قبل از انقلاب بود و مجید کلاس هشتمی با قدی دراز و چشمانی کمسو زندگیاش را میگذارند و پیش خودش فکر میکرد که آدمی همین است موجودی که قرار نیست همه چیز را صاف و شفاف ببیند پیش خودش فکر میکرد که آدمی تا یک درصدی این و آن ور را تار میبیند! مجید گمان میکرد عینک فقط یک کالای زینتی فرنگی است، شبیه کراواتهایی که دائیاش، میرزا غلامرضا دور یقهاش میپیچید تا با این کار لقب «مسیو» برازنده آن کروات و شلوار پاچهتنگاش باشد.
مجید دیلاق توی مدرسه همیشه برای نشستن روی نیمکت ردیف اول با بچههای کوتاهقد درگیر میشد. نه بهخاطر شرارت، بلکه، چون تختهسیاه را جز از نزدیک نمیدید. همکلاسیها او را لوطی و گردنکش میخواندند، اما حقیقت این بود که او نیمهکور بود و از این نقص بیخبر. یک روز، ناظم مدرسه، که از سلام نکردن او در کوچه دلخور شده بود، کشیدهای به گوشش نواخت و فریاد زد: «چشت کوره؟» این سیلی نهتنها گوشش را سوزاند، بلکه غرورش را هم شکست.
خانه هم برایش آرامش نداشت. پای سفره، پایش به لیوان آب یا کوزه میخورد، ظرف میشکست و بدوبیراه پدر و شماتت مادر نصیبش میشد. مادرش او را «شتر افسارگسیخته» میخواند و میگفت: «جلو پاتو نگاه کن!»، اما او نمیدانست که مشکل از چشمهایش است. در فوتبال هم ناکام بود؛ هرچه نشانه میگرفت، پایش به توپ نمیخورد و خنده بچهها او را شرمنده میکرد.
نقطه عطف زندگیاش، اما شبی در سالن نمایش مدرسه شاپور رقم خورد. با بلیتی رایگان به تماشای شعبدهبازی رفت، اما از آخر سالن هیچچیز جز سایههای مبهم ندید. اطرافیان میخندیدند و دست میزدند، ولی او فقط حسرت میخورد. وقتی از همسایهاش پرسید «چه میکند؟»، پاسخ شنید: «مگر کوری؟» آن شب، برای اولینبار، احساس کرد چیزی در وجودش کم است.
اما سرنوشت راه دیگری پیش پایش گذاشت. پیرزنی کازرونی، مهمان همیشگی خانهشان، با عینک کهنهای که دستهاش با سیم و نخ قند بسته شده بود، به شیراز آمد. پسرک از سر شیطنت عینک را برداشت تا خواهرش را دست بیندازد، اما وقتی آن را به چشم گذاشت، معجزهای رخ داد. ناگهان برگهای درختان، آجرهای دیوار، و همهچیز را واضح دید. دنیا برایش رنگ دیگری گرفت؛ مثل این بود که تازه متولد شده باشد.
این کشف، اما در مدرسه دردسرساز شد. روزی که عینک را به کلاس برد و در ردیف آخر نشست، معلم عربی، پیرمردی شوخطبع، اما تندخو، گمان کرد او قصد مسخره کردن دارد. با دیدن عینک عجیب روی صورت پسرک، خشمگین شد و فریاد زد: «نرهخر! مثل قوالها صورتک زدی؟» خنده بچهها کلاس را پر کرد و معلم، که او را بچه بازیگوشی میدید، با اردنگی و کشیده او را از کلاس بیرون انداخت.
در نهایت، وقتی ماجرای نیمهکوریاش را برای مدیر و ناظم تعریف کرد، باورشان شد. معلم عربی، که حالا شرمنده شده بود، او را به دکان میرزا سلیمان عینکساز در صحن شاهچراغ برد. پس از امتحان چند عینک، بالاخره یکی را با پانزده قران خرید و دنیا را روشن دید. آن روز، مجید نهتنها بیناییاش را دوباره پیدا کرده بود بلکه هویت جدیدی پیدا کرده بود، چون حالا او یک آدم «عینکی» شده بود.