حسین عبداللهیفر
رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیام تاریخی یکصدمین سال بازسازی حوزه علمیه قم با اشاره به تحرک دشمنان انقلاب اسلامی در نیروپروری، تشکیل دستگاه آموزشی «پرورش مجاهد فرهنگی» را از اولویتهای حوزههای علمیه برشمردند: «تدارک این دستگاه آموزشدهنده از جمله اولویتهای حوزه است؛ این، پرورش «مجاهد فرهنگی» است و با توجه به تحرک دشمنان دین که بجد در حال نیروپروری بخصوص در برخی عرصههای مهم میباشند، شایسته است بسیار جدی شمرده شود و شتاب بگیرد.»
از منظر معظمله در کار تبلیغ، موضع ایجابی حتی تهاجمی از موضع دفاعی مهمتر است و حوزه فلسفهدان و متکلم، به دفاع در برابر شبههانگیزی بسنده نمیکند بلکه در قبال این کجروی و گمراهی، چالشهای فکری میآفریند و مدعیان گمرهساز را مجبور به پاسخگویی میکند. موضعی که تغییر آن از حالت دفاعی به تهاجمی بنابه علل فراوان و مبرهنی به امری واجب و ضروری تبدیل شده است. پارهای از این علل عبارتاند از:
اراده الهی برای زنده نگه داشتن نور حق: بر اساس نص صریح قرآن کریم خدای سبحان اراده نموده نور حق را برخلاف خواست و تلاش کفار در سراسر گیتی بیفشاند. وظیفه مومنان در این زمینه جهاد فرهنگی برای مبارزه با برنامهها و توطئههای دشمنان خداست. بیتردید حوزههای علمیه در «خط مقدم» این جهاد قرار داشته و فرماندهان این جهاد علما و طلابی هستند که البته نیاز به آموزشهای لازم جهت رصد وضعیت، آشنایی با ابزار و روشهای نوین مقابله دارند.
برنامهریزی طولانی مدت کانون جبهه باطل: کانون جهل و باطل بر حقانیت مذاهب الهی وقوف کامل داشته و مقابله با گسترش اصول و فرهنگ توحیدی را به عنوان کانون نور بر خود فرض میدانند؛ لذا از سالها پیش سرویسهای اطلاعاتی سه کشور امریکا، انگلیس و فرانسه در اجرای عملیاتی تحت عنوان «پی اس بی» متحد شدند تا برای بسط سکولاریسم نظامهای ایدئولوژیک را ساقط کنند. بر اساس این عملیات سقوط ایدئولوژیک یک نظام سیاسی مقدمه ضروری سقوط فیزیکال آن است؛ لذا برای اجرای این عملیات اقدام به تشکیل حلقههای ششگانهای از فلاسفه، جامعه شناسان، روشنفکران، مترجمان، رمان نویسان و انتشاراتیها در جامعه هدف نمودند. این مأموریت در ایران به رئیس سرویس اطلاعاتی فرانسه «کنت دومارانش» سپرده شد و به نحو احسن به مورد اجرا گذاشته شد.
لزوم قراردادن جبهه باطل در موضع دفاعی: اتخاذ موضع دفاعی در برابر دشمن به تثبیت موقعیت تهاجمی آن کمک میکند. درحالیکه موضع تهاجمی و حمله به مسلمات دشمن سبب میشود تا در حالت تدافعی به خود گرفته و ناگزیر به پاسخ دهی میگردد. در این شرایط مخاطب به بطلان مبانی فکری و اندیشهای فرهنگ مقابل پی برده و امکان قضاوت مناسب را پیدا میکند؛ لذا رهبر حکیم انقلاب اسلامی در این پیام تأکید میفرمایند: «فرهنگ تحمیلی و القائی غرب، با سرعتی روزافزون، رو به کجروی و انحطاط است؛ حوزه فلسفهدان و متکلم، به دفاع در برابر شبههانگیزی بسنده نمیکند بلکه در قبال این کجروی و گمراهی، چالشهای فکری میآفریند و مدعیان گمرهساز را مجبور به پاسخگویی میکند.»
کثرت مراکز شبهه افکن و تعدد گونههای انحراف: بدون شک حفظ موقعیت دفاعی تا زمانی ممکن است که نقاط تهاجم محدود و قابل رصد باشند، اما وقتی حملات دشمن از مراکز متعدد صورت گیرد دفاع نه ممکن و نه عقلانی است. بنابراین تنها راه ممکن در برابر تهاجم گسترده و بیوقفه دشمن خروج از حالت دفاعی و حمله به مبانی فکری انحراف و چالش کشیدن آنهاست. از باب نمونه میتوان به برخی از مراکز تهاجم فرهنگی دشمن اشاره کرد. علاوه بر تکثر مراکز تهاجم که پیشروی و نفوذ دشمن به داخل کشور، امکان احصای آنها را دشوار و نام بردن از آنها را سخت کرده است، تعدد گونهها و عرصههای انحراف، ضرورت خروج از موقعیت دفاعی را عیان میسازد.
کثرت قربانیان: تعدد و تکثر مراکز تهاجمی و تولید انبوه شبهات در زمینههای مختلف سبب شده عده زیادی از جوانان کشورمان در چنبره شبهات دشمن گرفتار آمده و نسبت به مبانی دینی و اعتقادات مذهبی خویش دچار تردید شدهاند. در چنین وضعیتی تنها روش کند کردن روند شبهه آفرینی دشمن ایجاد تردید در ذهن قربانیان است تا یافتههای خویش را قطعی و مسجل فرض نکرده و در استدلالات شبهه افکنان تردید کنند.
تأثیرات مدیریت اجرایی آیتالله رئیسی بر ارتقای حکمرانی
محمدمهدی اسماعیلی
عمر۴۷ساله جمهوری اسلامی ایران، تجربهای مهم در عرصه حکمرانی نوین در دوره معاصراست که ازیک سوبااتکا به نظریه فقه سیاسی شیعه و ارائه حاکمیت فقها برای اداره کشور و جامعه، ریشه در یک سنت ۱۴۰۰ ساله دارد و از سوی دیگر، قالب و شکل تأسیس، نظامسازی و تداوم آن با استفاده از چهارچوبهای دولت مدرن انجام شده است.
تمام تلاشهای نظام حکمرانی در طول نزدیک به نیمقرن اخیر، برای کاهش تعارضات ناشی از استقرار نظمی مبتنی بر این دوگانه بوده است. اصلاح قانون اساسی در پایان دهه اول انقلاب و همچنین تلاشهای مدیریت عالی نظام برای رفع بنبستهای اجرایی و عملیاتیسازی برنامههای مورد ادعای دولتهای منتخب در تمامی ادوار ریاست جمهوری تا تشکیل دولت سیزدهم، بخشی از این اقدامات بوده است. ممکن است انعطافپذیری برآمده از ایمان به رأی مشروعیتساز حاصل از مشارکت سیاسی مردم، بر نوع سلیقه، مشی و سیره فرد منتخب در کسوت رئیس دولت و نزدیکی یا دوری آن از قواعد بالادستی حاکمیت سیاسی برآمده از فقه در جمهوری اسلامی ایران، غالب شده باشد. بهرغم تحمیل همه هزینههای ناشی از تفاوت دیدگاهها در رأس مدیریت حاکمیت که گاهی فروکاستهای جدی را در کارآمدی نظام سیاسی بهجا گذاشته است، اهمیت حفظ مشروعیت سیاسی ادامه این مسیر را توجیهپذیر کرده است. تجربه مدیریت اجرایی دولت سیزدهم و حضور آیتالله شهید رئیسی در رأس دولت، نشان داده که در قالب همین قانون اساسی و نظام حکمرانی کنونی نیز امکان رفع تعارضها و انسجام در مسیر تعالی و پیشرفت وجود دارد. انتخاب یک فرد شایسته و رجل سیاسی و مذهبی، مطابق پیشبینی قانون اساسی در اصل یکصد و پانزدهم، نشان داد که علت و ریشه اصلی تعارضها صرفا در مبانی حقوقی این دو جایگاه نیست.
علی بمان اقبالی
مؤسسه بینالمللی تحقیقات صلح استکهلم (SIPRI) در آخرین گزارش خود اعلام کرد که هزینههای نظامی جهانی در سال ۲۰۲۴ به دلیل جنگها و درگیریهای مسلحانه جاری در کره زمین، بیشترین افزایش را از زمان پایان جنگ سرد ثبت کرده و به ۲.۷ تریلیون دلار رسیده است. طبق این گزارش، افزایش بهویژه در اروپا و خاورمیانه ملموس بوده است و لذا هزینههای دفاعی در سال ۲۰۲۴ برای دهمین سال متوالی رشد داشته است که نشاندهنده سطح بالای تنشهای ژئوپلیتیکی میباشد. همچنین این گزارش تأکید میکند که بیش از ۱۰۰ کشور در سال گذشته بودجه دفاعی خود را افزایش دادهاند.
اروپا، از جمله روسیه، مناطقی با بالاترین هزینههای نظامی است که میزان آن با ۱۷درصد افزایش به ۶۹۳ میلیارد دلار رسیده است. به طور خاص، روسیه در سال ۲۰۲۴، مبلغ ۱۴۹ میلیارد دلار به ارتش خود اختصاص داد که نسبت به سال قبل ۳۸درصد افزایش و نسبت به سال ۲۰۱۵ دو برابر شده است. بودجه نظامی اوکراین، کشوری که مورد تهاجم روسیه قرار گرفته است، ۲.۹درصد افزایش یافته و به ۶۴.۷ میلیارد دلار رسیده است.
اگرچه این تنها ۴۳درصد از معادل منابع روسیه را نشان میدهد، کی.اف با اختصاص ۳۴درصد از تولید ناخالص داخلی به امور دفاعی، بالاترین هزینههای نظامی را در جهان دارد. بهطور کلی هزینههای نظامی آلمان با ۲۸درصد افزایش به ۸۸.۵ میلیارد دلار رسیده و جایگاه هند را در رتبه چهارم بدست آورده است و برای اولین بار از زمان اتحاد مجدد، آلمان به بزرگترین تأمینکننده دفاعی در اروپای مرکزی و غربی تبدیل شده است. ایالات متحده، که بیشترین هزینه نظامی را در جهان دارد، بودجه خود را در سال ۲۰۲۴، به میزان ۵.۷درصد افزایش داد و به ۹۹۷ میلیارد دلار یعنی ۳۷درصد از هزینههای جهانی و ۶۶ درصد از هزینههای کشورهای عضو ناتو رسید.
در خاورمیانه نیز روند به همین منوال است. از طرفی رژیم صهیونیستی اسرائیل به جنگ و جنایات خود در نوار غزه ادامه میدهد و طبق گزارش SIPRI، در سال ۲۰۲۴ هزینههای نظامی آن ۶۵ درصد افزایش یافته و به ۴۶.۵ میلیارد دلار رسیده است که بزرگترین افزایش از زمان جنگ شش روزه در سال ۱۹۶۷ است. از سوی دیگر، بودجه ایران با کاهش ۱۰درصدی به ۷.۹میلیارد دلار در سال ۲۰۲۴ رسید.
همزمان چین که در حال سرمایهگذاری در نوسازی نیروهای مسلح، گسترش قابلیتهای جنگ سایبری و زرادخانه هستهای خود است، پس از ایالات متحده در جایگاه دوم قرار دارد و اکنون نیمی از هزینههای نظامی در آسیا و اقیانوسیه را به خود اختصاص داده است. طبق گزارش SIPRI، چین در سال ۲۰۲۴ بودجه نظامی خود را ۷درصد افزایش داد و به ۳۱۴ میلیارد دلار رساند.
در مجموع با جهانی بی ثبات توامان با تغییرات سریع و غافلگیرکنندهای مواجه هستیم که بخشی از آن نشأت گرفته از نقش روزافزون دانش فنی بشری و بخش دیگر نتیجه سوداگری صاحبان صنایع و تجارت تسلیحاتی بوده و در نتیجه موجب تقویت جایگاه بخش دفاعی و امنیتی در ساختارهای حاکمیتی جهان شده است که نویددهنده آیندهای آکنده از صلح و آرامش در بشریت نمیباشد و موجب شده تا هزینههای زیادی به بخشهای دفاعی به جای بهرهگیری در رفاه و توسعه جوامع مختلف اختصاص یابد
1- میهنمان بیشک این روزها در یکی از خطیرترین لحظات تاریخی خود به سر میبرد. لحظاتی که این ظرفیت را دارد تا گذر از شرایط موجود را امکانپذیر کند، گذری که اگرچه یک گام مهم و حیاتی آن رفع تنشهای سیاست خارجی و به سرانجام رسیدن مذاکرات ایران و آمریکاست، اما پاسخگویی به سؤال بزرگ دیگری را نیز در دل خود دارد که آیا در صورت عبور از این گردنه پرخطر، کار ملک و ملت به سامان میرسد؟
یا با اندک تخفیفی زندگی این مردم و سرزمین بر همین مدار ادامه خواهد داشت؟ آقای قالیباف، رئیس مجلس اخیرا در جمع مردم آزادشهر این سؤال را به نوعی پیش کشیده و خود بدان اینچنین پاسخ داده است: «روزی بود که در کشور 119 میلیارد دلار درآمد داشتیم و روزی هم بوده که 17 میلیارد دلار درآمد داشتیم که هیچ فرقی به حال کشور نکرده و نرخ تورم و مشکلات کشور همان بوده و از این رو مشکل ما پول و اعتبار نیست، بلکه عُرضه است» (19/2/1404). اینکه چرا بعضی از جوامع با وجود توانمندیهای نسبی و قابل قیاس با کشورهای دیگر و چهبسا بیشتر از کشورهای موفق در مسیر توسعه، اسیر فقر و عقبماندگی شده و دچار شکست میشوند، سؤالی است بس پیچیده در دو، سه دهه اخیر. چنانکه جایزه نوبل اقتصاد امسال به دو اقتصاددانی اهدا شد (عجم اوغلو و رابینسون) که پژوهشها و تحقیقاتشان در پاسخ به همین سؤال بزرگ بوده است («ریشههای اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی»، «چرا ملتها شکست میخورند؟»، «راه باریک آزادی» و...).
اینان معتقدند که نه بهره هوشی یا ویژگیهای جغرافیایی و آبوهوایی و نه جستارهای فرهنگی سبب این شکست و عقبماندگی بودهاند و علت اصلی شکست یا موفقیت را باید در «توانایی ملتها در ساخت و ایجاد نهادهای فراگیر سیاسی و اقتصادی» جستوجو کرد. چنانکه در مقایسه وضعیت متفاوت کره شمالی و جنوبی میتوان به این رهیافت رسید که «نه فرهنگ، نه جغرافیا و نه غفلت، نمیتوانند مسیرهای واگرایی را که دو کره در پیش گرفتند، توضیح دهند. برای توضیح این واگرایی ما باید بر نهادها نظر بیفکنیم» (چرا ملتها شکست میخورند).
2- پژوهش ارزشمند انجامشده اخیر درباره چرایی صنعتینشدن ایران (چالشهای صنعتیشدن ایران؛ از حکمرانی اقتصادی تا تحولات جهانی – دکتر مسعود نیلی و همکاران- دی ماه 1403) به کژکارکردیها و ناکارآمدیهای نهاد حکمرانی در تسهیلگری عمومی، محدودکنندگی و حکمرانی صنعتی اشاره میکند. طبق این پژوهش در «تسهیلگری عمومی» که دربرگیرنده عرضه کالای عمومی (تأمین امنیت، برقراری حقوق مالکیت، کاهش اصطکاکهای اجتماعی، برقراری صلح و...) و ایجاد زیرساختها (راه و بندر و راهآهن و...)، تنظیم روابط خارجی و بهرهگیری از امکانات و ظرفیتهای موجود اقتصاد جهانی (تکنولوژی، منابع مالی بینالمللی و بازار جهانی)، تأمین مالی و امنیت بلندمدت عرضه انرژی است، عملکرد نظام حکمرانی ضعیف و روند نزولی مستمر داشته و در واقع «حکمرانی عمومی در اقتصاد ایران شکست خورده و ایفای نقش آن در جهت عکس حکمرانی است و تنها بخشی که در روابط بینالملل کار میکند، صادرات نفت است. بهصورت کلی میتوان عملکرد حکمرانی عمومی اقتصاد ایران را تخریب زیرساختهای مالی کشور و فرسایش سرمایه دانست».
در موضوع محدودکنندگی نیز که شامل حکمرانی منابع طبیعی، تنظیمگری بازار محصول و سرمایه و حکمرانی بازار کار است، عملکرد نظام حکمرانی بسیار ضعیف بوده و در جهت عکس عمل کرده است؛ «بنگاههای صنعتی از طریق تخریب منابع طبیعی رشد کردهاند و حمایت اجتماعی (یارانه و تأمین اجتماعی) از طریق قیمتگذاری و مداخله در بنگاهها صورت گرفته که عملا ناموفق بوده و هر سال بر جمعیت فقیر ایران افزوده شده است».
همچنین در بررسی حکمرانی صنعتی در اقتصاد ایران نیز نشان داده شده که «سیاست صنعتی مشخصی در دهههای گذشته به حرکت صنعت ایران شکل نداده و سرنوشت بخش صنعت بهطور عمده به بخش نفت و گاز وابسته شده است که با میرایی این دو بخش، بخش صنعت نیز از بین خواهد رفت». این تحقیق از منظر «پویایی اقتصادی» (رشد تکنولوژی و بهرهوری، رشد موجودی سرمایه و رشد اشتغال) نیز نشان میدهد عملکرد اقتصاد ایران ضعیف بوده است. چنانکه رشد کمی اشتغال از سال 1384 تاکنون کمتر از یک درصد در سال بوده که در مقایسه با سایر کشورها در کف اشتغال بوده و رشد اقتصادی کشور پایین و پرنوسان و عمدتا ناشی از موجودی سرمایه فیزیکی و مصرف سرمایه طبیعی و نه تکنولوژی و بهرهوری بوده است. وضعیت فقر نیز بسیار دردناک بوده و در سال 1400 نرخ آن به 30 درصد رسیده؛ یعنی تقریبا از هر سه نفر یک نفر زیر خط فقر مطلق قرار داشته و نرخ تورم نیز بین سالهای 1380 تا 1397 حدود 16 درصد و از سال 1397 و خروج آمریکا از برجام به 47 درصد رسیده است و...؛ تصویری ناگوار از شکست نهادهای اقتصادی و سیاسی کشور طی دههها.
3- اگر «عُرضه» که رئیس مجلس نبود آن را عامل عملکرد ضعیف اقتصادی میداند، آنچنان که در معنای اصیل و فرهنگنامهای آن آمده، به معنای لیاقت و قابلیت داشتن در نظر بگیریم، لیاقت و قابلیتی که در سیاست به حکمرانی بر اساس قاعده و قانون معنا میشود (قوانین برآمده از اراده و خواست شهروندان) یقینا حلقه مفقوده بزرگ نظام مدیریتی کشور همین مؤلفه و فقدان شایستهسالاری بوده است.
اما اگر عُرضه را چنانکه در تداول عام و مردم کوچه و بازار به معنای «جربزه» یا به اصطلاح «مشت آهنین» معروف است و مثلا «انداختن نانوا در تنور» برای حل مسئله گرانی نان بدانیم باید گفت عقبماندگی و بدبختی بسیاری از جوامع و از جمله میهنمان در دوران معاصر همین عنصر یعنی «اتوریته» فردی و قدرت بدون پاسخگویی بوده است. چنانکه «منسر اولسون» دیگر اقتصاددان برجسته نهادگرا ضمن تأکید بر نقش نهادها، تأثیر «منافع ویژه» و گروههای ذینفع کوچک را در وضعیت عقبماندگی جوامع مهم و اساسی میداند که همان الیگارشی یا اندکسالاری است که عجم اوغلو و رابینسون بدان اشاره میکنند و داگلاس نورث آن را «ائتلاف مسلط» مینامد که متشکل از افراد و گروههایی است که رانتهای ایجادشده به واسطه امتیازات خاص را مال خود میکنند.
در وضعیت امروز ایران به نظر میرسد مهمترین کار نظام حکمرانی برای گذار از ناکارآمدیها و نابودی و اضمحلال منابع، تکریم مقام و تأمین حقوق انسانی و شهروندی در این سرزمین کهن و شنیدن صدای اعتراض و انتقادها و حرکت در مسیر راهحلهایی است که مورد خواست اکثریت مردم و نه «منافع ویژه» ذینفعان خاص است. ابزار تحقق این هدف، نه عُرضه یک فرد و گروه و مشت آهنین بلکه وجود نهادهای فراگیر و کارآمد است که فرصتهای برابر را برای آحاد جامعه فراهم میکنند و ابتنای آنها بر آزادی است.
ابوالفضل چمندی
علی کاکادزفولی
در روزهای اخیر خبر مرگ یکی از نویسندگان ایرانی منتشر شد که البته برخی در رسانهها از این مرگ با صفت «خودخواسته» یاد کرده بودند؛ صفتی که اغلب برای پرهیز از به کارگیری واژه «خودکشی» استفاده میشود، البته اینکه میان «خودکشی» با «مرگ خودخواسته» دقیقا چه تمایزاتی وجود دارد که برای پرهیز از اولی، دومی ابداع شده و اصرار به استفاده از آن در میان برخی وجود دارد نیز در جای خود قابل تامل است. به هر روی، از آنجا که چنین مرگهایی ظاهرا به یک پدیده شایع میان طیفی از افراد شاخص (اگر نخواهیم از واژه مستعمل روشنفکر استفاده کنیم) تبدیل شده، لازم است درباره وجوه آن اندیشیده شود. بدیهی است نویسنده در این یادداشت قصد ندارد به کنکاش در احوالات شخصی و دلایل فردی این رخداد بپردازد که دون تحلیل عمومی و عرصه قضاوت اجتماعی است، بلکه هدف آن است که به مسؤولیت پنهان و گاه ناخواسته اما تأثیرگذار چهرههایی بپردازد که به واسطه فعالیتهای فکری، هنری و اجتماعی خود به جایگاهی بیش از یک «فرد» عادی میرسند. افرادی که به واسطه فعالیتهای فکری، فرهنگی و اجتماعی خود به نوعی به فضای عمومی راه پیدا میکنند، عملاً از دایره زندگی خصوصی خود فراتر رفتهاند، پس رفتار این افراد در زمانی که جنبه اجتماعی پیدا کرده و به نوعی فضای عمومی را درگیر کند، قابل نقادی است.
* آنان که فانوسشان را بر پشت میبرند، سایههایشان پیش پایشان میافتد
هر جامعهای به چهرههای شاخص خود بویژه هنرمندان، به چشم «پیشگام» مینگرد؛ پیشگامان کسانیاند که با آفرینشها و ابداعاتشان توجهها را به سوی ایدههای جدید معطوف و به اصطلاح، زوایای تاریک مسائل را روشن میکنند؛ رنجهای مشترک را بازتاب میدهند و افقهای جدیدی را حتی در ناامیدی پیش روی مخاطب ترسیم میکنند. چنین پیشگامانی هستند که حساسیتهای جامعه را افزایش میدهند، آن را وادار به تأمل میکنند و با خلق زبان و روایت جدید، امکان فهم دیگری از جهان و زیستن در آن را فراهم میآورند. این کنشها حتی اگر با انگیزه صرفاً هنری یا فکری فردی آغاز شوند، به محض ورود به فضای عمومی و تأثیرگذاری بر مخاطبان، ابعادی اجتماعی مییابند. اما همراه با مقام پیشگامی، «مسؤولیت» نیز متولد میشود. نمیتوان پیشگامان را از مسؤولیتهایی که دارند جدا کرد؛ مسؤولیتی اخلاقی در قبال جامعهای که از رفتار و آثارشان تأثیر میپذیرد؛ ولو این جامعه معین چندان گسترده نباشد و به طیفهایی محدود شود. نویسنده یا روشنفکر، ناخودآگاه، در موقعیت الگوسازی یا دستکم موقعیت بیان و تحلیل درد مشترک و امید احتمالی برای التیام آن قرار میگیرد. مخاطب، چه خودآگاه و چه ناخودآگاه، از این آثار و از «بودن» این چهرهها در جامعه، معنا میجوید، تأیید رنجهای خود را مییابد و گاه مسیر آینده فکری یا حتی عملی خود را تنظیم میکند. اما مساله همین جا بغرنج میشود. اغلب، خود این «پیشگامان» شاید به طور کامل متوجه سنگینی و گستردگی این مسؤولیت ناخواسته نیستند. آنها در عمق رنجها و پیچیدگیهای ذهنی خود غرقند و فراموش میکنند یا نمیخواهند بپذیرند که صرفاً «خودشان» نیستند. بنابراین تصمیمهای بنیادین زندگی آنها از جمله تصمیمی به عظمت پایان دادن به زندگی، دیگر صرفاً یک انتخاب فردی با پیامدهای فردی نیست، بلکه با مخاطبانشان هم مرتبط است و پیامدهای اجتماعی در پی خواهد داشت.
در این چارچوب، میتوان این سوال را پرسید که آیا خودکشی این افراد، نوعی «شانه خالی کردن» از زیر بار سنگین مسؤولیت اجتماعی نیست که به دوش کشیدهاند؟ مسؤولیت فهمیدن، مسؤولیت تابآوری، مسؤولیت انعکاس رنج در هیبت اثری هنری که بتواند آن رنج را قابل فهم و تحملتر کند و شاید مهمتر از همه، مسؤولیت «ماندن» و «دیدن» و «گفتن» حتی به زعم آنها در تاریکترین شرایط. آیا آنها در برابر مسالههای جامعه راهی جز پاک کردن صورت مساله، یعنی خود، پیدا نکردهاند؟ اگر پاسخ به این پرسش مثبت باشد، 2 پرسش بسیار جدی پدید میآید که مستقیماً بر رابطه جامعه با این افراد و مفهوم «پیشگامی» تأثیر میگذارد.
* پرسش اول: آیا اساساً میتوان چنین چهرههایی را پیشگام یا روشنفکر به حساب آورد؟
اگر پیشگام یا روشنفکر کسی است که راه خروج از تنگناها را مییابد یا دستکم توانایی تحمل مسیر پرپیچ و خم آن را دارد، آنگاه فردی که خود در این تنگنا از پا درمیآید و به نقطه پایان میرسد، چگونه میتواند چراغ راه دیگران باشد؟ قدرت در این زمینه نه به معنای قدرت فیزیکی یا سیاسی، بلکه به معنای قدرت روانی، قدرت مقاومت و قدرت اندیشهورزی برای یافتن روزنهای در دل مشکلات است. اگر این قدرت تابآوری یا یافتن راهحل درونی وجود نداشته باشد و فرد به نقطهای برسد که برای خودش نیز افق روشنی متصور نیست و به پایان زندگیاش دست میزند، چگونه میتوان او را پیشرو در پیمودن مسیری دشوار دانست؟ آیا از منظر اجتماعی، این نشاندهنده ضعفی عمیق نیست؟ ضعفی که هرچند قابل درک و شاید معذوریتآور در سطح فردی باشد اما در سطح نمادین و اجتماعی، بنیانهای «تلاش جمعی» را متزلزل میکند. اگر کسانی که قرار بوده راه را نشان دهند، خود در ابتدا یا میانه راه سقوط کنند و راه نجاتی برای خویش نیابند، جامعه چگونه میتواند به آنها اعتماد کند یا از آنها تاثیر بگیرد؟ البته ممکن است چنین افرادی به راستی داعیهای از خود به عنوان یک چهره اصلاحگر نداشته باشند اما اهمیت دارد که جامعه هم نسبت به اینکه آنها اصلاحگر نیستند، آگاه باشد، زیرا اغلب اینگونه است که هر جامعه از چهرههای پیشگام خود توقعاتی دارد و به آنها امیدهایی را بسته است. جامعه به دنبال کسانی است که توانایی عبور از موانع یا دستکم تاب آوردن برابر آن را به نمایش بگذارند، نه کسانی که در برابر آن موانع تسلیم نهایی را انتخاب کنند. این پدیده سوال بزرگی را مطرح میکند: آیا میتوان اصطلاح «پیشگام» یا «روشنفکر» را برای کسانی به کار برد که لزوماً از نظر روحی و شخصیتی مجهز به تابآوری و قدرت هدایتگری درونی در شرایط بحرانی نیستند؟
* پرسش دوم: آیا خاتمه دادن به زندگی، به معنای تجویز «بنبست» نیست؟
فراتر از نقد قدرت تابآوری، چالش جدیتر زمانی رخ میدهد که فرض کنیم عمل خودکشی به نوعی آخرین و رادیکالترین پیام این چهره پیشگام به جامعهاش باشد. پیامی که روشنفکر قصد دارد با آن به مخاطبانش بفهماند «اوضاع آنچنان ناگوار است که تنها راهحل ممکن، همین پایان دادن به زندگی است». حتی اگر نیت فرد چنین چیزی نباشد، تفسیر اجتماعی عمل او ممکن است به این سمت سوق یابد، به خصوص در میان گروههایی که تشنه یافتن معنا یا تأییدی برای رنجهای خودشانند.
جامعه در کلیت خود و در سطح بقا، بر «زندگی» استوار است. حتی در اوج تاریکی و ناامیدی، غریزه و آرزوی اصلی بشر، ادامه حیات و یافتن راهی برای بهتر زیستن است.
فلسفه وجودی جامعه بر بقا، زایش، رشد، تغییر، ایجاد و یافتن معنا در دل زیستن است. زمانی که روشنفکری که قرار بوده منبع الهامبخشی یا تحلیلگر واقعیت به عنوان راهگشای حیات بهتر باشد در نهایت به راهحل «پایان دادن به زندگی» میرسد و این عمل به عنوان نمادی از تجربه او از مواجهه با واقعیت منتشر میشود، در این صورت او عملاً «بنبست» را به عنوان «نسخه نهایی» برای جامعه مخاطبانش تجویز کرده است. چنین نسخهای هرچند در سطح فردی قابل درک باشد، مطلقاً نمیتواند الهامبخش جامعهای باشد که برای ادامه حیات و پیشرفت میجنگد. جامعهای که از چنین نمادهایی الگو بگیرد، ناگزیر به سوی مرگ، ناامیدی و در نهایت فروپاشی و نیستی پیش خواهد رفت. راهی که به مرگ ختم میشود، نمیتواند «پیشرفت» یا «رستگاری جمعی» تلقی شود، زیرا بنیان این مفاهیم بر حیات است نه بر زوال. از جامعه هم نباید انتظار داشت چنین افرادی را تقدیس کند (هر چند که عدم تقدیس ضرورتا به معنای عدم درک نیست). استفاده از عبارت «مرگ خودخواسته» برای چنین اشخاصی هم احتمالا بیشتر بزکی است برای شانه خالی کردن از زیر بار مسؤولیتی که در قبال جامعه خود داشتهاند.
تأکید بر این نکته مهم است؛ هدف از این تحلیل، قضاوت کردن درباره عمل شخصی خانم ارسطویی یا هر فرد دیگری که دست به خودکشی زده، نیست. طبعا ادامه به زیستن قدرتی بیش از انتخاب مرگ میخواهد و احتمالا بخشی از روشنفکران هم به خاطر نداشتن چنان قدرتی به چنین سرنوشتی میرسند. عمل و تاثیر یک چهره اجتماعی به طور ناخواسته بار اجتماعی پیدا میکند و بر ناخودآگاه جمعی تأثیر میگذارد؛ در نتیجه برایش مسؤولیتی سنگین را رقم میزند؛ خواه خود بپذیردش یا خیر.
اینگونه وقایع، بزنگاههایی است هم برای جامعه و هم برای کسانی که در مقام تأثیرگذاری بر آن قرار دارند؛ برای جامعه، این سوال را پیش میآورد که تا چه اندازه میتوان به چنین افرادی به عنوان «الهامبخش» و «پیشگام» اعتماد کرد؟ به آن دسته از روشنفکرانی که هنوز به زندگی خود پایان ندادهاند نیز باید یادآوری شود جایگاهشان ولو ناخواسته، آنها را به سوی پذیرش مسؤولیت در برابر پیامدهای اعمالشان بر جامعه سوق میدهد؛ مسؤولیت در قبال الهامبخشی، مسؤولیت در قبال امیدبخشی یا دستکم مسؤولیت در قبال نشان دادن مسیری جز ناامیدی و نیستی.