انگشت بریده را داخل ظرف مخصوص آزمایش، روبهرویت گذاشتهای. باید با DNA افرادی که قرار است رئیس بخش امنیت برایت بفرستد، مطابقت بدهی. نگاهت را از انگشت برمیداری به نظرت هوای اتاق گرفته است، پنجره آزمایشگاه را باز میکنی. صدای پرندههای روی شاخههای درختان در محوطه پشت آزمایشگاه، بیشتر عصبیات میکند. پنجره را میبندی. به انگشت نگاه میکنی و دستی بین موهایت میکشی و بعد عینکت را با وسواس پاک میکنی. به چند ساعت قبل فکر میکنی وقتی که روی صفحه تلفنت اسم «میکا، رئیس بخش امنیت» افتاده بود. تو را از مرخصی چند روزهات، دوباره به آزمایشگاه کشانده بود.
اولینبار نیست که روی قطعهای از اعضای بدن آزمایش انجام میدهی، اما این اولینبار است که از دیدن انگشت حالت دگرگون شده است. نگاهت به صفحه لپتاپ است و فنجان قهوه را کنار دستت میگذاری و اسم و عکسهای سوژههای مورد نظر، یکی یکی روبهرویت ظاهر میشود. میکا دوباره و چندباره تأکید میکند که سرعت عمل داشته باشی. دوباره به انگشت نگاه میکنی و میدانی که تا چند ساعت دیگر مشخص میشود، انگشت برای کدامیک از این سوژههاست؟ بین عکسها، یکیشان میخ کوبت میکند روی صندلی چرخان. بوی خون در بینیات میپیچد. بلند میشوی ولی فنجان قهوه هم با بلندشدنت نقش زمین میشود و چند تکه. تو هم به یاد تکه خاطرههای پراکندهات از صاحب عکس شاید هم صاحب انگشت، میافتی.
عکس همان مردی که انگشت گذاشته بود روی «مناخیم» و «اسحاق رابین» و آنها را بهتر از یهودیها میشناخت. همان که بازجوهای زندان را به ستوه آورده بود. با خودت میگویی؛ اگر این انگشت برای او باشد چه؟ چند پرونده را بیرون میکشی. باید کارت را شروع کنی و نمیتوانی. تکههای شکسته فنجان را برمیداری و قهوه ریخته شده شبیه انگشت روی زمین نقش بسته است. با ته کفشت روی قهوه کف آزمایشگاه میکشی. کسی وارد اتاق میشود و چند نمونه خون برمیدارد و بدون هیچ حرفی تو را با انگشت تنها میگذارد.
برای بار اول است که دستانت میلرزد و پیشانیات عرق کرده است. احساس میکنی صاحب انگشت، روبهرویت نشسته و مانند تو به انگشتش زل زده است. میکا عکسی برایت فرستاده، مردی زیر تلی از خاک و آجرهای شکسته افتاده است. به موها و پیشانیاش با دقت نگاه میکنی. آب دهانت را به سختی قورت میدهی. شک نداری که خودش است، همان زندانی که رهبری اعتصاب غذا را به عهده گرفته بود. وقتی بالای سرش حاضر شدی، فاصلهای با مرگ نداشت؛ اما نمرده بود. زندانیها با اعتصاب غذا به حد مرگ رسیده بودند، ولی برایشان زنده بودن او مهم بود.
او در سالهای اسارتش چندبار اعتصاب غذا راه انداخت و زنده مانده بود، ولی انگار بالاخره مرده بود. به انگشت که نگاه میکنی، او را زنده میبینی. یک آن، ترس جای کلافگی را میگیرد. میکا پیامکی داده است: «مشکوکیم، شاید این مرد، همانی باشد که تو با آزادیاش مخالف بودی، یادت هست؟» ولی تو با سکوتت میگویی، او همان است که چندین بار از ترور جان سالم بهدر برد.
بدون اینکه منتظر باشی تا جواب آزمایش تأیید شود، راهی محوطه سبز مرکز میشوی. خاطراتش دست از سرت برنمیدارد. همه جا حضورش را حس میکنی و انگار روحش در کنار توست. او به زبان عبری با تو هم کلام میشد و به خوبی تو و بقیه یهودیها حرف میزد. از صاحبان اندیشه و نظریهپردازان صهیونیست، جوری صحبت میکرد که شک میکردی او یک فلسطینی باشد. همین رفتارش تو و بقیه اسرائیلیها را ترسانده بود. زندانیان او را میخک میدانستند و کلامش مانند عطر میخک در سلول سلول زندان، تراوش میکرد؛ ولی تو به او لقب «خار» داده بودی، چون خار بود در چشمان اهالی «تلآویو.»