صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

تاریخ انتشار : ۱۶ دی ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۱  ، 
شناسه خبر : ۲۶۳۶۵۶
تحلیلی از پیامدهای جنگ‌طلبی در سیاست خارجی آمریکا

مرتضی شیرودی 

صعود جهانی آمریکا به یکی از قدرت‌های برتر جهان، طی یک فرایند درازمدت صورت گرفت. نقطه آغازین سلطه‌گری جهانی آمریکا به سال 1873 برمی‌گردد. در این زمان، آمریکا جنگ داخلی خود را با موفقیت به پایان برد، و شروع به کسب سهم بیشتری از بازار اقتصاد جهانی کرد. تا این‌که توانست از سال 1873 تا 1914 در تولید فلز و خودرو (اتومبیل) به مقام نخست جهانی دست یابد. طی 30 سال، آمریکا در یک رقابت اقتصادی و فکری با آلمان درگیر بود، ولی با به کارگیری نظری و عملی شعارهای فرانکلینی(2) چون: آزادی بیان و عبادت، آزادی از فقر و ترس و در پی اتحاد با روس‌ها، بر آلمان پیروز شد.

با تأسیس سازمان ملل متحد و اعطای ظالمانه حق وتوبه آمریکا، شوروی، انگلیس، چین، و فرانسه، آلمان به عنوان رقیب فرهنگی و اقتصادی آمریکا از صحنه جهانی خارج گردید. از سوی دیگر، انگلیس و فرانسه شرکت‌خورده از جنگ جهانی دوم، نیازمند کمک آمریکا باقی ماندند. چین تازه انقلاب کرده نیز، ناتوان در مقابله با آمریکا بود.

در این شرایط، تنها روس‌ها توانایی رقابت با آمریکا را داشتند. از این‌رو، زمانی که جنگ جهانی دوم به پایان رسید، سربازان روسی و آمریکایی، به ترتیب در اروپای شرقی و غربی در امتداد خطی که بعدها به order-nwisse(3) معروف شد، روبه‌روی هم قرار گرفتند؛ اما هیچ‌یک از دو طرف در بیرون راندن دیگر از زور استفاده نکرد. این مسئله در مورد تصرف ژاپن از سوی آمریکا و تقسیم کشور کره بین شوروی و آمریکا هم به کار رفت. توافق‌های پنهانی در جلسه‌ای که دو ماه قبل از تأسیس سازمان ملل متحد، بین سران سه کشور آمریکا (روزولت)، انگلیس (چرچیل) و شوروی (استالین) برگزار گردید، موجب سلطه و نفوذ غرب، به ویژه آمریکا بر دو سوم جهان شد، و مابقی تحت نفوذ روس‌ها باقی ماند.

پس از آن، مهم‌ترین چالش جهانی آمریکا، شوروی بود که بزر‌گ‌ترین نیروی زمینی جهان را در اختیار داشت، اما آمریکا برای کاهش نیروی نظامی و پایان دادن به نظام وظیفۀ اجباری در درون مرزهای داخلی با فشار مواجه بود. آمریکا این مشکل را با در اختیار گرفتن انحصار تسلیحات هسته‌ای جبران کرد؛

این انحصار خیلی زود با دستیابی روس‌ها به تسلیحات هسته‌ای از بین رفت. بعد از آن، تا سال 1991 / 1370 یک موازنه وحشت یا جنگ سرد توافق شده بین آن دو، پابرجا ماند که عدم تبلیغ آمریکایی‌ها علیه شوروی در بحران‌های آلمان شرقی (1953/1332)، مجارستان (1956/1334)، چک اسلواکی (1968/1347)، و بالاخره لهستان (1981/1360) نشانه‌ای از این توافق به شمار می‌رود. این تواق تنها سه بار: محاصره برلین (9-1948/8-1327)، جنگ کره (53-1950/32-1329)، و بحران موشکی کوبا (1962/1341) به صورت فرمایشی و نه چندان جدی به خطر افتاد؛ ولی سه حادثه، وقوع چند انقلاب(4) در اروپای شرقی (1968/1347)، فروپاشی دیوار برلین (1989/1368) و حملات تروریستی 11 سپتامبر در آمریکا (2001/1379) منجر به کسب قدرت و سلطه سیاسی بیشتر برای آمریکا و کاهش سلطه سیاسی دیگر کشورهای رقیب آمریکا شد.

تاثیر فروپاشی دیوار برلین یا فروپاشی شوروی سابق و حملات تروریستی 11 سپتامبر بر افزایش قدرت آمریکا، کاملا روشن و بی‌نیاز از توضیح است؛ اما جنبه‌های مختلف تأثیر انقلابات (1968/1347) عبارت بود از:

1. این انقلابات بیش از که برای محکوم کردن سلطه سیاسی آمریکا به کار آید، به محکومیت شوروی ختم شد، محکوم کردن توافق سری آمریکا با شوروی از سوی انقلابیون، به محکومیت دولت‌های متحد شوروی نیز منجر گردید.

2. انقلابات 1968/1347 بر ضد گروههای چپ در جهان به کار رفت؛ زیرا انقلابیون، آنها را به هم دستی با امپریالیسم آمریکا متهم می‌کردند.

نتایج مستقیم انقلاب‌های فوق، افزایش مشروعیت و ارتقای موقعیت ایدئولوژیک آمریکا بود؛ ولی مسائل دیگری مانند رکود رو به رشد اقتصاد آمریکا از دهۀ 1970/1350 و به ویژه 1980/1360 به بعد، و حادثه بیرون ریختن سربازان آمریکایی توسط لبنانی‌ها در 1983/1362، این  اعتبار را به شدت تضعیف و متزلزل کرد.

شاید برای جبران کاهش اعتبار جهانی، آمریکا (دولت ریگان) عملیات فروپاشی شوروی را به طرق مختلف از جمله طرح و اجرای جنگ ستارگان یا ابتکار دفاع استراتژیک، موسوم به SDI (5) شدت بخشید. غافل از این‌که فروپاشی کمونیسم بزرگ یا به اعتقاد ریگان امپراتوری شر، فروپاشی لیبرالیسم غربی به سردمداری آمریکا را علنی‌تر و وسیع‌تر می‌کند، و تنها نقطه ثقل و ثبات سلطه سیاسی ایالات متحده آمریکا را از بین می‌برد.

کاهش این سلطه، بر جرأت عراق در حمله به کویت افزود. صدام حسین نشان داد که در شرایط کاهش سلطه‌گری آمریکا می‌شود با ایالات متحده آمریکا وارد جنگ شد، و از آن جان سالم به در برد، و یا در جنگ احتمالی آتی به پیروزی دست یافت.

شکست آمریکا در نابودسازی حزب بعث، بیش از شکست در جنگ با ویتنام، اعتبار سیاسی دولت‌مردان آمریکایی، به ویژه آنهایی را که به سیاست‌مداران جنگ‌طلب (Hawks) معروف‌اند، مخدوش کرد. برخوردهای نژادی در بالکان (Ethnfication) هم به ظاهر از سوی آمریکا حل و فصل شد، ولی آیا این کشمکش‌ها بدون دخالت آمریکا به شکل بهتری به پایان نمی‌رسید؟ پاسخ این سؤال مثبت است؛ زیرا حضور آمریکا در بحران‌هایی چون خاورمیانه به تطویل آن منجر شده است.

عملیات 11 سپتامبر از جهات مختلف نشانه‌ای دیگر بر افول رو به رشد قدرت سلطه‌گرایانه آمریکاست؛ زیرا از یک سو، سازمان سیا ادعا می‌کند به دولت بوش در زمینه تهدیدات احتمالی به آمریکا هشدار داده است؛ اما چرا مقامات آمریکایی، اقدامات امنیتی و تأمینی لازم را به عمل نیاورده‌اند؟ بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت که این ادعا نادرست است. در این صورت، انجام عملیات 11 سپتامبر نشان از قدرت ناکافی سیا در آگاهی و کشف عملیات و یا جلوگیری از آن پس از آگاهی از آن است. از سوی دیگر، عملیات 11 سپتامبر، نشان‌گر یک نوع چالش و مخالفت اساسی با قدرت ایالات متحده آمریکاست؛ به ویژه آن که مجریان عملیات نمایندۀ‌ یک قدرت نظامی نبوده‌اند. در واقع، القاعده از نظر نظامی، هیچ به شمار می‌آمد، ولی در حمله به خاک آمریکا موفق بود.

به دنبال عملیات 11 سپتامبر، بوش پسر، روش سیاسی خود را که همانند روش سیاسی رؤسای جمهوری سابق از فورد تا کلینتون بود، تغییر داد، و در پی آن جنگ علیه تروریسم را مطرح کرد، و به آمریکاییان اطمینان داد، در این جنگ، پیروزی با آمریکاست، استراتژی جنگ‌طلبانۀ جدید آمریکا با حمله به افغانستان، حمایت واقعی و بیشتر از عملیات ضد فلسطینی شارون و تدارک حمله نظامی به عراق آغاز شده است، با این وصف، نشانه‌هایی از شکست اولیه در این استراتژی به چشم می‌خورد؛ مانند ناتوانایی در نابودسازی القاعده، ناتوانی در کاهش حملات شهادت‌طلبانه فلسطینی‌ها و مخالفت‌های تعداد قابل توجه‌ای از متحدین اروپایی و خاورمیانه‌ای در مورد حمله به آمریکا.

چنین قضاوتی را با یادآوری سه جنگ جدی آمریکا پس از 1945/1324 می‌توان اثبات کرد. آمریکا در جنگ ویتنام شکست خورد؛ در جنگ کره، سربازان آمریکایی از کره بیرون رانده شدند، و در جنگ دوم خلیج‌فارس (جنگ آمریکا و متحدانش علیه عراق) با ناکامی مواجه شد. حمله به افغانستان نباید آمریکا را در حملۀ مجدد به عراق تشویق می‌کرد، آیا پیش‌بینی ماکیاول تحقق نمی‌یابد که پیروزی بر برخی مناطق راحت، اما نگهداشت آنها مشکل است؟ یا این که متحدان به ظاهر خاموش، ولی تاریخی عراق، ممکن است علیه آمریکا دست به  عمل بزنند؟ این همان احساسی است که ژنرال‌های ارتش آمریکا که جنگ ویتنام را تجربه کرده‌اند، به نظر می‌رسد، تنها فایده جنگ‌طلبی آمریکا آن باشد که جناح جنگ‌طلب در میان سیاست‌مداران آمریکایی، با تحمیل هزینه‌های گزاف نظامی، اقتصاد رو به ضعف آمریکا را ضعیف‌تر می‌کنند.

عقاب آمریکا از جهات زیر نیز در حال افول و سقوط است:

الف. از لحاظ سیاسی آمریکا تنهاتر از آغاز دهه 1990/1370 است. خیلی از کشورها و ملت‌های جهان، همراهی با سیاست‌مداران جنگ‌طلب آمریکایی را برای منافع ملی خود مفید نمی‌دانند و سر به مخافلت برداشته‌اند. حتی موضع آنهایی هم که از مخالفت مستقیم با واشنگتن هراس داشته یا نمی‌خواهند دست به مخالفت بزنند، به ضرر آمریکاست.

ب. از لحاظ اقتصادی، رقابت و مسابقه‌ای که اغلب مهندسین آمریکایی فکر می‌کردند در حال بردن آن هستند، هنوز دور از دسترس است. اقتصاد آمریکا بر تسلیحات و جنگ طراحی شده، ولی اقتصاد کشورهایی همچون ژاپن که در حال پیشی گرفتن بر اقتصاد آمریکایی است.

اگرچه این امکان برای آمریکا فراهم است که از روش جنگ‌طلبانه دست بردارد، اما با روحیه مستکبرانه‌ای که در آمریکائیان و به ویژه در دولت‌مردان آمریکایی وجود دارد، به نظر می‌رسد، آمریکا روش سیاست‌مداران جنگ طلبه را با همه عواقب منفی آن دنبال خواهد کرد. این روش، در کوتا‌ه‌مدت، برای جهان مصیبت و در درازمدت، به نابودی آمریکا می‌انجامد. در آن صورت، جهان بار دیگر، آسایش و آرامش را تجربه خوهد کرد.(6) البته نشانه‌های دیگری از وخامت اوضاع در جامعه آمریکا دیده می‌شود که در ادامه بدان می‌پردازیم.

بحران‌های متعدد و متنوع اجتماعی

هزینۀ دولت‌های محلی، ایالتی و فدرال در آمریکا از سال 1947 تا 2000/ 1326 تا 1379 رو به افزایش و به همان نسبت سهم بخش خصوصی کاهش یافته است. به بیان عمیق‌تر، هزینه‌های اقتصادی دولتی از رشدی 4 برابر برخوردار بود، و از 12 درصد در سال 1947/ 1326 به 39 درصد در سال 2000/ 1379 رسید؛ در حالی که در این دوره، سهم بخش خصوصی در اقتصاد از 88 درصد به 61 درصد تنزل یافت.

این آمار نشان از آن دارد که سهم هزینه دولت فدرال 8 برابر شده است، و لذا شهروندان آمریکایی ناگزیرند 3 برابر بیشتر از قبل کار کنند تا بتوانند، مالیات‌های خود را بپردازند. در مجموع آنها، رقمی را که برای مالیات می‌پردازند، بیش از رقمی است که برای غذا، مسکن و پوشاک صرف می‌کنند؛ در صورتی که رشد درآمدهای بخش خصوصی از 3/7 به 5/1 درصد کاهش یافته است.

بسیاری اعتقاد دارند سهم دولت‌های محلی، ایالتی و فدرال نباید از 20 درصد تجاوز کند، و فقط در این صورت است که اقتصاد از سلامت برخوردار خواهد بود. برای نیل به این مقصود، هزینه‌های دولت‌های سه‌گانه فوق باید به نصف وضعیت مالی فعلی کاهش یابد، یا این که سهم 39 درصدی مذکور افزایش نیابد، و در کنار آن، حجم اقتصاد به 2 برابر افزایش یابد، یا ترکیبی از دو اقدام مورد اشاره در پیش گرفته شود.

نتیجه این گفتار آن است که آمریکا متمدن‌تر شده، و نیز، هزینه‌های دولتی و مالیات‌ها بیشتر شده، اما در عوض، بازار آزاد یا فعالیت‌های اقتصادی عموم مردم محدودتر گردیده است. با این وصف، دولت قادر به تأمین استانداردهای زندگی نیست، و درآمد خانوار در مقایسه با 5/2 دهه گذشته، مثبت نخواهد بود. در جامعه امروز آمریکا، برخلاف قبل، به جای یک نفر، 2 نفر برای تأمین اقتصاد یک خانواده کار می‌کنند، ولی باز هم بدهکارند.

شاخص‌های آموزشی در آمریکا، نسبت به دهه‌های قبل، 71 درصد کاهش داشته، اما هزینه سرانه دانش‌آموزان بیشتر شده است. فرایدمن ـ محقق مشهور آمریکایی ـ در این باره می‌گوید: کیفیت آموزشی مدارس آمریکا در طول 35 سال اخیر، در بدترین وضعیت قرار داشته است. نسبت دانش‌آموز به آموزگار، 33 درصد کمتر از قبل است. طی سال‌های اخیر اعلام شدهاست که 75 درصد دانش‌آموزان آمریکایی قادر نیستند، استانداردهای خواندن و نوشتن را به دست آورند. مشکل نه فقدان پول، بلکه فقدان مدیریت و عدم مسئولیت‌پذیری والدین در این باره است.

به گزارش آسوشیتدپرس، دانش‌آموزان سال آخر دبیرستان آمریکا تقریبا پایین‌ترین نمرات را در بین کشورها، به استثنای قبرس و آفریقای جنوبی می‌گیرند. کلینتون ـ رئیس‌جمهور سابق آمریکا ـ(7) در شورای ملی زنان یهودی، ضمن قبول این فضاحت، گفت: هیچ‌گونه عذر و بهانه‌ای در این باره پذیرفته نیست. به هر روی، دانش‌آموزان آسیایی پیوسته از دانش‌آموزان آمریکایی جلوترند.

بررسی‌های سال 2000/1379 نشان می‌دهد که 85 درصد دانش‌آموزان متوسط آمریکایی از کتاب‌هایی استفاده می‌کنند که پر از غلط و غیرقابل قبول است. 200 ریاضی‌دان که در بین آنها 4 برنده جایزه نوبل و 2 نفر از برندگان در زمینه تحقیق ریاضی قرار داشتند، پس از بررسی‌های لازم اعلام کردند که اطلاعات پایه دانش‌آموزان آمریکا به طور وحشتناکی ضعیف است.

برخی می‌گویند، کیفیت پایین آموزشی دانش‌آموزان در صورت فعالیت بخش خصوصی در امر آموزش حل می‌شود؛ زیرا، آمارها نشان می‌دهد دانش‌آموزانی که در سطح حرفه‌ای و یا پیشرفته در مدارس خصوصی آموزش می‌بینند، 57 درصد بهتر از دانش‌آموزان مدارس دولتی‌اند. همچنین، در اوت 2001/1380 تایم گزارش داد، دانش‌آموزانی که در خانه آموزش می‌بینند، بالاتر از دانش‌آموزان دیگر نمره می‌آورند.

بدهی آمریکا، اعم از بدهی دولت فدرال، ایالتی و محلی در سال 2000/1379 به 30 تریلیون رسید. بدهی آمریکا از سرعت بیشتری نسبت به رشد اقتصاد ملی، در حال افزایش است. به بیان دیگر، کل بدهی آمریکا 2 برابر سریع‌تر از درآمد ملی رشد یافت. کل بدهی آمریکا نسبت به حجم اقتصادی در زمان صلح به بالاترین حد خود رسید. افزایش بدهی نتیجه رشد منفی اقتصادی است، در حالی که توماس جفرسون، رئیس‌جمهور سال‌های 1816/1195 به دولت‌مردان آمریکا توصیه کرد: "من اقتصاد را بین اولین و مهم‌ترین اولویت‌های جمهوری‌خواهان قرار می‌دهم و قرض را به عنوان خطرناک‌ترین تهدیدها تلقی می‌کنم." میزان قروض بخش خصوصی که شامل هزینه‌های خانوار، بازرگانی و قروض بخش‌های اقتصاد داخلی است، به بالاترین حد خود در تاریخ آمریکا رسید.

به علاوه، آمریکا از سال 1992/1371 به بعد دارای کسری تراز بازرگانی است. کشوری که کسری تجاری دارد، بدین معناست که در حال وام‌گرفتن از بقیۀ کشورهاست، و این نیز به معنای کاهش توانایی رقابت در تولید است. کسری تجاری در سال 2000/1379 به رکود بی‌سابقه 450 میلیارد دلار رسید. کسری این سال، 39 درصد بیشتر از سال 1999/1378 بود، و در سال 1999/1378، 42 درصد بیشتر از 1998/1377 و در 1998/1377، 25 درصد بیشتر از 1997/1376. کسری تراز بازرگانی در سال‌های اخیر، نشان از آن دارد که آمریکایی‌ها 6/2 تریلیون دلار بیشتر از آنچه تولید کرده‌اند، خورده‌اند. علت این امر، تمرکز اقتصاد آمریکا بر بخش خدمات است. در حالی که کشورهای خارجی و مشتریان آمریکا، کمتر به این خدمات نیاز دارند.

وخامت اوضاع اقتصادی به قدری جدی است که کنگره آن کشور، کمیسیون کسری بازرگانی را تشکیل داد. در اوت 2001/1380 صندوق بین‌المللی پول اعلام کرد، این کسری خطر کاهش ناگهانی پول آمریکا را به دنبال دارد. در جولای 2001/1380 پل واکر، رئیس خزانه‌داری آمریکا گفت: ما ملتی مقروض هستیم، بدون داشتن پس‌اندزهای شخصی، بخش زیادی از سپرده‌های کشورهای دیگر را جذب می‌کنیم. این کسری‌های بزرگ و فزایندۀ خارجی، علائم عدم تعامل اقتصاد ملی آمریکا و اقتصاد جهانی است که غیرقابل تحمل و تداوم است.

آمریکا با برخورداری از 5درصد از جمعیت دنیا (8) به 26 درصد از کل تولید جهانی نفت، 20 میلیون بشکه نفت برای مصرف روزانه، 7 میلیارد بشکه نفت در سال که معادل 3 برابر تولید داخلی است، نیاز دارد. این در حالی است که تولید نفت ایالات متحده آمریکا، طی 50 سال گذشته کاهش یافته، یعنی به 2 میلیارد 8/5 میلیون بشکه در سال رسیده است. این مقدار، تنها پاسخ‌گوی 30 درصد مصرف نفتی آمریکا است؛ یعنی یک شکاف 70 درصدی همراه با کاهش ذخایر زیرزمینی نفت به وجود آمده است. در زمینه گاز هم ذخایر طبیعی گاز ایالات متحده آمریکا رو به کاهش و واردات گاز رو به افزایش است. اما در دوران جنگ جهانی دوم، آمریکا نه نتها نفت و گاز مصرفی خود را از سرزمینش تأمین می‌کرد، بلکه بخشی از آن را به کشورهای دیگر صادر می‌کرد؛ ولی هم اینک سه چهارم انرژی مصرفی خود را به دیگران وابسته  است. این نیاز از دهۀ 1970/1350 آغاز شد، و اکنون به اوج خود رسیده است. از این‌رو، می‌توان گفت، بدون یافتن راه‌حلی برای بحران انرژی، رفاه، امنیت ملی و روش زندگی آمریکایی‌ها در معرض خطر است. به این دلیل است که برخی برآنند، مهم‌ترین علت حمله احتمالی آمریکا به عراق(9) دستیابی به نفت و گاز عراق و تأمین نیازهای نفتی خود و نیز، محروم کردن سایر رقبا از دسترسی آسان به این مواد حیاتی در رشد صنعت است، یا حداقل، رقبای خود را که آنها نیز، به نفت خلیج‌فارس و عراق شدیداً نیازمندند(10) به کنترل خود درمی‌آورد، و یا به تحمیل خواسته‌های خود بر آنان بپردازد. همچنین، دستیابی آمریکا به نفت و گاز عراق موجب خواهد شد که این کشور بتواند بر بازار جهانی نفت در ابعاد منیزان تولید و قیمت نفت، تأثیر بگذارد، و مخالفان خود را که از طریق نفت ارتزاق می‌کنند، تحت فشار قرار دهد.(11)

بحران اقتصادی (اضمحلال دلار آمریکایی)

عواملی چند، بحران مالی را در آمریکا تشدید کرده است؛ از جمله:

الف. از اوایل دهه 1980/ 1360، واردات محصولات خارجی به آمریکا افزایش یافته است، خرید میزان زیادی از این محصولات با استقراض فراهم شده، بخشی از این استقراض، استقراض از بانک مرکزی آمریکا است، و بخش دیگر، چاپ و خرج کردن دلار بدون پشتوانه است؛‌ یعنی پول بدون پشتوانه. بی‌رغبتی شهروندان آمریکایی به مصرف کالاهای آمریکا، علت مهم افزایش واردات کالاست. علت دیگر، کاهش مرغوبیت کالاهای آمریکایی است، و به این دلایل، افزایش جهت‌گیری‌ها و هزینه‌های سیاسی و نظامی آمریکا در داخل و خارج که به فراموشی رشد و توسعه اقتصادی انجامید، و هم، نهادینه شدن مصرف‌گرایی به عنوان یک ارزش در زندگی آمریکایی‌ها از عوامل بی‌میلی آنها به مصرف کالای میهنی، ملی و وطنی است.

ب. سرمایه‌گذاری خارجی در آمریکا، طی دو دهه اخیر، با رشد منفی مواجه است؛ این در حالی است که پس‌انداز بخش خصوصی یا شهروندان آمریکایی و کسری بودجه دولت به ترتیب در حال کاهش و افزایش است. دلایل کاهش سرمایه‌گذاری خارجی در آمریکا بسیار است؛ از جمه:

ـ سرمایه‌گذاری خارجی در آمریکا، به دلیل ظهور مناطق جدید اقتصادی که سود بیشتری را می‌پردازند، و بازارهای مطمئن‌تری را در اختیار می‌گذارند، مقرون به صرفه نیست.

ـ کشورهای اسلامی صاحب درآمدهای نفتی، در عکس‌العمل به افزایش خصومت آمریکا با مسلمانان، به کاهش سرمایه‌گذاری خارجی در آن کشور دست زده‌اند.

ج. اقدامات نظامی آمریکا، پس از جنگ سرد، افزایش یافته است و این عمل با عنایت به افزایش نیازهای مالی و کاهش منابع خارجی، احتمال بالا بردن یک فاجعه ملی را در پی دارد. معنای دیگر این سخن آن است که از زمانی که آمریکا، هزینه‌های نظامی و امنیتی خود را افزایش داده، جریان سرمایه به داخل این کشور در حال کاهش است. به دیگر بیان، مثلا، به راه انداخن جنگ علیه عراق در 1991/1370، هزینه‌های زیادی را بر جامعه آمریکا تحمیل کرد. جنگ افغانستان را نیز باید به این پروسه افزود، و اینک،‌ راه انداخن جنگ علیه عراق، بخش قابل توجهی از مخارج جنگ‌های قبلی از سوی متحدین منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای پرداخت شد، ولی در جنگ آمریکا علیه عراق، چنین احتمالی کمتر است.

د. با افزایش بدهی، توسعۀ نیازهای مالی و بالا رفتن واردات خارجی، ژاپنی‌ها از سال 2000/1379 سالیانه 100 میلیارد دلار کمک پولی در اختیار آمریکا می‌گذارند، تا آمریکایی‌ها یک چهارم کسری بودجه 400 میلیارد دلاری خود را تأمین نمایند؛ اما بعید به نظر می‌رسد که ژاپن به علت احتمال افزایش مخالفت‌های داخلی و عدم بازدهی مازاد اقتصادی از سوی جمعیت پیر این کشور بتواند به ارسال این کمک‌ها ادامه دهد.

رقبای آمریکا، مانند چین نه این که با کسری بودجه مواجه نیست، بلکه بالغ بر 100 میلیارد مازاد سالیانه حساب جاری داشته است؛ در حالی که این مقدار در سال 1997/1376، تنها 20 میلیارد دلار بود. مساعدت‌های مالی اتحادیه اروپا به آمریکا نیز در حال افول است، و  اکنون به نقطه صفر رسیده است.

کاهش مساعدت‌های مالی اروپا به آمریکا به معنای ظهور اتحادیه اروپا به عنوان یک رقیب جدی برای آمریکا نیز تلقی می‌شود. اتحادیه اروپا با قدرت اقتصادی خود در حال جذب بازارهای آمریکا در اقصی نقاط جهان است، و البته عدم همکاری یا بی‌میلی اروپا در مشارکت‌های نظامی با آمریکا، هزینه‌های نظامی آمریکا را نیز در دنیا افزایش داده است.

به دلیل موارد فوق، قدرت نسبی دلار آمریکا در سال‌های گذشته در حال افول بود. افول دلار نشان‌دهنده خروج سرمایه داخلی از آمریکا است، و خروج سرمایه‌ها، توانایی پرداخت بین‌المللی آمریکا را تضعیف می‌کند، و افزایش نرخ بهره را به همراه دارد. در نتیجه، اقتصاد آمریکا در آیندۀ نزدیک با رکود اقتصادی سخت‌تر و شکننده‌تری مواجه خواهد شد.

به بیان دیگر، با در نظر گرفتن کاهش سرمایه‌گذاری خارجی در آمریکا، کسری رو به رشد و فزاینده بودجه و انتقال سرمایه‌های داخلی به خارج، اعتبار دلار را با مشکل مواجه کرده و در آینده بیش از قبل در پرتگاه قرار می‌دهد.

اینکه تاکنون دلار در ورطه کامل قرار نیفتاده، از آن رو است که هنوز به عنوان ارز رایج جهان شناخته می‌شود، اما این سخن به آن معنا نیست که با توجه به بحران اقتصادی، آمریکایی‌ها بتوانند به صورت نامحدود، اعتبار دلار را حفظ کنند. چنین احتمالی بسیار بالا است؛ زیرا با پیدایش ارزهای جایگزین چون "یورو" (= واحد پول اتحادیه اروپا) و یا گفت‌وگوهایی که برای ایجاد سیستم بین‌المللی ارز براساس طلا مطرح است، ارزش جهانی دلار به گونه‌ای فزاینده در معرض آسیب بیشتر قرار دارد.

با کاهش ارزش دلار، اقتصاد کشورهای نزدیک یا وابسته و یا مرتبط به آمریکا هم در معرض خطر است. از این رو، با سقوط دلار، وضعیت بسیار اسفناکی برای آمریکا و دیگر اقتصادهای مبتنی بر دلار پیش می‌آید.

یکی از دلایل افول ارزش دلار کمک‌های بی‌دریغی است که آمریکا به اسرائیل می‌کند. به گونه‌ای که آمریکا روزانه 10 میلیون دلار به دولت اسرائیل اختصاص داده است. اگرچه برخی از گروه‌های فعال سیاسی و تعیین‌کننده در سیاست‌های داخلی و خارجی آمریکا با این اقدام موافق نیستند، ولی فشار گروه‌ها و قدرت‌های مدافع اسرائیل در درون طبقه و هیات حاکمه آمریکا بیشتر است.

جسی جکسون، لوئیس فراخان و آندره‌یانگ از رهبران و نمایندگان سیاهان به عنوان مخالفان اعطای این کمک، معتقدند که اگر آنها قدرت حکومتی و سیاسی را در اختیار داشتند، این مبلغ هنگفت را برای بهبود اوضاع سیاه‌پوستان و سایر طبقات فقیر آمریکا و امور مربوط به خدمات اجتماعی‌ای که ارتقای وضعیت عمومی زیستی مردم آمریکا بینجامد، صرف می‌کردند. کوتاهی دولتمردان در بهبود وضع سیاهان آمریکایی باعث شد که اولاً، سیاه‌پوستانی چون لوئیس فراخان(12) از سرهنگ قذافی ‌ـ‌ رهبر لیبی ـ یک کمک 10 میلیون دلاری دریافت کنند و ثانیاً، هر ساله تعداد زیادی از سیاهان و سایر طبقات فقیر آمریکایی، مسلمان می‌شوند. رویکرد به اسلام، موجب تبلور هویت و شخصیت انسانی لگدمال شدۀ آنان می‌شود. علاوه بر آن، اسلام عامل مهمی برای تزکیه و تهذیب صفات اخلاقی و روابط فردی و اجتماعی آنها با شهروندان آمریکایی شده است گوهری که در جامعه آمریکا بسیار کمیاب است.(13)

شاید برخی بگویند که با همه این اوضاع و احوال، ارزش دلار نسبت به ین ژاپن و... بیشتر است، و همین دلار توانسته است رفاه را برای شهروندان آمریکایی به ارمغان بیاورد. این قضاوت درستی نیست؛ زیرا چنین مقایسه‌ای، مقایسه بین شهروند آمریکایی و غیرآمریکایی است؛ در حالی که باید شهروند جامعه آمریکا را با خود آن جامعه سنجید. دلار برای آمریکایی، رفاه تمام و آرامش کامل نیاورده است. دلار برای شهروند آمریکایی تنها تصوری و تصویری از رفاه اجتماعی را به همراه آورده است.

میشل فوکو می‌گوید: "چگونه جرأت می‌کنیم که بگوییم ما خوشبخت‌تر از انسان یونان باستان هستیم. ما نمی‌توانیم اصلا در افق آن قرار بگیریم و بگوییم ما چون ابزار و وسایل بیشتری نسبت به انسان یونان باستان داریم، پس از او پیشرفته‌تر و در رفاه بیشتری هستیم. "به هر روی، خوشبختی در انسان مدرن و در جامعه مدرن نیست، تنها تعداد کمی از رفا بهره‌مندند. بنابراین، نمی‌توانیم بگوییم جامعۀ مدرن رفاه بیشتری دارد، بلکه می‌توانیم بگوییم که این جامعۀ مدرن به مفهوم غرب، رشد گسترده‌ای در حیطه ابراز داشته است. چرا جامعۀ غربی در حیطه ابزار رشد کرده است؟ زیرا عقل مدرن، عقل ابزاری است. غربی می‌خواهد با عقل ابزاری به خواسته‌ها و آرمان‌های خود برسد.(14) چینی‌ها قبل از غربی‌ها، به باروت دست یافتند، اما نیامدند توپ بسازند، چون نگاه ابزاری در آنها و در شرقی‌ها نبوده است.(15)

جنبش اعتراضی راست مسیحی

پیدایی و توسعه بحران‌های اجتماعی و اقتصادی و... واکنش گروه‌هایی از داخل آمریکا را پدید آورده است. یکی از آن گروه‌ها و مهم‌ترین آن‌ها گروه راست مسیحی یا صهیونیسم مسیحی و یا همان بنیادگرایی مسیحی است.

این گروه هم زمان با شروع بحران‌های داخلی آمریکا، یعنی از سال‌های اولیه دهه 1980/1360 پدید آمد. مجموعه‌ای از مطالبات اجتماعی، مانند: مبارزه با سقط‌جنین، مخالفت به هم‌جنس‌گرایی، اعتراض به فمنیسم افراطی، واکنش به سکس، عکس‌العمل به خشونت رسانه‌ای و... انگیزۀ اولیه و محرک ثانویه پیشگامان و پسگامان در جنبش مخالف دست راستی طی حدود 5/2 دهه اخیر است. آنها در مبارزه با نابسامانی‌های مذکور که آن را برای جامعه آمریکا "شر اجتماعی" می‌نامند، در تلاشند به تثبیت و تحکیم خانوادۀ سنتی، دعا در مدارس و... یا همان "خیر اجتماعی" بپردازند. این جریان یا حداقل جناح تندروی آن، درصدد بازسازی جامعه آمریکا بر مبنای انجیل و احیای قوانین انجیلی، مانند حکم سنگ‌سار کردن است.

یک روز بعد از عملیات تروریستی 11 سپتامبر، جری فال‌ول (G.Folvell)، یکی از رهبران با نفوذ راست مسیحیان آمریکا گفت: "خدا به برداشتن پرده ادامه می‌دهد، و به دشمنان آمریکا اجازه می‌دهد، تا آنچه را احتمالاً سزاوار ما است، علیه ما انجام دهند. "او در تأیید سخنان پاتریک رابرتسون از دیگر رهبران معروف راست مسیحی آمریکا افزود: "طرف‌داران سقط جنین، فمینیست‌ها، هم‌جنس گرایان که فعالانه در پی تغییر راه و رسم زندگی هستند و اتحادیه آزادی‌های مدنی و تمام آنهایی را که کوشیده‌اند تا آمریکا به یک کشور عرفی (سکولار) تبدیل شود، مورد خطاب قرار می‌دهم و به آنها می‌گویم که همۀ شما به وقوع چنین حادثه‌ای یعنی عملیات تروریستی 11 سپتامبر کمک کرده‌اید."

راست مذهبی‌های مسیحی ادعا می‌کنند که همان انگیزه‌ای که محافظه‌کاران مذهبی را به فعالیت‌های سیاسی می‌کشاند، یعنی بی‌اعتمادی به دولت‌های عرفی، تهدیدهای اجتماعی علیه خانواده سنتی، اشاعه و عمل به اعتقادات انحرافی، اعتقاد به لزوم اجرای دستورات مسیح و... آنها را نیز به عرصه فعالیت‌های مذهبی و سیاسی کشانده است.

شاخه‌های مختلف راست مسیحیان، علی‌رغم اختلافات فیمابین، با لیست مشترکی از دشمنان همچون: لیبرال‌ها، رسانه‌ها، هم‌جنس‌گرایان فمنیست‌ها، خانوادۀ کندی، ‌بوروکرات‌ها، سکولاریست‌ها، بی‌اعتقادان به خدا،‌ طرف‌داران سقط جنین، پیروان تز دولت بزرگ آمریکایی، هالیوود و... توافق دارند. آنها با ممنوعیت دعا در مدارس، قدغن بودن قرائت انجیل در مراکز آموزشی، آموزش روابط جنسی در مدرسه‌ها، تساهل در برابر رابطه جنسی قبل از ازدواج، سهل‌انگاری در مبارزه با ایدز، دفاع از حقوق هم‌جنس‌بازان، افزایش طلاق، کاهش دست‌آوردهای آموزشی و... مخالفند.

این اعتقادات که ابتدا از سوی جری فال‌ول مطرح و سازمان‌دهی می‌شد، موجب تعطیل سازمان وی به نام اکثریت اخلاقی در 1986/1365 گردید؛ اما به جای آن رهبران و گروه‌های سازمان‌یافته و پیچیده‌تری، مانند: گروه ائتلاف مسیحی به رهبری رالف رید، سازمان برنامه‌ساز رادیویی به رهبری جمیز دابسن، شورای تحقیق خانواده به رهبری گری‌بور (Gary Bauer) و.. به وجود آمده‌اند. رهبران این گروه‌ها در یک سال، چند بار در چهارچوب شورای سیاست ملی راست مسیحی دور هم گرد می‌آیند. هدف کلی و عام همۀ این فعالیت‌ها اعادۀ‌ تسلط مسیحیان مؤمن و مذهب مسیحی پروتستان بر آن کشور است.

راست مسیحی‌ها آگاهند که در آمریکا در اقلیتند؛ لذا می‌کوشند تا ضعف عددی خود را با استفادۀ گسترده از تکنولوژی اطلاع‌رسانی جبران نمایند. آنها از طریق رادیو، تلویزیون، رایانه و اینترنت به جمع‌آوری کمک مالی، انجام تبلیغات و تلاش برای بسیج مردمی می‌پردازند، و با ارسال دورنگار، تماس تلفنی و فرستادن ایمیل به نمایندگان کنگره و مجالس ایالتی، می‌کوشند بر آنها تأثیر بگذارند.

آنها حتی از تلفیق مسائل مالی و رسانه‌ها هم برای گسترش فعالیت‌های خود سود می‌برند؛ مانند گروه جمیز دابسون که از یک بودجه 114 میلیون دلاری برخوردار است، و از آن بودجه، برای تهیه 8 برنامه رادیویی که مهم‌ترین آنها برنامۀ «خانواده در مرکز توجه است» استفاده می‌کند، و آن برنامه حدود 5/7 میلیون شنونده در هفته در خاک آمریکا دارد.

گروه دابسون، زمانی که در مجلس ایالتی کالیفرنیا طرح قانونی ازدواج بین دو نفر از یک جنس به میان آمد، با کشاندن آن به برنامۀ رادیویی خویش، موجی از مخالفت‌ها را علیه آن پدید آورد. حاصل کار، شکست طرح در مجالس ایالتی بود. یا این که کالین پاول، وزیر امور خارجه آمریکا در یک برنامه تلویزیونی،‌ پسران را به استفاده از کاندوم در روابط جنسی دعوت کرد، بلافاصله رابرتسون آن را در برنامۀ خود به صورت انتقادی مطرح نمود. در نتیجه، موجی از مخالفت‌ها شکل گرفت؛ تا این که بوش در یک سخنرانی مطبوعاتی برای از بین بردن این مخالفت‌ها، خودداری از رابطه جنسی را، بهترین راه

مبارزه با اشاعۀ ایدز دانست.

غیر از رسانه‌ها، از عوامل دیگر قدرت مسیحیان دست راستی، سخاوت آنها در  ارائۀ کمک‌های مالی برای پیشبرد اهداف انجیلی است. آنها 10 درصد درآمد خود را بر مبنای تعالیم انجیل صرف امور دینی می‌کنند؛ به گونه‌ای که 15 مؤسسه خیریه راست مسیحی، 3 میلیارد دلار کمک در سال جمع‌آوری می‌نمایند.

راست مسیحیان از ثروت‌مندان جامعه آمریکایی به شمار می‌روند، و در 13 ایالت آمریکا(16) از نفوذ عمده و مؤثر برخوردارند. آنها در سطح شوراهای محلی فعالند، و حدود 70 هزار کلیسا در آمریکا را تغذیه فکری و مالی می‌کنند. گفته می‌شود که رالف رید در دهه 1990/1370، 16000 نفر از پیروان خود را برای پیشبرد اهداف راست مسیحیان تربیت و روانه نهادهای سیاسی و حزبی نمود، و این هم شیوه دیگر در فعالیت‌های راست مسیحی به حساب می‌رود.

