در خانه پیرزن همیشه نیمهباز است. بوی خوراکیهای خانگی، صدای تقتق عصا، و رد خاطراتی که در گوشهوکنار خانه جا خوش کردهاند. او سالهاست تنها مانده. نه آنکه خانهاش خالی باشد، نه، دخترش ثریا هنوز آنجاست، نوهاش پگاه هم. اما پیرزن با دلش تنهاست؛ با گوشی تلفن روی طاقچه، با صندلی کنار بخاری خاموش، با صدای خشخش سیمهای فرسودهای که گاهبهگاه صدایی از آن میگذرد. این روزها، اما هیچکدام کافی نیست.
صبح، صدای زنگ تلفن، نفسش را بند میآورد. هربار که صدای زنگ قطع میشود، دلش پایین میریزد. فقط یک نفر است که اینطور تماس میگیرد و باز قطع میکند، فقط ماکان، پسرش که حالا جایی در عسلویه است. آنقدر زنگ میزند تا بالاخره خط بگیرد، تا بتواند با صدایی لرزان و از دور داد بزند: «الووو! مامانجان، صدا میآد؟» و پیرزن، نشسته روی چهارپایه کنار تلفن، با چشمانی اشکآلود نجوا میکند: «جان مادرجان، میآید، صدا میآید.»
خانه ساکت است، جز صدای وزش باد سرد از حیاط و قارقار گاهبهگاه کلاغی که روی سفالهای شکسته پشتبام مینشیند. او دیگر توان بالا رفتن از پلهها یا دویدن دنبال پگاه را ندارد. زانویش در رطوبت رشت میسوزد، چراغ نفتی سالهاست کمنور مانده و جایی برای گرما نمانده. حتی حرفزدن از روزگار گذشته هم دیگر گرمش نمیکند.
فرنگ خانم، همسایه سالهای جنگ و قحطی، چند روزیست پیدایش نیست. نه خبری از سبزی ترشتره، نه از نخود لوبیای تازه. انگار همهچیز در حال محو شدن است. مثل خطوط چهره خودش در آینهای که دیگر خوب نمیبیند.
ثریا پزشک شده بود شب و روزش بهم گره خورده بود. دیگر وقتی برای اینکه خاطرات روزانهاش را برای مادر بازگو کند نداشت. شاید خیال میکند مادرش دیگر چیزی نمیفهمد. اما دل پیرزن هنوز تیز است، فقط کسی را ندارد با او قسمت کند. تنها کسی که برایش مانده، پگاه است. دخترکی خرد که با آن قدوقامت کوچکش آمده جای تمام خالیها را بگیرد. دستهای کوچکش را درون کاسه نخود و لوبیا فرو میکند، بعد با ذوق فریاد میزند: «جم شد، مامانبزرگ!» و او فقط میگوید: «امان بده جان دخترجان، بگذار زیاد بشود بعد.»
دلش را داده به همین لحظهها، همین شادیهای کوچک، همین خاطرههای زندهای که هنوز نفس میکشند. اما دلنگرانی از گوشه خانه کنار نمیرود. پگاه پیدایش نیست. از پنجره به حیاط چشم میدوزد. خبری نیست. لابد باز رفته گوشه حیاط، سراغ سفالهای شکسته، شاید دنبال قصهای تازه.
در این خانه، زندگی نه با ساعت میگذرد، نه با تقویم. زندگی اینجاست؛ در انتظار یک تماس، در پاککردن یک مشت نخود، در نگاه نگران مادرانهای که سالهاست از کسی دست نکشیده، حتی اگر آنها، یکییکی، از دست او رها شده باشند.
پیرزن هنوز روی چهارپایه نشسته. پاهایش بیجان، چشمهایش خسته، اما نگاهش دنبال صدای قدمهاییست که نمیآید. یکباره صدایی ضعیف از گوشهی حیاط: «مامانبزرگ! نگا کن چی پیدا کردم!» پگاه است، با تکهای سفال در دست، نفسنفسزنان، صورت گلانداخته. دل پیرزن میلرزد. با زحمت از جا بلند میشود، پگاه را در آغوش میگیرد، سفال را نگاه نمیکند، فقط سر دخترک را میبوید، بوی خاک، بوی زندگی. لبخند آرامی روی لبهای چروکیدهاش مینشیند. میداند اگرچه صدای ماکان از آنسوی خط گم میشود، اگرچه ثریا دور است، اما هنوز چیزی باقی مانده: دختربچهای با چشمهای کنجکاو، و دل مادرانهای که هنوز میتپد.