تاریخ انتشار : ۰۹ دی ۱۴۰۴ - ۲۲:۵۱  ، 
کد خبر : ۳۸۵۹۸۰

ایران را مدرسه کنیم

پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی

سرمای تبریز مثل پتکی سنگی بر سقف خانه‌های محله می‌کوبید. معصومه از آشپزخانه به اتاق آمد. دخترش روی کتاب و دفتر‌ها خوابش برده بود. معصومه به خطوط کج و معوج دفتر مشق خیره شد. اولین بار که دخترش از روی کتاب فارسی کلمات را خواند، ذوق زده بود از سواددار شدن دخترش.
انگشتان پایش حسابی یخ زده بود که بالاخره نوبتش رسید و دو نان بربری را در بغل گرفت. زن جوانی جلوی در مسجد کاغذی را چسباند و رو به مشت‌اکبر گفت: «بی‌زحمت امروز با بلندگوی مسجد اعلام کنید.» معصومه نگاهش به کاغذ روی در مسجد بود. کاغذ همان خطوط کج و معوج و یک دست را نشان می‌داد که در حال نوشتن است. زن جوان بالبخند گفت: «خانم شما سواد دارید؟» معصومه سرش را پایین انداخت. 
- کلاس نهضت سوادآموزی به فرمان امام‌خمینی در همه جا تشکیل می‌شود. شما هم بیایید.
گرمای حرف زن جوان، نه فقط انگشتان، که درون یخ‌زده‌اش را گرم کرد. اشک شوق راهش را گرفت و رد خیسی روی صورتش ماند. خطوط کج و معوج دفتر و کتاب دخترش، جلوی چشمانش جان گرفتند و به او لبخند زدند. به شوهرش کریم فکر کرد اگر اجازه نمی‌داد چه؟ 
دخترش که بیدار شد، دوباره با مداد و دفترهایش مشغول نوشتن شد. معصومه مدام به حرکات دست دخترکش نگاه می‌کرد و آمدن کریم حسابی برایش طولانی شده بود. 
دانه‌های برف روی شیشه پنجره می‌نشست و صدای هوهوی باد با صدای شعر خواندن دخترش درهم آمیخت و معصومه خودش را در حال خواندن قرآن تصور می‌کرد. کمی قند توی قندان ریخت و چای تازه دم کرد. رادیو را روشن کرد، اخبارگو هم از صدور فرمان امام (ره) برای تشکیل کلاس‌های نهضت در سراسر کشور می‌گفت. دلش می‌خواست وقتی کریم آمد و رادیو را روشن کرد، اخبارگو باز همین خبر را بگوید. کریم سواد خواندن و نوشتن را پیش ملای ده‌شان یاد گرفته بود. آهی کشید، آن روز‌ها دختر‌ها اجازه نداشتند برای یادگیری خواندن و نوشتن پیش ملای ده بروند. 
صدای کوبیده شدن در خانه، قلب معصومه را هم به تپش انداخت. معصومه باخودش کلنجار می‌رفت و نمی‌دانست آیا با این سن و سال هم می‌تواند چیزی یاد بگیرد؟ اصلاً می‌تواند مداد را مثل دخترش دست بگیرد و چیزی بنویسد. خودش را می‌دید که در حال خواندن قرآن است و برای مادرش در کرمان نامه می‌نویسد. 
کریم چای‌اش را یک نفس سرکشید و پیچ رادیو را چرخاند. معصومه نگاهش به رادیو بود. اخبارگو شروع کرد به گفتن خبرها. معصومه دلش طاقت نیاورد و کلمه نهضت سوادآموزی را با صدای لرزانی گفت. کریم نگاهش به دخترشان بود که اخبارگو خبر فرمان امام خمینی را گفت. معصومه هم انگار با شنیدن نام امام، دل و جرئت پیدا کرده بود و ماجرای زن جوان و کلاس‌های نهضت سوادآموزی را برای شوهرش تعریف کرد. کریم هم به عکس امام خمینی (ره) روی طاقچه خیره شده بود و بعد به معصومه گفت: «سواد خواندن و نوشتن یاد بگیر. این فرمان امام است تو هم حق داری. اسم‌نویسی کن.» 
شش ماه بعد پای چراغ نفتی، کریم کنار دفتر و کتاب معصومه نشسته بود. معصومه با خجالت از روی کتاب خواند: «آزاده سوادآموز بود. او زنی با اراده است. آزاده قرآن می‌خواند. سواد انسان را دانا و توانا می‌سازد.» کریم لبخند زد و معصومه انگار سال‌ها در پیله مانده و حالا پیله پاره شده و او دو بال برای پرواز پیدا کرده است.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات