه لایق بود، نثارش کردند. مسخرهها مثلاً چه چیزی را میخواستند ثابت کنند؟ خودشان را مسخره کردند.» و ادامه میدهد: «آنقدر گریه کردهام که نا ندارم، پیکر شهید که وارد ورزشگاه شد، نبودی ببینی چه قیامتی بر پا بود، یکی توی سرش میزد، یکیهای های اشک میریخت، همه از خود بیخود شده بودند، انگار سید همین الان به شهادت رسیده و انگار نه انگار که شش ماه از شهادتش گذشته، مثل این است که تازه مردم رفتن واقعی سید را باور کرده باشند.» حزب الله برای دوباره برخاستن به این تشییع نیاز داشت. نیاز داشت که دوباره مردم در یک اتفاق انگیزهشان را جمع کنند و آماده نبردهای بعدی شوند. ما هم نیاز داریم کمی به روزگار خودمان فکر کنیم، که بعد از حاج قاسم و بعد از سیدحسن نصرالله، راه مقاومت را چطور ادامه دهیم؟