ما با آرزوی رسیدن روزهای خوب و روزهای با شما بودن بزرگ شدهایم. روزهایی که صبحها به تمامی صبح باشد و زندگی به تمامی روی سپید و خوشش را نشانمان بدهد. گاه این آرزو را زیر لب گفتهایم. گاه در دعاهایمان خواستهایم. گاه هم آن را سرودهایم. وجه اشتراک همه اینها شما بودهاید، شما که جانمان به آمدنتان گرم است.
برای آمدن چنین روزی قلم به دست میگیریم و مینویسم، برای روزهایی که عطر عدالت، کوچههای دلتنگی را لبریز کند و نسیم شادیبخش شاپرکها چتری برای دلخوشی شمعدانیها باشند. برای روزی که یک بار دیگر، صدای دلنشین شما، از مأذنههای شهر بلند شود و خستگی را از تن منتظران بزداید. پدرانمان ما را برای چنین روزی تربیت کردهاند. اگر ما هم نباشیم مطمئن باشید که فرزندانمان را برای چنین روزی آماده میکنیم. این سنت قبیله و نسل ماست که جانمان را به جان شما گره بزنیم.
مولاجان، هفتهها میروند و میآیند و من در ثانیه ثانیه جمعهها تحلیل میروم. جمعهها میروند و میآیند و انتظار شبیه غروب کوتاهی است که به وسعت یک عمر، دلتنگی به جان آدمی میاندازد، بیایید و این دلتنگیها را کنار بزنید.