سهشنبه است و ما به همراه گروه نمایندگی ولیفقیه و «سردار فرجیانزاده» معاون هماهنگکننده نمایندگی ولیفقیه و به نیابت از «حجتالاسلام والمسلمین حاجیصادقی» نماینده ولیفقیه در سپاه، راهی مقدسترین نقطه تهرا، ن یعنی شهر ری، شهر سیدالکریم شدهایم.
سهشنبهها از جنس توسل و شفاعت است؛ از جنس «یَا سَیِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ إِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَی حَاجاتِنا، یَا وَجِیهاً عِنْدَ اللّهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّه» است و چه زیباتر که پیش از این دعا توفیق شده است راهی منزل شهید شویم و دل شهیدی را بهدست آوریم که نخستین شهید مدافع حرم شهرستان ورامین و شهر ری است. کسی که دو سال افتخار خدمت در حرم سیدالکریم را در کارنامه دارد.
زرنگی انسانها به این نیست که مشکل و گرهای به زندگی دیگران بیندازند و افتخار کنند و فخر بفروشند؛ بلکه زرنگی انسانها به این است که همیشه یاد خدا را در دل داشته باشند و به فکر انتهای زندگیشان باشند و چه آخرت و انتهایی بهتر از شهادت؟ «هانیه مالمیر» همسر شهید حیدری درباره دعای شهید مهدی برای شهادت میگوید: «یک شب که مهدی برای نوکری به حرم سیدالکریم رفته بود باید تا ساعت دوازده شب به منزل برمیگشت، اما مانده بود و ساعت دو نیمه شب به خانه رسید. وقتی آمد از او پرسیدم چرا انقدر دیر آمدی؟ گفت داشتم برای آمدن آماده میشدم که گفتن امشب غبارروبی مزار سیدالکریم است. با اصرار و التماس قبول کردند که بمانم؛ همان لحظهای که داشتم مزار سیدالکریم را غبارروبی میکردم شهادت را خواستم.»
خواستنهایی که سر بزنگاه به سر آدم میزند، از دل تفکرات شبانهروزی آدم سر در میآورد. اینکه شهید حیدری در زمان غبارروبی به فکر شهادت است، از این روست که ساعتهای زیادی از روزمرهاش را پای تفکر شهادت گذاشته است. همسر شهید ادامه میدهد: «شهید حیدری دورههای رزمی و دفاع شخصی را گذراند و دورههای آموزشی سپاه را هم به پایان رسانده بود. ایشان با چند همکار خود در این رابطه صحبت میکند و از آنها میپرسد آیا من هم میتوانم به سوریه بروم؟ همکاران در جواب گفته بودند مشکلی نیست، ولی فرماندهان ایشان، اجازه رفتن را صادر نمیکردند. فرمانده آقا مهدی به ایشان گفته بود ما در ایران به شما بیشتر نیاز داریم؛ لذا از زمانی که ایشان تصمیم قطعی برای رفتن به سوریه گرفت تا وقت اعزام ۸ ماه طول کشید. بعد از گرفتن اجازه پیش ما آمدند و، چون میدانستم که جنگ در سوریه مثل جنگ ایران و عراق نیست و جنگ داعش با مسلمانان جنگ ناجوانمردانه است و چیزی بهعنوان خاکریز و دفاع وجود ندارد، اولین جملهای که به ایشان گفتم این بود که آقا مهدی شما نمیترسید؟ شهید در جواب من گفت: «نه! نمیترسم. ترس من از این است که در بستر بیماری و یا در تصادف اتفاقی برایم بیفتد. دوست دارم که اگر لیاقت داشته باشم، با شهادت عمرم به پایان برسد.»
در خانه شهید مهدی حیدری هستیم، اما فکر من جای دیگری است. با خودم میگویم کسی که با سیدالکریم گره میخورد مگر میشود عاقبت حسینی (ع) نداشته باشد؟ مگر میشود شهادتش رنگی از کربلا نداشته باشد؟ در همین فکرها هستم که همسر شهید میگوید: «همسرم در دفاع از حرم حضرت زینب (س)، در تاریخ ۲۱ دی ماه سال ۱۳۹۴ در سوریه و در جریان مبارزه با گروههای تروریستی و تکفیری به آرزوی دیرینه خود رسید و شهید شد، اما پیکرش خرداد ۱۳۹۵، یعنی پنج ماه بعد از شهادتش به کشور بازگشت.» دلم روضه میشود، به یاد پیکری که سه روز زیر تیغ آفتاب ماند و دفن نشد.
«محمدمهدی» پسر شهید حیدری است. به ده سالههای بازیگوش نمیخورد؛ خیلی فهمیده است. مهمانها را به منزل دعوت میکند، پذیرایی میکند و خوشوبش میکند. کارهایی را که بزرگ یک خانواده انجام میدهد، مو به مو انجام میدهد. مادرش میگوید: «الحمدلله خیلی ازش راضی هستم، خیلی کمک حالم است. کاری نیست که محمدمهدی در آن به من کمک نکند. کمربند مشکی جودو دارد و مهربان است؛ دقیقاً شبیه پدرش.»
«سردار فرجیانزاده» که خودش برادر شهید است و جنگدیده، از خاطراتش میگوید؛ از دلتنگیها و از این پا و آن پا کردنش برای گفتن خبر شهادت برادر به مادرشان؛ اینکه مادرش گفته بود من میدانم که برادرت شهید شده و خوش به سعادتش؛ اینکه مادرش مرهم درد مادران شهید شده بود و آنها را تسکین میداد.
در آخر اینکه، قصه زندگی شهدا و ارتباط با آنان به اندازه اذان صبح تا طلوع آفتاب است؛ کوتاه ولی پرخاصیت. خوش به سعادت آنانی که این ساعت را بیدارند و میفهمند و درک میکنند.