برخی بر این نظرند که بوش پسر بدون جلب حمایت راست مسیحیان قادر به راه یافتن به کاخ سفید نبود. وی نیز در تبلیغات ریاست جمهوری، در جلب نظر آنها، در پاسخ به سؤال یکی از پیروان راست مسیحی که پرسید، فیلسوف مطلوب شما کیست؟ گفت: مسیح. بوش پس از پیروزی، اقداماتی را در جهت عقاید راست مسیحیان انجام داد؛ از جمله: قطع کمک دولت به نهادهایی که در خارج از کشور خدماتی را در زمینۀ سقط جنین ارائه می‌کردند، یا این که برخی از شخصیت‌های راست مسیحی را به مقامات دولتی منصوب کرد، مانند؛ انتصاب اشکرافت به عنوان دادستان کل کشور. همچنین او دعای روزانه را در دوایر دادستانی به راه انداخت، و به مؤسسات خیریۀ مذهبی از منابع دولت فدرال کمک کرده است.

این اقدامات بوش، نشان از آگاهی وی از نفوذ راست مسیحیان در رسوایی جنسی و شکایت مانیکالوینسکی و پائولا جونز از کلینتون دارد. بوش اندکی بعد از سخنان رقیب انتخاباتی خود، یعنی جان مک‌کین که گفته بود: "هیچ یک از احزاب اصلی در آمریکا نباید به جانب جریان‌های حاشیه‌ای در سیاست آمریکا دست دراز کنند، چه این جریانات حاشیه‌ای لوئیس فراخان یاال شاریتون در جناح چپ(17) باشند، و چه پاتریک رابرتسون و جری فال‌ول در جناح راست،" را محکوم کرد. این اقدام بوش، حمایت راست مسیحیان را برانگیخت. از این رو، به اعتقاد برخی، بوش پسر پست ریاست جمهوری از مدیون راست مسیحی‌ها است.

شاید به دلیل ناامیدی راست مسیحیان از بهبود اوضاع اجتماعی به وسیله دیگر گروه‌ها استکه آنها را وامی‌دارد تا در رأس باشند تا در دم؛ یعنی می‌کوشند. در رأس نظام سیاسی خود باشند، نه در انتهای آن تا به این وسیله از آمریکا یک کشور خدایی بسازند، و حتی به اشاعۀ ارزش‌های آمریکایی که خود می‌سازند، در جهان بپردازند. آنها به دنبال یک جامعه و جهان آرمانی‌اند. جامعۀ آرمای آنان با بازگشت مسیح(ع) صورت می‌گیرد. بر مبنای چنین اعتقادی حضرت مسیح(ع) روزی به زمین برخواهد گشت، و برای 1000 سال حکومت خواهد کرد. وی در دورۀ‌ هفتم زندگی بشر که دوره آخرالزمان نام دارد، به زمین می‌آید و مؤمنان مسیحی را حیات دوباره می‌بخشد.

به عبارت دیگر،‌ پیروان کلیسای انجیلی معتقدند، عیسی(ع)، سوار بر اسبی سفید به زمین برمی‌گردد، و در پی او سواره نظامی مرکب از مؤمنان که از ابرها سرازیر خواهند شد، حرکت می‌کنند. اندکی بعد، یک ضد مسیح که خود را منجی یهودیان می‌نامد، ظاهر می‌شود؛ ولی مسیح(ع) پس از 7 سال جنگ (دوره رنج یا آزمایش بزرگ) بر او غلبه می‌یابد، و شیطان را برای همیشه محو می‌نماید. تعدادی از پیروان این جریان فکری،‌ هر حرکتی که نیل به جامعه آرمانی مسیح را مختل یا کند کند،‌ رد می‌کنند. از این رو، آنها اقدامات دبیرکل سازمان ملل متحد در زمینه صلح را اقدامی ضد مسیح می‌دانند.

بسیاری از راست مسیحیان، حادثۀ‌ 11 سپتامبر و تشدید درگیری فلسطینی‌ها و رژیم صهیونیستی را دلیلی بر اجتناب‌ناپذیر بودن ظهور مسیح(ع) به شمار می‌آورند. به زعم اینان، این خشونت‌ها مردم را متقاعد کرده که تنها مسیح(ع) می‌تواند صلحی پایدار ایجاد کند. به این معنا که راست مسیحیان آمریکایی برقراری صلحی پایدار، جامع و حقیقی در جامعه آمریکا و جهان قبل از آمدن مسیح منجی و وقوع نبرد نهایی بین مسیح و ضد مسیح غیرممکن می‌دانند. از این رو، تأسیس اسرائیل در 1948/1327 را تحقق یک پیشگویی پیامبرانه و مقدمه عملی تحقق سایر پیشگویی‌ها می‌بینند که آخرین آن ظهور منجی مسیحی است.

بعضی از انجیلی‌ها یا راست مسیحیان می‌گویند، ظهور مسیح(ع) و نیز زمان تشکیل ضد مسیح نزدیک است. با ظهور ضد مسیح، یک حکومت شدیدا دیکتاتوری شکل می‌گیرد؛ به نحوی که مردم حتی برای خرید و فروش روزانه نیز نیاز به کسب اجازه قبلی از حکومت دارند. بنابراین، پیروان کلیسای انجیلی پروتست اعتقاد دارند که حضرت مسیح(ع) تنها نجات‌بخش است؛ در حالی که دیگر فرقه‌های لیبرال‌تر پروتستان‌ها چون: پرسبیتربین‌ها و متودیست‌ها، حضرت مسیح(ع) را یکی از راه‌های نجات می‌دانند، با این وصف می‌توان گفت که همه چشم به راه نجات‌اند؛ نجات از جامعه پررنج و محنت آمریکا.(18)

پی‌نوشت‌ها در دفتر مجله موجود می‌باشد. 

نام:
ایمیل:
نظر: