صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۲ - ۰۳:۵۹  ، 
شناسه خبر : ۲۶۱۳۱۳
علي ابوالحسني(منذر) - درآمد: در سالهاي اخير، شاهد ورود كتابهايي به بازار نشر هستيم كه، در پوشش گزارش و تحليل نو و بيطرفانه تاريخ، در كليت، مجموعه نيروهاي مبارز و ضدرژيم ستمشاهي (اعم از ملي و مذهبي) را به طور يكسان آماج حمله و توهين مي‌گيرد و اگر مستقيم يا غيرمستقيم هم به دفاع از سلطنت پهلوي برنخيزد – كه بعضاً برمي‌خيزد – باري، به شيوه‌ها و ترفندهاي گوناگون، اصالت و اعتبار جنبش انقلابي ملت ايران در دهه‌هاي 40 و 50 را مخدوش مي‌سازد. نمونه روشن اين امر، كتاب معماي هويدا نوشته دكتر عباس ميلاني است كه پايان آن، گويي به مثابه پيام نهايي به خواننده، با اين عبارت جلوه‌گر مي‌شود: هويدا بيشتر عمرش گرفتار چنبري گريزناپذير بود. در يك سو مخالفان رژيم بودند و اغلب جزم‌انديش و انعطاف‌ناپذير مي‌نمودند. در سوي ديگر شاهي بود كه در پاييز پدرسالاريش بيش از پيش خودرأي و خودكامه شده بود. انگار هويدا با آن خنده آرامي كه بر چهره‌اش نقش بسته بود مي‌گفت: «بر هر دو تبارتان لعنت باد» [كذا. يعني بر تبارِ هردوتان لعنت].1 نمونه حاضر و دم دست ديگر در اين زمينه، خاطرات آقاي شعبان جعفري است كه ناشران مختلف در چاپ و نشر آن، به نحو عجيب و قابل تأملي، با هم مسابقه گذاشته‌اند و ان‌شاءالله براي پيشبرد و اعتلاي سطح دانش و بينش كشورمان مبارك است! اين كتاب به پاره‌اي از حوادث سياسي – اجتماعي مهم ايران در دهه‌هاي 20 تا 50 اشاره دارد و همه جا هم از زاويه نگاه خاص مصاحبه‌شونده، حوادث را گزارش و تحليل مي‌كند. مصاحبه‌كننده (خانم هما سرشار) نيز عملاً با اصرار بر مطرح ساختن برخي سؤالات حساب شده و جهت‌دار، و حتي چيدن عكسهاي گزينش شده در كتاب، مي‌كوشد بحثها را به سمتي خاص هدايت كند، كه در مواردي حتي با مقاومت شعبان روبه‌رو مي‌شود! براي نمونه، در كتاب، تصاوير متعددي از شعبان با آيت‌الله كاشاني و فدائيان اسلام به چشم مي‌خورد كه طبعاً وجود ارتباط بين او و آنان را القا مي‌كند، و اين در حالي است كه كتاب از درج تصاويري كه همو با امثال شهيد دكتر فاطمي دارد خالي است!2 احساس خواننده دقيق و هوشمند كتاب از روند حساب شده بحثها و چيدمان خاص و يكجانبه تصاوير، به طور طبيعي آن است كه ناشران اصلي خاطرات شعبان جعفري مي‌خواسته‌اند او را (كه در حافظه تاريخي ملت ما، در كل، چهره‌اي نامطلوب داشته و مصداقي از «لُمپَنيسم» به شمار مي‌آيد) به نحوي يار و همدست شخصيتها و گروههاي مذهبي مبارز جا ب��نند! اين در حالي است كه كتاب بر عناصر مبارز ملي نيز رحم نمي‌كند. مثلاً شعبان، مرحوم دكتر فاطمي را تلويحاً مرتبط با انگلستان دانسته! و مصاحبه‌كننده هم با ذكر گفته‌اي از سيا (SIA) اين باره، و رد نكردن آن، عملاً به القاي اين فكر در ذهن خواننده كمك مي‌رساند،3 در حالي كه سخن دكتر مصدق مبني بر آنكه پيشنهاد ملي شدن صنعت نفت، ابتكار فاطمي بوده مشهور آفاق، و دستخط دكتر در اين باره نيز موجود است. به باور ما، چنانچه محتواي اين‌گونه آثار، توسط آگاهان و مطلعان دلسوز به اسلام و ايران، سريعاً و دقيقاً به نحوي عالمانه بررسي و نقد نشود، بيم آن مي‌رود كه در ذهن نسل نوخاسته (كه آشنايي مستقيم با آن دوران سرد و سياه ندارد و طبعاً از رنج گراني كه مبارزان راه استقلال و آزادي در طول آن سالها بر خود هموار ساختند بي‌خبر است) چهره‌اي وارونه و تحريف شده از پيشينه تاريخ و فرهنگ اين مرز و بوم نقش بندد و فاجعه «انقطاع و گسست» ناميموني كه بين نسل حاضر با نسلهاي پيشين احساس مي‌شود زيادتر و عميق‌تر گردد. در واقع، اين خطر – كه مع‌الاسف، با رقه‌هاي سوزانش هر روز شتاب و گستره بيشتري به خود مي‌گيرد – از جمله آلام و آفتهايي است كه رفع آن، يك عزم و همت ملي مي‌طلبد؛ و نبايد هيچ يك از گروهها و جناحهاي دلبسته به اسلام و ايران، به توهم «ملكوك شدن چهره رقيب به دست دشمن»، در برابر اين هجمه حساب شده سكوت ورزد يا خداي ناكرده همدلي نشان دهد؛ چنانكه گفتيم، اين‌گونه آثار، به اشكال گوناگون، همه گروهها و شخصيتهاي سهيم در جنبش ضداستبدادي ملت ايران در عصر پهلوي را ملكوك مي‌خواهد. لزوم نقد و بررسي آثاري از اين دست، ما را بر آن داشت كه پاي سخن يكي از شخصيتهاي مبارز و پر اطلاع تاريخ معاصر – آقاي حسين شاه‌حسيني – بنشينيم و ناگفته‌هاي تاريخ را از زبان او، كه در نوع رويدادهاي كشورمان (از دوران نهضت ملي كردن صنعت نفت گرفته تا قيام اسلامي ملت ايران در دهه‌هاي 40 – 50) حضور فعال داشته است، بشنويم. گفتني است كه خلاصه‌اي از اين مصاحبه قبلاً در روزنامه جام‌جم درج شده و اينك مفصل آن پيش‌روي شما قرار دارد كه مي‌خوانيد:

* جناب آقاي شاه‌حسيني، ضمن تشكر از قبول زحمتي كه براي مصاحبه با ما فرموده‌ايد، مستحضريد كه اخيراً كتابي به عنوان خاطرات شعبان جعفري انتشار يافته است كه به صورت سؤال و جواب تهيه شده و به نظر مي‌رسد صرف‌نظر از سير «جهت‌دار» سؤالات مصاحبه‌كننده (كه جايْ جايْ از «القاءِ ايدئولوژي» خالي نيست) پاسخهاي شعبان نيز بعضاً مصداق تحريف يا انكار واقعيت است.4 آقاي جعفري در اين كتاب به دفاع از پيشينه خويش پرداخته و بدين منظور، ايرادها و انتقاداتي را به مخالفان رژيم پهلوي، از جمله مرحوم طيب حاج رضايي، وارد ساخته است كه بعضاً در جرايد كشور پاسخهايي به وي داده‌اند. في المثل آقاي عبدخدايي، در اشاره كوتاه شعبان به خود او، سه مورد تحريف آشكار يافته و بيان داشته است.5

در ذهن مردم ما، شعبان جعفري و طيب حاج رضايي، دو چهره كاملاً متضاد دارند: اولي عنصري وابسته به رژيم ستمشاهي، و شريك و پشتيبان مظالم آن محسوب مي‌شود (و اتفاقاً خاطرات شعبان نيز بر صدق اين باور ملي مُهر تأييد مي‌زند و در مواردي، حتي او را در دفاع از سلطنت پهلوي، كاسه داغ‌تر از آش – يعني ژنرالهاي رژيم – مي‌نُماياند) و دومي – طيب را مي‌گويم – شخصيتي است كه هر چند پيشينه‌اي مطلوب ندارد، اما فرجامي شكوهمند يافته و شايسته ستايش است. تقاضا مي‌كنيم درباره شخصيت و منش اين دو تن، و تفاوتها و تضادهاي فاحشي كه با هم داشته‌اند برايمان توضيح دهيد و اگر صلاح بدانيد پايه سخن را هم فراتر از شخص اين دو گرفته، به مناسبت بحث، به نكات اساسي زير بپردازيم:

1. نقش (مثبت و منفي) به اصطلاح داشها و بزن‌بهادرهاي قديم، كه در محلات تهران و شهرستانها يافت مي‌شدند و براي خود مقام و موقعيت و مرام خاص داشتند و در جنبشها و حوادث سياسي و اجتماعي روز نقشهاي گاه تعيين‌كننده‌اي بر عهده مي‌گرفتند. حالا ما نظرمان عمدتاً به تهران است كه شما دهها سال حاضر و ناظر حوادث و مسائل آن بوده‌ايد. به نظر مي‌رسد اين امر، به لحاظ جامعه‌شناختي، واقعاً يك موضوع قابل بررسي و جالب باشد.

2. بينش و عملكرد شعبان جعفري و نقش او در جريانات پيش و پس از كودتاي 28 مرداد كه، در مجموع، او را در موضع هوادار سرسخت شاه و ابزار وي براي سركوب مخالفان ديكتاتوري نشانده؛ يا، دست‌كم، اين‌گونه به ملت ايران معرفي كرده است. و بالاخره:

3. شخصيت و منش طيب، كه رفتارش – به ويژه در دوران آخر عمر – به نوعي يادآور جوانمردان و عياران قديم است و غالب مردم، او را شهيد راه حمايت از قيام اسلامي ملت ايران بر ضد استبداد وابسته پهلوي قلمداد مي‌كنند؛ چه، من فكر مي‌كنم در بحث از شعبان جعفري نمي‌توان از بحث راجع به مرحوم طيب غافل شد. چون، اولاً طيب هم به هر حال پيشينه زياد مثبتي ندارد و او هم در مدتي طولاني از عمر خود – همچون شعبان جعفري - گذشته از آلودگي به پاره‌اي از سيئات و مفاسد اخلاقي، ابزار سركوب رژيم در كودتاي 28 مرداد بوده است؛ اما خوشبختانه در سالهاي آخر عمر، برخلاف شعبان، ما شاهد يك نوع توبه و اصلاح مواضع ناشايست گذشته در طيب هستيم كه مقام او را يكباره از عنصري حامي دستگاه ديكتاتوري، به يك قهرمان ملي ارتقا مي‌بخشد.

اگر مايل باشيد، درباره اين سه موضوع: (1. وضعيت داشها و لوطيها و عياران قديم و نقش مؤثر اجتماعي و احياناً سياسي آنها در جامعه ايران؛ 2. شخصيت و نقش شعبان جعفري معروف به بي‌مخ، در سالهاي پيش و پس از كودتاي 28 مرداد؛ 3. وضعيت مرحوم طيب حاج رضايي پيش و پس از تحول روحي و رفتاري شگفت او) توضيح بدهيد و اطلاعات ناب و نوي را كه داريد در اختيار نسل پژوهنده و مشتاق كنوني بگذاريد.

** آنچه گفتيد، موضوعات متنوع و بسيار گسترده‌اي است كه در يك فرصت محدود، امكان پرداختن كامل به آنها وجود ندارد و طبعاً بايد خيلي فشرده سخن گفت. باشد، در حدود ظرفيت وقت نكاتي را به عرض مي‌رسانم. نخست بايد توجه داشت كه: بررسي وضع و نقش مشديها و لوطيها و عيارها و پاتوق‌دارها و ورزشكارها و پيرمردها...

* و فِتيان.

** بله، و جوانمردان در گذشته تاريخ ايران، كاملاً نشان مي‌دهد كه همگي، در مجموع، در خدمت روحانيت بوده‌اند و روحانيت محل هم آنها را هميشه زير پوشش خود مي‌گرفته است.

* جالب است كه ما در فرهنگها و تمدنهاي قبل از دوران جديد نيز، شخصيتهايي چون ساموراييهاي ژاپني و شواليه‌هاي اروپايي را داشته‌ايم كه، به سبك خود، به اصطلاح، داراي آيين جوانمردي و پهلواني بوده‌اند.

** همين‌طور است.

* از ميان اسامي‌اي كه ذكر كرديد، واژه «پاتوقدارها» كمي براي ما و نسل حاضر ناآشناست؛ لطفاً درباره آن توضيحي بدهيد.

** از زمان صفويه به بعد در ايران (اين بحث را من با مرحوم شريعتي هم داشتم) در هر يك از محلات شهر، افرادي به عنوان پاتوقدار حضور داشته‌اند كه مورد احترام همگان بوده و حالت بزرگ‌تر محل را داشته‌اند.

* و پيش‌كسوتي محل را.

** نه. پيش‌كسوت، در يك رشته و يك صنف، جلودار بوده؛ ولي پاتوقدار در بين همه مردم شاخص بوده است. پاتوقدار، با پشتوانه اين نفوذ و اعتبار مستقل مردمي، در تمام كارها دخالت مي‌كرده و نقش داشته است. از شوهر دادن دخترها و زن دادن پسرها و بزرگ كردن يتيمها بگيريد تا اجراي وصيتها و حل اختلافات خانوادگي و صنفي و رفع نزاعهاي شخصي و گروهي و نيز برگزاري مقدمات تشييع و تدفين اموات و تشكيل مجالس عروسي و دفع ستم زورگويان و متجاوزان به حقوق اجتماع و نشاندن ظالمان بر جاي خود و درگيري با رباخورها و... – همه اينها، با اين آقاي پاتوقدار بوده است؛ مثلاً شما ببينيد يكي از محلات تهران منطقه پامنار بوده و در آنجا شخصي به نام آقا عزيز پامناري وجود داشته كه پاتوقدار بوده و وقتي پرونده زندگي‌اش را ورق مي‌زنيم، مشاهده مي‌كنيم در مَجاعه (قحطي) مشهور تهران، چنين نقشهايي را برعهده داشته و به خوبي هم از پس آنها برآمده است.

* ظاهراً ما در تاريخ معاصر، با سه مورد قحطي مشهور روبه‌رو مي‌شويم:‌ قحطي يا مَجاعه اول، زماني است كه در اواخر قرن 13 هجري قمري ناصرالدينشاه به سفر كربلا رفته بود و شعر معروف «شاهِ كج كُلا / رفته كربلا / نون شده گرون / مَني يك قرون» بر سر زبانها افتاد. قحطي دوم و سوم هم، به ترتيب، در جنگهاي اول و دوم جهاني رخ داد كه ذكر آن كمابيش در تواريخ آمده است. داستان آقا عزيز پامناري مربوط به كدام يك از اين دورانهاست؟

** گويا مربوط به دوران قحطي جنگ جهاني اول است. اصلاً علت اينكه به آنجا پامنار مي‌گويند ظاهراً همين است كه در آن محله مسجدي كوچك بوده كه مناري داشته است و شخص پاتوقدار هر روز صبح، مثل يك مجتهد، مي‌آمده پاي آن مي‌نشسته و به رتق و فتق امور محل مي‌پرداخته است. يكي مي‌خواست دكانش را عوض بكند، ديگري مي‌خواست دكانش را بفروشد، سومي مي‌خواست دكان بخرد، و... – همه اين كارها آنجا انجام مي‌گرفت. بعد، اگر كسي سواد نداشت پاتوقدار به او مي‌گفته: برو به آقاي فلان (روحاني محل) بگو ايشان مرا فرستاده‌اند. آن فرد نزد روحاني مزبور مي‌رفته و او هم به صِرفِ اينكه پاتوقدار محل سفارش كرده بود، خواسته او را برمي‌آورد و دستخط لازم را مي‌نوشت.

توجه كنيد كه روحانيون، لزوماً، در محل سكونت و تبليغ خود به دنيا نيامده و پدر بر پدر اهل آنجا نيستند، و بنابراين، هميشه آشنايي لازم را با افراد محل ندارند. آنان از زادگاه خود به نجف يا ساير مراكز علمي – ديني مي‌روند و مدتي نزد استادان آنجا درس مي‌خوانند، سپس براي تبليغ دين و اجراي احكام اسلام به محلي مي‌روند يا آنها را مي‌بَرَند، لذا چنين نيست كه همواره آن شناخت و آگاهي لازم را نسبت به تك‌تك ساكنان محل و مسائل و مشكلات فردي و اجتماعي آنان داشته باشد؛ ولي پاتوقدار كه آباء و اجدادش از ديرباز در اين محل ساكن بوده‌‌اند با همه مردم و مسائل آنها دقيقاً آشناست و راجع به وضعيت و خصوصيت افراد، اطلاع كافي داشته و در كارهاي مختلف نظر مي‌داده و نظرش هم مقبول و محترم بوده است؛

مثلاً، كسي از دنيا مي‌رفت، صبح به پاتوقدار خبر مي‌دادند و او اخلاقاً و شرعاً (و بنابر همان، به اصطلاحْ، «مشدي‌گري») خود را موظف مي‌ديد كه مردم محل را خبر كند و، به تناسب شأن متوفي و اقتضاي وقت، از او تجليل نمايد. كسي مي‌خواست ملك بخرد يا بفروشد، كسي مي‌خواست دخترش را شوهر بدهد، ديگري از مكه يا كربلا برگشته بود و بايد مراسمي در حد شأن و مرتبتش برگزار مي‌شد... در همه اين امور، شخص پاتوقدار به دليل اطلاعاتي كه از محل و ساكنان آن داشت دخالت مي‌كرد و، در مواردي، حكم دست روحانيت را داشت و روحانيت محل همه به سبب اعتماد و اعتقادي كه به امانت و درستي او داشت طبعاً از وي حمايت مي‌نمود؛ مثلاً در زمان آقاعزيز پامناري قحطي دوم (در جنگ جهاني اول) اتفاق افتاده و يكي از پيرمردهاي تهران، حاج محمد حسين، پيش از آنكه دامنه قحطي و جنگ گسترش يابد عزم سفر به مكه نموده است.

آن موقع هواپيماي مسافري نبود و سفرها حداكثر با كشتي انجام مي‌گرفت. از طريق شمال ايران مي‌رفتند و پنج شش ماه طول مي‌كشيد تا برمي‌گشتند. خوب، مردم كار و زندگي و تجارت داشتند و بانك هم به صورت رايج امروزي در كار نبود... لذا پيش از شروع، فرضاً، مسافرت چند ماهه به مكه يا جاهاي دور،‌ مي‌آمدند اداره امور اهل و عيال و حفظ اموال و داراييهاي خود را به پاتوقدار محل مي‌سپردند: «آقاي پاتوقدار، من مي‌خواهم به مكه بروم، قربان شما! بعد از خدا، همه چيز را مي‌سپرم به دستتان، هر جور صلاح مي‌دانيد مواظبت و سرپرستي بفرماييد». روي هم را مي‌بوسيدند و پاتوقدار مي‌گفت:‌ «برو، خيالت راحت باشد»! همين، و ديگر هيچ! نه كاغذي مي‌نوشتند، نه شاهدي مي‌گرفتند؛ چه، او خودش را موظف مي‌دانست كه تمام زندگي آن مسافر بيت‌الله را رسيدگي كند.

حالا قحطي اتفاق افتاده و همه مردم گرسنه‌اند. در چنين اوضاع خطير و حساسي، آقاعزيز پامناري دامن همت به كمر زده و تمام زندگي خود را بر سر رسيدگي به امور اهل و عيال و اموال حاج محمدحسين، مسافر مكه، مي‌گذارد. حتي تاريخ مي‌نويسد: مسي را كه در خانه داشته مي‌فروشد و صرف خانواده او مي‌كند! اواخر هر شب، توي تاريكي، زماني كه چشمها خفته‌اند، از خانه خارج مي‌شود، عبا را روي عمامه شير شكري‌اش مي‌كشد و در خانه حاج‌آقا را مي‌زند. در دل شب، نان و گوشت و نخود و لوبيا و امثال آن، به اندازه خرج فرداي زن و بچه حاجي، برمي‌دارد و به در خانه آنها مي‌برد و تحويل مي‌دهد.

چرا؟! تا آنها در وانفساي قحطي و خشكسالي و جنگ و آشوب، گرسنه نمانند! به گونه‌اي كه چندي بعد، كه حاج محمدحسين از سفر مكه برمي‌گردد، مي‌بيند اوه! مَجاعه آمده و قحطي بيداد كرده و همه چيز را به هم ريخته است، حتي همسر و فرزندان آقاعزيز هم از گرسنگي مرده و همسر او را برده‌اند سر قبر آقا دفن كرده‌اند؛ ولي زندگي حاج آقا و خانواده او تا پايان قحطي به خوبي اداره و تأمين شده است!

اينها، گروه يا طبقه‌اي بودند كه در خدمت روحاني محل قرار داشتند و در پيوند استوار با روحانيت و تحت حمايت جدي آن، گره از مشكل مردم مي‌گشودند. و اين رسم، همين‌طور جاري بوده و ادامه يافته تا آرام آرام به عصر مشروطيت رسيده است و پس از آن، مع‌الاسف، در نتيجه برنامه‌هايي كه به تدريج در كشور ما پياده شد و همبستگي استبداد داخلي و استعمار خارجي در عصر پهلوي، بنياد فرهنگ، اعتقادات و سنتهاي كهن اسلامي و شيعي اين ديار را سست كرد، كمرنگ شده است.

شما وقتي كه جنبش مشروطيت يا جنبشهاي پيش از آن را بررسي مي‌كنيد، مي‌بينيد، مثلاً، تمام آنهايي كه براي تحصيل عدالتخانه و مشروطيت در مجامع حضور مي‌يافتند، به اصطلاح، جماعت خانها و سلطنه‌ها و دوله‌ها نبودند؛ متن مردم به جلوداري پاتوقدارها و روحانيون بودند. اينها بدون اجازه شخصيتهاي بزرگ محل – كه در رأس آنها باز روحانيت محل بوده – كاري را انجام نمي‌دادند. يعني اگر مي‌ديدند روحانيت محل – كه خود زير پوشش روحانيت كل و علماي بزرگ شهر قرار داشت – موردي را تأييد مي‌كند راه مي‌افتادند و حمايت مي‌كردند. براي نمونه، زماني كه در تهران شايع شد كه رژيم رضاخاني درصدد است براي پيشبرد اغراض و مقاصد شومش دست به ترور آيت‌الله مدرس بزند، شما مي‌بينيد پاتوقدارها و رؤسا و بزرگ‌ترهاي صنف قهوه‌چي و سنگتراش (كه پاتوقشان در قهوه‌خانه سنگتراشهاي بازار، قهوه‌خانه اميركبير روبه‌روي مسجد سراج الملك و قهوه‌خانه آيينه جلو بازار قرار داشت) مي‌آيند، به سبب اعتقاد ديني و بستگي اجتماعي‌شان به روحانيت وارسته و مجاهد، شبها در كوچه ميرزا محمود وزير (محل اقامت مدرس در سرچشمه تهران) به نوبت كشيك مي‌دهند تا مبادا كسي آقا (يعني شهيد مدرس) را ترور بكند! حتي اين مسئله را خود آقا نمي‌دانست ولي اينها، بر مبناي اعتقاد ديني و مذهبي‌شان، به اين عمل اقدام مي‌كنند.

حالا توجه شما را به يك برهه حساس ديگر از تاريخ معاصر، يعني سالهاي خفقان پس از كودتاي 28 مرداد 1332، جلب مي‌كنم:

در جريان انتخابات دوره هجدهم تهران آقاي شعبان جعفري (تحت حمايت سپهبد زاهدي) به محله دروازه شميران تهران مي‌آيد تا در امر انتخابات دخالت بكند. به مجرد آنكه سر و كله شعبان و دار و دسته‌اش پيدا مي‌شود، پاتوقدار محل، كه آقاي عبدالله كُرمي است، راه را بر شعبان مي‌بندد و با توپ و تشر به او مي‌گويد كه: «آقا، در محل من و اين كارها»؟! در اينجا نيز عبدالله كُرمي در حقيقت از نظر آيت‌الله حاج سيدرضا زنجاني تبعيت مي‌كند؛

چون او به عبدالله كرمي گفته مانع دخالت و خرابكاري شعبان جعفري در انتخابات بشود و گرنه خود عبدالله شخصاً به صرافت چنين كاري،‌ كه براي او خالي از مخاطره هم نبود، نمي‌افتاد. عبدالله كرمي مجذوب اخلاق و تدبير حاج سيدرضا زنجاني و جناح مخالف دولت شده و نتيجتاً مي‌آيد جلو آقاي شعبان جعفري را با تمام قدرتش مي‌گيرد و به او حمله مي‌كند و شعبان هم با دار و دسته‌اش فرار مي كند و از محل بيرون مي‌رود.6

اين آثاري است كه «بزرگي» يا «پيش‌كسوتي» يا هر چه مي‌شود اسمش را گذاشت، سابق در محلات تهران داشته و داشها و پاتوقدارها اين كارها را مي‌كردند و خيلي هم قوي و از روي اعتقاد مي‌كردند؛ مردم و روحانيت هم به آنها اعتماد داشتند. همه قيامهايي كه در ايران شده به نوعي پاي اين جماعت در كار است.

حتي در انقلاب اسلامي اخير، وقتي ريشه‌هاي تاريخي آن را بررسي مي‌كنيد مي‌بينيد كه از قيام 15 خرداد نشأت گرفته است. قيام 15 خرداد را نيز كه نگاه مي‌كنيد حركتش از بالاي شهر شروع نشده، بلكه از جنوب شهر شروع شده است. آن وقت، جنوب شهر پاتوق كيست؟ پاتوقدارها! حتي خود پيروزي انقلاب در بهمن 57، مرهون فعاليت مساجد است كه باز پاتوقدارها، در مساجد حضور جدي دارند. يعني اين مسئله «پاتوقداري»، «بزرگ‌تري»، «بزرگ‌منشي»، «عياري» و «لوطيگري»، ريشه‌هاي عميق تاريخي و فرهنگي در اين كشور دارد. هنوز هم كمابيش اين اثرات را دارد؛ چون اينها طبقه‌اي هستند كم‌توقع و پركار و، علاوه بر اين، معتقد به يك رشته مباني اخلاقي؛

چون خوشبختانه مباني اخلاقي‌اي كه از اسلام و تشيع نشأت مي‌گيرد در كشور ما چندان دست نخورده و اين موضوع را مي‌توان از هاله قُدسي‌اي كه هنوز فراگرد اين كلمات در «قاموس» مردم ما – عمدتاً طبقات پايين – وجود دارد دريافت: مردانگي، لوطيگري، قول شرف، به شرافتم قسم! هنوز هم شما مي‌بينيد كه مي‌گويند: مگر تو «قول» ‌ندادي كه به ما اين پول را بدهي؟! پس «شرف»‌ت كجا رفته؟! تو ديگر «مرد» نيستي! يا: خانمت آمده دمِ درِ حياط، سر برهنه و بي‌حجاب در را باز كرده، اِ...! تو مگر «مردي و مردانگي» نداري؟!! يعني در زندگي خود، اينها را اصول ضروري و حياتي به شمار مي‌آورند. آن وقت، به محل هم كه مي‌آيي مي‌بيني آقاي فلان كه فرضاً پاتوقدار محل است وقتي از دور مي‌آيد، يكدفعه همه مي‌گويند: «آقا آمد، آقا آمد»! چرا؟ چون بچه‌ها خبر داده‌اند به هم كه: «آقا، آقاي فلان آمد»!

الآن ايام فاطميه(ع) است؛ شما به محلات تهران – خصوصاً محلات اصيل و قديمي – كه مي‌رويد مي‌بينيد كمابيش آن پاتوقدار راه افتاده مردم را جمع كرده است؛ بعد رفته به حاج آقا روحاني محل گفته كه: ما مي‌خواهيم هيئت بگذاريم. ايشان هم گفته: بسيار خوب! و برنامه گرفته‌اند. در نتيجه مي‌بينيم وقتي كه اين دو نيرو (= روحانيت و پاتوقدار) با هم جمع مي‌شود – چون مرام پاتوقدار از اخلاق و از مردانگي نشأت گرفته كه روحاني به حسب وظيفه و شأن تبليغي خود، مروج آن است – كارها و خدمات مهم را با موفقيت و سرعت پيش مي‌برند.

شما ببينيد طيب حاج رضايي، تا آن روزي كه با شاه ارتباط و همكاري داشته، خطري ندارد؛ ولي آن روز كه مي‌آيد در كنار آيت‌الله خميني – پيشواي ديني و مرجع تقليد مردم – قرار مي‌گيرد وضع كاملاً تغيير مي‌كند. مرحوم حاج اسماعيل رضايي، كه همراه مرحوم طيب در جريان قيام 15 خرداد توسط رژيم پهلوي دستگير شد و به شهادت رسيد، سوابق و خدمات بسيار زيادي دارد كه كمتر كسي از چگونگي و ابعاد وسيع آن مطلع است. او كسي است كه همه هستي‌اش را در اين راه داده و بعد هم پايش ايستاده و از طبقات محروم و از بارفروشهاي محروم اين جامعه هم بوده است. او با احمد برقي كارهاي عام‌المنفعه و خدمات بسيار مهمي براي مردم كرده‌اند: از جمله، در جنوبي‌ترين نقطه‌هاي تهران (منطقه تير دوقولوي تهران، شترخوان، واقع در شهباز جنوبي سابق و 17 شهريور جنوبي فعلي، زير درمانگاه سپهر، آنجا كه كوچه‌هاي باريك دو متري وجود دارد) خانه‌هايي درست كردند، سپس زنهايي را كه دچار بحران شده بودند آوردند به شوهر رساندند و مجموعاً در آنجا اسكان دادند.

پيش از آن، آنجا يك منطقه كاروانسرا بود در قديم، كاروانهاي بزرگ از نقاط مختلف گرمسير و ورامين، به پايتخت گندم مي‌آوردند. زماني كه بارهاي گندم را از روي دوش شترها پايين آورده و در انبار روي هم مي‌چيدند، نوبت آن مي‌رسيد كه شترها به خواب و خوراك و استراحت بپردازند و براي بازگشت و كار مجدد آماده شوند. بدين منظور طبعاً نياز به محلي بود كه به عنوان استراحتگاه شتران از آن استفاده شود. جايي كه گفتم، مركز اسكان همين شترها بود كه اسمش را هم به همين مناسبت شترخوان گذاشته بودند و داستان اصغر قاتل و اينها در اين‌گونه جاها رخ داده بود.

براي انجام دادن خدمت بزرگي كه در بالا از آن ياد كرديم سه چهار نفر از عيارها و جوانمردهاي ميدان بار تهران جمع شدند. مثل هميشه و همه جا، در اينجا نيز نَفَسِ گرم يك روحاني خَدوم و متنفذ، افراد را هدايت مي‌كرد: آنها تحت تأثير و نظر مرحوم آيت‌الله آقا سيدمهدي لاله‌زاري مشهور قرار داشتند، روحاني‌اي كه بيانش در محافل مذهبي،‌ مثل بيان مرحوم آشيخ رضاي سراج، گرم و مؤثر بود و مي‌توانست طبقه بازاري و ميداني را خوب جذب كند. جالب است برايتان بگويم كه من پاي منبر يكي از اين آقايان بودم كه ديدم خيلي راحت سر منبر گفت: اسلام، تمام تكيه‌اش به اين لوطيها و مشديهاست؛

اگر مي‌خواهيد ائمه اطهار عليهم‌السلام دستتان را بگيرند لوطي بشويد و مشدي! حتي افزود: علت ارزشمندي بي‌نظير يا كم‌نظير حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام در صحراي كربلا هم، فقط لوطيگري و مشديگري او بوده كه با وجود تمامي سختيها و مشكلات روز عاشورا، نسبت به برادرش و امام و رهبرش، تا آخر وفادار ماند و حتي امان‌نامه يزيد را نپذيرفت و لذا او را ناجي و باب‌الحوائج قلمداد كردند. روحانيون پارسا و زبردست، با گفتارها و رفتارهاي جذاب خويش توده مردم را كه برخوردار از تعصبات و عواطف مذهبي هستند، جذب مي‌كردند. آقا سيدمهدي لاله‌زاري هم توانست هيآت مذهبي‌اي را نظير انصارالعباس (عليه‌السلام) و غيره در تهران و اطراف آن تأسيس كند كه حاج اسماعيل رضايي يكي از اعضاي ثابت آن بود.

پدر اين آقاي دكتر حداد عادل، حاج آقا رضاي حداد (كه الآن خيابان صفاري، در حوالي ميدان خراسان تهران را به نام او گذاشته‌اند) يكي از مريدان حاج اسماعيل بود و حاج محمد رزاقي هم يكي ديگر. و همه هم از بچه‌هاي پايين شهر بودند. حاج اسماعيل هميشه در سخنانش به دوستان مي‌گفت: شما، اين پول را مي‌خواهيد چه كار؟! مشدي هستيد، لوطي هستيد، زندگي هم مي‌كنيد، خيلي خوب هم زندگي مي‌كنيد، بياييد پولهايتان را خرج مردم و محرومان كنيد!

روزهاي جمعه هم كه مي‌شد با هم مي‌رفتند – و من هم در خدمتشان بودم – ابن‌بابويه يا باغ صفائيه يا گاوداري بزرگي كه آقا سيدمهدي لاله‌زاري در زير حضرت عبدالعظيم عليه‌السلام داشت. آنجا همگي مي‌نشستند و ناهار مي‌خوردند و حرف مي‌زدند. آقاي سيدمهدي كاملاً با مردم قاطي بود و به همين دليل هم حرفش خيلي اثر داشت.

باري، مرحوم حاج اسماعيل با كمك عده‌اي از ياران خودش در ميدان بار، آمدند در منطقه شترخوان زميني تهيه كردند و 300 خانه دو اتاقه با آشپزخانه و توالت و حمام ساختند كه هنوز هم هست. همزمان با اين امر، زنهايي را كه آلوده بودند از سطح شهر جمع كردند و به ارشاد و هدايت آنها پرداختند. بدين‌گونه كه، گروهي متشكل از چند نفر مرد تشكيل شده بود كه يكيشان هم من بودم. اينها مي‌رفتند زنهايي را كه به دليل فقر يا نداشتن شوهر دچار بحران مالي شده و تدريجاً به فساد كشيده شده بودند، تك‌تك شناسايي مي‌كردند و مي‌آوردند به دست چند خانم متدين مي‌سپردند تا آنها را نصيحت و ارشاد كنند و از آلودگيها توبه دهند.

* شما چگونه با حاج اسماعيل آشنا شديد؟

** علت آشنايي و رفاقت من با حاج اسماعيل به اين صورت بود كه من با حاج حسن ملي، صاحب چلوكبابي ملي واقع در سرچشمه تهران، خيلي رفيق بودم. پاتوق كار و فعاليت سياسي من در آنجا بود و به همين دليل هم اسم آنجا را گذاشته بوديم چلوكباب «ملي». و گرنه اسم او حسن نادرخاني بود. حاج حسن مكه رفته بود و اينها را به حج برده بود – به اصطلاح حمله‌دارشان شده بود – از طريق حاج حسن من با دوستانش – از جمله: حاج اسماعيل – رفيق شدم و آنها از بيان و رفتار من خوششان مي‌آمد و در بعضي از مواقع با من در اين‌گونه امور مشورت مي‌كردند. در مورد همين خانه‌ها گفتم: آقا، كار خيلي خوبي است. گفتند: آقا سيدمهدي به ما گفته: «برويد اين كارها را بكنيد! عوض اينكه به يك عده پول بدهيد و احياناً گداپروري كنيد، برويد اين خدمت را انجام بدهيد»!

ما هم رفتيم اينجا را خريديم. با همان حالت مشديگري و 302 يا 303 خانه دو اتاقه ساختند كه چنانكه گفتم، الآن هم آنها وجود دارد. گروه مزبور، به موازات گردآوري و ارشاد زنها، به سراغ يك عده كارگر مي‌رفت كه از شهرستان آمده و در ميدان بار كار مي‌كردند. اين كارگرها صبح به ميدان مي‌آمدند و تا غروب به اصطلاح، زير چوب قپان بودند و از هر قپانداري، يكي دو تومان مي‌گرفتند. شب كه مي‌شد 80 تا 100 تومان پول‌گير آورده بودند. آن وقت راه مي‌افتادند در شهر و عياشي مي‌كردند. حاج اسماعيل و ياران وي آمدند و قرار شد آن زنها را براي اينها بگيريم – در اينجا هم مرحوم طيب خيلي به ما كمك كرد – سراغ تك‌تك كارگرها رفتيم از طرف زنها از آنها خواستگاري كرديم. به آنها گفتيم: «اين، خانه‌ات؛ اين هم، شغلت؛ برو و در ميدان كار بكن. اما حواست جمع باشد؛ اگر فردا صبح سركار نيامدي يا رفتي در خيابانها پرسه زدي يا در قهوه‌خانه‌هاي تهران پيدايت شد، آقا سيدمهدي فردا شب از كار بركنارت مي‌كند و خانه‌اي را هم بهت نمي‌دهد»! پشتوانه اجرايي تهديدها نيز طيب بود، كه: «اگر فردا صبح يا شب دنبال اين حرفها رفتيد با آقا طيب طرفيد»!

تماس با زنها را دو تن از خانمهاي بزرگ تهران، كه تحصيلكرده و بسيار وزين و سنگين و متدين بودند و آقا سيدمهدي آنها را معرفي كرده بود، انجام مي‌دادند. يكي‌شان پشت مسجد سپهسالار بود و ديگري در ميدان شاپور زندگي مي‌كرد. زماني كه زنهاي آلوده شناسايي مي‌شدند، از خانمهاي ياد شده وقت قبلي مي‌گرفتيم و زنها را به حضور آنان مي‌فرستاديم. خانمها هم مي‌نشستند خيلي قشنگ و صادقانه با آنها حرف مي‌زدند و نصيحت مي‌كردند.

مدتي كار نظارت و ارشاد در مورد زنها ادامه پيدا مي‌كرد. بعد، زماني كه اطمينان مي‌يافتيم اصلاح شده‌اند، آنها را به عقد كارگرها درمي‌آورديم. برنامه عروسي را نيز به صورت دسته‌جمعي – يك گروه 100 نفره – برگزار مي‌كرديم، كه خود طيب مي‌گفت: ما مي‌رويم آنجا فقط مي‌خنديم: مش رجب امشب زن گرفته!

تقريباً دو سال و نيم بيشتر طول نكشيد كه خانه‌ها براي سكونت آماده شد؛ زنها به عقد شوهران درآمدند. البته در خلال كار، حاج اسماعيل رضايي دستگير شد و به شهادت رسيد؛ اما كار متوقف نشد، چون دو نفر به اسامي حاج احمد برقي و حاج رضا كاشاني با ايشان همكاري داشتند و كارها را سرپرستي كردند. سرانجام، قرار شد كه تك‌تك اين خانه‌ها را به آنها بدهند، منتها از حقوق افراد خُردخُرد كم كنند. سند خانه‌ها هم تفكيك شد: سه دانگ براي زن و سه دانگ براي مرد!

* چقدر براي زنها كار ارشادي و تبليغي انجام مي‌گرفت؟

** تقريباً يك ماه در مورد زنها كار ارشادي صورت مي‌گرفت و در اين مدت، اگر پولي، چيزي مي‌خواستند به آنها مي‌دادند تا زندگي جديدشان پا بگيرد و از آن چهارچوب قبلي در بيايد، و عجيب هم اين برنامه در آنها تأثير سازنده و مثبت داشت! حتي چند تاي آنها كه من ديدم، چنان تحول روحي‌اي پيدا كرده و از اعمال گذشته خود نادم و پشيمان شده بودند كه مي‌گفتند: ما ديگر لباسهاي گذشته‌مان را نمي‌پوشيم؛ چون اينها ديگر مال آن موقع است و پليد است! ما همه زندگي را بايد بدهيم تا مثل اين بشويم كه دوباره از مادر متولد شده‌ايم!

* و اين، نشان‌دهنده تغيير و تحول روحي عميق آنها بود، كه چون كار براي خدا بود اين اثر را در آنها گذاشته بود.

** بله! به نحوي شده بود كه وقتي در بعضي از مواقع، بعضيها را آنجا مي‌فرستاديم به ما مي‌گفتند: آقا، حالتهاي خاص روحاني و معنوي در آن خانه پيدا شده بود. اينها، از اعمال و رفتار سابق خودشان شرمنده بودند و مي‌گفتند: دعا كنيد، خدا از ما بگذرد! (تأثر و انقلاب روحي شديد در آقاي شاه‌حسيني). به اين نحو بودند. لذا هنوز هم كه، پس از سالها، هر وقت آن جريانات در ذهنم زنده مي‌شود خيلي براي خودم تكان‌دهنده و خاطره‌انگيز است. بعضي از مواقع كه خيلي كسل مي‌شوم – صادقانه به شما عرض مي‌كنم – بلند مي‌شوم و به آن محله مي‌روم.

خانواده‌ام نمي‌دانند براي چه به آنجا مي‌روم؟! پسرم مي‌پرسد كجا مي‌روي؟ مي‌گويم: مي‌خواهم بروم سري به آنجا بزنم. مي‌گويد: بابا، اينجاها يك چيزهايي هست كه تو مي‌روي‌ها...! مي‌روم و داخل كوچه‌ها قدم مي‌زنم، از اين كوچه به آن كوچه مي‌روم و دوباره برمي‌گردم، و در آن هنگام خاطره‌ها برايم زنده مي‌شود و آرامش روحي پيدا مي‌كنم و بعد نيم‌ساعتي هم در مسجد سلمان مي‌نشينم و به خانه برمي‌گردم!

يادم هست زماني كه آن خانه‌ها ساخته مي‌شد، گاهي سر بنايي حاضر مي‌شديم؛ مي‌ديديم آهن يا مصالح ديگر كم دارند، زود مي‌رفتيم بازار پيش، مثلاً، حاج محمدحسين آهن‌فروش؛ مي‌گفتيم: حاجي 100 شاخه آهن بده! مي‌گفت: براي چي مي‌خواهي؟ مي گفتيم: بابا، ولمون كن، حاجي، چرا اين قدر سؤال مي‌كني؟! خُب، يك كار خيري است، براي آن مي‌خواهيم. آهن را مي‌گرفتيم و مي‌آورديم. يا آجر و گچ لازم داشتند، همين‌طور از اين و آن مي‌گرفتيم و به بنا مي‌رسانديم، تا كار ساختمان خانه‌ها انجام شد، و مؤسس آن هم مرحوم حاج اسماعيل رضايي با هدايت معنوي آقا سيدمهدي لاله‌زاري بود. خدايشان بيامرزد!

* خدمت ديگري از خدمات مهم حاجي يادتان هست؟

** بله، يكي از خدمات حاجي، كه خيلي هم مهم بوده و نشان از غيرت و حميت ديني آن مرد دارد، اين است: اولين باري كه در زمان شاه، مردم تهران در مقابل كارخانه پپسي كولا (متعلق به بهائيها) برنامه گذاشتند و به مناسبت تولد امام زمان عجل‌الله فرجه در نيمه شعبان، از ميدان 24 اسفند (انقلاب فعلي) تا آخر پپسي كولا را چراغاني كردند تمام هزينه چراغاني و جشن را (بنا به تبليغ و توصيه آقا سيدمهدي) حاج اسماعيل رضايي داد.

* ماجرا دقيقاً مربوط به چه زماني است؟‌

** تاريخ دقيقش را در ياد ندارم؛ قصه، مال قبل از سال 1340 است. زماني كه مراجع تقليد خريد و فروش و مصرف پپسي كولا را – به علت وابستگي آن به فرقه ضاله، و صرف بخشي از درآمد آن در راه مبارزه با اعتقادات مذهبي شيعيان – تحريم كردند، حاج اسماعيل دامن همت به كمر زد و با آن كسوت و مشديگري به راه افتاد و يك تظاهرات با شكوه مذهبي بر ضد بهائيها را سامان داد. حاج اسماعيل در بناي مسجد صاحب‌الزمان(عج) نيز كه آنجا ساخته‌اند نقش اساسي داشت.

* حاج اسماعيل رضايي، برادر طيب بود؟

** نه، حاج اسماعيل رضايي هيچ نسبتي با طيب نداشت. فقط هر دو بارفروش بودند و در 15 خرداد هم دستگاه هر دو را به جرم رابطه با آيت‌الله خميني و شركت در قيام، با هم گرفت و به زندان انداخت. حاج اسماعيل البته با آيت‌الله خميني ارتباط داشت و ارادت مي‌ورزيد؛ اما در اين حد كه مثلاً هيئتهاي مؤتلفه با مرحوم امام ارتباط داشتند نبود. من فكر مي‌كنم علت اصلي دستگيري او همان مقابله با بهائيها در قضيه پپسي كولا و تأسيس مسجد صاحب‌الزمان(عج) بود. حاج اسماعيل، چنانكه اشاره كردم، در بناي مسجد صاحب‌الزمان(عج) واقع در خيابان آزادي فعلي نقش اول را داشت. در طول بناي آن مسجد، او حتي يك روز هم نمي‌گذاشت كار تعطيل شود.

مثلاً يك روز مي‌گفتيم آقا گچ. مي‌رفتيم كاميون گچ را مثلاً از حاج محمدتقي طالبي بگيريم. ايشان گچ حاضر نداشت و مثلاً مي‌گفت دو روز ديگر مي‌دهيم. ما قضيه را به حاج اسماعيل منتقل مي‌كرديم؛ خيلي ناراحت مي‌شد: «اِ بابا، بيخود به او گفتيد! همين الآن مي‌گويم حاج حسين عارفي فلان مقدار گچ بدهد بياورند، پولش را هم خودم مي‌دهم. بيخود به او گفتيد!» با همت حاج اسماعيل، به اين نحو، آن مسجد ضرب‌الاجلي ساخته شد.

* يعني بناي آن مسجد، يك حركت حساب شده سريع اعتقادي بود كه به انگيزه دفاع از دين و روحانيت، در برابر بهائيها و رژيم، كه از آنها حمايت مي‌كرد، انجام شد؟

** بله، همين‌طور است. آن وقت، آن شب نيمه شعباني كه برنامه چراغاني خيابان آزادي انجام شد، باور بفرماييد از سر ميدان 24 اسفند (ميدان انقلاب كنوني) تا جلو ساختمان پپسي‌كولا، دو طرف خيابان ملت ايستاده بود و از آن سر تا اينجا حجله گذاشته بودند و بعد مسجد را افتتاح كردند و آقاي خوانساري (فرزند بزرگ مرحوم آيت‌الله سيدمحمدتقي خوانساري) را بردند آنجا نماز بخواند. در آن شب، شايد بالغ بر سه خروار شكر شربت درست شده بود و سراسر خيابان تغار شكر گذاشته بودند و بچه‌ها به همه مي‌دادند. اين امر، منشأ كينه دستگاه به حاج اسماعيل رضايي شده بود.

نمي‌توانستند بگويند هزينه اينها را از كجا آورده‌اي؟ خوب، بارفروش است آورده و بعد هم مورد اطمينان يك عده‌اي قرار دارد و آنها به او كمك كرده‌اند. ارتباط حاج اسماعيل در بين روحانيت، عمدتاً با مرحوم لاله‌زاري بود. او و يارانش، جلسات سياري شبهاي جمعه با آقاي سيدمهدي لاله‌زاري داشتند كه من هم بودم. 50 – 60 نفر بوديم؛ هر شب جمعه، خانه يكي از افراد مي‌رفتيم دعاي كميل مي‌خوانديم و گريه مي‌كرديم. دعا كه تمام مي‌شد راهمان را مي‌كشيديم و مي‌رفتيم.

يا صبح جمعه، سحرگاهان به ابن‌بابويه مي‌رفتيم. نخست در حمام بابويه، كه خزينه داشت، غسل جمعه مي‌كرديم و از آنجا به حرم حضرت عبدالعظيم عليه‌السلام مشرف مي‌شديم و زيارت مي‌كرديم، بعد هم به خانه برمي‌گشتيم. ايادي دستگاه، ظاهراً بيش از هر چيز، به علت نقشي كه او بر ضد بهائيها در چراغاني و بناي مسجد صاحب‌الزمان(عج) داشت از شخص وي انتقام گرفتند.

* حالا اگر اجازه بدهيد كمي هم از مرحوم طيب و علل تغيير حال او صحبت كنيم.

** درباره مرحوم طيب حاج رضايي و تحول شگفت او گفتني بسيار است، كه اولين بار آن را فاش مي‌سازم.

طيب حاج رضايي، سالها بعد از كودتاي 28 مرداد، يعني تقريباً بعد از عقد قرارداد كنسرسيوم و برنامه‌هاي كابينه دكتر اميني و اين حرفها بود كه يواش‌يواش از رفتاري كه قبلاً داشت زده شد و به راهي ديگر افتاد. و گرنه در خانه 143، همين طيب با رفيقش قاسم سماورساز ريختند مليون و مبارزين را كتك زدند و خود من را هم دم در، به باد كتك گرفتند!

دوران نخست‌وزيري اميني (سال 39) زماني بود كه فضاي سياسي ايران تقريباً باز شده و كشور داشت از آن خفقان 28 مرداد بيرون مي‌آمد و جبهه ملي فعاليت مجدد خود را آغاز كرده بود. در آن زمان، ما آمديم خانه 143 واقع در سر دروازه شميران را گرفتيم و كلوپ جبهه ملي را به راه انداختيم و شروع به فعاليت كرديم. به محض آنكه جبهه آنجا را مركز فعاليت قرار داد دستگاه شروع به توطئه كرد و در اثر تحريكاتي كه فتح‌الله فرود، شهردار تهران، نمود درصدد برآمدند ما را يك كتك حسابي بزنند.

ما باغ امين‌الدوله را از جمعيت پر كرده بوديم و آقاي مهندس حسيبي بالاي چهارپايه در حال سخنراني بود كه، چشمتان روز بد نبيند، ناگهان اينها ريختند توي باغ. آقاي مهندس،‌ وسط سخنراني، خيلي آرام و متين گفتند: «راه دهيد بگذاريد آقايان هم استفاده كنند»! كه آنها از همان دم در شروع كردند به فحش دادن و كتك زدن، كه شركت‌كنندگان ميتينگ كتك خوبي خوردند و آنها هم، پس از كتك زدن افراد، راهشان را كشيدند و رفتند.

* معذرت مي‌خواهم، در اين قضيه شعبان هم با مهاجمين بود؟

** نه، طيب بود. باري، در اين اوضاع و احوال، روزي آيت‌الله حاج سيدرضا زنجاني، كه با نهضت مقاومت همكاري داشت، مرا خواست و گفت: آقاي شاه‌حسيني! گفتم: بله. گفت: برو به اين رفقايت بگو كار سياسي كردن در چنين جامعه‌اي كه دولت براي به هم زدن و پراكندن اجتماعات، از لاتها و فاحشه‌ها و چاقوكشها استفاده مي‌كند، تنها با يك مشت جوان تحصيلكرده فكلي يا كاسب و بازاري متين و متدين از پيش نمي‌رود؛ يك مشت بزن‌بهادر و داش‌مشدي كه بتوانند جلو لاتها و آدمكشها بايستند و در صورت لزوم دست به چاقو نيز بشوند، مي‌خواهد! من، از طريقي، دارم روي طيب و رفيقش قاسم سماورساز كار مي‌كنم. (قاسم سماورساز هم از عوامل طيب بود و آن روز همراه او براي كتك زدن ما آمده بود). گفتم: آقا، شأن شما نيست با اينها ارتباط داشته باشيد! گفت:‌ به شما چه؟! كار من است!

يواش يواش كار به جايي رسيد كه از آن به بعد ما كه ميتينگ مي‌داديم، ديگر اينها هيچ مزاحمتي برايمان ايجاد نمي‌كردند!

* لابد در اينجا نيز، براي اصلاح طيب و يارانش، حضرت عالي از طريق همان حاج اسماعيل و اينها اقدام كرديد؟

** بله ديگر،‌ من در جريان بودم! كار به جايي رسيد كه رژيم طيب را آورد و به او باج داد تا به وضع اول برگردد. امتياز خريد و فروش هندوانه‌هاي قُرُق را تماماً به طيب دادند و در قبال آن 1/5 ميليون تومان پول – كه آن روز رقم بسيار هنگفتي مي‌شد – از او چك گرفتند. بعد يكمرتبه چك او را به اجرا گذاشتند.

* چه كسي اين كار را كرد؟

** بنياد شاهنشاهي (همان كه بعد از انقلاب، بنياد علوي نام گرفت) اين كار را كرد و خلاصه، طيب را تحت عنوان چك بلامحل، 24 ساعت�� به زندان بردند.

* اين مربوط به چه زماني است؟

** اين ماجرا در فاصله كتك خوردن ما در خانه 143 و برگزاري ميتينگ جلاليه رخ داد. همچنين يك ميليون تومان هم از قاسم سماورساز چك گرفته و در شمال به او 24 باغ پرتغال (كه متعلق به بنياد شاهنشاهي بود) اجاره داده بودند. جالب است بدانيد اينها هنوز بارها را نچيده بودند، اما نمي‌دانم طبق قانون چك و...، ‌چه مستمسكي درست كرده بودند كه آن دو را دستگير كرده و به زندان انداخته بودند. طيبي كه زندان نرفته و اگر رفته به خاطر چاقوكشي و اينها رفته بود، اين حادثه برايش خيلي سنگين بود. پيغامها از اين طرف و آن طرف شروع شد.

يك آقايي بود به نام حسن كلانتري كه به حسن هفت رنگ شهرت داشت. عناصري كه در ميدان راه‌آهن تهران بودند مثل اكبر جگركي، خسرو، حسين رمضان يخي، هفت كچلون، غلام حمامي و غيره، كه جزو دار و دسته طيب بودند و هرگاه او اراده مي‌كرد راه مي‌افتادند، به وسيله دسته حسن كلانتري به ما پيغام دادند كه طيب به زندان افتاده؛ يك كاري بكنيد! من پيغامها را به اطلاع آقاي حاج سيدرضا زنجاني رساندم و ايشان گفت: باشد، من يك فكري مي‌كنم!

آن زمان، دادستان تهران آقاي احمد صدر حاج سيدجوادي بود كه از رفقاي مهندس بازرگان و حسيبي و ديگران بود. آقاي حاج سيدرضا زنجاني يك روز فرستاد سراغ احمد صدر حاج سيدجوادي و وقتي آمد به وي گفت: مي‌تواني يك كاري بكني، سيد؟ گفت: چه كاري؟ گفت: طيب و رفيقش را از دست اينها نجات بده، تا بفهمند كه دستگاه به آنها وفادار نيست و اگر پايش بيفتد حتي آنها را مي‌كشد. بفهمند اين را، چون نمي‌فهمند. حسن كلانتري هم نشسته بود كه آقاي زنجاني اين حرفها را زد. ده روز بعد، من در سرچشمه نشسته بودم كه حاج سيد جوادي به من تلفن زد و گفت: ‌فلاني، شما بيا دادسرا، امروز هر دوتاي اينها را آزاد مي‌كنم.

گفتم: چطوري؟! گفت: چكار داري؟‌ برو به آقا بگو، بفرستند دم در زندان دادگستري، اينها امروز آزاد مي‌شوند! گفتم: كي برود؟ گفت: خانواده‌هاي اينها بروند. ما آمديم به آقا گفتيم. آقا هم به حسن كلانتري خبر داد. ساعت چهار بعدازظهر هر دوي اينها آزاد شدند و از زندان دادگستري بيرون آمدند. اينكه آزادي آنها با چه ترفندي، و به چه عنواني،‌ صورت گرفت؟ من چيزي نمي‌دانم. احتمال مي‌دهم چون رقم چك، به پول آن روز، خيلي زياد بود شايد دستگاه قضايي به نحوي در اصالت آن ترديد كرده و مثلاً امضاي آن را مشكوك شمرده بود؛ و خوب، اين در توان قوه قضايي و دادستان آن هست كه بگويد من احتمال مي‌دهم چك درست نباشد....

باري، ما ساعت چهار به منزل آقاي زنجاني رفتيم و ساعت پنج بعدازظهر طيب و دوستش قاسم سماورساز، هر دو با هم، وارد خانه آقاي زنجاني شدند. خيلي جالب بود: از در كه وارد شدند، شروع به بوسيدن در و ديوار كرده و بعد هم به دست و پاي آقاي زنجاني افتادند و او را بوسيدند. آقا گفتند: «نه! هيچ اين كارها لازم نيست؛ برويد آدم شويد»! و افزود: ‌«بدانيد كه اگر پايش بيفتد اينها – براي پيشبرد اهدافشان – جان شما را هم مي‌گيرند»! طيب گريه كرد و گفت: «آقا، قربون جدت برم! خيلي خر شدم! خيلي نفهميدم! خيال مي‌كردم اينها به ما رحم مي‌كنند.

حالا ديدم نه! اگر پاش بيفتد ما را هم مي‌كشند». آقا گفت:‌ «كاش فقط مي‌كشتندت. خير، بحث كشتن تنها نيست؛ بي‌آبرو و بي‌حيثيت مي‌كنند»! طيب گفت:‌ «آره! من از ديروز تا الان همش فكر مي‌كنم كه اگر مرا آزاد كردند آيا من ديگر توي ميدان آبرو و اعتبار قبلي را نزد مردم دارم يا مي‌گويند طيب چكش برگشت خورد؟! نوكرتم آقا!‌ هر چي تو بكي مي‌شنوم! تمام رفقام هم در اختيار تو هستند»! آقا گفت:‌ «نه! من دنبال اين كارها نيستم، اما هر چه به تو مي‌گويم بشنو و درباره‌اش فكر كن! اگر درست بود انجام بده.

فقط مواظب باش جهنم مجاني نري»! مرحوم زنجاني خيلي خوش محضر بود، يك شوخي هم با طيب كرد و رساند كه اولاً بايد راهت را آگاهانه انتخاب كني و ثانياً پاي رنجها و مشقتهايش بايستي. طيب هم گفت:‌ «چشم آقا، چشم»! آخر سر هم دوتايي دست آقا را بوسيدند و رفتند.

12 يا 13 روز بعد از آن تاريخ، باز يك روز صبح حسن كلانتري به من تلفن زد و گفت: كاشيهاي ميدان آمده‌اند و مي‌خواهند با طيب پيش اللهيار صالح بروند و با تو هم بروند! – حالا اين قضيه در وقتي است كه ميانه جبهه ملي با دكتر اميني نخست‌وزير به هم خورده و دامنه نزاع بالا گرفته و ميتينگ جلاليه هم در پيش است – گفتم: اين عمل صحيح نيست و خطرناك است. گفت: نمي‌دانم، بارفروشهاي كاشان آمده‌اند و از من چنين درخواستي كرده‌اند و طيب هم با آنها همراه است. (اللهيار صالح كاشي بود، بارفروشها هم كاشي بودند و حسن كلانتري هم رئيس تمام آنها بود كه به او مي‌گفتند حسن هفت رنگ؛ چون با همه – از اسدالله علم گرفته تا مير سيدمحمد بهبهاني و ديگران – ارتباط داشت و گرم مي‌گرفت. مثلاً خانه آقاي بهبهاني كه مي‌رفت دم در مي‌نشست و هر كس مي‌آمد با صداي بلند مي‌گفت:‌ آقاي فلان تشريف آوردند. در مجموع، يك جور خاصي بود و در شهرداري تهران هم سوابق بسيار زيادي داشت).

* پس اسم «هفت رنگ»، چندان هم بي‌تناسب نبوده است!

** گفتم: باشد. يك روز صبح ما به آقاي صالح تلفن كرديم و قضيه را گفتيم. به مجرد اينكه به آقاي صالح گفتيم طيب مي‌خواهد به ديدار شما بيايد، گفت: طيب كيه؟! من هم قصه را برايش توضيح دادم و نام سه چهار نفر از كاشيها را بردم. گفت: خوب، آنها را مي‌شناسم، بيايند. پس فردا من سرچشمه بودم كه سه تا ماشين سواري آمد و طيب و حسن هفت رنگ هم توي ماشين بودند. با هم به خانه آقاي صالح رفتيم و آنجا طيب دوباره شروع به اظهار ندامت از كارها و عمليات گذشته كرد: «آقا، من نفهميدم، خر بودم، ما را ببخشيد... اين قدر، اينها ما را گول زدند، اين قدر اينها از ما بهره بردند كه نگو... حيف من كه وقتي پسر شاه به دنيا آمد جشن گرفتم و چنين و چنان كردم...»!

شرح زيادي از قضاياي گذشته داد كه آقاي صالح آن روز گفت: چه خوب بود من نوار داشتم و سخنان اينها را ضبط مي‌كردم تا معلوم شود دستگاه به وسيله اين‌گونه افراد چه بلاهايي سر مردم مي‌آورد، چه كارهايي از اينها مي‌خواهد و اينها هم چه كارهايي برايش مي‌كنند؟ در پايان، همگي برخاستند دست صالح را بوسيدند و تك‌تك عرض ادب كردند و رفتند. صالح، آن زمان رئيس شوراي مركزي جبهه ملي بود و شاه هم نسبتاً به او خوش‌بين بود؛ زيرا دمكراتهاي آمريكا به صالح علاقه داشتند و رضاخان هم از كار صالح – كه زماني معاون وزير دارايي بود – خيلي اظهار رضايت مي‌كرده و در آستانه رفتنش از ايران، سفارش صالح و يزدان‌پناه را به محمدرضا كرده بود.

اين ماجرا گذشت. چندي بعد ما ميتينگ جلاليه رابرگزار كرديم و بعد از آن هم كنگره جبهه ملي را تشكيل داديم و عده‌اي (از جمله: من) عضو شورا شديم. فرداي شبي كه كنگره برگزار شد، ما را گرفتند و به زندان بردند. اول بهمن به زندان افتاديم و تا خرداد ماه زندانمان طول كشيد. خرداد 42 (زمان نخست‌وزيري عَلَم) طيب را نيز گرفتند و حالا دارند تمام مسائل قيام 15 خرداد را روي سر اينها مي‌شكنند. در زندان كه بودم، يك روز استوار ساقي – زندانبان قزل‌قلعه كه از بس ما را گرفته و به زندان انداخته بودند با ما آشنا و رفيق شده بود – به من گفت: شاه‌حسيني، بيا دفتر، با تو امروز كاري دارم. رفتم ديدم زماني و قابلي نيز،‌ كه از بازجوها بودند، آنجا جمع‌اند.

ساقي گفت:‌ شاه‌حسيني؟ گفتم: بله. گفت: طيب با حاج سيدرضا زنجاني ارتباط داشته است؟! گفتم: طيب كيه؟ گفت: اَي...! تو طيب را نمي‌شناسي؟! بعد رو كرد به آنها و گفت: مادر فلانها، اين زرنگ‌تر از شماهاست! اين، طيب و هيچ‌كس ديگر را نمي‌شناسد! شما برويد بيرون. من بايد با شاه‌حسيني رفيق بشوم، بعد يك گيلاس عرق خورده مست مست بشوم و سپس به او بگويم: خدا و دين و مذهب، او هم به من بگويد: تو نه خدا داري، نه دين، نه مذهب! بعد من كه خنديدم به اين مي‌گويم بالاخره تو طيب را مي‌شناسي يا نه؟ گفتم: چه بخوري، چه نخوري، من طيب را نمي‌شناسم.

فقط اسمش را توي روزنامه‌ها خوانده‌ام! گفت: تو و شيباني را در مسئله 15 خرداد قاطي كرده و گفته‌اند شما دو نفر رابط جبهه ملي بوديد و با طيب حاج رضايي و حاج اسماعيل رضايي ارتباط داشته‌ايد و تو آنها را به خانه حاج سيدرضا زنجاني و اللهيار صالح برده‌اي و آنها رفته‌اند آشوب 15 خرداد را درست كرده‌اند – من تازه فهميدم حاج اسماعيل رضايي را هم گرفته‌اند – گفتم: اين حرفها چيست مي‌زنيد؟ آخر من در حدي هستم كه بتوانم براي طيب برنامه‌ريزي كنم؟! گفت: حالا يك خورده مراقب باش! بعد رفتم توي فكر.

صبح روز بعد، ديديم امر بر زندان آمد فرياد زد: شاه‌حسيني و شيباني! بعد هم به ما دستبند زدند و نمره انداختند و ما تعجب كرديم كه اِ...، قبلاً اين برنامه‌ها را نداشتيم! باري، ما را از زندان قزل‌قلعه بيرون آوردند داخل يك ماشين رو بسته جا دادند و با اسكورت به شهرباني كل كشور بردند. در راه، من به شيباني چيزي نگفتم. آنجا ما را از پله‌ها بالا بردند – حالا توي راهرو، همه ما را با وضع عجيبي كه داريم نگاه مي‌كنند – و وارد اتاق بازجويي كردند؛ پيش سرهنگ مجيدي يا توكلي نام. آنجا شروع به سؤالهاي پي در پي و سين‌جيم مفصل كردند. ما هم كه راجع به نقش طيب و حاج اسماعيل در قيام 15 خرداد چيزي نمي‌دانستيم. عصر، ما دو نفر را به زندان كميته مشترك انفرادي بردند.

تا سه روز بازجويي ادامه داشت و روز چهارم ما را دوباره دست بند زدند و بعدازظهر به زندان قزل‌قلعه بازگرداندند. بيشتر بازجوييها، در اين چند روز، حول مسئله طيب و حاج اسماعيل و رفتن آنها به خانه زنجاني و صالح بود و من هم در پاسخ به بازجوها، همه مسائل را روي حاج اسماعيل رضايي و مكه رفتن وي بردم. ضمناً گفتم: من كارم كشاورزي است و بار به ميدان نزد طيب مي‌بردم. اينها را اين‌طوري مي‌شناسم و در حدي نيستم كه در چنين مجالسي با اينها باشم و مثلاً به طيب دستور بدهم كه بيا و نيا! خلاصه، اتهامات را تماماً انكار كردم.

در پايان، ما را به قزل‌قلعه برگرداندند و دستبندهاي ما را باز كردند. در آنجا بچه‌ها ما را نگاه كردند و خنديدند. شب، راديوي داخل زندان قزل‌قلعه، مصاحبه مطبوعاتي با پاكروان (رئيس ساواك) را پخش كرد. در مصاحبه مزبور از پاكروان سؤال شد: آيا جبهه ملي يا نهضت آزادي در آشوب 15 خرداد نقش داشته‌اند يا نه؟ و ايشان اظهار داشت:‌ هيچ‌كدام – نه جبهه ملي و نه نهضت آزادي – در 15 خرداد نقش داشته‌اند. سؤال شد: آيا افرادي را در ربط با قضاياي 15 خرداد از طريق اين دو دستگير كرده‌ايد؟ گفت: نه، هيچ‌كس را نگرفته‌ايم. مصاحبه را كه شنيديم خيالمان راحت شد و فهميديم آنهايي را كه آزاد كرده‌اند به اين دليل بوده است. بعد مشخص شد كه خانه زنجاني و صالح تماماً تحت كنترل است و راپرتچيها، به طور دقيق، اخبار آن خانه را به دستگاه خبر داده بوده‌اند؛ حتي تعداد افرادي را كه به منزل ايشان آمده بودند، گزارش كرده بودند.

از ميان اسامي، تنها اسم حسن كلانتري و طيب و قاسم سماورساز و من گزارش شده بود ولي اسم كاشيها را نداده بودند. حالا آيا خود حسن كلانتري، زير فشار، آن اخبار را لو داده بود يا كس ديگري، معلوم نيست (ان‌شاءالله كه كار آقاي كلانتري نبود). البته من بعداً به زنجاني گفتم: محتمل است خود حسن كلانتري – در گزارشهايي كه به علم مي‌دهد – ما را لو داده باشد. ايشان گفت:‌ آقا عيبي ندارد، ما كه كار زشتي نكرديم. بالاخره من آخوند هستم و آنها آمده بودند مسائل شرعي از من بپرسند! صالح هم يك آدم سياسي و كاشي است و آنها رفته بودند پهلويش. تو چه... بودي كه آمدي اين وسط؟! حالا تو بايد تكليفت را معلوم بكني!

از اين جهت، من اعتقادم بر اين است كه از تاريخ تماس و كار ارشادي مرحوم زنجاني در مورد طيب و يارانش، طيب از دست رژيم خارج شده بود و رژيم هم به دليل آن حمايتي كه او و حاج اسماعيل از اسلام و تشيع و تظاهرات مذهبي كرده بودند به اين شكل انتقام گرفت و آنها را، پس از دستگيري و شكنجه، به قتل رساند؛ و گرنه من مي‌دانم آن بندگان خدا در قيام 15 خرداد به آن صورت نقشي نداشتند و خصوصاً حاج اسماعيل رضايي شب 15 واقعه اصلاً در خانه‌اش نشسته بود و خبر از جايي نداشت. خودش هم در زندان همين را مي‌گفت.

طيب هم كه روز 15 خرداد دسته درآورده بود؛ درصدد برنامه‌ريزي قبلي بر ضد رژيم و اين حرفها نبود. آنها كه براي قيام، برنامه‌ريزي كرده بودند، بيشتر متعلق به هيئتهاي مؤتلفه بودند و همانها بودند كه مردم – از جمله سينه‌زنهاي دسته طيب – را وارد اين گردونه كردند و در پيشبرد قيام نقش اساسي ايفا كردند. حتي من بعيد نمي‌دانم كه در آن اوضاع و احوال، برخي نفوذيها دستگاه هم براي دادن بهانه به رژيم، جهت تشديد خشونت و سركوب، در صفوف مردم خود را جا زده و كارهايي كرده باشند...

طيب، به هيچ‌وجه من‌الوجوه، آدم سياسي نبود. او يك آدمي بود كه در اثر تعصبات ديني و مذهبي وارد صحنه مي‌شد. ارتباطي هم با آيت‌الله خميني نداشت. حتي حاج اسماعيل رضايي ارتباطش با امام محدود بود؛ در اين حد كه، مثلا، تعدادي فرش خريده بود براي حسينيه‌اي كه آقاي خميني دستور داده بود. آقاي لاهوتي به او گفته بود: آقا، دستور داده اين فرشها را براي يكي از حسينيه‌هاي تهران خريداري كن؛ و گرنه او به آن صورت با مرحوم امام مرتبط نبود و، چنانكه گفتم، عمدتاً با آقا سيدمهدي لاله‌‌زاري ارتباط و همكاري داشت كه او هم با آيت‌الله حكيم و مراجع ديگر مربوط بود.

* پس اينكه معروف است بعد از شهادت طيب و ياران وي آيت‌الله حكيم دستور داده بود چهل سال برايشان نماز و روزه و اينها بگيرند، بي‌جهت نيست!

** طيب وصيتنامه مهمي داشت كه در پرونده‌اش بايد موجود باشد و حاكي از روح بلند و با عظمت اوست. در آن وصيتنامه مي‌نويسد: هر كس از من طلبكار است و پس از مرگ من آمد و مدعي شد به او بدهيد و هر كس هم به من بدهكار است، اگر داد، داد و اگر نداد من حلالش مي‌كنم! اين نوع برخورد، عادي نيست و فقط ناشي از همان مرام لوطيگري و مشديگري است. من طيب را در زندان ديدم. چون در بازجوييها شناختن اينها را انكار نكرده بودم. البته شيباني نمي‌شناخت، ولي من مي‌شناختم و آشنايي خود را انكار هم نكردم.

به اين حساب، دستگاه مرا 48 ساعت با طيب و 48 ساعت هم با حاج اسماعيل يكجا زندان كرد. چون مي‌خواست ببيند برخورد ما با هم چگونه است و چه مي‌گوييم؟ يك شخص سومي هم آنجا بود كه پهلوي طيب بود و من او را نمي‌شناختم و احتمالاً مأموريت داشت راپرت حرفها را به دستگاه بدهد. خلاصه، من و طيب با هم سلام عليك و احوالپرسي كرديم. بعد او خيلي راحت! به من گفت: شما، آقا را مي‌بيني؟ (مقصودش آيت‌الله حاج سيدرضا زنجاني بود). گفتم: شايد ببينم. گفت: سلام ما را بهش برسان. خيلي مرد است! خيلي مرد است! و اسم آقا را نياورد.

اين زمان، خواهرزاده من (كه فاميلي «شاه‌حسيني» داشت) از سوي دستگاه، رئيس اتحاديه ميادين شده بود. طيب در زندان از من پرسيد: اين شاه‌حسيني كه الآن رئيس ميدانيها شده كيست؟ گفتم: او جزو رفقاي اول آقاي فريدون مهدوي است كه وزير بازرگاني كابينه بود. جزء آنها بوده و الآن رئيس ميدان شده است. گفت: «پسر بدي نيست، ولي مشدي‌گري سرش نمي‌شود»! و ديگر چيزي در اين باره نگفت. طيب در مجموع به من گفت كه بهار مست7 امروز اينجا آمد و به من گفت: اينها مي‌خواهند ترا اذيت كنند. طيب افزود: ما تا حالا بحق 10 دفعه بايد كشته مي‌شديم؛ اما اين دفعه داريم بناحق كشته مي‌شويم! بهار مست وكيل طيب بود. براي طيب وكيل تسخيري گذاشته بودند و او بهار مست را – كه زماني با دكتر مصدق كار مي‌كرد – وكيل خود ساخته بود. گفت: 10 دفعه بايد ما را مي‌كشتند و نكشتند، ولي اين دفعه بناحق داريم كشته مي‌شويم. بعد گفت: حل مي‌شود! خدا مي‌گذرد و خدا خيلي با گذشت است!

حاج اسماعيل كه كلاً مسئله‌اش با طيب فرق مي‌كرد. وقتي من را نزد او بردند گفت: تو آمدي؟ حالا چلوكبابي را كي اداره مي‌كند؟ بعد گفتم: حاج حسن و ديگران هستند. من كه آنجا كاري ندارم! گفت: باغت را داري؟ نداري؟ و كمي راجع به اين امور با هم حرف زديم.

* آيا حاج اسماعيل روي سياست، اين حرفها را به شما در زندان مي‌زد؟

** نه، او اصلاً همين‌طوري بود. مطلب را خيلي ساده تلقي مي‌كرد و اصلاً باور نمي‌كرد كه او را بكشند!

* زمان شاه در اواخر دهه 40 از طلبه مطلعي در مدرسه خيرات خان مشهد شنيدم كه مي‌گفت: در كشتار و ضرب و شتمي كه نوروز 1342 (در روز شهادت امام صادق عليه‌السلام) از طلبه‌ها در مدرسه فيضيه شد، دستگاه، ايجاد آشوب و حمله به طلاب در فيضيه را، نخست از طيب خواسته بود و چون طيب زير بار اين ننگ نرفت انجام دادن اين جنايت به دار و دسته شعبان بي‌مُخ واگذار شد. فرد مزبور مدعي بود كه آن روز در مدرسه فيضيه، نوچه‌هاي شعبان لابه‌لاي مأموران رژيم ديده مي‌شدند و در حمله وحشيانه به طلاب شركت داشتند. به گفته مرحوم شهيد عراقي: خود طيب هم در گفت‌و‌گوهايي كه با وي در آستانه 15 خرداد 42 داشته تصريح نموده كه در جريان حمله به فيضيه دستگاه به سراغ ما آمد و پيشنهاد اين كار را داد ولي ما نپذيرفتيم و رد كرديم.8

** اين مطلب را من نشنيده بودم.

* مطلب ديگر كه من باز آن را در همان زمان طاغوت شنيدم و بسيار شايع بود، اين است كه مي‌گفتند: پس از دستگيري طيب در قضيه 15 خرداد، دستگاه اصرار داشت كه او اعتراف كند از آيت‌الله خميني پول گرفته تا شهر را به آشوب بكشد و 15 خرداد حاصل اين تباني بوده است. پيداست كه اين اعتراف، در آن موقعيت، براي وجهه قيام و شخصيت مرحوم امام خيلي بد بود و در اذهان اثر منفي داشت. ولي مرحوم طيب – با وجود فشار و تهديد رژيم – به هيچ روي زير بار اين كار نرفت. حتي گفته بودند: تو در كودتاي 28 مرداد به اعليحضرت خدمت كردي؛ خوب، مي‌آمدي و در اينجا هم به ايشان خدمت مي‌كردي، و او پاسخ داده بود: بله، من بر ضد دكتر مصدق آن كارها را كردم و الآن هم شايسته است به جرم خلافكاريهاي گذشته‌ام مجازات شوم. اما اينجا من با آيت‌الله خميني طرفم كه نائب امام حسين عليه‌السلام است و من بر ضد فرزند زهرا عليهاالسلام كاري نمي‌كنم! گفته بودند: مي‌كُشيمت! گفته بود: من، بابت جرائمي كه در طول عمرم انجام داده‌ام مستحق كشته شدن هستم، ولي اين كار را نمي‌كنم! نيز در همان تابستان 42 بين مردم شايع بود كه طيب را شكنجه زياد داده و حتي ناخنهايش را كشيده‌اند؛ اما با وجود اين، شكنجه و اعدام را تحمل كرد و چيزي به زيان قيام و رهبر مذهبي آن بر زبان نراند...

** عيارها و مشديها و لوطيها و پاتوقدارها، به آن چيزي كه مي‌گويند پايبند هستند و در راه دفاع از شرف و عقيده خود، تا پاي‌ دار هم پيش مي‌روند. اجازه بدهيد خاطره بسيار جالب و عبرت‌انگيزي را برايتان نقل مي‌كنم، كه براي آشنايي با شخصيت و منش مرحوم طيب هم خيلي راهگشا است:

شعبان جعفري و طيب حاج رضايي پس از كودتا

مي‌دانيد كودتاي 28 مرداد كه صورت گرفت، دوري بلند از شكنجه و آزار هواداران نهضت ملي، به گونه‌هاي مختلف، آغاز شد كه ملت ما تا مدتها گرفتار مصائب آن بود. در اين زمان، رئيس اتحاديه صنف قهوه‌چي تهران، مشهدي اسماعيل كريم‌آبادي است، كه از معتمدين بازار تهران مي‌باشد و خود و پسرش (ابراهيم كريم‌آبادي، مدير روزنامه اصناف) جزو طرفداران دكتر مصدق‌اند. از نظر سران رژيم كودتا، طرفداران دكتر مصدق، هر كجا بودند، بايد منكوب مي‌شدند و طبعاً مشهدي اسماعيل نيز بايد از رياست اتحاديه و صنف بركنار مي‌گرديد. بنابراين، اتاق اصناف دستور داد انتخابات صنف قهوه‌چي تكرار شود. بدين منظور، دستگاه عده‌اي را به سرپرستي شعبان جعفري راه انداخت و اعلام كرد حدود، مثلاً، 20 روز ديگر در اتحاديه صنف قهوه‌چي انتخابات صنفي برگزار خواهد شد – داستان را خود مرحوم ابراهيم كريم‌آبادي براي من نقل كرد – اينك مشهدي اسماعيل فوت كرده و پسرش ابراهيم رئيس اتحاديه صنف شده و حاج آقا علي هم نائب رئيس او گرديده و حاج نصرالله رئيس قهوه‌خانه آيينه هم نايب رئيس ديگر شده است. همه آنها هم جزو طرفداران دكتر مصدق محسوب مي شوند و سابقه حمايت از نهضت ملي دارند. خيلي راحت، چند روز ديگر انتخابات انجام مي‌شود و تمام قهوه‌چيها بايد بيايند رأي بدهند و شعبان جعفري هم كانديداي رياست صنف قهوه‌چي شده است (چون او يك قهوه‌خانه داشت) و براي اين كار دار و دسته‌اش را تجهيز كرده و شهرباني را اتاق اصناف و سران حكومت، همگي، از او حمايت مي‌كنند.

متقابلاً ضد ابراهيم كريم‌آبادي و ياران او مغضوب دستگاه هستند و رژيم تصميم جدي دارد كه وي را از رياست صنف كنار بگذارد. زمان گذشت تا روز انتخابات فرا رسيد. اتحاديه صنف قهوه‌چي در كوچه‌اي در ميدان بهارستان تهران انجام مي‌گرفت. ظهر روز انتخابات، ساعت 12 خبر دادند كه ساعت چهار بعدازظهر امروز كار رأي‌گيري انجام مي‌گيرد. حالا صندليهاي بسيار زيادي در حياط دفتر صنف قهوه‌چي چيده و اعضاي هيئت نظارت نيز مشخص شده‌اند تا به اصطلاح انتخابات صنف زير نظر آنها برگزار شود. در اين اثنا، مرحوم طيب حاج رضايي به ابراهيم كريم‌آبادي تلفن مي‌زند (ببخشيد، با همان جملات طيب عرض مي‌كنم): ابرام آقا! امروز، انتخابات هست؟ مي‌گويد: بله.

مي‌پرسد: مگه شما، مش اسماعيل، كانديد نيستي؟! مي‌گويد: بله، ما هستيم، ولي خوب يك عده‌اي راه افتاده‌اند! مي‌پرسد: كي راه افتاده؟! مي‌گويد: آخر، يك عده‌اي مي‌خواهند ما نباشيم! مي‌گويد: خيلي خُب، رأي‌گيري چه ساعتي انجام مي‌گيرد؟ مي‌گويد: چهار بعدازظهر. مي‌گويد: خيلي خوب، و پس از خداحافظي، تلفن را قطع مي‌كند. حاج ابراهيم گوشي را زمين مي‌گذارد و مي‌روند در خيابان شاه‌آباد پهلوي ابوالقاسم اخلاقي ناهار مي‌خورند و حاج ابراهيم آن روز خيلي كسل است و مي‌روند پهلوي فرح‌بخش و ساعت 3 بعد از ظهر هم مي‌آيند توي اتحاديه كه از نزديك ببينند اوضاع چطور مي‌شود. كريم‌آبادي نقل مي‌كرد: من يقين داشتم با اين تمهيدات، به رياست صنف انتخاب نمي‌شوم و بايد دستك دوسَّكِ اتحاديه را تحويل ايادي رژيم بدهم! زماني كه به اتحاديه برگشتيم ديديم يواش‌يواش تيپهاي مختلف آمدند و صندليها پر شد. ناگهان گفتند: آقاي شعبان جعفري آمد! و دنبال اين خبر، شعبان با عده‌اي از اوباش دور و برش وارد اتحاديه شدند.

