شهید معلم و سرباز «علیرضا تنابنده» از شهدای حمله رژیم صهیونی به خاک مقدس ایرانی است؛ تنابنده از جمله معلمهایی بود که اولویتش تدریس بچههای کم برخوردار بود، مادر شهید درباره او میگوید: «هنوز هم باور ندارم که علیرضا شهید شده، زیرا آنقدر جایگاهش در خانواده چهار نفره ما بزرگ بود که اگر به این باور برسم به نظرم ادامه زندگی برایم غیر ممکن خواهد شد و آن روز... پسر عزیزم دوران خدمت سربازی را میگذراند و پنج ماه بیشتر از پایان آن نمانده بود. علیرضا هر روز سه و نیم صبح از خواب برمیخاست، ساعت ۵ صبح به محل خدمتش ستاد حفاظت اطلاعات ناجا در ونک میرسید و قبل از رفتن به داخل به من پیامک میداد «مامان عزیزم من رسیدم... مواظب خودت باش... دوستتان دارم...» هر روز و هر روز و آن روز آخرین پیامش را داد. جواب پیامش را با عشق دادم، پیامی که هرگز خوانده نشد.
زمانی که جنگ شروع شد، من و پدر علیرضا تهران نبودیم به محض اینکه فهمیدیم به طرف تهران راه افتادیم. آن روز علیرضا خانهاش بود، خانهای که با همسرش با عشق وسایلش را خریده و چیده بودند.
حدود پنج ماه میشد که از کنار ما رفته بود، آن هم بیهیچ مراسمی... دلم میخواست او را در لباس دامادی ببینم، آرزویی که هر مادری دارد، اما میگفت: «مامان، فعلاً وقت این کارها را ندارم» و من به او نگفتم که میخواستیم بعد از اتمام خدمتش برایش جشن عروسی بگیریم و با همسرم میگفتیم تا آن زمان فرزند علیرضا هم به دنیا میآید و در عروسیشان حضور دارد و از این فکر ذوق میکردیم.
پسر عزیزم بعدازظهرها درگیر مدرسه و شاگردانش بود. شاگردانی که بعد از رفتن علیرضا خانوادههایشان گفتند گویی فرزندشان یتیم شدهاند. شبها هم برنامهریزی و پاسخ به تماسهای کاریاش را داشت.
بعد از شهادتش فهمیدم کلاسهای رایگان زیادی برای شاگردان بااستعداد، اما کمبرخوردار برگزار میکرده است. همیشه میگفت: «آینده با آموزش درست میشود، تربیت و آموزش بچههای امروز برای ساختن فردایی بهتر.»
علیرضا سراسر عشق بود؛ وقتی به شهادت رسید، به یکباره یاد روزی افتادم که عکسش را به من نشان داد و پرسید: «مامان، به نظرت شبیه کی هستم؟» نگاهش کردم، شوخی کردیم و خندیدیم، بار دیگر سؤال کرد: «مامان، خوب نگاه کن...» باز هم نگاه کردم، سکوت کرده بودم. خودش گفت: «شبیه شهدا شدهام، شهیدی که هنوز زنده است.»
جا خوردم که این حرف را زد، اما باز عکس را جلویم گرفت و گفت: «به خدا مامان، نگاه کن، عکسم شبیه شهداست.» حالا بعد از رفتنش هر وقت به عکسش نگاه میکنم یاد همان روز میافتم. به چشمانش خیره میشوم و حس میکنم چشمانش زندهتر از همیشه به من نگاه میکند.