یک زمان واقعاً در موقعیتهای بهشدت سختی بودیم. در لبنان، هم اوضاع داخلی، هم در تقابل با رژیم صهیونیستی... سختیهای مختلف... و آن موقع من جوان بودم. یعنی محاسنم هنوز سفید نشده بود، ولی باری که بر دوشم بود، بیشتر از توانم بود. به ایران آمدم، یعنی به ایران میآمدم... نزد حضرت آقا. من به ایشان گفتم: سید جان... چه کنم؟ و میدانید که وقتی انسان به مرحلهای میرسد که مسئولیتهای سنگینی دارد، ترجیح میدهد که شخص دیگری بیاید مسئولیت را بپذیرد و او کمک دست باشد و نایب او باشد، ولیکن مسئولیت را کسی دیگر بهعهده بگیرد. در آن موقع آقا به بنده فرمود: تو که هنوز جوانی! و محاسنت سیاه. من از خستگیها چه باید بگویم با محاسن سفیدم؟! ایشان به من توصیهای کردند و گفتند: «این طبیعی است که انسان در حرکتش با نامردیها، سختیها و خطرات مواجه شود. گاهی از سوی دشمن، گاهی از سوی دوست و همیشه نیرنگ دوستان دردش خیلی بیشتر است از زخمی که دشمن میزند، یعنی آدم بیشتر دردش میآید. خب، محدودیتهایی هم هست. انسان خسته میشود، روحش و جانش خسته میشود. محتاج میشود به کسی که راه را به او نشان بدهد، راهنماییاش کند، به او یاد بدهد. گاهی محتاج میشود به کسی که دستش را بگیرد، گاهی محتاج میشود به کسی که او را آرام کند، گاهی محتاج میشود به کسی که او را تسکین ببخشد از لحاظ روحی و معنوی... و احتیاج پیدا میکند به کسی که به او نیرو ببخشد و عزمش را جزم کند، خب! برای هر آنچه میخواهیم، ما خدا را داریم، ما محتاج دیگران نمیشویم! ما خدا را داریم! و الله، از مهربانی و لطفش به ما اجازه داد که او را صدا کنیم، که مخاطب ما باشد؛ و با ایشان صحبت کنیم؛ در هر زمان و مکان.»
شهید حجتالاسلام والمسلمین سیدحسن نصرالله، دبیر کل حزبالله لبنان