«اسارت» از آن وقایع سخت جنگ است که به خودی خود رزمنده دربند اسارت را با مشکلات خاصی روبهرو میکند، بهویژه اسرای ایرانی در بند رژیم بعث عراق که در اردوگاههای بدون امکانات و در وضعیت بد، روزهای جوانی را سپری میکردند. بسیاری از این اسرا در جریان شکنجهها و آزار و اذیتهای نگهبانان اردوگاهها، از آسیبهای روحی و جسمی رنج میبردند و این در حالی بود که از کمترین حق و حقوق مادی و معنوی هم محروم بودند. در چنین وضعیتی بود که معنویت و ایمان و صبر، به کمک اسرا میآمد. برنامههای ویژه اسرا در ماههای رمضان و محرم، که ذکر و توسل و تعبد در اوج بود، به آنان کمک میکرد تا ادامه مسیر سخت اسارت را بپیمایند، با وجودی که انجام فرایض دینی هم با سختگیری نگهبانان و افسران اردوگاهها همراه بود، آنها همه تلاش خود را برای برگزاری بهتر برنامههای دینی به کار میگرفتند.
وضعیت نامطلوب اردوگاههای اسرای ایرانی اگرچه در همه ایام سال وجود داشت، در ماه رمضان سختیاش را دو چندان میکرد، هرچند که همین تجربه سخت روزهداری در اسارت سبب میشد تا خاطره روزهای ماه مبارک رمضان در ذهن اسرا، خاطرهای فراموشنشدنی و البته ارزشمند را به یادگار بگذارد.
شکنجه همراه با روزه
آزاده دوران دفاع مقدس «عمران احمدی» اهل ایلام که چهار و نیم سال در اسارت به سر برده است، تعریف میکند که «در حالت عادی گرسنگی دایم حکمفرما بود. ماه رمضان، اولین تجربه روزهداری در اسارت بود. فکر میکردیم شاید بیشتر اسرا نتوانند روزه بگیرند، اما با این اوصاف سحرگاهان با نصف لیوان آب و مقدار اندکی نان (نصف نان صمون) بیشتر اسرا روزه ماه مبارک رمضان را شروع کردند. صبحها باید پنج ساعت در هوای گرم به دور از سایه قدم میزدند، حتی راه رفتن در سایه ممنوع بود. بعد از استراحت در بعد از ظهر ۲ ساعت مجدداً باید در جلوی آفتاب قدم میزدیم.
بر این مشکلات شکنجه با کابل را باید اضافه کرد. با این وجود توکل بر خدا موجب شد تا ماه رمضان را با تمام مشکلات بدون شکستن حرمتش با صبر و استقامت و کمک خداوند به اتمام برسانیم. روزهای را گرفتیم که شاید تاریخ به خودش ندیده است. اما با این همه درد و رنج در اوج غربت وقتی مؤذن آهسته اذان میگفت و غریبانه نماز جماعتی را برپا میکردیم دلها به آرامش خاص غیر قابل تصوری دست مییافت.»
افطار با چای دمی توی سطل
«علی علیدوست» از دیگر اسرای دوران دفاع مقدس که ۱۰ سال از عمر خود را در اسارت سپری کرده است، تعریف میکند که «مقدار خیلی کمی سهمیه غذایمان بود که آن هم معمولاً در بیشتر اوقات سرد شده بود و خود این عامل هم از کیفیت غذا میکاست، خوردن این نوع غذا برایمان خیلی سخت بود. عراقیها در تمام فصول سال فقط دو وعده به ما غذا میدادند، آنها به ما میگفتند در ارتش عراق چیزی به اسم شام وجود ندارد!
صبحها به ما یک پیاله آش میدادند که مقدار خیلی کمی، عدس و آب و روغن بود؛ مقدار غذایمان نفری ۶-۷ قاشق آش و دو عدد نان ساندویچی بود که در ماه رمضان این آش را افطارها به ما میدادند، بعد از مدتی با صحبتهایی که بچهها با عراقیها کردند، قرار شد به ما چای هم بدهند، دو نفر را مسئول چای کردیم که میرفتند آشپزخانه و چای دم میکردند و داخل یک سطل میریختند و با خود میآوردند در آسایشگاه و ما دور سطلها را با پتو میپیچاندیم تا برای افطار گرم بماند.
بعد از مدتی عراقیها خیلی به ما لطف کردند و غذای ناهارمان را نگه میداشتند و زمان سحر به ما میدادند، حدود ساعت یک نصف شب چند دقیقه دربها را باز میکردند و بچههای مسئول غذا، میرفتند و غذا و چای را میگرفتند و بین بچهها تقسیم میکردند.»
دلرحمی سرباز عراقی در ماه رمضان
«رحمان سلطانی» یکی دیگر از اسرای ایرانی در بند اردوگاههای عراق تعریف میکند: «یک سال بچهها ماه رمضان نسبتاً آرامی را پشت سر گذاشتند. دل بعثیها لک زده بود برای یک تنبیه دستهجمعی و برگرداندن اوضاع به قبل از رمضان. اینقدر برای اینکار عجله داشتند که حتی صبر نکردند که روز عید فطر سپری شود و همان اول صبح بدون هیچ دلیل مشخص یا حتی بهانهگیریای آسایشگاه به آسایشگاه میگشتند و اذیت میکردند. از بخت خوب ما یک گروهبان دوم به نام «عوض» که دانشجو بود و معمولاً همیشه یک کتاب دستش بود و کسی را نمیزد به ما برخورد. عوض سُنی و آدمی مذهبی بود و خودش روزه میگرفت. با یک کابل وارد شده و همه داخل آسایشگاه هفت به خط شدیم و دستور بشین برپا داد و با کابل به در و دیوارها میزد و داد و بیداد میکرد و مرتب میگفت ادامه بدید. ظاهراً دستور تنبیه عمومی از طرف فرمانده اردوگاه صادر شده بود و حتماً باید این کار انجام میشد. آنقدر بشین برپا رفتیم که تمام عضلات پاهایمان گرفت و «عوض» مدام میخندید، ولی حتی یک کابل به کسی نزد. این هم عیدی بعثیها در روز عید فطر به ما بود، اما مصیبتها دوباره بعد از عید شروع شد.»
استهلال از روزنامههای عراقی
«دکتر حمیدرضا قنبری» که سالهای جوانی خود را در اسارت رژیم بعث سپری کرده است، درباره حال و هوای روزهداری اسارت تعریف میکند: «ماه مبارک رمضان و روزهداری در «اردوگاه قاطع ۲» حال و هوای خودش را داشت، مبنای استهلال ما، روزنامههای عراقی بود. چاره دیگری هم نداشتیم، در اردوگاه الانبار غذای ۲ وعده افطار و سحر را بعداز ظهر یک ساعت قبل افطار میدادند. تا غذاها را مسئولان غذای آن روز میآوردند، همه را برای افطار پتوپیچ میکردیم و ابتدا، نماز مغرب و عشا را میخواندیم و سپس افطار میکردیم. بعد از خوردن سحری نیز به جهت محدودیت آب و نبود آن در آسایشگاه نمیتوانستیم مسواک بزنیم. مسواک را به ساعت بیرون باش صبح، موکول میکردیم.
روزهای ماه مبارک رمضان در آنجا دیدنیتر و احساسیتر بود. همه قرآن تلاوت میکردند، قرآن در ماه مبارک رمضان اردوگاه قاطع ۲، شمع محفلها بود. از حداقل یک ختم ماهیانه تا ۳۰ ختم در یک ماه در برنامه بچهها قرار داشت، بچههایی که حافظ کل قرآن شده بودند در ماه رمضان ۳۰ ختم قرآن میکردند، یعنی روزی یک ختم. همه آسایشگاهها از صدای زمزمه تلاوت قرآن پر میشد، قرارهای ۲ نفره در ماه رمضان برای تلاوت یک جزء در روز بسیار رایج بود، برای نمونه اگر فردی تصمیم داشت پنج ختم در ماه رمضان داشته باشد، پنج قرار ۲ نفره برای خودش تنظیم میکرد و در هر قرار خود یک جزء قرآن را با دوست خودش تلاوت میکرد.»
مناجات خوانی در اسارت ترک نشد
«مهدی طحانیان» از کم سن و سالترین اسرای ایرانی دربند رژیم بعث عراق درباره ماه رمضانهای اسارت میگوید: «مناجاتهای شبانه ماه رمضان، با همه سختیها، ترک نشد. شیرینی این مناجاتها و اشک ریختنها آنقدر زیاد بود که پیه همهچیزش را به تن میمالیدیم. با هزار استرس برای مراسممان نگهبان میگذاشتیم، اما حاضر نبودیم یک شب- بیدلیل- بیخیالش شویم... شبهای قدر، با شور و حال خوبی گذشت. در حد بضاعتمان احیا گرفتیم. شبهای قشنگی بود. مطمئنیم در و دیوار آسایشگاه و اردوگاه تا عمر دارد صدای «بک یا الله» بچهها و گریههایشان را فراموش نمیکند.
عراقیها با اینکه مثلاً مسلمان بودند و خبر داشتند که ماه رمضان آمده است، اما هیچ تغییری در برنامه غذاییمان ندادند. از سحری و افطاری خبری نبود. همان شام و ناهار و صبحانه همیشگیمان را داشتیم. صبحانه همان شوربا بود و ناهار هم همان چند قاشق برنج و آب جوش رنگیای که اسمش را خدایی نمیشد گذاشت خورش. شام را هم که عراقیها هیچوقت جدی نمیگرفتند. مجبور بودیم غذاهایمان را همانطوری در آسایشگاه نگه داریم برای سحر و افطار. آش صبح و شام برای افطار و ناهار را برای سحر نگه میداشتیم. در گرمای خرماپزان جنوب، ده دوزاده ساعت نگه داشتن آش در محیط آسایشگاه، مسخره بود. گرما پدر صاحب همهچیز را درمیآورد. عصر نشده، آش کف میکرد و ترش میشد. وقت افطار در ظرفش را که برمیداشتیم بوی ترشیدگی بدجوری میزد زیر بینیمان، اما وقتی بعد از پانزده، شانزده ساعت گرسنگی چیز دیگری نداشتیم که بخوریم، مجبور بودیم به روی خودمان نیاوریم چه بلایی سر آش آمده!»