«یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند» را امام خمینی (ره) سال ۱۳۴۲ زمانی که ایشان را بهسمت تبعیدگاه میبردند در پاسخ به سؤال یکی از مأموران ساواک که پرسیده بود «پس یاران شما کجا هستند؟» گفته بود. امامی که بهخوبی همراهی مردم را در شکلگیری نهضتی بزرگ و برچیدن حاکمیت جائر درک کرده بود و میدانست در آیندهای نهچندان دور انقلاب عظیمی رخ خواهد داد و همه جهان را دگرگون خواهد کرد. قیام بزرگی که زمینهساز اتفاقاتی بزرگ در منطقه میشود و مردان میداندار این صحنه کودکانی هستند که در آن سال یا در سنین شیرخوارگی بودند و یا هنوز هستیشان در دنیا شکل نگرفته است.
وقتی انقلاب اسلامی بهوقوع پیوست، کودکان در گهوارهای که امام (ره) از آنان صحبت کرده بود نوجوان بودند، سالهای بعد وقتی صدام به کشور حمله کرد همین نوجوانان کمسن و سال که به سنین جوانی رسیده بودند گروه گروه خود را به جبههها رساندند تا پیرو فرمایش پیر خمین سنگرها را پر کنند. همینها مبارزه کردند و همینها در معرکه درگیری، سینههای خود را سپر گلولههای دشمن کردند. توی شناسنامههایشان دست بردند و به پای فرماندهان افتادند تا راهی خط مقدم شوند. گلوله خوردند، اسیر و جانباز و شهید شدند، اما از امامشان برنگشتند. آنها در مبارزه عقل و دل هر دو را برده بودند، عاقلانه تصمیم گرفتند و عاشقانه عمل کردند.
سربازان امام خمینی (ره)، اما تنها این نوجوانان سراپا شوریده اهل جبهه و مبارزه با نفس نبودند، سن و سالدارهای زیادی هم همپای مردم انقلاب کردند و نفسشان به نفس مسیحایی امام (ره) خورد و مسیر جوانترها را طی کردند. هرچند که خوب میدانستند این مسیر پیر و جوان نمیشناسد.
همرزم رئیس علی دلواری سرباز خمینی (ره)
در میان رزمندههای دفاع مقدس هم نوجوان ۱۳ ساله میدیدی و هم مرد ۱۰۰ ساله. پیرترین رزمنده دفاع مقدس «حاج قربان نوروزی» از لشکر ۵ نصر مردی اهل عشرتآباد نیشابور بود که میگفتند اکثر اوقات را روزه میگرفت و نذر کرده بود تا از آب فرات بخورد. یعنی تا زمان پیروزی روزه باشد. گفتهاند حاج عباس ۱۰۵ سال سن داشت و پیرترین رزمنده دفاع مقدس بود.
به جز حاج قربان «زرعباس تنگستانی» با ۹۵ سال سن از برازجان بوشهر هم در جبهه بود. او در سال ۱۳۶۱ و اوایل ۱۳۶۱ پیرترین فرد دفاع مقدس بود که در گروهان شهید مطهری از تیپ کربلا خدمت میکرد. همرزمان به او «بابا» میگفتند و خودش به بچهها میگفت: «زمان رئیسعلی دلواری من جزو سربازانش بودم. آن موقع سرباز رئیسعلی دلواری بودم و الان سرباز خمینی هستم.» به رزمندههای جوان دوروبرش میگفت: «باید تا سن من مقاومت کنید.» این رزمنده دلیر و خستگیناپذیر حدود هفت ماه بعد از حضور در جبهه به رحمت خدا رفت.
بزرگمرد جبهه
«محمدرضا رفیعی» ۹ ساله بود که پا به جبهه میگذارد. او کنار محمدحسین فهمیدهها و رضا پناهیها، «مرحمت بالازاده» کوچکترین رزمنده دفاع مقدس است. رزمندههای با سن و سال او معمولا با دستکاری شناسنامه و هزاران زحمت خود را به جبهه میرساندند. ماجرای دیدار او با آیتالله خامنهای و وساطت ایشان برای اعزام مرحمت به جبهه هم جالب است.
در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی که حضرت آیتالله خامنهای، رئیسجمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاستجمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند، صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رئیسجمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم.»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان بهسمت سر و صدا بهراه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش بهطرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد، و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است، میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره، بچهها میگن با عزوالتماس خودشو رسونده تا اینجا، گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم.»
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست.»
لحظاتی بعد پسرکی ۱۲ـ۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند، صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود، در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی.»
شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجه غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زده پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر بهجای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده، سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ بچه کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود، میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم.»
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از اردبیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود، درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: «آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!»
حضرتآقا میفرمایند: «چرا پسرم؟»
شهید بالازاده به یکباره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم، میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم، اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یکجور جهاد است.» شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و اینبار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید.»
حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن، پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»
بزرگ مقاومت سرباز کوچک خمینی (ره)
«حاج قاسم سلیمانی» که روزی در خط مقدم جبهههای دفاع مقدس میاندار رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله بود و بعدها به فرمانده یکهتاز میدان مقاومت تبدیل شد نیز از همان سربازان خمینی (ره) بود که در سال ۱۳۴۲ در گهواره میزیست. او در وصیتنامه خود به صراحت بیان کرده از اینکه در دورهای زیسته است که وجود امام خمینی (ره) را درک کرده، از پروردگار متشکر است. او در وصیتنامه خود آورده است: «خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیایت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر (ره) را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.»