آنها به كسي اعتنا نكرده در حاليكه جواب سلام يك عده را داده و جواب سلام يك عده را ندادند روي صندلي نشستند. اينك ديگر مسلم مي‌نمود كه كريم‌آبادي قافيه را باخته است. هنوز شايد صندلي شعبان و يارانش گرم نشده بود، كه گفتند: طيب دارد مي‌آيد! طيب هم با ده پانزده نفر از نوچه‌هايش وارد مجلس شد و رفت نشست و سپس با غيظ به يكي از رفقايش گفت: رضا، بدو اون چارپايه را از ابرام آقا بگير بيار ببينم!

رضا چارپايه را آورد و طيب بالاي آن رفت و با چند فحش ركيك به شعبان و دار و دسته او گفت: ... ها و... ها آمده‌اند اينجا كه چي؟! ما همه كارمان دست مشديها است، دست لوطيهاست، دست آنهايي است كه بابا و ننه‌شان را مي‌شناسيم! دست اوناست كه ... و ... نيستند. اختيار صنف قهوه‌چي را كه يك عمر ماها در دست داشته‌ايم، حالا بدهيم دست... و ... و ...؟! اگر 28 مرداد است ما بوديم؛ اگر فحش به مصدق است ما داديم. همه اين كارها را ما كرديم؛ حرفي هم نداريم. ولي ديگه اتحاديه صنفمان را كه نمي‌دهيم دست اونا (و باز تكرار كرد:( اينجا مال مشديها و لوطيهاست، نه هر بي سروپا و... شده‌اي! بعد رو به دار و دسته شعبان كرده و گفت: بلند شيد مادر...!

حتي داد زد: مش اسماعيل! گفتند: مش اسماعيل پارسال فوت كرد. گفت: كدام يك از مشديها اينجا هستند؟ گفتند: حاج آقا علي. گفت: آ! قربانِ حاج‌آقا علي. حاجي، تو زنده هستي؟ از آن دور بلند شد و آمد جلو برابر حاج آقا علي پيرمرد 70 ساله داراي محاسن سفيد، و گفت: حاجي نوكرتم، نوكرتم، همه ما نوكرتيم! اينها، ... خوردند آمدند اينجا! حاجي چرا راهشان دادي اينجا؟ مگه ما مرده بوديم؟ حاجي، هر موقع خواستي، اين كوچيكت اينجاست! بگو بياد اينجا تا تكليف اينا رو معلوم كنه.

آقا، تك تك اينها، حتي شعبان، ديدند هوا پس است و بلند شدند رفتند. بعد هم طيب نشست و گفت: حالا بياييد رأي بدهيم! و خلاصه، همه كساني كه آمده بودند به ابراهيم كريم‌آبادي رأي دادند! بعد بلند شد گفت: اختيار خودمان، اختيار زنمان، اختيار بچه‌هامان، دست شماست! تو اين مملكت هر كاري مي‌كنند بكنند، اين را كه مي‌توانيم دست كسي نمي‌دهيم. اين ماجرا كه احتمالاً اواخر كابينه زاهدي رخ داد (زمانش دقيقاً خاطرم نيست)، بخوبي نشان مي‌دهد كه لوطيگري و مشديگري از اول در ذات مرحوم طيب بوده است.

* فرموديد كانديد طيب، حاج ابراهيم بود؟

** بله. كانديد، حاج ابراهيم كريم‌آبادي بود و حُسنِ كار هم در اين بود كه اصلاً بنيادگذار صنف قهوه‌چي اسماعيل كريم‌آبادي (پدر حاج ابراهيم) بود و اتاق اصناف كه آن موقع آمد شعبان را راه انداخت. رژيم در نظر داشت شعبان را رئيس اتحاديه صنف قهوه‌چي كند. طيب هم نمي‌گفت:‌ من بايد رئيس صنف شوم و شعبان نشود؛ نه، اصلاً حرفش چيز ديگري بود. او مي‌گفت: اصلاً اختيار همه چيز ما دست مشديهاست، دست لوطيهاست. اينجا خانه ماست و مقدرات ما يك عمر دست لوطيها بوده و ما در اينجا سهم داريم، و اصلاً تو – شعبان – كي هستي؟ بلند شو برو بيرون! شعبان هم هيچ عكس‌العملي نشان نداد و البته اگر ايستادگي مي‌كرد بدانيد كتك هم مي‌خورد!

چون شعبان، اهل بزن‌بهادر و اين حرفها نبود. چهار تا چاقوكش دور و برش داشت كه به اصطلاح تيغ‌كش او بودند و حملات را انجام مي‌دادند. خودش اصلاً مي‌ترسيد و دل و جرئت زد و خورد را نداشت. هر كس مي‌گويد شعبان جعفري دم مسجد فخرالدوله كتك خورد، اشتباه مي‌كند، او كتك نخورده بود؛ چون با همان يورش اولي عبدالله كُرمي گذاشت در رفت! شخصاً جربزه كتك‌كاري را نداشت.

* از خصوصيات مرحوم طيب كه معروف است و من هم در كوچكي شاهد بودم (چون ما در خيابان باغ فردوس واقع در جنوب شهر تهران، حد فاصل بين چهارراه مولوي و دروازه غار، پايين دبيرستان فرخي، كه مبدأ رفت و برگشت دسته طيب بود، مي‌نشستيم) اين بود كه گذشته از لوطيگري ذاتي، به اصطلاح خيلي «حسين چي» بود و ارادت بسياري به ساحت حضرت سيدالشهداء و ائمه اطهار سلام‌الله عليهم اجمعين نشان مي‌داد.

** بله، اعتقاد مذهبي‌اش بسيار قوي بود. به دليل همان مشديگري و لوطيگري و عياري، براي امام حسين و پرچمدار نهضت وي: حضرت ابوالفضل عباس عليهماالسلام، يك پيش‌كسوتي و حرمت خاصي قائل بود. احتمال داشت يك كار ناپسند اخلاقي بكند ولي با تمام اين تفاسير، باز اعتقاد داشت به اينكه امام حسين عليه‌السلام لوطي است (ببخشيد) همان‌طور كه عرض كردم، در منطق مردم ما، مثلاً ابوالفضل عباس(ع) در ميان اولياءالله از مشديها و لوطيها است؛ مظهر فتوت و جوانمردي است و الان هم خيليها بر اين باور هستند و از اين منظر به حضرت عباس يا امام حسين و اميرالمؤمنين عليهم‌السلام اهميت ويژه‌اي مي‌دهند. شما وقتي به زورخانه مي‌رويد، خوب تعداد امامان معصوم(ع) زياد است؛ اما اينها عمدتاً مي‌گويند: علي(ع).

به همين نمط، نام و ياد امام حسين و ابوالفضل عباس عليهماالسلام بيشتر از ديگر ائمه نظير امام حسن عليه‌السلام به چشم مي‌خورد، با آنكه ائمه همه نور واحد هستند. چون آنچه از مولاي متقيان، سالار شهيدان و پرچمدار رشيد كربلا در ذهن خويش دارند نُماد بارزي از اصول مردانگي است كه مادرشان به آنها ياد داده است. پدر و مادرشان آن مشديگري، آن فتوت، آن انسانيت را از طريق زندگي اين شخصيتها به او آموخته و اين تعاليم با آن نمادها در جانش عجين شده است؛ و گرنه ائمه معصومين(ع) همه وجود كامل هستند و هيچ كدام از حيث صفات عالي انساني، كمبودي ندارند.

* اما در عين حال، خود ائمه طاهرين عليهم‌السلام نيز فرموده‌اند كه: كشتي امام حسين(ع) اوسع و اسرع از ديگران است.

** بله، درست است.

* ضمناً، اينكه معروف است مرحوم طيب ايام عاشورا دسته درمي‌آورد، بايد گفت: در حقيقت، آن دسته با شكوه مال خود طيب نبود، بلكه دسته‌هاي مختلف از نقاط گوناگون گرد مي‌آمدند و طيب نقش جمع‌آوري و سرپرستي آنها را برعهده داشت؛ و من كه آن زمان در محله باغ فردوس (واقع در نزديكي چهارراه مولوي مي‌نشستم و شاهد رفت و آمد دسته طيب و ياران او (حسين رمضان يخي و...) بودم، مي‌شنيدم و اين را مثل يك حماسه‌اي هم پس از شهادت مرحوم طيب نقل مي‌كردند كه: يك روز افسري مزاحم دسته سينه‌زني شده بود و طيب محكم خوابانده بود توي گوش او!

** در مورد دسته طيب و نقش او در راه‌اندازي آن، بايد بگويم: سايرين مي‌آمدند تحت آن كسوتي كه ايشان داشت و آن پاتوق��اري‌اي كه ايشان داشت. مي‌گفتند: وقتي قرار است شب هفت بگيريم، بزرگ‌ترها بايد بگيرند. حالا بزرگ‌ترها كي هستند؟ يكيش طيب است. طيب حاج رضايي وقتي در شب هفت امام حسين(ع) دسته راه مي‌انداخت و از بار حركت مي‌كرد و سر راه دسته‌ها به او مي‌پيوستند (البته ارتش هم به او كمك مي‌كرد، امكاناتي مثل موزيك و اينها مي‌داد). پاتوقدارهايي كه عرض كردم در محلات مختلف بودند، اخلاقاً مي‌گفتند دسته طيب آمده و در محل پاتوق خودشان مي‌ايستادند و اسفند دود مي‌كردند و از دسته او استقبال مي‌كردند.

* و بازگويي مكرر همان شعار رايج و معروف كه:‌ «سينه‌زنان شاه دين، خوشامدين خوشامدين»!

** يادم مي آيد يك روز جلو مسجد سراج‌الملك تهران (كه در خيابان اميركبير واقع است) ايستاده بوديم، كه دسته طيب از راه رسيد. آن زمان همين حاج‌آقا علي قهوه‌چي كه عرض كردم رئيس صنف قوه‌چي شده بود. او از پاتوقدارهاي قديم بود كه حتي زمستان هم گيوه مي‌پوشيد و يك اعتقاداتي داشت روي همان روش خودش، و به قول خود: عاشق تفكر مردانگي دكتر مصدق هم بود. مي‌گفتند: حاجي تو از چه چيز دكتر مصدق خوشت مي‌آيد؟ مي‌گفت: او مرد است؛ چون يك تنه در برابر شاه ايستاده و «نه» مي‌گويد! نيز براي ما نقل مي‌كرد كه زمان رضاشاه چگونه با مأموران درگير شده است: «موقع كشف حجاب، همسرم را – به جرم پوشيدن چادر و روسري – گرفتند ببرند كلانتري در توپخانه. تا خواستند ببرند كلانتري، رفتم آنجا پيش سرهنگ سيدمصطفي‌خان راسخ و گفتم: مادر...، اين زن من است؛ براي چي مي‌بريد؟! گفت: حاجي، اين حرفها چيست كه مي‌زني؟ حكومت ديگر عوض شده و اوضاع فرق كرده است! گفتم: هر... شده‌اي مي‌خواهد باشد يا نباشد، من نمي‌گذارم و چند تا چيز ديگر هم به او گفتم! گفت: بيا اين زنت، دستش را بگير، بردار و برو»!

ببينيد، اينها اين جور آدمهايي بودند. باري، حاج‌آقا علي جلو مسجد سراج‌الملك ايستاده، ناظر آمد و رفت دسته‌هاي عزادار بود و يك دستمال هم متعلق به او در دست من قرار داشت كه مقدار زيادي اسكناس 100 توماني و 50 توماني توي آن بود كه آن را به عزاداران بذل مي‌كرد. زماني كه دسته طيب – سينه‌زنان و نوحه‌خوانان – از راه رسيد، حاجي دست در دستمال مي‌كرد و همين‌طور اسكناسها را بيرون مي‌آورد و توي دهان كساني كه علامتها را حمل مي‌كردند مي‌گذاشت. گفتم: حاجي براي چي؟ گفت: «نمي‌داني، اينها خيلي مشدي‌اند! كسي كه بلند مي‌شود از آخر شهر به نام امام حسين(ع) و در هيئت عزادار آن حضرت راه مي‌افتد و تا اينجا مي‌آيد، مستحق بيش از اينهاست. من بابت امام حسين(ع) به اينها پول مي‌دهم؛ به شخص اينها كاري ندارم.

اين پاي حساب من با امام حسين(ع) است! خود امام حسين(ع) هم مي‌دهد، من كاره‌اي نيستم!» دستمال دست من بود و حاجي همين‌طور پشت سرهم دست مي‌كرد و اسكناسها را به اين و آن مي‌داد. (آنجا ديدم كه امام حسين عليه‌السلام و برنامه عزاداري او، چقدر دلها را به هم نزديك مي‌كند!) اين كار او هم فقط روي مرام مشديگري و لوطيگري بود. حالا چه بسا شايد آن شب حاجي خودش چيزي نداشت بخورد، ولي مي‌گفت: من هر چه دارم از آقا حسين بن‌علي(ع) است و اين برنامه‌ها، شعائر و مظاهر كار آقا است...

اينها در گذشته مشكل‌گشاي محلات بودند، و احساس احترام و مسئوليتي كه مردم در محله‌شان نسبت به بزرگ‌ترها و پيش‌كسوتها داشتند واقعاً يك نقطه بسيار مثبت و راهگشا بود. زماني كه رئيس سازمان تربيت بدني بودم، يك روز به زورخانه‌اي رفتم و آنجا ديدم، به خلاف سنت معمول ورزش باستاني، زير سر دم مرشد، دو تا جوان ايستاده‌اند. مرشد را صدا كردم و گفتم: چطور شده جوانها را آورده‌اي زير سر دم نگه داشتي؟! گفت: آقا، مگر انقلاب نشده است؟ گفتم: نفهميدم؟! انقلاب شده يعني چه؟! زير سَردَم،9 جاي ويژه پيرمردهاست. گفت: آقا، اين چه حرفهايي است كه مي‌زني؟! گفتم: مگه تو حاليت نيست؟ اين فرهنگ زورخانه است و تازه اگر سيد هم هست سيد مقدم بر اوست.

گفت: مي‌دانم آقا! رضا (به حساب، مدير زورخانه) به من گفت: نه، ديگه اين حرفها هم تمام شد! گفتم: نه! همه آن حرفها به اعتبار خود باقي است! بايد سيدها جايشان مشخص باشد، روي دست سيدها كسي نبايد بچرخد، پيرمردها و پيشكسوتها نيز احترام دارند و يادت باشد براي پيرمردهايي كه صاحب كسوت هستند صلوات بفرستي، زنگ بزني، و اين امور را رعايت كني، كه اگر نكني، ديگر چيزي نمي‌ماند! بعد هم خنده‌ام گرفت، گفتم: و يك مشت شعرهاي... بخوانيد. اينجا شما داريد مدح علي مي‌خوانيد. اينجا مردانگي ياد مي‌دهد و اين آثار ورزش باستاني، همين مشديگريها و لوطيگريها را بار مي‌آورد. اگر خوب عمل بشود خيلي آثار نيكويي دارد؛ اگر بد عمل بشود مجلس فساد و مركز فساد است...

* لااقل خاصيتش را از دست مي‌دهد و به اصطلاح بي‌مزه و معني مي‌شود.

** به همين دليل، شما وقتي در تاريخ زندگي عياران نگاه مي‌كنيد مي‌بينيد ما در همين تهران عيارهاي بسيار زيادي داشته‌ايم كه اصلاً اختيار شهر را در دست داشتند.

* و در ساير شهرستانها هم. مثلاً در زنجان فردي به نام «نائب آقا» بود كه يكي از داشهاي زنجان و بسيار آدم خوب و خدومي بود و حتي در قضيه مشروطه به جرم دفاع از مرحوم آخوند ملاقربانعلي اعدام شد. يفرم ارمني او را اعدام كرد و وقتي هم كه مي‌خواستند وي را دار بزنند دست و پايش را حنا بسته بود كه آقاي دكتر نورالدين حسيني مجتهدي مي‌گفت:‌ در زنجان او پيش مردم – كه اغلب مريد و مقلد ملاقربانعلي بودند – به صورت يك قهرمان ملي و به اصطلاح يك اسطوره درآمده بود و مي‌گفت: وقتي مي‌خواستند اعدامش كنند پاي دار گفته بود: مردم، من هيچ جرمي ندارم و فقط جرمم اين است كه آخوند ملاقربانعلي را كول گرفتم و از چنگ اينها نجات دادم. من براي دفاع از او بالاي دار مي‌روم و هيچ ناراحت هم نيستم!.

حالا در مورد شعبان جعفري، هم عكسهايي كه در اين كتاب آمده، هم اقارير خودش، و هم اظهاراتي كه آقاي محمدمهدي عبدخدايي و ديگران راجع به او و محتواي خاطرات او كرده‌اند مجموعاً نشان مي‌دهد كه شعبان يك وقتي در دم و دستگاه به اصطلاح سران نهضت ملي گوشه و كنار يك سر و گوشي به آب مي‌داده است (هم دكتر مصدق و هم آيت‌الله كاشاني). آن وقت عكسهاي شعبان با آيت‌الله كاشاني در اين كتاب آمده ولي عكسهاي ديگري كه وي با دكتر فاطمي و ديگران دارد (و كاشف از وجود نوعي ارتباط بين او و آنها مي‌باشد) نيامده است. بعد هم شاه؛ همان‌طور كه مرحوم آيت‌الله زنجاني روي شخص طيب كار كرد و او را به صراط مستقيم هدايت كرد. ظاهراً شعبان آن جوهره طيب را نداشته است.

داستان جالب برخورد او و شعبان در انتخابات صنف قهوه‌چي را فرموديد، انصافاً نشان مي‌دهد طيب – گذشته از لوطيگري – در اعماق وجودش از جوهره يك شخصيت استوار بهره‌مند بوده كه در هنگام لزوم، سر مسائل (از نظر او) اساسي، سفت مي‌ايستاده و با ارباب قدرت به جد در مي‌افتاده است. اصولاً آدمهاي با شخصيت و پرجوهر، سر پيچها و بزنگاههاي مهم زندگي، نوعاً از مال و جان مي‌گذرند و طرف حق را انتخاب مي‌كنند؛ اما آنها كه جوهره و جربزه لازم را ندارند در كوران حوادث، ثبات و استواري خود را از دست مي‌دهند و همچون خار و خس، در مسير باد به حركت درمي‌آيند.

مرحوم طيب را شناختم؛ گويا نوبت آن رسيده كه حضرت عالي راجع به شعبان جعفري و سوابق وي نيز توضيح بدهيد.

** خدمت شما عرض كنم، اگر سابقه تأسيس باشگاه شعبان جعفري را بررسي كنيد مي‌بينيد كه هنگام احداث اين باشگاه، محل آن (واقع در ضلع شمالي پارك شهر) جزو زمين سنگلج بوده و زمين سنگلج نيز تعلق به شهرداري داشته است. اين زمين در اختيار سازمان برنامه گذاشته شد و اين سازمان در زمان دكتر مصدق، كه رياست تربيت بدني ايران با آقاي دكتر جناب بود، آمد در اينجا سرمايه‌گذاري كرد. شما مي‌دانيد سبك باشگاه‌سازي آنجا، غير از سبك معمول باشگاه‌سازي در جاهاي ديگر است. زمان دكتر مصدق، دولت در اينجا، به اصطلاح، يك باشگاه ورزشي مدرن ساخت تا سنت ورزش باستاني در ايران را حمايت و تقويت كند. اين كار زماني صورت مي‌گيرد كه امثال آقايان دكتر شايگان و مهندس احمد رضوي رياست دارند و آيت‌الله كاشاني در كشور قدرت و نفوذ دارد. شعبان هم، مثل ساير ورزشكاران كه از علما و روحانيون تبعيت مي‌كردند، به دنبال آقاي كاشاني آمده است؛ و سر انتخاب آقاي كاشاني از سوي شعبان نيز آن است كه وي جايي در دستگاه ميرسيدمحمد بهبهاني ندارد.

چون مرحوم بهبهاني دور و بر خود عده‌اي نظير همان حسن كلانتري را داشت و كاشاني نداشت. گرد كاشاني يك عده جوان و يك عده هم تازه به دوران رسيده بودند كه يكي از آنها همين شعبان بود. حالا حكومت با حمايت مرحوم كاشاني به دست دكتر مصدق افتاده و براي تقويت ورزش باستاني باشگاهي درست كرده‌اند و نياز به كسي دارند كه مديريت ورزشي اينجا را در اختيار گيرد و اداره كند. چه كسي عهده‌دار اين سِمَت گردد؟ بنا به توصيه آقاي كاشاني، آقاي رضوي مديريت باشگاه را به شعبان جعفري واگذار مي‌كند، كه هم باستاني‌كار و هم صورتاً هوادار كاشاني و مصدق و نهضت ملي است. در مراسم افتتاح باشگاه هم، آقايان مهندس رضوي و دكتر شايگان و ديگران حضور دارند، چون باشگاه قبل از سي تير تأسيس شده و در آن زمان هنوز اختلافات بعدي رخ نداده است و اعضاي جبهه ملي و دكتر مصدق و آيت‌الله كاشاني خيلي با هم قاطي هستند.

با افتتاح باشگاه و مديريت شعبان از سوي دولت بر آن، وي يواش يواش در ميان ورزشكاران سري پيدا مي‌كند و به مو��زات آن پايش به تدريج به صحنه سياست كشيده مي‌شود. تعلق شعبان، در اين ميان، البته بيشتر به آيت‌الله كاشاني است تا دكتر مصدق. چون او و يارانش – به سنت رايج جامعه ما – به تبعيت از گرايشهاي معمول ديني و مذهبي، در طول سال به طور مستمر در محافل مذهبي شركت مي‌كنند و با علما – كه مرحوم كاشاني از برجستگان آنان بود – ارتباط دارند و اظهار ارادت مي‌كنند.

علاوه بر اين، آقاي كاشاني در منزل خود به طور مداوم مجلس دارد و هر شب پاتوق آنهايي كه طرفدار كاشاني هستند در منزل ايشان است. پس از سي تير، مع‌الاسف، آرام آرام اختلاف‌نظرهايي بين سران نهضت درمي‌گيرد و تشديد اختلاف به تدريج آقاي كاشاني را از ديگران جدا مي‌كند. با جدايي كاشاني، شعبان هم كه به دلايل ياد شده جذب دستگاه وي شده است به جناح مقابل كشيده مي‌شود و در برابر مصدق موضع مي‌گيرد. اين روند كلي ماجرا است.

درباره علت اختلاف كاشاني با دكتر مصدق و انگيزه و علت آن، تحليلهاي گوناگون و حتي متضادي مطرح شده است. من نمي‌توانم پاره‌اي از اين تحليلهاي بدبينانه را بپذيرم؛ چون مرحوم كاشاني وصي پدرم بود و، بنابراين، از نزديك با او ارتباط داشتم و به كارش واقف بودم. به اعتقاد من، موضع سياسي كاشاني – در دوران اختلاف با دكتر مصدق – نسبت به اصول و اهداف نهضت ملي، عوض نشده بود و او همچنان طالب پيشرفت نهضت بود. چيزي كه هست، او مي‌پنداشت مي‌تواند به دست اينهايي كه با او هستند، طرحهايي را پياده كند كه با آنها منافع ملي بيشتر تأمين مي‌شود؛ ولي خوب، در اين راه، برخي از اطرافيان وي كارهايي كردند كه، سرانجام و در نتيجه، سير اوضاع به زيان نهضت و همه تمام شد...

* البته تندروي و افراط پاره‌اي از اعضاي جناح مقابل، و تحريكات حزب توده و دربار هم در تيره كردن اوضاع، بي‌تأثير نبود.

** مرحوم كاشاني در كودتاي 28 مرداد، خودش به هيچ‌وجه كمك به كودتاچيها نكرد و هر كس چنين ادعايي كند درست نيست. ولي در عين حال به دليل اينكه افرادي نظير دكتر بقايي و حائري‌زاده و حسين مكي تدريجاً با شاه مرتبط شده بودند – و در اين امر هيچ شكي نيست – و يواش يواش بين ايادي آنها با پاره‌اي از همتايان آنها در بين اطرافيان آقاي كاشاني برقرار شده بود كه دو طرف (يعني كساني از قبيل اميربور يعني امير زرين‌كيا، احمد عشقي و همين شعبان جعفري و...) با هم گره خورده و مجموعاً جناح واحدي را نشان مي‌دادند، آن مسائل پيش آمد و برخي امور به پاي كاشاني نوشته شد؛

والا آقاي كاشاني هرگز نمي‌آمد دستور دهد في‌المثل آقاي شعبان جعفري اين كارها را بكند، چون شأن وي فراتر از اينها بود؛ ولي به دليل اينكه كاشاني يك شخصيت مذهبي بوده، و از آنجا كه شمس قنات‌آبادي عنوان مذهبي داشته، يعني اينها عناصري بودند كه از موضع مذهب آمده بودند و جامعه براي آنها اعتبار ديني قائل بود، اين قدر كه شعبان جعفري مي‌توانسته در ارتباط با آقاي شمس قنات‌آبادي باشد، با مهندس رضوي و حسيبي و امثال آنها نمي‌توانسته مرتبط باشد. او، در طول سال، به مناسبتهاي مذهبي نظير ايام فاطميه(ع) و غيره، در خاني‌آباد مجلس روضه داشت. آن وقت شعبان جعفري شب عده‌اي را از زورخانه با خود راه مي‌انداخت و، مثل مردم ديگر، در آن مجالس شركت مي‌كرد.

اين جاذبيت و اين نزديكي موجب شد كه يواش يواش شعبان در اختيار جناح منتسب به مرحوم كاشاني قرار بگيرد و طبعاً در جريانات و كشمكشهاي سياسي در مقابل رقيبان و مخالفان اين جناح، از او بهره‌برداري شود. طيب نيز در بعدازظهر 28 مرداد به دستور همان حسن كلانتري – كه در دستگاه ميرسيدمحمد بهبهاني بود – به صحنه آمد و هيچ ربطي به كاشاني نداشت.

* راجع به نقش طيب در كودتاي 28 مرداد توضيح بيشتري بدهيد.

** ببينيد، طيب در 28 مرداد نقش اصلي را در اجراي سناريو كودتا بر عهده نداشت. او را اساساً بعدازظهر 28 مرداد، يعني بعد از پيروزي كودتا، به صحنه كشاندند. لاتهايي كه از جنوب شهر راه افتادند و كار را پيش بردند، اسدالله رشيديان و اينها سامان داده بودند. خود طيب – از ترش و ملاحظه ارباب زين‌العابدين كه آن وقت رئيس ميدان بار بود – به آن صورت در متن قضايا وارد نشد. چون اعتقاد ارباب به طور كلي اين بود كه دار و دسته شاه، آدمهاي موجهي نيستند. نه اينكه لزوماً طرفدار دكتر مصدق باشد؛ نه، اساساً با شاه و دستگاه او ميانه‌اي نداشت. مثلاً حاج خان خداد (پدر اين فاضل خداداد كه اخيراً به جرم اختلاس از بانك در جمهوري اسلامي اعدام شد) سالها رئيس ميدان بود.

اينها شخصيتهايي بودند كه زير بار هر كسي نمي‌رفتند. مي‌گفتند اين دار و دسته شاه ما را مي‌چاپند و دلشان مي‌خواست هميشه به يك شكلي از زير بار تحكمات دستگاه بگريزند. طيب هم نهايت احترام را براي ارباب قائل بود و، به همين جهت، وصي او ارباب زين‌العابدين شد كه به وي حاج ارباب مي‌گفتند. با توجه به اين سوابق، طيب – مثل شعبان – در 28 مرداد نقش مؤثر را نداشت.

* جالب است كه خود شعبان هم در خاطراتش تصريح دارد: «روز 28 مرداد... اصلاً طيب دستش تو كار نبود».10

** شعبان را از مدتها قبل از 28 مرداد، يواش يواش از ميانه تظاهراتي كه براي دكتر مصدق مي‌شد، به سمت خود كشيده و به صحنه آورده بودند. اوج كارش هم در 28 مرداد بروز يافت. عامل اصلي هم در اين كار شمس قنات‌آبادي بود، همان كه بعداً در مجلس شوراي نوزدهم لباس روحانيت را كنار گذاشت و ريشها را هم تراشيد و رفت؛ و بعد شد حقوق‌بگير آستان قدس رضوي (عليه‌السلام) كه توليت آن در آن زمان با شاه بود!

* و چنانكه مي‌گويند حتي با مادر شاه (تاج الملوك) ازدواج كرد!

** بله!

* قاعدتاً شعبان در جريان كودتاي 28 مرداد به رهبري فضل‌الله زاهدي و حوادث بعد از آن، با دستگاه پهلوي خيلي چفت شد.

** بله خيلي نزديك و قاطي شد و ارتباطشان به حدي رسيد كه ديگر جلوتر از سايرين حركت مي‌كرد و نيازي به ديگران نداشت!

از وابستگي او به دستگاه ظلم كه بگذريم، بيگمان، يكي از سيات و – بلكه بايد بگويم – يكي از خيانتهاي بزرگ و نابخشودني شعبان جعفري صدماتي بود كه وي به فرهنگ معنويت اصيل و والاي ورزش باستاني ايران زد و ورزش محجوب و متين باستاني را به يك رشته مفاسد و بدعتها آلوده كرد. اولين بار كه اصلاً توي ورزش باستاني، زن رفت، شعبان جعفري برداشت به باشگاهش برد. هنرپيشه‌هاي خارجي را كه به ايران آمده بودند به باشگاه خود برد و توي گود، با آن وضع مستهجن، روي كول ورزشكارها گذاشت!11 اين در حالي است كه طبق سنن ورزش باستاني اصولاً زن نبايد – آن هم به آن صورت – داخل زورخانه بشود؛ چون لباس ورزشكاران باستاني در اصل لُنگ مي‌باشد و هر چند زير آن شُرت مي‌پوشند اما بالاتنه آنها لُخت است و حجب و حياي اسلامي و ايراني اقتضا نمي‌كند كه زن جماعت وارد زورخانه شود.

شعبان اين سنت كهن را شكست و رقاصه‌ها را برد روي شانه ورزشكارها قرار داد و عكس گرفت! اين يكي از گامهايي بود كه او در ملوث ساختن محيط پاك و مقدس ورزش باستاني، و نابودي سنتهاي اصيل ملي و اسلامي آن برداشت. علاوه بر اين، شعبان عملاً از دستگاه تكدي مي‌كرد و، در اين زمينه، نامه‌هاي زيادي از او موجود است كه به سران رژيم نوشته و مدام به بهانه انجام يك رشته مراسم پول گرفته است؛ مثلاً، به عنوان اينكه سنت ورزشي ايران را در خارج به كشورهايي نظير ايتاليا و آلمان نشان بدهند، يك مشتي را جمع مي‌كرد با سينه‌هاي برجسته و رخت و لباس و شام و نهار در سفارتخانه، و آنها هم هر كاري دلشان مي‌خواست مي‌كردند. درست است كه الآن همه چيز را گردن سايرين مي‌گذارند؛ ولي، خدمت شما عرض كنم، كه او ضربات جبران‌ناپذيري به معنويت و فرهنگ ورزش باستاني زد. من پس از پيروزي انقلاب، در زمان رياست تربيت بدني، به سهم خود خيلي كوشيدم مفاسدي را كه امثال او ايجاد كرده بودند برطرف كنم و در اين راه الحمدلله، به كمك دوستان، بي‌توفيق هم نبوديم؛

ولي هيچ‌گاه وضعيت مطلوب گذشته كاملاً احيا و تجديد نشد. اعتقاد بنده شخصاً اين است كه ورزش باستاني بايد دقيقاً به همان رسوم و سنتهاي پيشين خود باقي بماند. حتي آن شعري را كه مي‌خوانند نبايد با ضرب آلات موسيقي همراه باشد. «يا علي»‌يي را كه مي‌گويد «يا علي‌»‌اي است. وقتي كه دارد مي‌خواند اگر از حضرت ابوالفضل مي‌گويد، ديگر نبايد تنبك و اينها برايش بزنند. همچنين آن كسي كه به زورخانه مي‌آيد اگر كسوت دارد بايد به كسوتش احترام بگذارند. ورزش باستاني، 80 درصدش اخلاق است و 20 درصدش پرورش جسم و عضلات. اينها را ما زمان مسئوليتمان كمي كوشش كرديم احيا كنيم و موفقيتهايي هم داشتيم، و نمي‌دانم الآن هم اين اهتمام وجود دارد يا نه؟

* شما خودتان هم از نزديك با شعبان برخورد داشته‌ايد؟

** آري، سالها پيش از پيروزي انقلاب، تقريباً سالهاي 45 – 46، به عنوان جشن چهارم آبان قرار شد تمام قهرمانهاي ملي در ورزش از جلو شاه رژه بروند. آن زمان، من باشگاه ورزشي خيلي خوبي به نام بوستان ورزش داشتم كه روبه‌روي امجديه قرار داشت و اعضاي تيم واليبال و بسكتبال آنجا همه قهرمان ملي شده بودند؛ عناصري بسيار باسواد و با تحصيلات و... كه تفكرشان نيز تفكر ملي و وطنخواهانه بود. البته خود من هم يك روزي قهرمان ملي بسكتبال بودم ولي در آن سالها ديگر سن و وضع و موقعيت من اقتضا نمي‌كرد رأساً وارد مسابقات شوم. در آن تاريخ، رئيس فدراسيون بسكتبال كشور آقاي مصطفي سليمي و رئيس تربيت بدني آقاي ايزدپناه بود. آن سال بخشنامه كردند كه حتماً بايد قهرمانان ملي همراه رئيس باشگاهشان روز چهارم آبان از برابر شاه رژه بروند.

رسم چنين بود كه، ورزشكاراني كه مي‌خواستند رژه بروند نخست به بوستان ورزش روبه‌روي امجديه مي‌آمدند و در آنجا گرم‌كن مي‌گرفتند و ناهار مي‌خوردند و آماده مي‌شدند تا وقتي كه شاه آمد و به جايگاه رفت آنها بيرون بيايند و از برابرش رژه بروند. خوب، شعبان هم با دار و دسته‌اش به بوستان ورزش آمد و در آنجا بود كه ما به وي برخورد پيدا كرديم. ماجرا هم از اينجا شروع شد كه ما به او اعتراض كرديم: اين كارها چيست كه مي‌كني و آبروي ورزش را مي‌بري؟! تو ورزشكارها را لخت مي‌كني به خيابانها مي‌كشاني و آنها هم يك مشت دختر را به تماشا مي‌آورند و كف مي‌زنند و هورا مي‌كشند...! اين كارها غلط است و آبروي ورزش و ورزشكاري را از بين مي‌برد. گفت: «هان! من مي‌دانم تو از طرفدارهاي فلاني هستي» يعني دكتر مصدق! و يك مقدار از اين حرفها گفت. گفتم: بله، من هستم، هيچ چيزي هم ندارد، حكومت هم مي‌داند، زندانش را هم رفته‌ام و مردانگيش را هم دارم كه پايش بايستم؛

ولي من مي‌دانم تو اگر يك روزي ازت بپرسند جرئتش را هم نمي‌كني! و چيزهاي ديگر هم به او گفتم. گفت: مي‌دهم بزنندت! گفتم: مگر كار ديگري هم از تو برمي‌آيد؟! سازمان اطلاعات و امنيت هم همين را مي‌گفت. تو به جاويدپورت مي‌نازي؟! (جاويدپور يك سرهنگ ارتشي بود كه، از سوي رژيم، محافظ شعبان بود). به سرهنگ جاويدپور بگو: يادت رفته در ميدان بهارستان، من دست به سبيلت گذاشتم. عبدالله كُرمي اهانتي كرد، تو گفتي: ولم كنيد، مرا نكشيد، بگذاريد برم! حالا ديگر شماها اين شديد؟! گفت: نه، حالا ما كاري نداريم. بگذار نوبت ما بشود! گفتم: تو هنوز مي‌خواهي نوبتت بشود؟! نوبتت مگر بهتر از اين هم مي‌شود؟!‌

من تصميم داشتم تيم ما از برابر شاه رژه نرود و دنبال بهانه مي‌گشتم كه قضيه به نوعي منتفي شود، كه يكدفعه گفتند: شاه آمد و به جايگاه رفت و ورزشكارها همه بايد با صداي موزيك حركت كنند و رژه بروند. خوب، در بدَْوِ امر، ورزشكاران باستاني با پيش‌كسوتهاي خود به رژه پرداختند و بعد هم تيمهاي ديگر، روي حروف تهجي، به دنبال آنها راه افتادند. ما هم گرم‌كن‌ها را گرفته بوديم، كه يكدفعه، 20 تا ورزشكار و بازيكن تيم من گم شدند و ديگر پيدايشان نشد!

* لابد آقايان، به اشاره شما گم شده بودند ديگر؟!

** بله، گم شدند و ديگر كسي نرفت. همگي از در پشت بوستان ورزش گذشته و بيرون رفته بودند. حالا شاه در جايگاه خود نشسته و رئيس فدراسيون زير جايگاه قرار دارد و هر فدراسيوني كه مي‌آيد آنها را باد مي‌كنند؛ ولي هر چه صبر مي‌كنند مي‌بينند تيم بسكتبال و واليبال نيامد! دويده بود اين سمت و آن سمت، ديده بود كسي نيست و... خلاصه، حسابي بور شده بودند. من به خانه خود رفتم – آن موقع ما در كوچه ميرزامحمود وزر مي‌نشستيم – و منتظر پيشامدها نشستم. سه روز بعد ديدم آقاي سليمي گزارش «شَرَفِ عَرْضي» داده كه يكي از عناصر اخلالگر به نام حسين شاه‌حسيني، كه سوابقي هم در ورزش داشته ولي حالا جزو گروههاي منحرف است، جمعي از ورزشكاران را تحريك كرد و نگذاشت تيم بسكتبال و همچنين واليبال ايران در رژه شركت كنند.

از پيشگاه اعليحضرت همايوني خواستارم دستور دهند كه ورود ايشان را به تمام مراكز ورزشي ممنوع سازند! گزارش «شرف عرضي» را براي تربيت بدني فرستاد و تربيت بدني هم پشت سر اين امر، با غيظ و خشم نامه‌اي خطاب به من نوشت و داد علي الهي به خانه ما آورد. در نامه نوشته بودند كه: اعليحضرت ديگر نمي‌گذارد توي زمينهاي ورزشي بيايي! گفتم: خوب، حالا به كارهامان مي‌رسيم! و اين مقدمه سبب شد كه ديگر من بالا نرفتم. چون اگر مي‌رفتم اذيتم مي‌كردند؛ هم من و هم تيمم را. ضمناً در بوستان ورزش يك نفر به نام حسين جبارزاده با ما كار مي‌كرد كه مربي عملي باشگاه بود و از قهرمانهاي ممتاز و خيلي منظم و منضبط محسوب مي‌شد.

جبارزاده هم مثل ما از حضور در ميادين ورزشي محروم شد، اما خوشبختانه دو سال بعد، او را از محروميت درآوردند و اجازه دادند برود و بچه‌ها را تمرين دهد و مسابقات را اداره كند؛ ولي به هر حال، من ديگر نرفتم و نرفتم، تا دو روز بعد از پيروزي انقلاب، كه مسئوليت تربيت بدني از سوي دولت موقت به ما واگذار شد...

* و به قول بعضي از مجلات آن وقت، شُديد «شاه سلطان حسين ورزش...»! (خنده بلند آقاي شاه‌حسيني). در جريان روابط و همكاري‌اي كه شما با مرحوم حاج اسماعيل حاج رضايي و ياران وي داشتيد مرحوم آيت‌الله حاج شيخ حسين لنكراني هم در جريان بودند؟

** لنكراني با خود من روابط داشت. من قضايا را كم و بيش به عرض ايشان مي‌رساندم و در مواردي از ايشان رهنمود مي‌گرفتم. آقاي لنكراني نسبت به آقا سيدمهدي لاله‌زاري خوش‌بين بود و مي‌گفت: اينها عراقي هستند؛ ولي در عين حال آدمهاي سالمي هستند (و من نمي‌دانستم مفهوم عراقي چيست؟) و متشرع و متدين هستند و به تشيع پايبندند. خيلي بر اين امر تكيه مي‌كرد و ايشان خيلي از كارها را مي‌گفت تند نرويد و كند نرويد....

مرحوم حاج اسماعيل، به راستي، شخص عجيبي بود؛ مي‌توان گفت يك عارف بود. آدمي بود كه همه هستي‌اش را در راه خدمت به دين و ملت خرج كرد و هيچ توقعي هم نداشت. ما در كارها و فعاليتهاي سياسي هم، همين نوع افراد را داريم. در نهضت مقاومت ملي، شخصي به نام آقاي عباس رادنيا فعاليت داشت كه جزو بنيادگذاران نهضت مقاومت ملي بود. اصلاً هيچ كدام از اينها كه نامشان بر سر زبانهاست نبودند، حتي آقاي مهندس بازرگان هم نبود؛ ولي در عين حال اسم آقاي عباس رادنيا اصلاً در آن حد مطرح نيست. عباس رادنيا (مثل برادرش عبدالله) دامداري بسيار وسيعي داشت و در خيابان فرهنگ، راست راستي خدمتگزار نيروهاي مبارز بود. آن قدر در راه نهضت زحمت كشيد كه حد ندارد؛ ولي هيچ اسمي از او نيست!

* فرموديد راجع پاتوقداري، با دكتر شريعتي بحثي داشته‌ايد. واكنش او در برابر اين بحثها چه بود؟‌

** دكتر به پاتوق‌داري اعتقاد داشت؛ منتها مي‌گفت: اگر فرهنگ صحيحي بر اين نيروها مستولي نباشد، تحت‌تأثير قرار مي‌گيرند و انحراف پيدا مي‌كنند. اين فرهنگ، بسيار خوب است. يادم هست يك بار با او راجع به «دكة القضاء» اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام حرف مي‌زدم. گفت: كار خيلي خوبي است، ولي بايد ببينيم مي‌شود اين كار را كرد يا نه؟ فكر، فكر بسيار خوبي است؛ اما در اوضاع و احوال كنوني، آيا مي‌شود اين شيوه را پياده كرد كه يك نفر بيايد و بنشيند و تمام اختلافها و كشمكشها را بررسي و حل و فصل كند؟ آن موقع، مشكلات مردم، دامنه محدودي داشت ولي حالا حوزه و دامنه‌اش زياد است.

* من فكر مي‌كنم همين الآن هم خيلي از مسائل را مي‌توان از طريق به اصطلاح «كدخدامنشي» و «ريش‌سفيدي» حل كرد. خدا بيامرزد مرحوم جلال آل احمد را كه بر اين امر تأكيد مي‌ورزيد و نمي‌دانم كجا ديدم كه يكي از روشنفكران به وي ايراد گرفته بود كه او در جهان و جامعه مدرن امروزي، به عنوان نظامي براي حل مشكلات و مسائل كشور، به مدل «كدخدامنشي قديم» مي‌انديشد! در هند هم پاره‌اي از روشنفكران از مهاتما گاندي انتقاد مي‌كردند كه در غوغاي شهرنشيني امروز، نقطه ثقل اداره كشور و حل مشكلات آن را در احيا و آبادي روستاهاي بي‌شمار آن جست‌وجو مي‌كند! كدخدامنشي، يك راه‌حل كلي براي حل و فصل مسائل و مشكلات خانواده و اجتماع است و اسلام هم تأكيد دارد كه مثلاً زن و مرد، هنگام درگيري و كشمكش با يكديگر، پيش از رجوع به محكمه و قاضي (يعني كشاندن اختلاف به محيط بيرون و كشاندن پاي عناصر بيگانه به مسائل خانوادگي) سعي كنند اختلاف ميان خود را با وساطت و ميانجيگري دو تن از به اصطلاح بزرگ‌ترها و پيش‌كسوتها بستگان حل كنند: وَ ابْعَثوا حَكَماً مِن اَهلِه و حَكَماً مِن اهلها.

اگر بخواهيم به زبان روز سخن بگوييم، بايد خاطرنشان سازيم كه امروز همه دم از «جامعه مدني» مي‌زنند. بسيار خوب، اتفاقاً ويژگي عمده جامعه مدني، تشكيل و تقويت مراكز، مجامع، انجمنها و نهادهايي است كه مستقل از دولت عمل مي‌كنند و بر دوش خود ملت قرار دارند. اينكه دولت بيايد به شكل يك كارفرماي بزرگ و آمر و عامل خشك، هي در كارها و برنامه‌ها دخالت و تحكم كند درست نيست. بايد حتي‌الامكان خود مردم، برنامه‌هايشان را در بين خود و به دست خود، سامان دهند و پيش ببرند و دولت هم در حدود اقتضائات و شرايط كمك دهد. و خوب، اين مسئله پاتوقداري (با آن پيشينه درخشان و كارنامه پربار و مؤثر) كه فرموديد، من دقيقاً در ذهنم مسئله جامعه مدني مطرح شد و بايد گفت سنت ريشه‌دار كدخدامنشي و ريش‌سفيدي و بزرگ‌تري – كوچك‌تري، اساس همين جامعه مدني به سبك و سياق بومي (شرقي، ايراني، اسلامي) است؛

منتها بايد راهكارهاي خاص و مناسب آن در وضعيت كنوني بررسي و تعيين شود و اوضاع اجتماعي و سياسي و فرهنگي بومي كشور ما در حال حاضر دقيقاً ملحوظ گردد. هر چند بحث در اين باره اندكي به درازا كشيد، اما اجازه بدهيد همين جا مطلبي را اضافه كنم ما اكنون در دستگاه قضايي با كمبود قاضي مجتهد روبه‌رو هستيم و اين مشكلي است كه نظام جمهوري اسلامي در طول دو دهه پس از انقلاب همواره گرفتار آن بوده است؛ لذا، به مرور، شرايط سخت قاضي در اسلام را پايين آورده و بعضاً گفته‌اند كه لازم نيست حتماً قاضي، مجتهد (آن هم مجتهد «مطلق» و آشنا به تمامت فقه) باشد، بلكه همين كه به مسائل و احكام قضايي – ولو از روي رساله توضيح المسائل – آگاه باشد كافي است.

و اين در حالي است كه اسلام و ائمه اهل البيت عليهم‌السلام، به مسند قضاوت، بها و اهميت بسيار زيادي مي‌دهند و پيامبر اكرم صل‌الله‌ عليه و آله در آن حديث معروف، مسندنشينان قضاء را به ترتيب، پيامبر خدا و وصي او؛ و در غير اين صورت، «شقي» مي‌شمارد. و نيز به استثناي قاضي عالم به موازين شرع، كه در مسند قضاء حكمي عالمانه صادر مي‌كند، ساير انواع قاضيان (حتي آن را كه – ناآگاهانه و الله‌بختي – حكم به عدل مي‌كند) گرفتار آتش دوزخ معرفي مي‌نمايد؛ ولي خوب، دستگاه قضايي جمهوري اسلامي، به علت كمبود قضات مجتهد، ناچار مي‌شود سطح توقع خود را پايين آورد و در موارد زيادي، به كمتر از اين حد اكتفا كند.

خوب، ما وقتي به گذشته نه چندان دور كشورمان (در همين عصر قاجار) مراجعه مي‌كنيم مي‌بينيم كه تا اوايل دوران پهلوي، در تهران و ديگر شهرهاي كشورمان، تعداد قابل ملاحظه‌اي محكمه و محضر شرع داشتيم كه سكان آن در اختيار فقيهان بزرگي بود كه، به يُمنِ پارسايي و وارستگي و ستم‌ستيزي، از نفوذ و محبوبيت زيادي بين طبقات مردم برخوردار بودند و در كنار تدريس و اِفتاء، روزانه ساعاتي را به حل و فصل خصومات، ثبت و تنسيق معاملات و... اختصاص مي‌دادند و پاره‌اي از آنان، چُنان به پارسايي و پاكدستي شُهره بودند كه حقاً بي‌نظير و حيرت‌انگيز است؛ از آن جمله است آيت‌الله حاج‌آقا احمد مجتهد، فقيه پرنفوذ خطه كرمان در عصر قاجار، كه 40 سال، با درايت و پارسايي، بر گليمي كهنه قضاوت كرد و آن چنان از قبول عامه بهره‌مند بود كه به قول جناب باستاني پاريزي: زنهاي كرمان به «گِليمو حاج‌آقا احمد» قسم مي‌خوردند!

بسيار خوب، آيا نمي‌توان با رجوع به اين سابقه و احياي آن، كمبود قُضات فقيه در كشور را جبران كرد؟ روزي خدمت آيت‌الله‌العظمي صافي گلپايگاني بودم. فرمودند: من در شوراي نگهبان كه بودم، پيشنهاد دادم بياييد سنت قضاوت فقيهان بزرگ و ذي‌نفوذ در شهرها را زنده كنيد تا از طريق مراجع عظام تقليد و ديگر بزرگان حوزه و كشور، آنها تشويق شوند كه، همچون سَلَفِ صالح، به اين مهم بپردازند و نظام نيز احكام صادر شده از سوي ايشان را به رسميت بشناسد و لازم الرعايه اعلام كند. بدين وسيله، بخشي قابل ملاحظه از كمبود قضات فقيه در كشور رفع خواهد شد.

خواستم بگويم از «كهن» بودن پاره‌اي شيوه‌ها و روشها – كه لزوماً به معناي «كهنگي» و «فرسودگي» آنها نيست – نبايد ترسيد و مي‌توان با حفظ گوهر و اصول آنها، راهكارها و حتي راهبردهاي تازه‌اي براي حل و فصل مشكلات خرد و كلان امروز دست و پا كرد.

** مسئله اين است كه ما جامعه خودمان را – چنانكه بايد – نمي‌شناسيم؛ آنگاه مي‌خواهيم قضاوت كنيم و مشكلات را هم (از بالا و بيرون) حل نماييم؛ ولي آن كسي كه پاتوقدار بوده جامعه و محل خودش را خوب مي‌شناخته است. گاه مي‌بينيم كه حتي مشكل مردم يك محل را افراد محل ديگر نمي‌توانند حل كنند؛ چون پيچيدگيها و ظرايفي دارد كه، جز خبره‌هاي همان محل، كسي بدان آگاه نيست. براي نمونه: پدر من، مرحوم آشيخ زين‌العابدين شاه‌حسيني، كه در سرچشمه تهران مي‌نشست، اصالتاً از اهالي مازندران بود و از اوضاع آن محل آگاهي دقيق داشت و مردم آن سامان هم به او، به عنوان بزرگ‌تر محل، اعتقاد و اعتماد كامل داشتند.

لذا مردمي كه در دهات اُزگُلا مي‌زيستند حل و فصل اختلافات خود را نزد پدرم در تهران مي‌آوردند و به ايشان مي‌گفتند. پدرم هم، به صِرفِ اينكه مي‌گفت: آقا، حاج شعبان علي داراي اين خصوصيات روحي است؛ آشيخ علي‌اكبر ناطق (كه نياي همين آقاي ناطق نوري مي‌شود) چنين است؛ و آشيخ محمدصادق شاه‌حسيني كه او هم معمم بود اين خصوصيت را دارد، چنان كنيد، چنين كنيد، همه قبول مي‌كردند. او خصوصيت افراد را مي‌شناخت و بر مبناي آن حكم يا عمل مي‌كرد و مردم هم مي‌پذيرفتند. حتي يادم هست زماني به پدرم مأموريت داده بودند در مورد اختلاف بين حاج محتشم‌السلطنه معروف (كه چند دوره رئيس مجلس شورا بود) و دامادش (كه او هم وكيل مجلس بود) داوري و حَكَميت كند؛ چون هر دو اصالتاً مازندراني بودند داماد محتشم‌السلطنه در بازارچه آسيد ابراهيم مطب داشت و شاه هم خيلي به او علاقه‌مند بود و زمان رضاشاه غالباً او وكيل مازندران مي‌شد. آن دو با هم اختلاف پيدا كردند و حل و فصل اين اختلاف به پدر ما واگذار شد.

پدر ما نشست و در حالي كه طرفين دعوا خود وكيل و رئيس مجلس بودند، در مورد يك مرتع نظر داد و با اظهارنظر او، قضيه تمام شد و كار اصلاً به دادگستري نكشيد. آن موقع، اينها ارزش داشت. به بزرگ‌ترها احترام مي‌گذاشتند و اين سنت متأسفانه الآن در جامعه ما از بين رفته يا كمرنگ شده است. حالا ديگر يك پسر حرف پدر را نمي‌پذيرد يا كمتر مي‌شنود. فرهنگ ما را دارند عوض مي‌كنند. در آن فرهنگ بومي كه ما داشتيم، پسر حرف پدر و خواهرزاده حرف دايي را قبول داشت، و روي هم رفته همگان به حرف بزرگ‌تر از خود (به عنوان اينكه تجربه و پختگي بيشتري دارند) حركت مي‌نهادند.

* در واقع، «تجربه و پختگي» افراد، كه نوعاً نسبت مستقيمي با سن و سال آنان دارد، مدنظر بود و به آن بها داده مي‌شد.

** بله، ولي حالا دختره خودش بدون اذن پدر ازدواج مي‌كند! اصلاً ديگر بزرگ‌تر را قبول نمي‌كند. بعد هم كه كار خراب مي‌شود (كار به طلاق و طلاق‌كشي مي‌كشد يا طرف، كلاهبردار از آب درمي‌آيد) سعي مي‌كنند كاسه كوزه را سر يك كسي بشكنند! نه، مقصر واقعي، خود ما هستيم كه آن فرهنگ و مناسبات اخلاقي و اجتماعي‌اي را كه سابقاً پدران ما داشتند از دست داديم و آن چيزي را هم كه بايد به جاي آن از غرب مي‌گرفتيم نگرفتيم و فقط پُز و شعارش را داديم! در نتيجه، همين‌طور مثل يك كاه روي آب مانده و همراه امواج، اين سو و آن سو رانده مي‌شويم!

* به قول معروف، نظير آن كلاغ شده‌ايم كه خواست راه رفتن كبك را بياموزد راه رفتن خودش را هم از ياد برد!

** آره! نه راست راستي دنبال «فرهنگ غرب» رفتيم كه بگوييم: «آقا، دختر يا پسر شانزده سالش است و هر كاري كرد كرد؛ برود ديگر! در دوران كودكي‌شان هيچ‌وقت مهر و عاطفه لازم را نسبت به آنها مبذول نداشتيم و حتي بر آسيبها و ناراحتيهايش توجه نكرديم و خلاصه، آن‌گونه كه بايد، دلسوزي و سرپرستي‌اش نكرديم و، خوب، حالا هم مي‌خواهد برود، برود!» نه، ما هرگز چنين بي‌عاطفه نبوده و نيستيم كه به سادگي از موجبات نقص و انحراف فرزندانمان و خطراني كه آنها را تهديد مي‌كند چشم بپوشيم. كودك كه بود، زماني كه سر سفهره مي‌نشستيم اول غذا را براي او مي‌ريختيم و اگر داغ بود فوت مي‌كرديم كه نسوزد و هي نگاه مي كرديم ببينيم چطور مي‌خورد، چطور مي‌آشامد، چطور مي‌خندد، چطور راه مي‌رود و چطور بزرگ مي‌شود؟‌ همه دقتها و رعايتها را مي‌كرديم.

خوب، اين مواظبتها و محبتها بين من و او ايجاد عاطفه مي‌كند. در نتيجه، حالا كه بزرگ شده، ديگر نمي‌توانم به اصطلاح ولش كنم؟ نه، نمي‌شود! بعد مي‌آيم دلسوزانه دخالت مي‌كنم و آن وقت چون فرهنگ حرمت به بزرگ‌ترها ضعيف شده زود مي‌گويند: چرا، بابا در كار پسر يا دخترش دخالت مي‌كند! البته بايد از تحكم به جوانان پرهيز كرد و حرف آنها را شنيد و به درد دلشان واقف شد؛ اما تجربه و دلسوزي بزرگ‌ترها را هم بايد ارج نهاد و از آن براي بهبود و پيشرفت زندگي خود استفاده كرد. فراموش نكنيم كه جوانان هم يك روز پير مي‌شوند و آن وقت با آنها هم همين معامله دردناك صورت خواهد گرفت!

در گذشته، حركت تجربه‌دارها و ريش‌سفيدها حفظ مي‌شد، مثلاً، بنده – با تمام اينكه در حال حاضر مريضم – هنوز هم روي اطلاعات مخصوصي كه از دام و دامداري و مراتع اطراف تهران و دامداران و اين‌گونه امور دارم، شاهسونها تقريباً روزي پنج شش مورد از اختلافاتشان درباره مسائل دامداري (چه دامهاي داشتي و چه دامهاي غير داشتي) را كم و بيش به من ارجاع مي‌دهند و از من نظرخواهي مي‌كنند. آنها پيش از اينكه دعوا كنند و كار به ژاندارم و كلانتري و دادگاه برسد، نزد من مي‌آيند و مي‌نشينيم و دعوا را با كدخدامنشي به يك شكلي حل مي‌كنيم؛ حل هم مي‌شود ولي، خوب، يواش يواش.

* بنده عقيده دارم الآن در سطح جامعه ما، حتي در عرصه سياست، اگر به جاي برخوردهاي مخرب و حذفي با افراد و گروههاي رقيب، شيوه كدخدامنشي براي حل مشكلات و اختلافات معمول گردد – يعني عناصر پخته و معتدل احزاب و گروهها، وساطت و پادرمياني كنند – بسياري از مسائل به سادگي حل مي‌شود و از بحرانها پيشگيري مي‌گردد. مي‌دانيم كه، گروهها، احزاب و سازمانها همگي عناصر تندروي در بين خود دارند كه، به اصطلاح، كاتوليك‌تر از پاپ عمل مي‌كنند و نوعاً آشوبها و بحران‌آفرينيها زير سر آنهاست و اينها عملاً مكمل عناصر تندرو در جناح مقابل هم هستند، يعني آنها بدون اينها كاري از پيش نمي‌برند و اينها نيز بدون آنها محلي از اعراب ندارند و مجبورند تير توي هوا شليك كنند! گويي من حيث‌المجموع در يك «پيمان نانوشته» و هماهنگي عملي، جوري عمل مي‌كنند كه آشوب ايجاد شود!

متقابلاً در هر گروه و حزب و سازماني چند تا آدم نسبتاً پخته و معتدل وجود دارد. اين عناصر معتدل اگر با يكديگر تماس بگيرند، برادرانه گفت‌و‌گو كنند و برپايه وجوه مشترك فكري و سياسي (كه عمده آن حفظ و پيشبرد مصالح كلان ملي و اسلامي) اساس يك همكاري استوار درازمدت را در سياست داخلي و خارجي بگذارند، بسياري از نيروهايي كه صرف درگ��ري بيهوده با هم مي‌گردد، آزاد مي‌شود و در طريق منافع و مصالح واقعي كشور به جريان مي‌افتد؛ كه در اينجا نيز نقش عناصر فرا – جناحي، بسيار مهم و مغتنم است، يعني عناصر دلسوزي كه در عين استقلال از گروهها و احزاب مختلف، با آنها ارتباط حسنه و پدرانه دارند و مي‌توانند در صورت لزوم، بين عناصر پخته گروهها ارتباط و همبستگي برقرار كنند.

من فكر مي‌كنم با وساطت دلسوزانه شخصيتهاي فرا – جناحي، و اتحاد و همكاري عناصر معتدل گروهها بسياري از بحرانها مثل آب خوردن حل مي‌شود و طبعاً هزينه‌هاي سنگيني كه حوادث بحرانزا بر جيب و جسم و جان ملت تحميل مي‌كند، براي پيشبرد طرحهاي اساسي و اصلاحات زيربنايي ذخيره مي‌شود.

مع‌الاسف، نسل جواني كه از ميادين آتش و خون در دهه‌هاي 40 و 50 عبور نكرده و ارج اين انقلاب را، چنانكه بايد، نمي‌داند و همواره ناظر جنگ و ستيز بيهوده گروههاي انقلاب با هم بوده و به قول ظريفي، مي‌بيند عملاً «اجماع مركب» وجود دارد بر اينكه همه انقلابيون بَدَند! (چون اين جناح در تبليغات خود آن جناح را بد مي‌شمرد و آن جناح هم اين يكي را!) چه بسا از گذشته و پيشينه فرهنگ و تمدنش بيزار مي‌شود و ديگر گوش به حرف هيچ يك از خوديها نمي‌دهد و مدل فكر و زندگي را يكسره در ميان خارجيها جست‌و‌جو مي‌كند، كه متأسفانه آثار آن را، به طور روزافزون، در كشور مي‌بينيم. در مقابل، اگر جناحهاي منسوب به انقلاب يا مدعي آن، بيايند قضايا را به طور كدخدامنشانه (البته با راهكارهاي مناسب امروزي آن) حل كنند، بسياري از مشكلات به آساني و سرعت قابل حل است.

** ببينيد، ما در تمام ايران، دست بالا، 150 حرفه داريم كه زير پوشش شهرداري قرار دارد. البته هزارها حرفه داريم، ولي آنها كه زير پوشش شهرداري است (مثل صنف سلماني، عطاري، بقالي، نانوايي، لوازم ماشين‌فروشي و...) تعدادشان همين حدود است. زمان دكتر مصدق آمدند گفتند: آقا، بياييم براي حل مسائل مختلف اصناف (نظير ماليات و...) و تشكيل اتحاديه‌هاي صحيح، انتخابات برگزار كنيم؛ يعني، راستي راستي، خود اصناف بيايند و پنج نفر را انتخاب بكنند و آراء اين پنج نفر در مراكز و وزارتخانه‌هاي مربوط معتبر باشد. براي نمونه، هر نظري راجع به ماليات مي‌دهند وزارت دارايي آن را قبول كند يا هر نظري راجع به عوارض شهرداري و معابر و غيره مي‌دهند شهرداري بپذيرد.

در واقع، آراء اينها بالاتر از آرائي باشد كه دادگستري مي‌دهد. بعد، اين مسئله مطرح شد كه، خوب، اين كار قوه اجرايي مي‌خواهد. گفتند بياييد يك قوه اجرايي هم براي اين كار ايجاد كنيد كه وقتي رؤساي منتخب اصناف، در دايره اختيارات و مسئوليتهاي خود، حكمي دادند (مثلاً درباره تخليه يك باب قهوه‌خانه يا حمام، كه مثلاً يك كارگري رفته آنجا و ايجاد ناراحتي كرده) مأموران بروند و حكم را اجرا كنند. اين طرح، آن زمان، يك مقدار انجام شد و حتي سرلشكر ضرغام (رئيس وقت دارايي) و نفيسي (شهردار اسبق تهران) نظر رؤساي اصناف درباره ماليات را قبول كردند و مدتي براساس آن عمل كردند، اما بعداً اين قرار به هم خورد. چرا؟ چون انتخاب مسئولان غلط است؛ يعني كساني بدون داشتن پختگي فكري و موقعيت اجتماعي لازم، مي‌آيند در مسند رياست يا در مقام صاحب كسوت قرار مي‌گيرند؛ در صورتي كه كسوتها و رياستها با رأي نيست، با اعتبار است.

به مرجعيت مي‌ماند، كه مرحوم آيت‌الله حاج شيخ حسين لنكراني مي‌فرمود:‌ مرجعيت در شيعه، نه «انتصابي» است كه شاه يا رئيس‌جمهور كسي را به اين سِمَت بگمارند؛ نه «انتخابي» است كه مردم كوچه و بازار جمع شوند و طي يك انتخابات منطقه‌اي يا سراسري به كسي به عنوان مجتهد اعلم رأي بدهند و ديگران مُلزَم به اطاعت از اكثريت آراء باشند؛ بلكه «اختياري» است يعني خبرگان روحانيت تشخيص مي‌دهند كه مثلاً آيت‌الله بروجردي يا حكيم، اين كتابها را خوانده، اين استادان را ديده، اين آثار علمي و سوابق عملي را دارد و در فهم و استنباط شرعي و زهد و پارسايي عملي، اَعلَم و اَورع و اَتقاي از ديگران است. متعاقب برگزاري انتخابات صحيح و آزاد، يك اتحاديه تشكيل بشود و افراد آن اتحاديه بررسي كنند و تشخيص دهند كه آقاي فلان داراي اين صلاحيت است و كار را به وي بسپارند.

(منتها، اين كار يك مقدار رشد اجتماعي مي‌طلبد. البته اختيار «مطلق» نمي‌شود به كسي داد؛ ولي واگذاري اختيار نسبي بهتر از ساير شيوه‌هاست.) آن آدم هم بنشيند و مسائل را حل كند، و گرنه مشكلات روز به روز در تزايد خواهد بود. الآن اكثر اين دكه‌ها اجاره‌اي است و همه سر شش ماه بعد با هم دعوا دارند و با اين دعواها، روز به روز پرونده‌هاي دادگستري بيشتر و قطورتر مي‌شود. آپارتمان‌سازي خيلي خوب است ولي آمدند اجاره داده‌اند و سال ديگر كه مستأجر مي‌خواهد بلند شود، مي‌گويد: آقا، پول مرا بدهيد! اين هم حساب مي‌كند كه ساختمان رنگ مي‌خواهد و تعميرات دارد... دبّه در مي‌آورد و خلاصه دعوا مي‌شود. ولي اگر آمدند يك هيئتي براي اين كار گذاشتند و بين مردم هم يك اعتماد و اعتقادي بود، يك صداقت و دوستي‌اي وجود داشت، مشكلات را مي‌شد حل كرد و خوب هم مي‌شد حل كرد. قربان، قانون، در عين آنكه وجودش در جامعه بسيار ارزشمند و مغتنم است، ولي نمي‌تواند آن‌طور كه كدخدامنشي مسائل را حل مي‌كند مشكلات را حل كند.

رويه كدخدامنشي هم زماني موفق به حل مسائل و مشكلات مي‌شود كه دارندگان اين كسوت و سمت اولاً اخلاقاً و عملاً سوابق خوبي داشته باشند، متدين و نيك اعتقاد باشند، راست بگويند و درست بروند؛ ثانياً براي دستيابي به جاه و مال در اين راه قدم نگذارند و قربة الي الله بخواهند كار كنند و فداكاري نمايند، چون اين‌گونه كارها در كنار حقوق گرفتن و هديه گرفتن درست درنمي‌آيد. اين كارها كاهاي خدايي است و كارهاي خدايي را يا بايد آدم واردش نشود و يا اگر وارد شد كاري كند كه رضايت خداوند جلب شود. آن مي‌شود يك جامعه اسلامي، و گرنه با اين قوانين و برخوردهاي خشكي كه به اسم آنها مي‌شود، روز به روز وضع بدتر مي‌شود.

* به هر حال، با بحثهايي كه شد، بايد گفت عياران و فِتيان و امثال مرحوم طيب قاعدتاً براي خود شخصيت و منشي داشته‌اند و به قول معروف، لات و لوت و اين حرفها نبوده‌اند، كه (مثل شعبان جعفري و قماش او) با حكومتهاي جور بسازند و طوق بندگي آنها را به گردن افكنند.

** نخير، اصولاً تعبير لات و لوت را عوام‌الناس به كار مي‌برند. درست آن است كه بگوييم: اينها نيرويي هستند كه درباره‌شان بررسي نشده و تشخيص آنها تا اندازه‌اي دشوار است و دقت بيشتري مي‌طلبد.

* اگر دقت شود، مي‌بينيم عوام‌الناس هم بنابر شناختي كه دارند به اينها لات نمي‌گويند؛ مي‌گويند «داش»، و داش يك مفهوم مثبت دارد. صادق هدايت قصه مشهوري به نام «داش آكُل» دارد كه شايد از جهاتي بهترين قصه‌اش باشد. در آنجا هم داش آكل، يك شخصيت راد و جوانمرد است. موضوع قصه كه فيلم آن هم ساخته شد اين است كه يك بنده خدايي فوت مي‌كند و دختري از او مي‌ماند و پيش از مرگ وصي خود را همين داش آكل تعيين مي‌كند. او مي‌ميرد و داش آكل پاشنه گيوه را ور مي‌كشد و مو به مو مفاد وصيتنامه را با امانت و دقت لازم انجام مي‌دهد. در اين ميان عاشق دختر مي‌شود ولي چون تعرض به وي نوعي خيانت به شخص متوفي محسوب مي‌شده عشق آتشين دختر را در دل نگه مي‌دارد و تنها طوطيي كه شاهد ناله‌هاي عاشقانه او در خلوت بوده سوز و گداز او را ضبط مي‌كند.

بعد هم كه كار عمل به وصيت تمام مي‌شود از اندوه زخم زبان مردم (كه اموال متوفي را حيف و ميل كرده) و به ويژه داغ عشقي كه از دختر در دل داشت قالب تهي مي‌كند و مي‌ميرد و پس از مرگ وي، دخترك از واگويه حرفهاي او در كلام طوطي، نخست بار به عشق پاك و سوزان آن جوانمرد نسبت به خود پي مي‌برد! اينها همان داشهاي محل بودند و داشهاي محل، حرمتي خاص، به ويژه براي زنان و كودكان و بزرگسالان قائل بودند، به گرفتن حق مظلوم از ظالم اهتمام داشتند، و احترام دين و شعائر مذهبي را نگه مي‌داشتند. فيلمي كه سيماي جمهوري اسلامي ايران با عنوان «شب دهم» در دهه محرم / نوروز امسال (1381 شمسي) پخش كرد، قهرمانان فيلم...

** بله، «حيدر» و «ياور»...

* كه در فيلم بازي مي‌كردند نُمادي از همين داش مشديگري در تاريخ معاصر بود كه عشق به امام حسين عليه‌السلام و نفرت از ظلم حكومت را توأمان به نمايش مي‌گذاشت و مردم هم استقبال بي‌نظير يا كم‌نظيري (نزديك به 90% مردم) از آن به عمل آوردند. علت اين استقبال باشكوه نيز آشنايي و پيوندي بود كه مردم ما هنوز در عمق وجود خود نسبت به فرهنگ عياري و جوانمردي و پهلواني حس مي‌كنند.

** اين ايستادگي تا پاي جان براي حفظ شرف و اعتقادات كجا و آن تَلَؤُنِ سياسي بعضيها كجا كه: صبح بلند مي‌شود مي‌رود در كلاسها يا كلوپهاي سياسي اين مملكت مي‌نشيند يك حرفي مي‌زند و بعد عصر مي‌آيد خدمت آقا يك چيز ديگر مي‌گويد و فردا صبح باز يك كار ديگر مي‌كند...!

* برگرديم به شعبان جعفري و خاطرات منتشر شده (و در واقع، دفاعيات) او. من يادم هست كه شعبان اين اواخر (در زمان رژيم سابق) سرهنگ افتخاري هم شده بود: «سرهنگ جعفري»! منتها، مردم ما عمدتاً او را به همان اسم مشهور و عالمگيرش: «شعبان بي‌مُخ» مي‌شناسند؛ تا جايي كه خودش هم در خاطراتش تعريف مي‌كند زماني كه به اسرائيل رفته بوده و در آنجا با يك ايراني روبه‌رو مي‌شود.

فرد ايراني مزبور كه شعبان را از روي قيافه نمي‌شناخته مي‌گويد:‌ ما در ايران فقط يك شعبان بي‌مخي را مي‌شناختيم...! كه شعبان مي‌گويد من ديدم اوضاع خوب نيست و لذا وسط صحبتهايش به بهانه اينكه كار دارم و عجله دارم، زدم به چاك و در رفتم! و بعد طرف فهميده بود كه من همان شعبان جعفري هستم و با من دوست شد!12

به هر روي، شعبان در خاطرات خود، شايد در اثر حقارت و حسادت فروخفته‌اي كه نسبت به طيب داشته، برخورد موذيانه‌اي با او دارد. از يك سو، درگيري طيب با رژيم را ناشي از مسئله فروش موز و اينها مي‌شمارد، كه خوب، شما توضيحات راهگشايي درباره علت واقعي درگيري طيب با شاه داديد. از سوي ديگر، كوشش مي‌كند طيب را، به اصطلاح، نمك‌گير خود نشان دهد و مي‌گويد من به گردن طيب حق دارم و بر ضد او و يارانش نزد فرمانداري نظامي و رئيس شهرباني (اويسي و نصيري) حرف نزدم و حتي از يارانش كه باشگاه مرا در 15 خرداد آتش زده بودند وساطت كردم و طيب از من تشكر كرد... . آيا، به راستي، طيب براي شعبان بهايي قائل بود؟

** خير، اصلاً براي طيب عار بود كه به شعبان رو بزند و براي وي هيچ بهايي قائل نبود، هيچ! ماجراي برخورد تند طيب با شعبان در اتحاديه صنف قهوه‌چي را برايتان توضيح دادم. اصلاً عارش مي‌آمد او را همرديف شعبان قرار دهند! خدمت شما عرض كنم كه، نه تنها طيب، اصولاً عامه كساني كه دستي در ورزش داشتند و شعبان را هم مي‌شناختند و از وابستگي آشكار او به شاه و دستگاه فاسد پهلوي مطلع بودند، اعتقاد داشتند كه شعبان را اصلاً نبايد به گود راه داد. مي‌گفتند او آلوده است و به درد گود ورزش نمي‌خورد. اصلاً بيخود مي‌گويد ورزشكارم! افكار عامه به آنهايي هم كه با شعبان دمخور بودند و همراه او آن نمايشهاي مضحك (از قبيل تملق به شاه و كول گرفتن هنرپيشه‌ها و...) را انجام مي‌دادند هيچ بهايي نمي‌داد.

مي‌گفت: «آقا، اينها يك مشت اوباش يا سوءاستفاده‌چي و بهره‌بردار هستند كه آبروي ورزش را از بين مي‌برند. اينها مردانگي ندارند». يك روز كسي به حاج جواد حاج حسن در ميدان سبزي بي‌احترامي كرد. بعد آقايي آمد به او گفت:‌ «چرا او را نزدي؟‌ تو كه مي‌توانستي بزنيش». گفت: «اگر مي‌زدمش، بزرگ مي‌شد! مي‌رفت مي‌گفت من از حاج جواد، كتك خوردم»! شعبان و نوچه‌هايش هم در اين حد بودند؛ كسي به آنها بها نمي‌داد. اگر مدارايي هم مي‌كردند به دليل اين بود كه از آزار و انتقام دستگاه، كه از شعبان پشتيباني مي‌كرد، مي‌ترسيدند. و اگر مي‌بينيد طيب – پيش از توبه و تنبه كلي‌اش – جلو او مي‌ايستاد به اين دليل بود كه همان قدرتي را كه از شعبان حمايت مي‌كرد، به نحوي پشت سر خود مي‌ديد مضافاً اينكه مردم هم حامي او بودند. لذا دليلي براي ترس و مداراي با شعبان نمي‌ديد و اگر پايش مي‌افتاد، بي‌پروا، آبروي او را مي‌ريخت.

به قول يك عده‌اي، شعبان وقتي به بعضي زورخانه‌هاي پايين شهر مي‌رفت اصلاً به او احترام نمي‌گذاشتند كه لنگ بگذارند جلوش تا لخت بشود. زماني كه من گزارشهاي تربيت بدني را مي‌خواندم به چيزهاي عجيبي برخوردم. بعضي اصلاً نمي‌گذاشتند ورزش باستاني رونق پيدا كند به هواي همين اين! چون در ورزش باستاني رسم است در ماه مبارك رمضان، بعد از اينكه افطار و سحري و اينها صرف مي‌شد، از اين محل به آن محل به ديدن هم مي‌رفتند. در اين بين، اصلاً سراغ باشگاه جعفريه نمي‌رفتند، به هيچ‌وجه من الوجوه! جاي ديگر مي‌رفتند ولي آنجا نمي‌رفتند. مي‌گفتند: آنجايي كه مديرش زنهاي نامحرم را برده لخت روي دوش ورزشكارها نشانده اصلا ورزشخانه نيست!

* حتي ورزشكاران و بازيكنهاي رشته‌هاي جديد مثل واليبال و بسكتبال هم اين سنخ كارها را انجام نمي‌دادند. يعني از ديدگاه جامعه، آن ورزشكار و بازيكن تيم ملي، هاله‌اي از قداست و حجب و حيا گرد صورتش وجود داشت و از او هرگز انتظار آلودگي و اين حرفها نمي‌رفت. يعني اگر يك بازيكن تيم ملي مثلاً با فاحشه‌ها رابطه برقرار مي‌كرد، جامعه او را پس مي‌زد و متقابلاً امثال تختي، با صفا و پاكي و وارستگي خاصي كه داشتند، مورد استقبال شديد قرار مي‌گرفتند.

** قربان، من صريح به شما بگويم، ما تيم بسكتبال را از اينجا برديم خوزستان. شب عيد بود و قرار بود با تيم آبادان مسابقه بدهند. يك آقايي، كه قهرمان ملي بسكتبال بود و خيلي هم خوب بازي مي‌كرد بيرون رفته بود و شب دير آمد. من در آسايشگاه خوابيده بودم. حسين جبارزاده، كه با من همكاري مي‌كرد، گفت: شاه‌حسيني، فلاني آمد. گفتم:‌ بلندشو، چمدانش را بده دستش همين شبانه برود! گفت: شاه‌حسيني! من جرئت نمي‌كنم. گفتم: نه، تو اين كار را بكن، من هم، اگر ديدي بحراني پيش آمد، هستم. بلند شد ساعت يك نصف شب چمدانش را به دستش داد و فرستاد برود.

چرا؟ چون شب دير آمده بود! سر ساعت 10 همه بايد در آسايشگاه مي‌بودند و او سر وقت نيامده بود. حتي در رشته بوكس بچه‌ها جلو هم لخت نمي‌شدند. بايد از هم جدا مي‌شدند و دور از هم لباسشان را درمي‌آوردند و لباس ورزشي مي‌پوشيدند، بعد مي‌آمدند به زمين ورزش. اين قيود و احترامات در ورزشهاي فرنگي هم بود. يك مقداري اينها اذيت كردند و متأسفانه آن اخلاق و آن معنويت و آن دانش و آن سنتها و ارزشها را از بين بردند. مگر ورزش باستاني رقص بوده كه بيايند از ريتمهاي رقص‌آور استفاده كنند؛ شعرها را اين‌طوري با آهنگهاي كذايي بخوانند؟! ورزش باستاني اشعاري دارد؛ خواندن و دم گرفتن مولا علي مولا علي... با حالتهاي رقص‌آور، بچگانه است! زورخانه، اشعار حماسي دارد و بعد هم ضرب مي‌گيرند، اما نه با اين ريتمهايي كه مثلاً مَهَستي خوانده و من هم مثل او بخوانم! نه! شعرهاي ورزش باستاني، در واقع از سنخ همان اشعاري است كه در جنگهاي صدر اسلام مي‌خواندند و هلهله مي‌كشيدند و براي رزم با دشمن افراد را تهييج و ترغيب مي‌كرد؛ منتها آنجا به عربي مي‌خواندند و اينجا به فارسي.

هر كدام از اين حركات كه در ورزش باستاني وجود دارد، يك فلسفه‌اي داشته كه عمدتاً براي پرورش جسم و روح بوده و هست؛ مثلاً اينكه مي‌گويد: «ميل» بگيرد، براي آن است كه آن موقع گُرز بوده و مي‌خواستند بازوان فرد قوي باشد. يا اگر مي‌گفتند: «آقا، شما بايد حتماً بروي سنگ بگيري» براي آن است كه سنگ گرفتن يك حركت ورزشي است كه انجام مي‌دهند تا هم نَفَسِ افراد زياد شود و هم گردش در كمر او خوب بشود و هم بتواند خوب زره بپوشد. چرخ زدن نيز براي اين بود كه هنگام حركت سريع به چپ و راست، دچار سرگيجه نشوند... . همه اينها فلسفه و فرهنگي خاص و دقيق داشته، و فرهنگش فرهنگ رقص و آواز نبوده است. سلام مي‌دهد مي‌چرخد! اينها بازي است كه در مي‌آورند. آن احترامات، و آن اخلاق و رفتارش محال بود اجازه دهد يك كوچك‌تر جلوتر از بزرگ‌تر راه برود. يا كسي كه مي‌خواست وارد گود بشود حتماً بايد صورتش مو درآورده و به اصطلاح، ريش داشته باشد. اگر موي صورتش درنيامده بود توي گود راهش نمي‌دادند؛

مي‌گفتند: نه، اين هنوز وقتش نشده كه بالا تنه‌اش را كسي ببيند. و به يُمن رعايت همين سنتها بود كه خاك گود را برمي‌داشتند و به آن تبرك مي‌جستند و از آن طلب شفا مي‌كردند. در گذشته چنين بوده و حالا برداشته‌اند به اين صورتها درآورده‌اند. اين مشكلاتي است كه ما داريم و بايد خداوند تفضل بكند تا برطرف شود و ما يواش يواش برگرديم حقيقت را ببينيم. سابق بر اين، در عالم ورزش – چه در كشتي و چه در ورزشهاي ديگر – اول، اخلاق حكومت مي‌كرد، بعد چيزهاي ديگر در مدنظر بود. و ما بايد بكوشيم آن اصل را در همه ابعاد زندگي احيا و تقويت كنيم.

* از شما بابت وقتي كه براي مصاحبه در اختيار ما گذاشتيد بسيار متشكريم.

** من هم از شما بسيار متشكرم و برايتان در راه كشف حقايق تاريخي، از خداوند طلب توفيق مي‌كنم.

نام:
ایمیل:
نظر: