تابهحال با یک بیمار مبتلا به سرطان، در روزهای آخر عمرش، برخورد داشتهاید؟ روند کاسته شدن جسم و زوال جانش را دیدهاید؟ دیدهاید که چقدر سریع به ضعف یک کودک دچار میشود؟ من دیدهام. بیماری مبتلا را در لحظات احتضار. ایستاده بودم در یک متری او و میدیدم که ویرانی سلولها چطور تا گلو بالا آمد و در نهایت آرام گرفت و متوقف شد. دیدم که چطور کوچکترین زوری در هیچ نقطهای از بدنش باقی نماند تا جان را حفظ کند. دیدم که از میان تمام صفاتی که یک آدم میتواند داشته باشد، ضعف، بارزترین ویژگی او شد.
همین ضعف را یک مرتبه دیگر هم بهوضوح پیش چشم دیده بودم. وقتی پسرم را به دنیا آوردم و از بیمارستان رسیدیم خانه. بچه را خواباندم، بالای سرش نشستم و خیره شدم به آن موجودی که سر تا پا نیاز و ناتوانی بود. وحشت کردم. از شدت ناتوانی فرزندم در حفظ بقایش وحشت کردم.
وضعیتهایی در زندگی هستند که آدم در آنها ضعیف است. آدم وقتی بیمار است، وقتی سرطان دارد، وقتی آواره است، وقتی بچه است، وقتی یک نوزاد بیزبان یک ساله است و تمام داراییاش یک شیشه شیر... در تمام اینها مظلوم است و فقط مظلوم است و دستش به جایی بند نیست. آدم زمینخورده، زدن ندارد. این جمله را مادرم همیشه میگوید. رسم آدم بودن در چشمهای او این است که آدم زمینخورده را نزند. مادرم شاید هنوز نداند که روی همین زمین جایی هست که بچه و نوزاد و مریض و مبتلا به سرطان، یکجا جمعاند. جایی به نام «دیرالبلح» و مردمی هستند که از همین مظلومترینها هم نمیگذرند، که روی سر همینها هم بمب میریزند. مردم جایی به نام اسرائیل. فهمیدن ساختار مغزی این مردم برای من ممکن نیست، اما دلیل کارشان را کموبیش میفهمم.
از فیلم ویرانی کمپ بیماران و آوارگان دیرالبلح ترجمهای منتشر شده با یک جمله درخشان: «تنها چیزی که از این پناهگاه باقی ماند، یک شیشه شیر بود...» این جمله، دلیل مؤکد تمام این تجاوز است به نظرم. کجا، در کدام موقعیت تاریخی و جغرافیایی، یک شیشه شیر پر از لکه خون، ممکن است چنین جایگاه و معنایی پیدا کند؟ اینجا نقطهای از زمین است با معادلات غیرزمینی: جایی که جانهای ضعیف اتفاقاً اثرگذارترند. جایی که نفسهای ازدسترفته باقیترند.
