تاریخ انتشار : ۱۰ تير ۱۴۰۴ - ۲۳:۳۹  ، 
کد خبر : ۳۷۸۳۰۴

ریشه در خاک

پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

گذرمان بعد از سال‌ها افتاده بود به شهر تبریز؛ مهمان دوستی بودم که پدرش در یکی از پایگاه‌های مرزی، در برابر حملات رژیم منحوس صهیونیستی، به شهادت رسیده بود. دوست من با چشمانی پر از اشک و صدایی آکنده از اندوه روایت می‌کرد که «به پدرم گفتیم پایگاه خطرناکه. هشدار‌هایی هم دریافت شده. آخرای خدمتت هم هست، چرا می‌خوای بری! تو زحمتت رو کشیدی! بمون نرو.»‌
می‌گفت، پدرم که انگار به رگ غیرتش برخورده بود یک لبخندی که معلوم بود بیشتر از حرص است، گوشه لبش نشاند و به ترکی گفت: «اوغول، من گدیرم دشمن موشکین قوجاخلاماغا.» یعنی: «پسرم، من می‌روم تا موشک دشمن را در آغوش بکشم.»
رفیقمان که این خاطره را تعریف کرد و اشک‌هایش جاری شد. در کنارش نشستم و همراه او گریستم. غمی عمیق، قلب‌هایمان را به‌هم پیوند داده بود. او ادامه داد که هنگامی که حمله دشمن آغاز شد و موشک به خاک مقدس ایران در «تبریز» نشست، هرج‌و‌مرج همه را فراگرفت. زنان فریاد کشیدند، مردان دندان به‌هم فشردند، پدرم را می‌دیدم و مطمئن بودم که به این فکر می‌کند که امروز روز من است؛ اگر یک روز مردان آتش‌نشانی حماسه خلق می‌کنند، یک روز نظام سلامت کشور جانفشانی می‌کند و اگر هر شغلی به فراخور زمانش جانانه وارد میدان می‌شوند، امروز روز مردان نظامی کشور بود که باید سینه سپر می‌‎کردند؛ پدرم محکم‌تر قدمهایش را برداشت. گویی از پیش می‌دانست که مقدر چیست. راه افتاده بود وسط معرکه و بعد از چند روز انگار دستانش را به‌سوی آسمان گشوده بود و موشک دشمن را، چون عاشقی که معشوق را در بر‌می‌گیرد، به آغوش کشیده. سپس، لحظه وصال فرا رسیده بود و آن شهادت بود.
در حیاط خانه، زیر سایه درخت گردویی کهنسال، نشسته بودیم. نسیمی ملایم برگ‌ها را به رقص آورده بود، گویی طبیعت نیز در سوگ این مرد بزرگ اشک می‌ریخت. به دوستم نگریستم، به چشمانش که پر از درد و افتخار بود. گفتم: «پدرت انگار از پیش می‌دانست که به‌سوی چه مقصدی رهسپار است. گویی با محبوب خویش وعده‌ای دیرین داشت.» او سری تکان داد و گفت پدرم همیشه به ترکی می‌گفت: «وطن و دین آدمین آناسی کیمین دی، آدم جانین دا وِرَر.»، «وطن و دین شبیه مادر آدم است که آدم جانش را برایش فدا می‌کند.»
تصور این صحنه قلبم را به لرزه درآورده بود. مردی با قلبی سرشار از ایمان، در میان آشوب و هراس، آرام می‌نشیند، دستانش را به‌سوی آسمان می‌گشاید و می‌گوید: «آماده‌ام.» اینان عاشقان حقیقی‌اند، نه گرفتار عشق‌های گذرا، بلکه دل‌بسته به عهدی ابدی. شهادت، لحظه‌ای است که در آن همه‌چیز یکی می‌شود: درد، عشق، غرور و وصال. گویی دستان عاشق او را در بر‌می‌گیرد و در او محو می‌شود. دیگر نه ترسی باقی است، نه اندوهی.
پدر دوستم به آرزوی خویش رسید، به زیباترین و عزتمندانه‌ترین شکل ممکن. نه با ضعف یا هراس، بلکه با غرور و آغوشی باز به‌سوی معبود. موشک دشمن آمد، اما او آن را در آغوش کشید و به وصال رسید تا وطن همچنان استوار بماند. هرچند زخمی، اما قوی؛ هرچند لنگان، اما روان. این است معنای عشق به خاک، عشقی که در خون و خاک ریشه دارد و تا ابد جاودان می‌ماند.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات