دکترین شوک و بهت
آمریکاییها همواره در اندیشهپردازی نظامی، بویژه در سطح استراتژی نظامی و عملیاتی، چندان موفق نبودهاند (البته به جز مباحث مربوط به قدرت هستهای و تئوریهای برآمده از آن، و تا حدودی، مباحث شورش و ضدشورش، که آن هم به دلیل سابقه طولانیتر آنها از نظر درگیری با نهضتهای آزادیبخش و ضداستعماری است). به یک تعبیر، آنها اغلب شبیه غولی با عضلات نیرومند و مغزی کوچک بودهاند، که به دلیل سهولت حل مشکلات خود با زور، چندان نیازی به استفاده از فکر خود احساس نکردهاند.
اگر بپذیریم که دو مؤلفه اصلی قدرت نظامی آتش و حرکت (و یا به بیان استراتژیک، قدرت انهدام و توان مانور) است، دو دغدغه اصلی اندیشه نظامی نیز عبارت خواهد بود از یافتن بیشترین و دقیقترین قدرت انهدام، و چگونگی قرار دادن این قدرت، در موقعیتی که بهینهترین نتیجه را در رقابت نظامی با حریف به بار آورد. به طور معمول، در طول تاریخ جنگها، ارتشی که برتری قابل توجهی از نظر قدرت انهدامی، نسبت به حریف داشته، کمتر نیازی به اندیشیدن جدی درباره استفاده بهینه از این قدرت احساس کرده و به همین دلیل، از عنصر مانور غافل مانده است. دلیل ضعف مباحث استراتژی عملیاتی در ادبیات نظامی آمریکاییها در سه دهه اخیر، نتیجه همین واقعیت است.
دهه 1970 میلادی، اولین تفکرات استراتژیک آمریکاییها در سطح متعارف نظامی – عملیاتی شروع شد. در این دهه، آمریکاییها پس از دورهای چالش با تهدید نظامی روسها نسبت به اروپای غربی، به تولید و توسعه سلاحهای هدایتشونده دقیق (که از جمله اولین محصولات آن، موشک ضدزره تاو بود) روی آوردند، تا شاید به مدد آنها بتوانند با حمله احتمالی ستونهای زرهی سنگین روسها مقابله کنند.
حاصل ترکیب این سلاحها با نیروی هوایی (که وظیفه اصلی انهدام نیروهای مهاجم، بویژه در عقبه دشمن را برعهده میگرفت) و اندیشهپردازی درباره چگونگی به کارگیری مؤثر آنها، پیدایش دکترینهایی مانند "حمله به نیروهای دنبال پشتیبان" و "نبرد هوا – زمینی" بود. بر روی زمین نیز بر مفاهیمی مانند "جنگ مانوری"، "سرعت عملیاتی" و "انعطافپذیری عملیاتی" تأکید شد. جنگ اول آمریکا و عراق نیز فرصتی را فراهم آورد تا این دکترینها آزمایش شود و تصویر موفقیتآمیزی ارائه دهند.
بعد از جنگ اول آمریکا و عراق، تکامل ایدههای یاد شده به صورت دکترین "نیروی قاطع یا خردکننده" مورد پذیرش رسمی ارتش آمریکا قرار گرفت. این دکترین بر مزیتهای نسبی آمریکا در ابعاد تحرک استراتژیک، تقدم در تعیین موقعیت استقرار2، تکنولوژی، آموزش، سیستمهای نظامی یکپارچه در صحنه، و بهرهگیری از همه اینها برای کسب برتری و پاسخگویی کم تلفات و پرخسارت به دشمن تأکید میکرد (البته این مباحث، اول بار در دوره ریگان مطرح شد).
در کنار این دکترین مصوب، دو تفکر دکترینی دیگر نیز در این دوره شکل گرفتند، که هسته اصلی اندیشهورانه آنها، تا حدودی شبیه یکدیگر بود. تفکر دکترینی اول، که هماهنگی قابل توجهی نیز (حداقل از نظر برآیند کلی، که عبارت بود از تأکید بر نیروی زمینی و تفنگداران دریایی، و همچنین جنگ زمینی) با دکترین مصوب داشت، متعلق به گروهی از تحلیلگران انتقادی پنتاگون بود که شخصیت محوری آنها را جان بوید، نظریهپرداز معروف جنگ هوایی و صاحب نظریه معروف "اودا"3 تشکیل میداد.
بوید در ضمن تدریس خود در دانشگاه جنگ آمریکا، که مباحث آن بعدها در کتابی با عنوان "الگوهای ستیزه" منتشر شد، با تکیه بر تجارب خود از نبردهای هوایی در جنگ کره، تلاش کرد تا رفتار جنگی انسان را با یک چرخه چهار مرحلهای، شامل "مشاهده، جهتگیری، تصمیم و اقدام" تجزیه و تحلیل کند. بر این اساس، او مدعی شد که فرمانده موفق، کسی است که آنچنان با مهارت از عهده انجام این کار برآید، که باعث اختلاف در این فرایند در نزد دشمن شود، چون فرمانده حریف نیز باید همین چرخه را طی کند. بنابراین، هدایت جنگ، چیزی جز رقابت دو چرخه با یکدیگر نیست.
بوید همچنین با ارائه یک گونهشناسی تحولی از جنگها، آنها را به چهار دسته تقسیم کرد. جنگهای دسته اول (یا نسل اول) در اوایل قرن هیجدهم میلادی، مظهر تاکتیک خط و ستون نظامی بودند. این تاکتیک، بیشتر واکنشی به عامل تحول تکنولوژیک بود و هدف اصلی آن، متمرکز کردن قدرت آتش بود. جنگهای نسل دوم در مرحلهای انتقالی از قرن نوزدهم به بیستم، نیز انگیزهای تکنولوژیک داشتهاند، اما تحت شرایطی دیگر، قدرت آتش متمرکز در پرتو سلاحهای جدید (مانند توپخانه دوربرد و مسلسل) جای نیروهای متمرکز را گرفت.
جنگ نسل سوم به وسیله آلمان در جنگ جهانی اول به اجرا درآمد. آلمان به دلیل ضعف سنتی پشت جبهه، تاکتیک تازهای ابداع کرد که در واقع اولین تاکتیک غیرخطی در تاریخ جنگ بود و اساس آن را تحرک، و نه فرسایش دشمن، تشکیل میداد. در جنگ جهانی دوم، هیتلر این حرکت را گامی دیگر به پیش برد و با تمرکز بر تانک، جهشی به سوی جنگ برقآسا به وجود آمد. در این نوع جنگها، تصمیمات عملیاتی به جای عامل جنگ، عنصر زمان را مدنظر قرار میداد.
پس از آن، راه برای جنگ نسل چهارم هموار شد. مشخصه اصلی جنگ نسل چهارمی، باز و گسترده بودن میدان جنگ است که اصولا همه جامعه دشمن را دربرمیگیرد؛ اهمیت گروههای کوچک رزمنده بالا میرود، که این امر به نوبه خود، فرماندهان رده بالا را وادار با انعطاف عملیاتی زیادی میکند و در عین حال، ارزش تدارکات متمرکز کاهش مییابد. (Body, 1998)
مطابق این نظریه، آنچه اکنون بیش از پیش اهمیت دارد، قابلیتی است که بتوان به تنهایی و بدون کمک دیگران، دوام آورد. اکنون دیگر دورانی که کثرت نیروها یا قدرت آتش تعیینکننده بود گذشته است و دیگر لازم نیست که دشمن را به مدت طولانی در جنگ رودررو به طور فیزیکی منهدم کرد بلکه باید او را از درون، به ویژه با خنثی کردن هدفمندانه تکفر استراتژیکش، دچار فرسایش ساخت. (پیتر لینکه، 2003)
نظریههای بوید، اولین طرفداران خود را در میان فرماندهان و محافل تفنگداران دریایی یافت. آنها به مثابه اعضای یک طبقه نظامی سنتگرا، بیش از دیگران نسبت به قبول تکنولوژی پیشرفته (به ویژه تکنولوژی جنگ ستارگان که از دهه هشتاد بر پنتاگون حاکم شده بود) حساسیت نشان میدادند. آنها کتابهای مختلفی بر محور آرای بوید منتشر ساخته و نقطه تمرکز نوسازی نظامی پنتاگون را بر نیروهای جنگ زمینی و تفنگداران دریایی قرار دادند. کتاب "شمشیر چالاک" از جمله این آثار به شمار میرود. (Chester, 2001)
نقطه مقابل این طیف، کارشناسان تکنولوژی پیشرفته پنتاگون هستند که با نیروی هوایی آمریکا متحد شده بودند. (برای مثال ر.ک: Smith, 1999; Warden, 1995). آنها در تلاش برای بیاعتبار کردن نقش محوری نیروی زمینی (که در جنگ سال 1991 آمریکا با عراق نیز تقویت شده بود) کارآیی عملیاتهای کالین پاول، رئیس ستاد آن زمان را که براساس تمرکز نیروها انجام میشد، مورد انتقاد قرار دادند و مدعی شدند که اگر در ماه فوریه سال 1991، ضربات دقیق و حساب شده هوایی بر نقاط حساس نظامی و سیاسی بغداد وارد شده بود، برکناری قطعی صدام از قدرت، امکانپذیر بود (Huss, 1999).
مخالفان پاول با بهرهگیری از این پس زمینه، تئوری جنگی بوید را نیز از آن خود کردند، لیکن هسته اصلی این تئوری در دست آنها تغییر ماهیت یافت به گونهای که مدعی شدند، کسی در جنگهای آینده پیروز میشود که این چرخه را با سرعتی بیش از دیگران طی کند و این امر نیز بستگی به آن دارد که، چه کسی مدرنترین ادوات جنگ را در اختیار داشته باشد. (لینکه، 2003)
احتمالا بارزترین اثر علمی منتشر شده این طیف، گزارش "شوک و بهت: دستیابی به سلطه سریع" نوشته اولمان و همکارانش باشد، که حاصل کار تحقیقاتی این تیم بود و در سال 1996 منتشر شد؛ این کتاب مفاهیمی مانند "شوک و بهت" و "استراتژی سلطه سریع" را در ادبیات استراتژیک رایج کرد. مطابق این کتاب، هدف سلطه سریع، تأثیرگذاری بر اراده، درک و برداشت دشمن، به منظور تطبیق با، یا پاسخگویی به مقاصد سیاست استراتژیک ما، از طریق تحمیل رژیم شوک و بهت به اوست. بدیهی است که انهدام، شکست و خنثیسازی قابلیت نظامی حریف نیز از عناصر ضروری و اساسی [این دکترین] به شمار میآید.
با این حال، در اینجا، هدف به کارگیری طیفی از قابلیتها به منظور ایجاد شوک و بهت کافی، و بدینترتیب، ناتوانسازی حریف است. این بدان معنی است که باید تأثیرگذاری روانی و فیزیکی [با هم] انجام شود. بنابراین، سلطه سریع، فراتر از نیروی قاطع و آگاهی سلطه عملیاتی، قابلیتی را ایجاد میکند که میتواند به طور مؤثرتر و کارآیی بیشتر، با ناتوانسازی حریف، اهداف سیاسی و نظامی را محقق سازد. (Ulman & Wade, 1996, p.4)
از نظر تئوریپردازان این استراتژی، در دکترین سلطه سریع، منظور از سرعت، توانایی انجام حرکت سریع قبل از نشان دادن واکنش توسط دشمن است. این مفهوم به تمامی طیف ستیزه، از استقرار پیش از جنگ [نیروها] گرفته، تا همه مراحل نبرد و حل و فصل منازعه قابل اطلاق است. سلطه نیز به معنای توانایی تأثیرگذاری و تسلط بر اراده حریف، از نظر فیزیکی و روانی است. سلطه فیزیکی شامل توانایی انهدام، خلع سلاح، مختلسازی4، خنثیسازی و ناتوانسازی است.
سلطه روانی به معنای توانایی تخریب، در هم شکستن و خنثیسازی اراده مقاومت حریف است؛ به بیان دیگر، متقاعد ساختن حریف به پذیرش شرایط و اهداف ما بدون استفاده از زور است. در اینجا، هدف، اراده، برداشت و درک حریف است. مکانیزم اصلی دستیابی به سلطه روانی، تحمیل شرایط بسندهای از شوک و بهت بر دشمن برای متقاعدسازی یا اجبار او به پذیرش اهداف استراتژیک و مقاصد نظامی ماست. بدینمنظور، باید از فریب، مغشوشسازی، اطلاعاتدهی غلط و جلوگیری از دستیابی به اطلاعات، احتمالا در سطح گسترده استفاده کرد. (Ulman & Wade, Ibid)
منظور اصلی استراتژی سلطه سریع، تحمیل سطح ویرانگری از شوک و بهت، با سرعت کافی (یا در یک لحظه) به حریف، برای خنثیسازی اراده اوست. به بیان روشنتر، سلطه سریع، کنترل محیط را در دست گرفته و برداشت و درک حریف از رویدادها را خنثی کرده و یا دچار اضافهبار میسازد، به گونهای که دشمن توانایی مقاومت در سطوح تاکتیکی و استراتژیک را از دست میدهد. حریف به طور کلی ناتوان شده و در برابر اقدامات ما آسیبپذیر خواهد گشت. [البته] سلاحهای غیرکشنده نیز تا جایی که برای این منظور مفید باشند، در استعداد لازم برای عملیات شوک و رعب و استراتژی سلطه سریع وارد خواهند شد.
از نظر تئوریک، حجم شوک و بهتی که استراتژی سلطه سریع به دنبال اعمال آن است (در موارد حاد) معادل غیراتمی تأثیر سلاحهای اتمی فروریخته شده بر هیروشیما و ناکازاکی است. ژاپنیها تا پیش از به کارگیری بمبهای اتمی، برای انجام عملیاتهای انتحاری آماده شده بودند. تأثیر این بمبها به گونهای بود که توانست از طریق تحمیل یک رژیم شوک و بهت، ذهنیت شهروندان معمولی ژاپن و دیدگاه رهبران آن را تغییر دهد (Elmer, 2003). خیلی ساده، ژاپنیها نمیتوانستند قدرت انهدامیای را که تنها یک هواپیما به همراه آورده بود، درک کنند. این عدم درک، وضعیتی از بهت را ایجاد کرد.
اولمان و وید معتقدند که قدرت انقلابی نهفته در ترکیب تکنولوژیهای موجود با دکترین جدید، میتوانند همانند بمبهای هستهای، سیستمی را ایجاد کند که همان سطح از شوک و بهت را به همراه بیاورد. در بسیاری از موارد، لازم نیست که برای ایجاد شوک و بهت، انهدام کاملی توسط سلاحهای هستهای یا تکنولوژیهای متعارف پیشرفته انجام شود، بلکه صرفا تهدید حریف به انجام چنین کاری، اثر لازم را خواهد داشت.
تئوریپردازان شوک و بهت سعی کردهاند با مقایسه این دکترین با دکترین مصوب (دکترین نیروی قاطع)، درک بهتری از استراتژی پیشنهادی خود ارائه کنند. این مقایسه در هفت محور انجام شده است: هدف، کاربرد نیرو، اندازه نیرو، دامنه، سرعت، تلفات، و تکنیک. از نظر هدف، سرعت به معنای در اختیار گرفتن بعد زمانی است – سریعتر از حریف حرکت کردن، در درون چرخه تصمیمگیری او عمل کردن، و ستیزه را در مدت زمان کوتاهی حل و فصل کردن. سلطه نیز به معنای توانایی کنترل فراگیر اوضاع است.
سلطه سریع باید همه جانبه باشد. این امر مستلزم وجود وسایلی برای پیشبینی همه حرکتهای مخالف و مقابله با آنهاست. این شامل توانایی محرومسازی حریف از ارزشهای حیاتی، و انتقال پیام اشتباهناپذیری به او مبنی بر اینکه اطاعت بیقید و شرط، تنها راه موجود است، میشود. شوک و بهت، چیزی بیش از کاربرد مستقیم نیروست و این به معنای کنترل محیط و تسلط بر همه سطوح فعالیتهای حریف، به منظور تأثیرگذاری بر اراده، برداشت و درک او میباشد.
چنین کنترلی شامل ابزارهای ارتباطات، حمل و نقل، تولید غذا، تأمین آب، و دیگر ابعاد زیرساختهای او، همچنین جلوگیری از نشان دادن واکنش نظامی توسط او میباشد. فریب، اطلاعاتدهی غلط، و قطع اطلاعات، اجزای کلیدی این تهاجم به اراده و درک حریف را تشکیل میدهند.
تسلط فراگیری که با سرعت فوقالعاده و در همه سطوح تاکتیکی، استراتژیک و سیاسی به دست آمده باشد، اراده مقاومت را در هم خواهد شکست. هدف از سلطه سریع آن است که قدرت خود را با چنان کوبندگیای به کار ببریم که حتی نیرومندترین ارادهها نیز مبهوت5 شوند. سلطه سریع به تسلطی آنچنان کامل، و پیروزیای آنقدر سریع منجر میشود که تلفات مادی و انسانی حریف، در عین آنکه به نسبت سبک است، پیامی غیرقابل اشتباه به او منتقل خواهد ساخت که مقاومت بیهوده است. (Ulman & Wade, 1996)
در مقابل، دکترین نیروی قاطع به معنای به میدان آوردن نیرویی است که بتواند برتری را تأمین کند. قاطع به معنای استفاده از نیرو در سطحی است که احتمال هرگونه اشتباهی را از بین ببرد. این اصطلاح به معنای رهیافت سنتی فرسایشی و "نیرو در برابر نیرو"6 است. این مفهوم فنون روانشناختی و سایر تکنیکهای تحمیل آسیب به حریف به منظور تقویت کاربرد نیرو را فراموش نمیکند؛ چنین فنونی در همه جنگها در طول تاریخ استفاده شدهاند.
اما این ابزارهای غیرمخرب، همواره نقش کمکی داشتهاند. نیروی نظامی به شکلی خالصتر استفاده شده و بیشتر علیه قابلیتهای نظامی حریف هدفگیری میشود. زمان همیشه عنصری اساسی محسوب نمیشود. همچنان که در عملیات طوفان صحرا و سپر صحرا مشاهده شد، زمان زیادی صرف میشود تا نیروی خردکننده فراهم آید. این اسراف زمانی، همیشه امکانپذیر نیست. اولمان و وید، این تفاوتها را در جدول خلاصه کردهاند.
کاربرد و آزمون تئوری در صحنه عمل
جنگ دوم آمریکا علیه عراق، آزمایشگاهی برای به آزمون کشیدن تجهیزات، تسلیحات، آموزشهای نظامی، نوآوریهای سازمانی، و از همه مهمتر، دکترین شوک و بهت در عرصه عمل بود. برای بررسی این آزمون، ارتباط بین دکترین شوک و بهت با جنگ سلطه را در سه بخش میتوان جستجو کرد. این سه بخش عبارتاند از: حوزه طرحریزی جنگی و مجموعه مباحث و ایدههایی که برای پیشبرد جنگ مطابق این استراتژی مطرح شدهاند، حوزه توانمندی و فراهم آوردن استعداد نظامی متناسب با اجرای دکترین یاد شده، و حوزه اجرایی عملیات جنگی و میزان انطباق فرایند هدایت جنگ با دکترین شوک و بهت.
روند طرحریزی جنگی برای اجرای جنگ سلطه، شاهد رقابت بین دو ایده جنگی بود که اصطلاحا به دکترین پاول و دکترین رامسفلد مشهور شده بود. دکترین پاول، در واقع، چیزی نبود مگر همان دکترین نیروی قاطع که شرح آن در بخش قبلی مقاله حاضر آمد؛ براساس این دکترین، پاول در زمان ریاست خود بر ستاد فرماندهی مشترک ارتش آمریکا، معتقد بود که این کشور برای ورود به هر جنگی باید نیروی انبوه و خردکنندهای را به کار گیرد.
در آستانه جنگ دوم آمریکا و عراق، میراثداران این تفکر در پنتاگون، طرحریزان محافظهکار خوانده میشدند، که در رأس آنها، ژنرال تامی فرانکس قرار داشت و معتقد بود که ارتش آمریکا باید نیروی زمینی بزرگی را در صحنه متمرکز سازد تا بتواند تأثیرات روانی لازم را برای دستیابی به پیروزی قطعی فراهم آورد.
تفکر رقیب دکترین یاد شده که عمدتا از سوی وزیر دفاع، دونالد رامسفلد، حمایت میشد، معتقد بود که تکنولوژی نظامی توسعه یافته و آزمایش شده در یک دهه اخیر (بویژه در کوزوو و افغانستان)، آنقدر قابلیت دارد که بتوان به آن اتکا کرد؛7 پیروزی نظامی در جنگ با عراق را میتوان با آتش دقیق هدایتشونده از دور (تقریباً به طور انحصاری از طریق هوا) به دست آورد؛ این آتش خسارتهای بسیار زیادی را بر آماج کلیدی عراقیها، شبانهروز وارد خواهد ساخت (War Strategies, 2003). تفکر مورد بحث، در واقع، همان دکترین شوک و بهت بود و از نیرویی کوچک و متحرک حمایت میکرد که در سایه آتش هوایی پیشروی کند و از شوک روانی حاصل از انهدام تسلیحات عراقی بهرهبرداری نماید. (Ben-Israel, 2003)
با توجه به حاکمیت رامسفلد و حامیان دکترین شوک و بهت بر وزارت دفاع، به نظر میرسید که ارتش آمریکا از این دکترین برای طرحریزی و اجرای عملیات جنگی استفاده کند. دان پلش، پژوهشگر مؤسسه نیروهای متحد سلطنتی، در فوریه سال 2003 نوشت، رامسفلد اعلام کرده است که دوره عقاید نظامی قدیمی که بر تصرف زمین به وسیله تانک تأکید دارند، به سر آمده است و بدینترتیب، وی دکترین پاول را به نفع رویکرد ماجراجویانهای کنار گذاشت (Don Plesch, 2003).
اندکی پیش از شروع جنگ نیز، دو تن از تحلیلگران روزنامه نیویورک تایمز خبر دادند که رامسفلد به طراحان جنگی توصیه کرده است که رویکردهای خلاقانهتر از قبل برگزینند، از مزیتهای تکنولوژی پیشرفته بهره بگیرند و از عنصر غافلگیری و چالاکی استفاده کنند. به نوشته این تحلیلگران، در حالی که ژنرالهای پنتاگون خواهان اعزام حداقل چهار لشکر زرهی به صحنه جنگ عراق هستند، رامسفلد بر کاهش نیروهای زمینی شرکتکننده در حمله تأکید دارد (Thomas & Barry, 7 April 2003).
با این حال، به نظر میرسد که طرح جنگی نهایی، حاصل سازش نسبی میان دو تفکر بود. پیروزی باید عمدتا از طریق هوا به دست میآمد، منتهی پس از اینکه نیروی زمینی نسبتا بزرگی که همزمان با حملات هوایی، از دو محور وارد عراق میشدند (از کویت و ترکیه)، در منطقه مستقر شود (Dan Plesch, 2003). طرح جنگی اولیه به وسیله افسران پنتاگون آماده شد و سپس رامسفلد و فرانکس به بازنگری آن پرداختند (Donnelly, 2002).
آنها چهار لشکر زرهی را به سه لشکر تبدیل کردند، همراه با لشکر سوم مکانیزه و لشکر یکم تفنگداران. به اینها باید لشکر 101 هجوم هوایی و لشکر 82 هوابرد را افزود که بر روی هم، حدود بیست و چهار هزار سرباز را برای انجام عملیات هلیبرد و حمله به وسیله هلیکوپتر آموزش دیده بودند، دربرمیگرفتند و عنصر تحرک را تأمین میکردند. علاوه بر اینها، لشکر چهارم مکانیزه در طرح قرار گرفت. این لشکر سی و هفت هزار نیرو داشت که در میان آنها، بیش از صد نفر مهندس تانک و پلسازی حضور داشتند.
"نیروی ویژه اسب آهنی"، نامی که به این لشکر داده بودند، اولین لشکر دیجیتال کامپیوتری شده به شمار میآمد و از جمله مزایای آن، نصب سیستم موقعیتیاب جهانی (GPS) بر روی تمام خودروهایش بود، که تصویر موقعیت هر خودرو را بر روی زمین ارائه میکرد. این بدان معنی بود که ارتش آمریکا دیگر نسبت به مورد هدف قرارگیری اشتباهی نیروهای خود به وسیله نیروی هوایی نگرانی نداشت.
سرانجام باید به لشکر چهارم پیاده اشاره کرد، که قرار بود از خاک ترکیه وارد کردستان عراق شود، اما هنگامی که ترکها اجازه حمله از خاک خود به عراق ندادند، از عملیات حذف و بعدها از طریق کویت وارد صحنه شد. حاصل طرح جنگی نهایی، ترکیب نیرویی شد که موازنه آن با ترتیب نیروی عراق را میتوان در جداولی که در پی میآید، مشاهده کرد.
همچنانکه از مقایسه بین دو جدول برمیآید، به رغم سازش ظاهری میان دو تفکر جنگی، غلبه بارز دکترین تکنولوژیمدار، شوک و بهت مشاهده میشود. افزون بر آن، مطابق نظر تحلیلگران، حداقل تا سیام فوریه سال 2003 (یعنی حدود سه هفته پیش از شروع حمله)، هنوز نیروی زمینی کافی برای عملیات گسترده، از آلمان به سوی کویت حرکت نکرده بود و بیشتر نیروهایی را که رامسفلد در ماه ژانویه، خبر از شرکت آنها در جنگ آینده داده بود، در پادگانهای مبدأ مستقر بودند. از نظر آنها، بخشی از دلایل این امر، آن بود که رامسفلد اعتقاد راسخی داشت مبنی بر اینکه تنها با نیروی زمینی اندکی (و با تکیه اصلی بر نیروی هوایی) میتوان به پیروزی دست یافت. (دلیل دیگر، آن بود که هنوز در پنتاگون اختلافنظر بر سر چگونگی اجرای جنگ باقی بود).
از نظر رامسفلد، شلیک هزاران بمب و موشک هدایتشونده دقیق و فرود آمدن نیروها در اطراف و داخل بغداد، محور اصلی طرح جنگی را تشکیل میداد. چنین حملهای میتوانست شکل عملیات "تعویض سر"8 را به خود بگیرد، که در جریان آن، صدام کشته یا مجبور به فرار میشد. سپس، فردی از میان مقامات رژیم بعث به جای صدام گماشته میشد و حزب بعث را نیز منحل میکرد (Parker, 2003). این برنامه باعث میشد که نظم حفظ شده و از بروز جنگ داخلی بین ارتش عراق از یکسو و نیروهای کرد در شمال و نیروهای شیعه در جنوب از سوی دیگر، جلوگیری شود.9
مطابق این طرح، نیروهای آمریکایی میتوانستند پایگاههای هوایی ارتش عراق را تصرف کرده و ظرف چندساعت، آنها را برای حمل صدها تانک و هزاران نیرو آماده کنند؛ به علاوه آنها چند پایگاه را در کردستان، از قبل آماده کرده بودند. نیروی هوایی و نیروی زمینی آمریکا، مدتها برای انجام عملیات هوابرد یاد شده تمرین کرده بودند. از زمان جنگ اول آمریکا و عراق به بعد، آمریکا با استفاده از هواپیماهای سی-17 (که برای پرواز در فرودگاههای باند کوتاه و ناهموار طراحی شده است) توانایی انتقال هوایی واحدهای تانک را چند برابر تقویت کرده بود.
عملیات هوابرد باید تانکها را با استفاده از هواپیماهای حمل و نقل به فرودگاه صدام حسین انتقال میداد و تانکها باید از آنجا مستقیما به سوی مرکز بغداد به حرکت درمیآمدند (West, 2004). همزمان با انجام عملیات تعویض سر، واحدهای هلیکوپتری از سوی مرزهای اردن به سمت غرب عراق حرکت کرده و از شلیک موشکهای اسکاد به سوی اسرائیل جلوگیری میکردند؛ بمبافکنها نیز مأموریت انهدام انبارهای حاوی سلاحهای شیمیایی و بیولوژیک را برعهده میگرفتند.
براساس طرح جنگی و استعداد نظامی متناسب با آن، که در صحنه کویت گرد آمده بود، تحلیلگران وقوع جنگی را پیشبینی میکردند که با بمبارانی شدید و بیسابقه آغاز گردیده و به سقوط سریع و ناگهانی صدام منجر شود (Jefferson, 2003;Mcwethy, 2002). از جمله این تحلیلها میتوان به ادعای سرتیپ جان واردن (مدیر بخش استراتژی، دکترین و نبرد نیروهای هوایی در جنگ اول آمریکا و عراق، و طراح اصلی جنگ هوایی در آن جنگ) اشاره کرد. وی در مصاحبهای که چند ساعت پیش از آغاز جنگ انجام داد، اعلام کرد که جنگ با حمله هوایی بسیار شدیدی آغاز خواهد شد که حدود بیست و چهار تا چهل و هشت ساعت طول خواهد کشید و هدف آن، فلجسازی استراتژیک10 عراق است.
واردن هدف فلجسازی استراتژیک را چنین توصیف کرد: فلجسازی استراتژیک عبارت از وضعیتی است که در آن، دولت در سطح سیاسی یا نظامی، امکان انجام هرگونه اقدامی به منظور جبران خسارتها، تغییر طرحها، فراهم آوردن ضدحمله و یا مانند اینها را از دست میدهد. فلجسازی استراتژیک در زمانی حاصل میشود که در یک چارچوب زمانی فشرده، حوادث مختلفی رخ دهند و همه حواس ما را دچار اضافهبار سازند. (Warden, March, 19, 2003).
عملیات جنگی در ساعت 35 دقیقه بامداد روز بیستم مارس سال 2003، با حمله هوایی به بغداد شروع شد. در جریان این حمله، چهل فروند موشک کروز توماهاوک هدایتشونده به وسیله ماهواره، از کشتیهای جنگی مستقر در خلیجفارس و دریای سرخ شلیک شد (Iraq Faces …, 2003). همزمان، دو هواپیمای اف-117 استیلث نیز هر یک با دو بمب 900 کیلویی ضدتأسیسات زیرزمینی به بغداد حمله کردند.
چهل و پنج دقیقه پس از حمله، جورج بوش اعلام کرد که دستور انجام عملیات "قطع سر"11 را با هدف نابودی صدام و برخی همکاران نزدیکش صادر کرده است. بدینترتیب، معلوم شد که سیستم اطلاعاتی آمریکا مدتها تحرکات صدام را زیرنظر داشته و در زمان انجام حمله، اطمینان حاصل شده بود که صدام و پسرانش در نقطه مورد حمله حضور داشتهاند.
عملیات یاد شده، به گونهای، مصداق ایده جنگی رامسفلد در صحنه عمل، یعنی فروپاشی رژیم عراق با حداقل تلفات و حداکثر سرعت ممکن بود و آمریکاییها آنقدر به موفقیت عملیات خود اطمینان داشتند که مدتها پس از آن، همچنان شایعات مربوط به کشته شدن صدام در این حمله پخش میشد؛ این در حالی بود که ساعتی پس از حمله هوایی، صدام در تلویزیون عراق ظاهر شد و شکست عملیات را تأیید کرد. (بعدها در تاریخ هفتم آوریل نیز هواپیماهای ب-1 آمریکایی با حمله به شهرک المنصور، چهار بمب از همان نوع را پرتاب کردند، بدان امید که صدام را مورد هدف قرار دهند، اما این بار نیز به هدف نرسیدند).
متعاقب حمله فوق، امواج اصلی حملات شوک و بهت آغاز شد. ارتش آمریکا در 21 مارس، در حمله هوایی گسترده به عراق، حدود هزار و سیصد فروند موشک و بمب بر بغداد فرو ریخت. در روز 22 مارس، میزان حملات به حدود سه هزار سورتی پرواز رسید؛ حدود ششصد فروند موشک کروز (پانصد فروند موشک توماهاوک از دریا و صد فروند موشک کروز هواپایه) نیز شلیک شد.12 این حملات، هزار مورد آماج را هدف قرار داد که بخش مهمی از آنها (و از جمله، آماج روز قبل) را سیستمهای کنترل و فرماندهی، ارتباطاتی، مراکز و ساختمانهای دولتی، و از همه مهمتر، کاخهای صدام تشکیل میداد (Cordesman, April 5, 2003).
مایکل موران، تحلیلگر ام.اس.ان.بی.سی.، در تاریخ 21 مارس 2003 نوشت که ملاک اصلی انتخاب این آماج کاخهای صدام، ارزش نظامی آنها نیست، بلکه بیشتر ارزش روانی زیاد آنها برای صدام و خانوادهاش مطرح است (Moran. March, 21, 2003). منظور از ارزش روانی، تأثیری است که این بمبارانها میتوانست بر فروپاشی روانی سیستم تصمیمگیری حکومتی عراق بگذارد. به علاوه، از آنجا که کاخهای صدام نماد اقتدار حکومتی او به شمار میآمد، مورد حمله قرار گرفتن آنها و ناتوانی صدام در دفاع از این نمادها، کمک زیادی به فروپاشی تصویر اقتدار صدام در اذهان مردم عراق میکرد و انگیزههای شورش و مبارزه با رژیم بعث را تقویت مینمود.
رامسفلد پس از بمباران جمعه 21 مارس، اعلام کرد که سردرگمی در میان نیروهای عراقی رو به افزایش است؛ وضعیت رو به فروپاشی عراق، رفتار ارتش آن را تغییر خواهد داد (Barrett, 2003). اما با وجود همه بمبارانها و به رغم تحلیلهای بالا، عملیات شوک و بهت نتوانست به تأثیر قطعی موردنظر دست پیدا کند. صدام و اطرافیانش از حمله هوایی جان سالم به در بردند و در تاریخ 23 مارس 2003، معلوم شد که ارتش آمریکا هنوز نتوانسته است کنترل فرماندهی مرکزی ارتش عراق را از بین ببرد.
به علاوه، فرماندهی نیروهای آمریکایی مجبور به اعتراف شد که به رغم تمام تلاشهای نیروی هوایی ائتلاف، نیروهای عراقی آمادگی زرهی خود را در حد بالایی حفظ کرده و از ساختار کنترل و فرماندهی قابل اطمینانی برخوردار هستند (شنود عملیات عراق، 23 مارس 2003).
در واقع، همان نیروهایی که قرار بود مطابق نظر رامسفلد، رفتار خود را تغییر دهند، هنوز آنقدر روحیه خود را حفظ کرده بودند که دو گردان از آنها، با حمله به نیروهای آمریکایی در اطراف ناصریه، توانستند با قطع ارتباط بخشهایی از این نیروها با فرماندهی، چنان وحشتی در آمریکاییها ایجاد کنند که فرماندهی ارتش آمریکا در عراق مجبور شد پیشروی به سوی نجف را متوقف و چندین گردان تانک را برای حمایت از واحدهای مورد حمله اعزام کند؛ نیروی هوایی آمریکا نیز مجبور شد تا با حملاتی که حدود شش ساعت به طول کشید، عراقیها را وادار به عقبنشینی کند (شنود عملیات عراق، 24 مارس 2003).
حتی تا روز پنجم جنگ که بسیاری از اهداف تعیین شده در بغداد، بین سه تا هفت بار مورد حمله قرار گرفته بود، برآوردها حاکی از آن بود که بمباران هوایی بغداد هنوز به نتایج مطلوب نرسیده است و در ظاهر این موضوع تأثیری بر آمادگی رزمی ارتش عراق، قدرت پدافند هوایی و ساختارهای فرماندهی و کنترل ارتش این کشور نداشته است. (شنود عملیات عراق، 25 مارس 2003)
جزء زمینی استراتژی شوک و بهت نیز سرنوشتی بهتر از جزء هوایی پیدا نکرد. همچنانکه پیشتر توضیح داده شد، در دکترین رامسفلد، نیروی زمینی تنها نقش تیر خلاص را برعهده داشت و کار اصلی را باید نیروی هوایی انجام میداد. در خوشبینانهترین سناریو، نقش نیروی زمینی به عملیات نیروهای ویژه برای تصرف مناطق کلیدی و استراتژیک رژیم عراق محدود میشد (Francis & Mendenhall, 2003).
در سناریویی بیشتر بدبینانه، نیروی زمینی باید طرح مانوری را با دو فلش اصلی به اجرا درمیآورد: عمده قوای نیروی زمینی در صحرا، در امتداد ساحل رودخانه فرات پیشروی کرده و پس از رسیدن به مرکز عراق و تصرف کربلا، برای وارد کردن ضربه نهایی به بغداد حرکت میکرد؛ نیروی دوم بصره را دور میزد و از طریق ناصریه به سمت العماره حرکت، و در نتیجه، نیروهای عراق در جنوب را از بقیه ارتش عراق جدا کرده و عملا کشور را به دو صحنه تقسیم میکرد. عدم فروپاشی و دچار بهت نشدن رژیم عراق در حملات هوایی اولیه، باعث فراموشی سریع سناریوی خوشبینانه گردید.
در نتیجه، به بیان تحلیلگران شنود عملیات عراق، تمام تلاشهای ایالات متحده برای سازماندهی عملیات هوا – زمینی از طریق استفاده انحصاری از نیروی هوایی به شکست انجامید. به دلیل این شکست، در پایان چهارمین روز جنگ، تمامی واحدهای هوابرد در بین دیگر واحدهای ائتلاف پخش شدند و توسط نیروهای مهاجم برای عملیات تجسس، حمایت از نیروهای خودی و کنترل دشمن مورد استفاده قرار گرفتند. بار اصلی نبرد به دوش واحدهای پیاده نظام مکانیزه سنگین و واحدهای تانک قرار گرفت (شنود عملیات عراق، 28 مارس 2003).
ارتش آمریکا در اجرای سناریوی دوم، ابتدا موفق ظاهر شد، به گونهای که ظرف کمتر از یک هفته از شروع حمله زمینی (19 مارس)، حدود چهارصد کیلومتر به سوی کربلا پیشروی کرد (Cordesman, 2003). اما همچنانکه پیشتر توضیح داده شد، فلش دوم این سناریو، بویژه در ناصریه، دچار مشکلات جدی شد و این امر باعث گردید، آمریکاییها مجبور شوند که هم بخشی از استعداد به کارگیری شده در محور اول (که تلاش اصلی ارتش مهاجم را تشکیل میداد) را به جنوب اختصاص دهند و هم مأموریتهای جدیدی برای نیروی هوایی تعریف کنند؛ نتیجه آنکه از شدت حملات هوایی استراتژیک کاسته شد.
مجموعه مشکلات رخ داده در صحنه هوا و زمین، که با افزایش تلفات نیروهای مهاجم و طولانی شدن عملیات همراه بود، باعث شد تا امواج انتقاد از سوی مطبوعات، نظامیان بازنشسته و حتی برخی نظامیان برجسته حاضر در صحنه (مانند ژنرال والاس) متوجه طرحریزی و هدایت جنگ شود (برای مثال، رجوع شود به: Cordesman, April 2, 2003; Hoffman, 2003; Meixler, 2003; Loeb, 2003; Kaplan, 2003;).
فشار این انتقادات به حدی بود که رامسفلد با فراموش کردن مواضع و تحلیلهای گذشته خود و همکارانش در پنتاگون (برای مثال، تامی فرانکس، در جریان توجیه عملیاتی که در کابینه جنگی بوش، پیش از شروع حمله به عراق، انجام داده بود، ادعا کرده بود که «شوک و بهت هم برتری عددی عراق را خنثی خواهد کرد و هم رهبری عراق را وادار به تسلیم خواهد کرد) اعلام نمود که تلویزیون و سایر رسانهها، باعث افزایش انتظار عمومی شده و همه توقع پیدا کردهاند که شاهد بمبارانی گسترده و پیروزی سریع و قاطع باشند (Sperry, April, 3, 2003). بدینترتیب، لحن سخنان بوش و دیگر مقامات سیاسی و نظامی آمریکا تغییر کرد و جنگ کوتاه چند روزه، جای خود را به جنگی که ممکن است طولانی گردد و افراد زیادی در آن کشته شوند، داد. (مؤسسه الاهرام، 1383).
مهمتر از تغییر لحن، بازنگری در استراتژی جنگی نیروهای ائتلاف بود. ارتش آمریکا تا حد زیادی به دکترین پاول (دکترین نیروی قاطع) بازگشت و تا آخر جنگ نیز مطابق آن پیش رفت. آنچه از دکترین شوک و بهت باقی ماند، آتش سلاحهای هدایتشونده دقیق بود که به عنوان آتش پشتیبانی نزدیک هوایی مورد استفاده قرار میگرفت.
جمعبندی و نتیجهگیری
بار دیگر به سؤال محوری مقاله حاضر بازمیگردیم: آمریکا با کدام استراتژی نظامی، و با چه مفهوم سامانبخشی به تنظیم ترکیب نیرو و وزنگذاری نیروهای مختلف ارتش خود برای حمله به عراق اقدام کرد؟ در متن مقاله، با توجه به اظهارات مقامات تصمیمگیرنده و ناظران تحلیلگر، ترتیب ورود نیروها به صحنه کویت و نوع اقدامات نظامی، نشان دادیم که "شوک و بهت"، حداقل در اوایل جنگ، استراتژی سامانبخش عملیات جنگی ارتش آمریکا در عراق بوده است.
اما با این جواب، به سؤال محوری دوم میرسیم، و آن اینکه چرا استراتژی نظامی اولیه ارتش آمریکا (شوک و بهت) در حمله به عراق نتوانست به موفقیت منجر شود؟ جوابهای مختلفی به این سؤال داده شده است. اولین جواب که از سوی معتقدان جدی این دکترین ارائه شده، این است که دکترین یاد شده ناقص اجرا شده است. این عده، و از جمله اولمان، هنگامی که دکترین شوک و بهت، زیر حملات شدید منتقدین قرار گرفت، پاسخ دادند که «فهم عمومی (و احتمالا درک پنتاگون) از مفهوم شوک و بهت غلط بوده است.
مفهوم پیشنهادی ما دلالت بر حملهای 360 درجه و بدون توقف، با استفاده از همه عناصر قدرت به منظور تغییر سریع و قاطعانه رژیم دشمن دارد؛ این همان چیزی است که در جنگ حاضر رخ نداده است و این امر دو دلیل دارد: فرصت هدف قرار دادن صدام باعث تسریع شروع جنگ، پیش از آماده شدن همه عناصر نظامی شد؛ و تصمیم به توقف این حملات، برای بررسی اینکه آیا فرماندهان صدام نجنگیدن را انتخاب خواهند کرد یا خیر، باعث شد که شدت موج حمله اولیه تعدیل شود. قرائت دولت از شوک و بهت، [در واقع، نوعی] حمله هوای استراتژیک و پیشروی سریع زمینی بود. این طرح نیز رژیم صدام را بسرعت و به طور خردکنندهای سرنگون میکند، اما باعث سقوط فوری آن نمیشود.» (Ulman, 2003)
اولمان در دفاعیه دیگری، از کارآیی دکترین شوک و بهت در سطح عملیاتی دفاع کرده است. وی در این باره میگوید: «هنگامی که کانون حملات معطوف به ارتش عراق و انهدام لشکرهای عراقی (به عنوان اهداف اصلی) شد، شوک و بهت، به معنای واقعی آن، در سطح عملیاتی و تاکتیکی نمودار شد.
[در نتیجه،] ارتش عراق که خود را با مرگ یا هزیمت روبهرو میدید، به سادگی ذوب شد... نیروی مهیب ارتش ائتلاف، در واقع، شوک و بهتی را به یگانهای نظامی متعارف عراق وارد ساخت که آنها را بسرعت و به طور کامل فروپاشید... درک این نکته مهم است که چگونه چنین نیروی مهیبی حاصل آمده است و چرا آنها تا بدین حد قاطع هستند... این قدرت فوقالعاده نابودگر محصول تکنولوژی، هدفگیری، آموزش و دکترین است [اولمان با تأکید بر نقش تکنولوژی، معتقد است که] میزان سلاحهای هدایتشونده دقیق موجود در جنگ 2003، تقریبا ده برابر جنگ 1991 بود.
عملکرد، کشندگی، دقت و قابلیت اطمینان این سلاحها بسیار بیشتر بود. سیستمهای سنجیده، از ماهواره تا آواکس، جیاستار و پرندههای بدون سرنشین، توانایی مراقبتی بسیار گسترده و همه هوایی ایجاد کرده بود، که پیش از آن موجود نبود. سربازان عراقی که فکر میکردند تانکهای خود را در مقابل هرگونه آشکارسازی پنهان کردهاند، هنگامی که آن سیستمها به طور ناگهانی و غافلگیرانه، به صورت نقطهای مورد هدف قرار گرفته و منهدم میشدند، دچار شوک و بهت میگردیدند. عراقیها نمیتوانستند قدرت انهدامی ائتلاف را به سادگی درک کنند.» (Ulman, Jun 2003)
دفاعیات اولمان، به نوبه خود، انتقادات و ابهامهای بیشتری را برمیانگیزد. اولین انتقاد این است که معیار واقعی تشخیص بسنده بودن شوک وارد شده چیست و چگونه میتوان پیشبینی کرد که چه سطحی از شوک میتواند به بهت منجر شود؟ این همان اشکالی است که منتقدان تئوریک دکترین شوک و بهت به آن پرداختهاند و ما نیز در پایان جمعبندی به آن اشاره میکنیم. انتقاد دوم به دفاعیات اولمان آن است که وی با تأکید بر کارآیی این دکترین در سطح تاکتیکی، آن را در حد توجیه روشنفکرانه قدرت آتش (به بهای نادیده گرفتن عنصر مانور) فرو میکاهد.13
این درست است که عامل اصلی فروپاشی ارتش عراق، قدرت انهدامی ارتش ائتلاف (بویژه بمباران هوایی) بود، اما آیا اعتراف به این واقعیت، به معنای ضعف دکترین و اندیشهپردازی ارتش آمریکا نیست؟ مگر نه این است که معیار ارزشگذاری یک دکترین، به میزان اهمیتی است که برای عنصر مانور و بهرهوری از آتش قائل میشود و نه فرو کاستن اغلب دکترین به قدرت آتش.
ابهام بعدی به عوامل واقعی مؤثر بر عدم کارآیی این دکترین در حمله به عراق برمیگردد. اولمان دلیل اصلی را شتابزدگی پنتاگون در کشتن صدام حسین و تأمل پس از بمباران با هدف ارزیابی واکنش ارتش عراق میداند. برخی همچون پل اسپری و بناسرائیل، دلایل اصلی را در ملاحظات سیاسی و بینالمللی میدانند. آنها معتقدند آمریکاییها از خوف افکار عمومی جهانی ناچار به ملاحظهکاری شدهاند. صرفنظر از صحت و سقم این دلایل و میزان تأثیر عوامل یاد شده، به نظر میرسد که عوامل مهم دیگری نیز در این عدم کارآیی دخالت داشتهاند.
از جمله آنها، توانایی حفظ سطح بالایی از قدرت آتش هوایی (به صورت بمباران و موشکباران) بود. آمریکاییها حداقل به یک دلیل، امکان ادامه دادن بمبارانها را در سطح پیشبینی شده نداشتند. این دلیل، فشار نیروی زمینی برای کسب پشتیبانی هوایی نزدیک به میزان بیشتر از پیشبینی بود. هنگامی که ارتش آمریکا در نقاطی مانند ناصریه دچار مشکل شد، چارهای جز اختصاص بیشتر قدرت هوایی به عملیات تاکتیکی نبود. اطلاعات موجود نشان میدهد که تامی فرانکس، از روز دوم جنگ به بعد، بارها بر افزایش حمایت نیروی هوایی از نیروی زمینی تأکید کرده است.
مجموعه این فشارها باعث شد که برای مثال، نیروی هوایی ائتلاف در روز 23 مارس، بیش از دو هزار پرواز پشتیبانی، تنها در منطقه ناصریه انجام دهد (شنود عملیات عراق، 24 مارس 2003). تأمل در جدول ذیل نشان میدهد که انحراف در نحوه توزیع قدرت آتش هوایی (اختصاص پروازها به پشتیبانی نزدیک بیش از میزان پیشبینی شده و همبستگی آن با اختصاص پروازها به بمباران استراتژیک، کمتر از میزان پیشبینی شده) میتواند دلیل توضیحدهندهای برای عدم کارآیی شوک و بهت باشد.
اما ناکامیهای دکترین شوک و بهت در جنگ عراق، باعث مطرح شدن مجموعهای از انتقادات نظری و تحلیلی نیز بویژه از سوی مخالفان سنتی آن در مراکز علمی نیروی زمینی آمریکا شده است. شاید بتوان دو منتقد شاخص با این رویکرد را دونالد چیشولم و تیموتی ریس دانست. چیشولم با بهرهگیری از تقسیمبندی متعارفی که روانشناسان اجتماعی در مورد پایههای رفتار انسانی (پایه انگیزشی، پایه فرصتی و پایه توانمندی) ارائه کردهاند.
معتقد است که دکترین شوک و بهت، حداکثر میتواند بر پایههای توانمندی و فرصت رفتار اثر بگذارد؛ علم و تجربه نشان داده است که فهم انگیزههای دشمن (که به صورت اراده و نیات متجلی میشود) بسیار دشوار بوده و به صورت مستقیم قابل مشاهده نیستند، به همین دلیل نیز نمیتوان با مقیاسها و معیارهای متقنی درباره فرآیند فراز و فرود آن سخن گفت، چه رسد به آنکه یک استراتژی بخواهد با پیشبینی این فرایند، از نیروی نظامی برای رسیدن به اهداف استفاده کند. (Chishlom, 2003-2004)
ریس نیز با رویکردی مشابه، معتقد است که دشمن را نمیتوان توده بیجانی از ساختمانهای ثابت، سیستمهای اطلاعاتی یا سیستمهای تسلیحاتی فرض کرد. دشمن اهداف استراتژیک خود را تنها با محاسبه هزینه فایدهای ساده رها نمیکند. صرف انهدام ابزارهای جنگی دشمن، هدف واقعی جنگ نیست. پیروزی هنگامی به دست میآید که اراده مقاومت دشمن شکسته شود و او به انجام رفتاری مطابق نظر حریف خود وادار گردد. همچون آب، اراده مقاومت راه خود را پیدا میکند و جنگهایی که عمدتا با استفاده از آتش دقیق اجرای میشوند، پس از وارد کردن ضربه، راه ادامه یافتن اراده را باز میگذارند. (Timothy Reese. 2003)