تاریخ انتشار : ۳۱ تير ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۴  ، 
کد خبر : ۳۷۹۱۹۸

عهد زینال!

پایگاه بصیرت / شهاب الدین نوروزی

در کوچه‌های تنگ و درهم‌تنیده لعلمی، جایی که بوی دریا و عرق تن با صدای دمام درهم می‌آمیخت، «زینال» روبه‌روی در باز خانه آشی ایستاده بود. شب هفتم محرم بود و قلبش پر از تپش معامله‌ای که با خدا بسته بود. چند ماه پیش، وقتی «الدوحیل» داشت تیم محبوبش پرسپولیس را تکه‌پاره می‌کرد، وقتی تماشاگر مست‌شان تور را درید و انگار قرار بود بعد سوت داور، بازیکنان‌شان بروند و تماشاگران‌شان بریزند سرشان، زینال توی دلش نذری کرد که هنوز لرزشش توی تنش بود. «خدایا، یه گل دیگه بزنیم، به جاش امسال کنکور قبول نشم.» و شد سه بر یک، پرسپولیس رفت برای جام قهرمانی باشگاه‌های آسیا و شادی توی خانه‌ها مثل موج دریا، پخش شد.
حالا، توی کوچه‌های بوشهر، زیر آسمانی که کم‌کم داشت روشن می‌شد، احسان چوب لت به‎دست، پای دیگ آش ایستاده بود. معامله‌اش با خدا را هیچ‌کس نمی‌دانست، حتی به مادرش هفت هشت سال بعد، گفت. آن شب‌های محرم، از لعلمی تا مسجد جامع و حتی روستای «وادی احمد» دیگ به دیگ می‌رفت، لت می‌زد، عرق می‌ریخت و به امام حسین (ع) فکر می‌کرد. نه به کنکور، نه به آینده، فقط به امام حسین (ع) و آن لحظه‌ای که توی تاریکی زیر چادر مادرش، وقتی چهارساله بود، حضرت علی‌اصغر (ع) را توی مختک دید و قلبش انگار برای همیشه جایی گیر کرد. 
شب عاشورا، خسته و له، با کف دست‌های تاول‌زده و بازو‌هایی که از اسید لاکتیک می‌سوختند، زینال پای دیگ ننه محمود بود. حیاط کوچک، با دیوار‌های بلوکی و سیمان‌های تکیده، پر بود از زن‌ها و پیرمرد‌هایی که دور مختک و علم می‌چرخیدند و «مکن‌ای صبح طلوع» می‌خواندند. انگار التماس می‌کردند خورشید عاشورا بالا نیاید، ظهر نشود، خون نریزد. احسان لت می‌زد، اما ذهنش جای دیگری بود. به معامله‌اش فکر می‌کرد، به اینکه نکند امام حسین (ع) نفهمیده باشد چه داده و چه خواسته. به این فکر می‌کرد که نکند خدا به امام حسین (ع) گفته زینال آینده‌اش را قمار کرده برای یک گل؛ حالا هم آمده تو را واسطه کند برای بهم زدن معامله!
ناگهان کل‌محمود، با استخوان‌های خشک و لاغرش، از نردبان رفت بالا و «الله اکبر» گفت. زن‌ها جیغ کشیدند، ضجه زدند، انگار محرم همین حالا وارد روز دهمش شد. زینال خشکش زد. چوب لت توی دستش لرزید. فهمید این همان صبح عاشوراست، همان لحظه‌ای که همه‌چیز قرار است، تمام شود. توی هرمزگان، عزا حماسه بود، نه ملودرام. گریه نبود، بغض بود، اما حالا زینال داشت می‌لرزید. نه برای کنکور، نه برای خودش، برای امام حسین (ع). برای رگ‌هایی که تپیدند و بریده شدند.
از حیاط بیرون رفت. توی تاریکی کوچه، دیوار را گرفت و گریه کرد. نه به کسی گفت، نه برای کنکور به امام حسین (ع) رو زد. با بغضی که داشت فقط رفت. صبح که شد، تابوت‌ها و شمشیر‌ها آماده میدان تعزیه بودند. زینال، اما می‌دانست، امام حسین (ع) غم‌هایی که با خود به دوش می‌کشیم را می‌داند. زینال همان سال کنکور قبول شد. اما گریه‌های آن شب زینال برای امام حسین (ع) بود نه برای کنکور و نه برای معامله ساده‌ای که کرده بود.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات