سیزده به درهای روزهای جبهه و جنگ، شباهت چندانی با سیزده به درهای سالهای معمولی نداشت. خبری از دورهمی و گردش نبود، اینکه خانواده قابلمه و پیکنیک را پشت صندوق عقب ماشین بار کنند و طی یک سنت دیرینه این روز را به دل طبیعت بروند، همه در شهر و روستا معنا پیدا میکرد، نه در خاکریز و سنگر. بچههای رزمنده شانس میآوردند در پشت جبهههای خاکی جنوب، تنها میتوانستند دشت سبز دوکوهه یا شهرهایی را که در آن مستقر بودند، ببینند و همه اینها در حالی بود که آتشی از سوی دشمن بر سرشان نریزد وگرنه که همه چیز متفاوتتر میشد.
«جعفر طهماسبی» که در دوران دفاع مقدس رزمنده تخریبچی لشکر سیدالشهداء بود، تعریف میکند: «روز ۱۳ فروردین بود که با تعدادی از نیروها برای جمع کردن چادر بچههایی که روز قبل شهید شده بودند به مقر رفتیم. از طرفی روز سیزده به در و از طرفی شب نیمه شعبان بود که خواستیم روحیه بچهها را کمی عوض کنیم.
به «مهدی صور اسرافیل» اشاره کردم و ایشان هم روی ما را زمین نگذاشت و شروع به خواندن سرود کرد. گفت برادرها من هرچه میگویم شما بگویید، گرفت، گرفت.
مهدی میخواند «فلق دوباره رنگ خون گرفت» و همه بچهها یک صدا میگفتند «گرفت، گرفت» و زیر خنده میزدند. بعد هم، چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود «ای ولی عصر» را خواندیم.
به مقر که رسیدیم همه چیز به هم ریخته بود. با کمک بچهها چادرها را روی پایههایش بلند کردیم. چادرها که سر پا شد، با منظرهای مواجه شدیم که اشک را از چشمانمان سرازیر کرد. دیدیم جانمازها کنار هم در یک ردیف پهن شده و این حکایت از آن داشت که دوستان شهید ما برای اقامه نماز جماعت ظهر و عصر مهیا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها و وسایل شهدا را جمع کردیم و به طرف شهر بیاره برگشتیم. نزدیک غروب بود که به نزدیک مقرمان در بیاره رسیدیم. دیدم ماشینها چراغ میزنند که جلوتر نروید. گویا دشمن شیمیایی زده بود. باز به دلمان بد آمد که این بار هم مقر ما را زدند. به جلوی مقر رسیدیم. ماشین را نگه داشتیم. من زودتر از همه پایین پریدم و از سر بالایی جلو مقر به بالا دویدم.
دیدم چادر تدارکات روی درخت آویزان است و یکی هم به پشت روی زمین افتاده. دلم ریخت و بچهها را صدا زدم. دیدم کسی جواب نمیدهد. وارد ساختمان شدم همه جا تاریک بود و صدایی نمیآمد. کف اتاق تعداد زیادی پتو افتاده بود. پتوها را وارسی کردم. اتاق خالی بود. از ساختمون بیرون آمدم، بچههای دیگه هم رسیدند و همه جا را وارسی کردیم. یکی از دوستان بچهها را صدا زد. همه رفتند بالای ارتفاع، ولی کسی آنجا نبود. خاطرمان جمع شد که تلفات زیاد نیست. رفتیم سر وقت چادر تدارکات، شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. او را داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم.
قرارمان بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما را به هم زدند. آن روز نزدیک ۵۰ نفر از بچههای تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) مصدوم شیمیایی شدند. تعدادی از نیروها را که حالشان خراب بود و حالت تهوع داشتند، با مینیبوس به بهداری فرستادیم و ما هم که حالمان زیاد بد نبود، همان جا ماندیم.
نماز مغرب و عشا را که خواندیم وضعمان به هم ریخت و سرفههای شدید و خارش پوست شروع شد. حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شدیم که به بهداری مراجعه کنیم. ما را به پاوه و بعد هم کرمانشاه فرستادند و در نهایت در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری شدیم.
در بمباران دو مقر تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) ۱۴ نفر شهید و بیش از ۵۰ نفر هم مصدوم شیمیایی شدند.