«شهید حسن مهرابی» در خانوادهای مذهبی رشد پیدا کرد. یک خواهر و پنج برادر داشت. پدر خانواده از کارگران ذوب آهن البرز شرقی بود که رزق حلال اهل خانوادهاش را با زحمت و کار در تونل و استخراج ذغالسنگ تأمین میکرد. اگرچه علی مهرابی، پدر شهید، درگیر کار سخت و مشغلههای کارخانه بود. اما مشغلههایش سبب نشد تا از فعالیتهای انقلابی و یاری همشهریانش در مبارزات علیه رژیم شاه وارد نشود. پدر شهید علاوه بر خودش، فرزندانش را هم به حضور در این مبارزات تشویق و ترغیب میکرد. حسن هم از همین طریق وارد جریان انقلاب شد. شهید حسن مهرابی بعد از اتمام مقطع راهنمایی وارد هنرستان شد و با علاقهای که به رشتهاش داشت موفقیتهای بسیاری در این زمینه کسب کرد. جنگ تحمیلی که آغاز شد نوجوانان و جوانان پیشقراولان حضور در جبههها شدند و برای دفاع از کشور و اسلام راهی شدند. نوجوانانی که سن و سال زیادی نداشتند. اما در جبهه نشان دادند که درس ولایتمداریشان را با نمره شهادت قبول میشوند. حسن ابتدا وارد بسیج شد و در تمام فعالیتهای بسیجی شرکت میکرد تا مقدمات حضورش در جبهه را فراهم کند. پدرش که راهی جبهه شد، حسن هم به تبعیت از او بعد از سپری کردن دوران آموزشی به جبهه رفت. اشتیاق او به جبهه آنقدر زیاد بود که سن کمش هم نتوانست مانعی ایجاد کند. راههای گوناگونی را در پیش گرفت تا مسئولان اعزام را مجاب کند به او اجازه دهند به جبهه برود. در نهایت رضایت مسئولان و خانواده را جلب کرد و درحالیکه تا اول هنرستان بیشتر نخوانده بود، راهی جبهه شد. خواست خدا بر این بود که حسن را خیلی زود به آرزویش برساند. حسن مهرابی کمی بعد از حضورش، یعنی تنها بعد از ۹۸ روز حضور در جبهه در تاریخ ۲۲ آبان ماه سال ۱۳۶۴ درحالیکه بیشتر از ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود، بر اثر اصابت ترکش در خط پدافندی جاده خندق به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان به خاک سپرده شد. حسن فرزند مقید و مطیعی بود و همواره برای جلب رضایت پدر و مادرش میکوشید. مادر شهید میگوید: «یکبار همراه حسن از کنار فردوس رضا میگذشتیم. صدای قرآن بلند بود. جمعیت زیادی برای تشییع و تدفین آمده بودند. حسن گفت: «اینجور مردن به درد نمیخورد. خوب است آدم در جهت هدفی مقدس به شهادت برسد.»» مادر ادامه میدهد: «وقتی پدر و برادرش از جبهه آمدند، اجازه پدر را گرفت. برای جلب رضایت من خیلی تلاش کرد. یک روز کنارم نشست و دستانم را غرق بوسه کرد. پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: برو پسرم! برو که حضرت زهرا (س) از ما گله نکند که چرا هل من ناصر ینصرنی پسرم را جواب ندادید؟!» وقتی خبر آوردند حسن به شهادت رسیده با چشمانی گریان دستانم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا حسن مرد خدا بود و شایسته شهادت. این هدیه کوچک را از من قبول کن.»