«جانباز شهید حاج شیخ شویش بوعذار» از بزرگان طایفه بنیساله و فداکاران مخلص جبهه و انقلاب اسلامی، متولد ۳۰ فروردین ۱۳۱۶ در هویزه بود. در روزهای آغازین دفاع مقدس شیخ درخواست همکاری بعثیها را رد کرد. لباس رزم پوشید و با کهولت سنی که داشت همراه با «سردار شهید سیدمحمد حسین علمالهدی» و مدافعان هویزه قهرمان در کلیه عملیاتهای شبانه علیه متجاوزان شرکت کرد و سنگر به سنگر با نیروهای اشغالگر جنگید.
بهگفته بزرگان منطقه شیخ در چهره و گفتار و حتی در تیرهایی که بهسوی دشمن شلیک میکرد سرشار از اخلاص، پاکی و تقوا بود. این مجاهد سرانجام ۲۲ فروردین ۱۳۷۸ بهدلیل عوارض ناشی از مجروحیت به همرزمان شهیدش پیوست و پیکر پاکش در زیارتگاه شهدای هویزه آرام گرفت.
او در توصیف وضعیت هویزه پیش از حمله صدام تعریف کرد:
«عراقیها از زمان پیروزی انقلاب اسلامی یک روز هم منطقه را ترک نکردند. در آن زمان دو گروه از عراق به خاک هویزه میآمدند؛ گروه اول نیروهای مجاهدعراقی و «حزب الدعوه» بودند که مخالف «صدام حسین» و حزب بعث بهشمار میآمدند. آنها با گذشتن از هورالهویزه و توقف در مناطق روستایی آن راهی اهواز، قم و تهران شده، فعالیتهای سیاسی علیه رژیم بعث انجام میدادند و میخواستند در عراق نظام اسلامی بهوجود آورند. گروه دیگر جاسوسان بعثی بودند که در پی یافتن مجاهدین عراقی، لباسی شبیه به پاسداران میپوشیدند و با زیرکی وارد منطقه شده و پس از شناسایی به العماره برمیگشتند.
در موقعیت روزهای آغازین پیروزی انقلاب، فعالیت برای این قبیل افراد ساده بود؛ زیرا برای رفتوآمد عراقیها یا ایرانیها حد و مرز معینی وجود نداشت و همه به ظاهر دوستدار انقلاب اسلامی بودند؛ ولی عمده آنان مأموران مخفی و اطلاعاتی و نیروهای بعثی عراق بودند که برای یک هدف معین و برنامهای مشخص رفتوآمد میکردند و کارهایشان اغلب مرموز بود. کسی نمیتوانست از آنها سر در بیاورد.
مدتها از این جریان گذشت. اوایل سال ۱۳۵۸ عدهای نزد من آمدند و گفتند: «آب و خاکی که داریم و زمینی که روی آن زندگی میکنیم، متعلق به ماست. ما تاریخ و پرچم خاصی داریم و میتوانستیم بهعنوان یک کشور عربی که دارای منابع غنی زیرزمینی است مثل سایر کشورها مستقل باشیم. امورمان را خودمان اداره کنیم و با تکیه بر نفت و گاز به توسعه و آبادانی سرزمین خود بپردازیم، اما فارسها با زور بر ما تسلط پیدا کرده و روز به روز عرصه زندگی را بر ما تنگ کردند. ما را از زندگی سیاسی و اجتماعی خود محروم داشته و اجازه رشد فرهنگی و اقتصادی را به ما ندادند.
زندگی جوانان ما باید از طریق شیخنشینهای خلیجفارس تأمین شود؛ در حالی که خودمان شغل معینی نداریم. از زمان شاه، یزدیها را به اینجا آوردند و همه امکانات گسترش کشاورزی را در اختیارشان گذاشتند؛ در حالی که به ما حتی کود و بذر هم ندادند. ما نمیتوانیم فعالیت کشاورزی و اقتصادی انجام دهیم و اگر بخواهیم در این زمینهها پیشرفت کنیم و طرحی ارائه دهیم در ادارات به تصویب نمیرسد و مشکلات قانونی برایمان ایجاد میکنند.
هدف این است تا ما به خودمان متکی نشویم. دیگر از این زندگی خسته شده و توان تحمل آن را نداریم. اکنون که برادران عراقی به کمک ما آمدهاند و امکانات لازم را برای بازپسگیری حقوقمان در اختیارمان قرار میدهند، باید منطقه را برای فارسها ناآرام کنیم و با آنها و کسانی که در خدمتشان هستند برخورد کنیم. باید با متشنج کردن اوضاع هر روز مشکلاتی برای آنان بهوجود آوریم تا از منطقه بروند. زیرا آنها به ما اجازه رشد نمیدهند. هرچه هست را برای خودشان میخواهند و ما را از همه مزایای زندگی محروم کردند.»
وقتی حرفهای آنان تمام شد، دانستم که این جوانان فریب تبلیغات دشمن را خورده و ناآگاهانه در خدمت بعثیها قرار گرفتهاند. آنها قصد داشتند بین مردم تفرقه و درگیری بهوجود آورند.»
دوران محرومیتها
ابتدا تحلیلی از وضع عراق به آنها ارائه دادم و گفتم شما میخواهید به کمک صدام حسین به حق و حقوقتان برسید که امروزه در بین خود عراقیها منفور است. او یک عنصر دست نشانده و در خدمت استعمار است و هرگز برای بهدست آوردن آزادی به شما کمک نخواهد کرد. شما باید بهجای توسل به بیگانگان به دولت فرصت دهید تا مشکلات کشور را حل کند. نباید به انقلاب و ایران پشت کنید و به بیگانگان که دشمنان ما و شما هستند روی بیاورید. ما روستاییان در طول حکومت شاه، بدترین مظلومیتها را تحمل کردیم و امروزه که نظام اسلامی در رأس کشور قرار دارد، ما هم از مزایای عدالت این حکومت برخوردار خواهیم شد.
هرچه با آنان گفتوگو کردم، نتیجهای نداشت. آنها بهدنبال اهداف سیاسی بودند و بهشدت احساسات مردم را تحریک و محیط را ناآرام کردند.
بنابراین، به سراغ مردم رفتم و گفتم هوشیاری خود را بیشتر از گذشته حفظ کنید و رفتوآمد افراد به داخل مناطق روستایی را زیر نظر گرفته، افراد بیگانه و ناشناس را شناسایی کنید. ما نباید بازیچه افراد ناآگاه باشیم و اجازه فعالیت به آنان بدهیم.
بیشتر مردم با فکر و ایده من موافق بودند. البته تعداد کمی هم بودند که بر اثر محرومیتهای زمان شاه، فریب تبلیغات دشمن را خورده و فکر و خط مشی آنان را قبول کردند؛ ولی آنقدر مقبولیت نداشتند تا بتوانند بر بقیه تأثیر بگذارند. این عده تحت تأثیر فتنههای افراد فریبخورده قرار گرفتند، ولی، چون شیوه تبلیغی را نمیدانستند تنها میگفتند حرفهای آن گروهی که از هویزه آمدند، درست است و راست میگویند.
شعار آزادی خوزستان!
ارتش عراق در روزهای سوم تا ششم مهر ۵۹ منطقه را اشغال کرده بود و به بازداشت مردم مبادرت میکرد. از آنان میخواست تا نیرو در اختیارشان قرار دهند. فرماندهان بعثی میگفتند ما اسلحه و مهمات در اختیار مردم عرب خوزستان قرار دادیم تا به کمکمان بشتابند و هرچه زودتر مقاومت ایرانیان را در هم شکسته و خوزستان را آزاد کنیم.
پاسخ مردم این بود که ما ایرانی هستیم و تابع عراق نیستیم. به کشورمان خیانت نخواهیم کرد. از شما هم اسلحهای نگرفتهایم. این شما بودید که سلاحهایتان را در مرز رها کردید تا بهدست سودجویان بیفتد. آنها نیز اسلحهها را به ضدانقلاب درگیر با سپاه در کردستان فروختند.
به اشغالگران حمله کنید
شما بهجای اینکه بیایید مزارع و خانههای ما را خراب کنید، بهتر است برادران فلسطینی خودتان را آزاد کنید. به اسرائیل حمله کنید و قدس را از دست صهیونیستها رها سازید.
این گفتوگوها برای بعثیها خوشایند نبود و آنها با زور و اسلحه میخواستند مردم را وادار کنند در کنارشان بجنگند در صورتی که من میدیدم نهتنها مردم ما علاقهای به متجاوزان ندارند و به آنها کمک نمیکنند که در مدت اشغال، بیشترین ضربهها را از دست جوانان عرب منطقه دیده بودند.
«حاج یونس شریفی» جوان قدرتمند شهر هویزه با مواد منفجره پل ارتباطی ارتش عراق بر روی کرخه کور را منفجر کرد و از اول مهر، فرماندهی نیروهای ضد ارتش بعث را در دست گرفت و بسیاری از سربازان دشمن را از بین برد. جوانان را آموزش نظامی داد و خلاصه همه مردم عرب منطقه رودرروی دشمن دین و قرآن ایستادند و بسیاری هم اسیر و شهید شدند.