برهان غليون
ترجمه: كريم پورزبيد
به رسميت شناختن تكثرگرايي فرهنگي
چه چيزي باعث شد كه گفتوگوي تمدنها به بحث داغ كشورهاي عربي و جهان بدل شود؟ آيا عملاً چيزي به نام گفتوگوي تمدنها وجود دارد؟ و به راستي گفتوگوي تمدنها به چه معناست؟
بايد بگوييم كه تا مدتي پيش هيچ كس به طور دقيق به مفهوم «تمدن» يا به گفتوگو چندان اهميتي نميداد. در كشورهاي اروپايي كه سيطره بينالمللي را به ارث بردهاند، هيمنهاي كه نشانههاي آن از چهار قرن پيش خود را نمايان كرد، تمدن غربي به نظر ميرسيد كه پيشرفتهترين تمدن است و خود را به عنوان الگويي براي ديگر تمدنها مطرح ميكند كه ميخواهند به طور عملي از عصر بربريت بيرون بيايند. حتي آگاهي آشكاري پيرامون وجود تمدنهاي متفاوت وجود نداشت، كه بتوان آنها را با همديگر مقايسه كرد، به همان اندازه كه اين درك قوي نزد عموم غربيها وجود داشت كه تمدن غرب تمدني عمومي است؛ به عبارتي ديگر اين تمدن سمبل تمدن است وگرنه چيزي جز ادامه وحشيگري و انحطاط تكنولوژيك، سياسي و اخلاقي نيست.
مطلوب غربيها اين نيست كه با ديگر تمدنها به تفاهم برسند بلكه برعكس آنچه مدنظر آنهاست تحميل الگوي اروپايي و غربي به عنوان تنها راه متمدن كردن ملتهاي عقب مانده است. اين تصور زماني بود كه مفهوم «تمدن» ويژگي عمومي يا جهاني مييافت و با مفهوم «فرهنگ» قابل تمايز نبود. تمدن به گونهاي نمايان ميشد كه گويي سبكي پيشرفته از فرهنگ است و در مقابله با آن دسته از سبكهاي فرهنگي كه انسان را كوچك ميكند يا در آنها انسان بر غير خود از خدايان و طبيعت گرفته تا غريزه كور سربار ميشود. سبكي كه با منظومههاي ارزشهايي كه انساني به نظر ميرسند، آميخته ميشود يا مربوط به احترام به انسان و تكيه بر عقل و شايستگي و كار و آزادي و اخلاق اصيل و نجيبش ميشود.
در كشورهاي غير اروپايي و از جمله كشورهاي عربي و اسلامي، مفهوم خاصي از تمدن وجود ندارد. در اين كشورها سير پيوسته و خطي براي پيشرفت تكنولوژيك، سياسي و اخلاقي وجود ندارد تا نشاندهنده ارتقاي خود انسان و نظام اجتماعي او به سطح عالي با فضل الگوي اخلاقي آگاه و مطلوب باشد. اينگونه مفهوم هرگز وجود ندارد و چنين مفهومي فرزند فلسفه تاريخي اروپايي در عصر صنعتي و نيز زاييده ايدئولوژيهاي جديدي است كه همگي آنها از اسطورههاي پيشرفت تاريخي نشأت گرفتهاند. اينها نيز اسطورههاي مدرن به معناي عميق آن هستند، زيرا با اسطورههاي تاريخي سابق قطع رابطه ميكنند. اسطورههايي كه از منظر بازگشت ابدي و تكراري به جايگاه نخست، الهي يا طبيعي به سرنوشت نظر ميافكنند.
در فلسفه اسلامي، سرنوشت انسان روي زمين، چيزي نيست جز يك آزمون و امتحان كه پس از آن انتقال به جهان ديگر ميآيد؛ انتقال به جهان ابدي. بنابراين اسطورههاي پيشرفت تاريخي نميتوانند ظاهر شوند؛ جز در سبك فلسفه دورني يا ناآگاهانه، مادي يا دهري مسلك، چيزي كه زاييده نقد عقلاني اروپايي است و آنچه باعث شكستن هيمنه ديني در شكل سنتي آن شد. كلمه «تمدن» در فرهنگ عربي كلاسيكي با واژه «شهري» مترادف است كه از «شهر» (يا همان ساكنان شهر) و برعكس «بياباننشينان» (ساكنان باديه) مشتق ميشود. هنگامي كه ابن خلدون در مورد چيزي كه شبيه مفهوم تمدن به زبان دوران ما سخن گفت (يعني پيشرفت مادي و معنوي انسان يا جامعهها)، از كلمه «عمران» استفاده كرد كه به آباداني زمين و پس از آن شكوفايي آباداني و هنرها و صنايع و انديشهها، اشاره ميكند.
ولي او به اين شكوفايي از منظر كلاسيك نگريست و آن را يكي از چرخههاي پيدايش كشور و فروپاشي آن قلمداد كرد. نزد ابن خلدون «تمدن» با وضع اخير عمران مرتبط شد كه در آن درآمدها و سليقهها وجود داشت و شيوههاي آسايش و رفاه افزايش مييافت. عمران و آباداني از منظر ابن خلدون با پيدايش كشور و ثبات آن مرتبط است ولي او به موازات آن دريافت كه ميان شكوفايي وابسته به ثبات كشور و عدم ايجاد گسستگي در رشته علم نيز ارتباط وجود دارد. در اينجا ابن خلدون به برخي از نظريههاي مدرن نزديك ميشود كه به تمدن از منظر تحول علم، انباشت دانش و تكنولوژي بشري مينگرند.
هنگامي كه مسلمانان با تمدن جديد يا آنچه براي آنها نمونه جديدي از زندگي و انديشه به نظر رسيد، برخورد كردند، كلمه «تمدن» را براي پذيرش مهارت جديد مربوط به تمدن به كار نگرفتند بلكه كلمه «مدنيت» را به كار بردند. به اين ترتيب ميان مدنيت اسلامي و مدنيت غربي تمايز قائل شدند. از سوي ديگر آنها كلمه مدنيت را به معناي تمدن عمومي به كار بستند؛ يعني به معناي ارتقاي تاريخي با شيوههاي سازماندهي زندگي اجتماعي و فكري. از اين جا بود كه ايشان مقايسه كرده، يا تلاش كردند از اين مبدا ميان مدنيت در اسلام و مدنيت در غرب مقايسه ايجاد كنند. همان طور كه «محمد عبده» در كتاب «علم و مدنيت ميان اسلام و مسيحيت» دست به اين كار زد.
به رغم افزايش روي آوردن همسان به اصطلاح «تمدن» در بحثهاي جديد هم در غرب و هم در شرق، تلاش و اقدامي جدي براي مشخص كردن مفهوم تمدن صورت نگرفته است. از ميان فرهنگهاي غربي اين تنها فرهنگ آلماني است كه به روشني ميان تمدن و فرهنگ تمايز قائل شده است. در آلمان اصطلاح نخست همه آنچه كه مربوط به دستاوردهاي تكنولوژيك بشري ميشود و نيز آنچه را مربوط به دستاوردهاي فكري و ادبي ميشود، در بر گرفت. اما در فرهنگهاي ديگر هنوز خلط زيادي ميان اين دو اصطلاح صورت ميگيرد و به طور معمول و بدون هيچگونه ترديدي يك اصطلاح به جاي ديگري مورد استفاده قرار ميگيرد. اما در فرهنگ عربي جديد، ما اصطلاح «تمدن» را به معناهاي متعددي به كار ميبريم كه آنچه را مربوط به متمدن ميشود، دربردارد؛ در مقايسه با آنچه بربري بر شمار ميآيد.
يعني جايگزين كردن مفهوم مدنيت (يا تمدن) كه مصلحان قرن گذشته به كار بردند با نظامها يا رفتارها يا افكارمان را متمدن و غير متمدن ميناميم. نيز، اين مبحث و اصطلاح آنچه را كه سبكهاي زندگي يك گروه را از زندگي گروهي ديگر متمايز ميكند، شامل ميشود و از اين منظر در مورد «تمدن عربي» و «تمدن غربي» سخن ميگوييم. همچنين مبحث ما، مشاركت گروهي خاص در تمدن بشري و نوعي از رابطه مشخص با تاريخ و جهان يا ديگري را دربردارد؛ در اين صورت ميگوييم «ما صاحب تمدن هستيم» به معناي اينكه ما داراي بخش بزرگي هستيم و بايد با ما برخوردي يكسان و برابر شود و ما از جمله ملتهايي نيستيم كه سهم وافري در تاريخ بشري ندارند.
در واقع مفهوم رايجي كه ما در همه فرهنگهاي امروزه به كار ميبريم، ثمره آميختگي ميان دو مفهوم جديد است. نخست مفهوم نشأت گرفته از علوم انسانشناسي جديد است كه بر سبكهاي سازماندهي زندگي گروهها از طريق يافتن سازمانهاي فرهنگياش تمركز كرده است. بنابراين فرهنگ و تمدن يك معني به خود گرفت يا فرهنگ در رديف تمدن قرار گرفت و به درجه سبك سازماندهي مخصوص يك گروه تقليل يافت. انسانشناسي بر استقلالگرايي فرهنگها و اصالتشان تأكيد كرده و پس از آن ايده وجود فرهنگ بهتر از فرهنگ ديگري را از بين برد.
مفهوم دوم، مفهوم «هويت و تكثرگرايي فرهنگي» نشأت گرفته از نزاعهاي عقيدتي است كه قرن بيستم به علت نپذيرفتن هيمنه فرهنگي غربي يا آزادي از ربودن تاريخياش، شاهد آن بود. اينچنين شد كه هر گروه بشري بزرگ براي خويش خواستار تمدني مستقل و مخصوص به خود شد كه از ديگران متمايزش كند و با گروههاي ديگر در جايگاه تاريخي برابري قرار گيرد. در اين معنا تمدن در رديف اين مفهوم قرار گرفت: منظومه مخصوص از افكار، ارزشها، معارف، رفتارها، سبكهاي سازماندهي، انجام وظيفه و باورها كه گروهي را از گروه ديگر متمايز ميكند و برايش حساب و كتاب خاص خودش را داشته باشد. در اينجا تمدن براي هر گروهي كد و كليد اسرارش را آشكار كرد.
به اين ترتيب مفهوم «تكثر فرهنگها» چهارچوبي براي پاسخ به دو نياز همزمان و در عين حال كاملاً متفاوت را شكل داد.
نخست: رها شدن رواني از غارتهاي گذشته و دنبالهروي فرهنگي از غرب در جامعههايي كه قبلاً استعمار شده بودند يا به عبارت دقيقتر جبران اين غربگرايي و آن غارتهاي گذشته با تأكيد بر استقلالگرايي فرهنگ گمشده و چه بسا تلاش براي ايجاد آن.
دوم: رها شدن جامعههاي غربي كنوني از مسئوليت اخلاقي در كشورهاي غربي در مورد سرنوشت اندوهباري كه دنياي جنوب توسعه يافته داشت يا خواهد داشت و رها شدن از عقده گناه استعمارگرايي سابق. اين مفهوم نقش عمدهاي در ايجاد روحيه عصر آزادي ملي و عموميت بخشيدن به الگوي كشور مدرن در ميان همه ملتهاي جهان پس از استقلال كشورهايي شد كه در دوران بعد از جنگ جهاني دوم شاهد آن بود. به اين ترتيب به رسميت شناختن تكثرگرايي فرهنگي ويژگي سياستهاي فرهنگي سازمانهاي بينالمللي نظير يونسكو شد. فرهنگ نيز در واقع به معناي «فرهنگ ملي» شد كه بازتابدهنده شخصيت كشور مادر است.
سخن گفتن از «هويت» و بحث در مورد آن و تغيير و تعميقاش نيز از اهداف سياستها و باورهاي ملي در كشورهاي پيرو شد. سخن گفتن از تكثر فرهنگ نيز درآمدي براي سخن گفتن از تكثر فرهنگها گرديد. در واقع ميتوان كشف مفهوم تكثرگرايي فرهنگي را كه بر پايه مفهوم «نسبيگرايي فرهنگي» قرار دارد كه انتروپولوژي مدرن را به اساس مفهوم «جهاني بودن فرهنگ» متحول كرد، تجسدي براي تكميل دوران كشور ملي دانست كه در قرن نوزدهم پيدا شد و در همان زمان پايان يافت. همچنين ميتوان گفت كه جامعههاي وابسته در آن زماني كه جامعههاي صنعتي حاكم خروج از آن را شروع كرده و وارد دوران جهاني شدن يا دوران بعد از مليگرايي شدند، در مرحله نسبيگرايي فرهنگي وارد شدند.
مدعيان جنگ تمدنها
به رسميت شناختن تكثرگرايي فرهنگي ضرورتاً به معناي به رسميت شناختن برابري ميان فرهنگها يا نفي اصل برتري فرهنگي نيست. ولي اين به رسميت شناختن محدوديت نسبي هيمنه مطلق فرهنگي را در جهان بازتاب ميدهد. امري كه در نتيجه ناتوانياش در برآورده كردن نيازهاي جامعههايي كه از سيطره استعمارياش آزاد شدهاند، به وجود آمده است. بنابراين ناگزير بايد آن جامعهها خودشان را دريابند و در مورد خودشان تفحص كنند. به عبارتي ديگر اين جامعهها بايد تبديل به جامعههاي مستقل شوند با تصورات خاص كه كمكشان كند تا هويت متمايزشان را ايجاد كنند، هر چند اين هويت ضعيف و كاركردي باشد.
علاوه بر آن به رسميت شناختن تكثرگرايي فرهنگي به معناي اين نيست كه گفتوگوي فرهنگها مسألهاي حتمي يا ضروري است. روابط ميان فرهنگها بازتابدهنده روابط ميان جامعههاست. به همين دليل اين فرهنگ نيست كه گفتوگو مي كند بلكه اين جامعهها و از جمله افرادي كه دغدغه گفتوگو دارند يا مسئولان امور گروهها هستند كه گفتوگو ميكنند. روابط طبيعي ميان متعددها ضرورتاً رابطه نزاع و ادامه ارتباط با هم است: نزاع با ديگري كه بيگانه است و ادامه ارتباط با كسي كه نزديك است. هيچ نزديكي بدون نزاع با ديگري به وجود نميآيد و هيچ نزاعي بدون هويتي كه مرزهاي خودي و نزديك و دوست را به وجود بياورد، وجود ندارد.
موضوع جنگ ميان فرهنگها يا ميان گروههاي در عرصه فرهنگي كنترل سرمايه سمبليك است كه توازن هرگونه فرهنگي را شكل ميدهد يا اين همان فرهيختگي است كه ميخواهد بر جايگاههاي استراتژيك در شبكه ارتباطات و منابع فرهنگي جهاني سيطره داشته باشد. هنگامي كه ميگوييم موضوع جنگ همان سيطره بر سرمايه سمبليك است به اين دليل است كه ميخواهيم از هرگونه خلطي با فرضيه مشهور «هانتينگتون» كه ميان جنگ ميان فرهنگها و جنگ يا برخورد عمومي ميان گروهها ارتباط برقرار ميكند و اختلاف فرهنگي يا تكثر فرهنگي را منبع اصلي و نخست نزاعها و جنگهاي جهاني ميكند.
واقعيت اين است كه بگوييم جنگ فرهنگي يا جنگ بر سر فرهنگ با ابزارها و وسايلي متفاوتتر از ابزارهاي و ادوات مورد استفاده در جنگهاي معمولي صورت ميگيرد. جنگ يا نزاع بر سر فرهنگ هر روز در حال رخ دادن است بدون آنكه خود مردم آن را درك بكنند. اين جنگ از راه گسترش دايره نفوذ زبانها، انديشهها، سمبلها، نامها، شيوهها و سبكهاي مصرف و رفاه، ادبيات و هنرها و ذوقها و سبكهاي سازماندهي، مديريت و رفتار و غيره در جريان است. اين جنگ چه جامعههاي مختلف فرهنگ را وارد جنگ بينالمللي مسلحانه بكنند يا نكنند، ادامه دارد.
به اين ترتيب آنچه رخ ميدهد چيزي است كه هانتينگتون يادآوري كرد. منظور من خلط نزد تعدادي از بازيگران صحنه بينالمللي است: ميان جنگ فرهنگي كه يك واقعيت را در همه دوران شكل ميدهد و جنگ فراگير يعني جنگ و رويارويي به اعتبار اينكه بازتاب اختلاف فرهنگي است. در مورد اين خلط نيز بايد بگوييم اين خلط تعبيري است از اصطلاح جديد كه كاربردش در 10 سال اخير همه جهان را فرا گرفت و همان تئوري «جنگ تمدنها»ست. اين خلط مستلزم فرضيهاي غير آشكار است كه ميگويد جنگهايي كه جهان شاهد آن است در نتيجه توزيع بد ثروت جهاني يا قدرت يا ثروت ملي (چه مادي چه معنوي) نيست بلكه در نتيجه وجود سبكهاي متفاوت و متضاد فكري و رفتاري و ارزشهاست يعني به علت وجود الگوهاي متفاوت هويتي است.
فرضيه غير آشكار الهامبخش اين معناست كه جنگ ميان اين هويتهاي خاص و كاملاً مستقل كه روياي سيطره بر همديگر را دارند در اصل نزاع بر سر ثروت، قدرت و منابع فرهنگي است. از آنجا كه نزاع، نزاعي قطعي و فراگير است، بنابراين جنگ تمدني است. به عبارتي هدف جنگ ميان گروههاي مختلف، تعميم الگوي خاص يا تحميل الگوي فكري و رفتاري و اخلاقي فرهنگي بر ديگر فرهنگهاست. جنگها و نزاعهاي ديگر چيزي جز مظاهر اين جنگ فرهنگي نيست كه معين كردن سرنوشت تمدن و جهان شرط نخستاش را تشكيل ميدهد. جان كلام آنچه در اين نزاع (براساس آن فرضيه غير آشكار) مطلوب است، مشخص كردن فرهنگ ـ تمدني كه الگوي خود را بر ديگران تحميل ميكند و پس از آن كنترل سرنوشت تمدن انساني است.
اين رويكرد در نقطه ارتباط جنگهاي جهاني و جنگهاي فرهنگي به بحراني كه مدرنيسم كلاسيكي شاهدش بود، ميرسد. بحراني كه باعث شد اسطوره پيشرفت تاريخي و انديشههاي جهاني (يا انديشههايي كه خواستار وحدت انسان، انسانيت و تاريخ هستند) پسروي كرده و محو شود. اين بحران كه اساساً توان نظام مدرن حاكم را براي ارائه ابزارهاي عيني پيشرفت براي مردم يعني براي تعميم الگوي كلاسيكي بورژوازي در واقع و در رأس اينها تأمين فرصتهاي شغلي، دچار خدشه كرد، همزمان شد. به نظر من اين بحران را تمايل گروهها و مجموعهها بر خودشان و ارزيابي دوباره مسأله هويت و ارزشمندي آن همراهي كرد. به اين ترتيب ايجاد هويت و هويتهاي جزئي هوس عمومي در همه كره خاكي و تاوان اصلي نبود دستاوردهاي عملي تاريخي شد.
در چهارچوب اين تأكيد جديد بر هويت و بازسازي هويتهاي سنتي، قبيلهاي، ديني و قومي، چندين استراتژي به هم رسيدند. استراتژيهايي كه ميان جنگهاي فرهنگي و جنگهاي اقتصادي و سياسي يا آنچه كه در پنهان كردن دومي زير پوشش اولي مصلحت دارند يا آنچه كه ميتوانيم «جنگ هويت» بناميم، يكي هستند. به نظر من جنگ تمدنها ـ اگر چنين دريافته شود كه جنگ ملتهاست براي تحميل فرهنگها و الگوهاي فكريشان ـ چيزي جز جنگ هويت و جنگ براي هويت، نميتواند باشد.
از ميان اين استراتژيها دو استراتژي مهماند: نخست، استراتژي نيروهاي به شدت محافظهكار در نظام بينالمللي حاكم است؛ اين نيروها در پي از بين بردن تناقضات اين نظام در اثر نابودي فراگير هستند كه در هر جاي دنيا به بار ميآورند، همچنين ميخواهند واكنشهاي وحشيانه گروههايي را از بين ببرند كه به حاشيه رانده شده و از همه چهارچوبهاي مادي يا معنوي بيرون طرد شده و وارد جنگهايي بيپايان شدهاند. آنها ميخواهند كه تناقضات آن نظام را از بين برده و از زير بار مسئوليت شانه خالي كنند با نشان دادن منبع «فرهنگي» براي اين جنگهاي ويرانگر. به عبارتي ديگر جنگ منبعي «طبيعي» دارد كه جز «تاريخ» مسئول آن نيست.
دومي: استراتژي نيروهاي راديكال و نيروهاي كه بيش از همه با نظام بينالمللي دشمن هستند، اين نيروها عليه آنچه آن را تهديدي فراگير و ويرانگر ميدانند با جنگ تمدني فراگير پاسخ ميدهند. اين نيروها كه جنبشهاي اسلامي راديكال در منطقه اسلامي بهترين مثال آن است (اگرچه ممكن است تنها نمونه نباشد) به ويراني كه سياستهاي نظام جهاني حاكم در جامعههايش به بار ميآورد به گونهاي مينگرد كه گويي توطئهاي است كه هدفش از بين بردن هويت، فرهنگ و سنتهايش و سپس از بين بردن خويشتن خويش است، تا بتواند هويت و الگوي فرهنگي ديگري را تحميل كند. همچنين آنها تصور ميكنند كه نميتوان با اين نابودي (براساس استراتژي آن نيروهاي راديكالي) مقابله كرد مگر از راه نابودي هويت مقابل و دشمن، كه اين نابودي را به وجود ميآورد.
به همين دليل جنگ تمدنها يا هويتها همان طور كه در سالهاي پيش ديديم در جنگ تخريب متبادل هويت ديگري خود را نشان داد يا به عبارتي از طريق سياه جلوه دادن چهره ديگري نمايان شد. علاوه بر آن نيروهاي محافظهكار و نژادپرست در اروپا و آمريكا جنگي را براي تخريب چهره اسلام به عنوان كانون هويت گروههاي ملتهاي عرب و اسلامي آغاز كرده و همچنان آن را ادامه ميدهند. آنها اسلام را با خشونت، تروريسم و بربريت و آزار زنان و كودكان يكي كردند، در همين حال جنبشهاي اسلامي راديكال نيز جنگ منظمي را با ادبيات خود عليه تمدن غرب كه آن را كفر و الحاد و بياخلاق، خشن و نژادپرست ميدانند آغاز كرده و همچنان اين جنگ را ادامه ميدهند.
از اين منظر همه چيز نزد دو طرف تبديل به يك نشانه از جنگ تمدني شد. جنگ عراق جنگ تمدني است، جنگ كوزوو نيز همچنين، پوشيدن حجاب توسط تعدادي از دانشآموزان دختر در مدارس اروپايي يا ايجاد مساجد در پايتختهاي اروپايي تبديل به چالشي تمدني براي تمدن غربي و جنگ تمدني شد. همينطور ايجاد يك كليسا در برخي كشورهاي اسلامي نيز چالشي براي اداره ملي و تمدني شد. مشكل طرحهاي «جنگ تمدنها» اين است كه همه چيز را پيرامون هويت متمركز ميكند در حالي كه اين هويت را تبديل به يك شي ميكند، بنابراين هر چيزي كه به اين هويت يا ويژگي قومي و فرهنگي از نزديك با دور خدشهاي وارد كند، بخشي از جنگ فراگير و تمام عيار و منظم به شمار ميرود كه هدفاش كشتار جمعي است. خلاصه اساس هويت به شمار ميرود.
گفتوگو، جنگ و مسئوليت اختلافات فرهنگي
به همان اندازه كه نسبيگرايي فرهنگي يا ايمان به اينكه هيچ فرهنگ عمومي فراگير يا فرهنگ بهتر از ديگر فرهنگها از لحاظ مبدأ وجود ندارد (اگر اشكال گوناگوني براي پيدايش فرهنگي پيدا شد) به نظر من به همان اندازه نيز اين نسبيت ميتواند به ايده جنگ باز ميان تمدنهاي مختلف بينجامد ميتواند به ايده همزيستي فرهنگها و ضرورت گفتوگو ميان همديگر براي تحقق بهترين شكلهاي اين همزيستي منجر شود. ايده «گفتگو ميان فرهنگها» به موازات «جنگ تمدني» و رويارويي با آن شروع به گسترش پيدا كرده و پيشرفت ميكند. نخستين نهادهايي كه اين ايده را پذيرفتند برخي سازمان بينالمللي و در صدر آنها «يونسكو» بود كه روياي تبديل اين ايده به باور اصلياش را در سر ميپروراند. نخستين كنفرانس جهاني بزرگ پيرامون اين موضوع را در اكتبر سال 1990 در ليسبون برگزار كرد.
يك كنفرانس بلندپروازانه ديگر در ماه جولاي سال 1995 ميلادي در تفليس پايتخت گرجستان تحت عنوان «همبستگي عليه تعصب در راستاي گفتوگو ميان فرهنگها» برگزار كرد. اين كنفرانس با نظارت «فردريك مايور» رئيس وقت سازمان يونسكو و «ادوارد شواردنادزده» رئيسجمهور وقت گرجستان برگزار شد و سال بعد كتابچههاي يونسكو تحت عنوان «ديدار تمدنها: جنگ يا گفتوگو؟» منتشر كرد. در اين كنفرانس تعدادي از شركتكنندگان موضوع «گفتوگوي فرهنگها» را با تحولات عميقي كه پس از پايان جنگ سرد و وقوع جنگها ارتباط دادند كه يارگيري سنتي ميان شرق و غرب مانع از اظهار وجود و از فروپاشي آن براساس منطقاش شده بود.
اين كنفرانس استنتاجهاي خود را پيرامون «گفتوگو» براساس بررسي دقيق بنا نهاد. مضمون آن اين بود كه ويژگي اصلي جهان جديد كه در پي پايان جنگ سرد به وجود آمد ضعف قدرت همه جامعهها براي كنترل پيرامون و محيطاش را تشديد كرد و خطرات تكه تكه شدن و بيثباتي بينالمللي را به وجود آورد. علاوه بر آن وضع حاكم نميتواند به برخي رهبران يا مجموعهاي سياسي يا اجتماعي كمك كند تا از هرج و مرج روزافزون و فقدان توازن نسبي براي تحميل خود يا توسعه دايره نفوذشان يا سيطره بر منابع جديد بهرهبرداري كنند، منابعي ميتواند آنها را از آن خود كند يا نگه دارد. تفاوتي نميكند اين منابع در زمين باشند يا ثروتهاي مادي يا معنوي. پرسشي كه در وضع ژئواستراتژيك مطرح ميشود اين است: راهحل چيست، جنگ يا گفتوگو؟
سازمانهاي بينالمللي تنها نهادهايي نيستند كه در راستاي نشر ايده گفتوگوي تمدنها و ديدار بين آنها فعاليت و همچنان نيز فعاليت ميكنند. در رويارويي با نزاعهاي روزافزون پيرامون مفاهيم هويت و ايدئولوژيهاي آن ايده گفتوگوي تمدنها طرفداران بيشتري را در ميان نخبگان فرهنگ و حتي سياسي پيدا ميكند. از علل انتشار اين ايده توانش در ارائه تفسير سريع و مبسوط پيرامون نزاعهايي كه در گوشه و كنار جهان به وقوع ميپيوندد و نيز پوشش مشكلات واقعي است كه باعث ادامه نزاع ميشوند.
در كشورهاي اسلامي و عربي نخبگان روشنفكر مفهوم «گفتوگوي تمدنها» را به عنوان جايگزين جنگ تمدنها مطرح ميكنند، از يك سو جنبشهاي محافظهكار غربي مطرح ميكنند كه ميخواهند جنگ بر جهان را توجيه كنند و از سوي ديگر جنبشهاي قومي ديني تندروي داخلي را مطرح ميكنند؛ اين جنبشها تلاش ميكنند سيطره و نفوذ سياسي و ايدئولوژيك در داخل را از طريق بسيج عليه دشمنيها و تجاوزهاي خارجي گسترش دهند.
به اين ترتيب دعوت به گفتوگوي تمدنها توسط نخبگان اصلاحطلب و ميانهرو در اين كشورهاي عربي ـ اسلامي براي مقابله با نيروهاي راديكال و برخوردگرا به كار گرفته ميشود. اين همان معناي اساسي پروژه كنفرانس بينالمللي است كه «سيدمحمد خاتمي» رئيسجمهور وقت ايران طي ديدار از ايالات متحده آمريكا پيشنهاد داد و سازمان ملل پذيرفت كه آن را سازماندهي كرده و براي آن تحت عنوان «گفتوگوي تمدنها» بسترسازي كند.
بخش بزرگي از عربها و مسلمانان بر اين باورند كه ميتوان ابزار گفتوگوي تمدني كه خود غرب از آن دم ميزند را براي تغيير چهره تيره و تاري كه غربيها از عربها و اسلام ارائه ميكنند، استفاده كرد، بلكه حتي ميتوان از آن براي قانع كردن غرب به برتري فرهنگي عربي و اسلامي و ارزشهايي كه دارند، بهره برد.
ولي اگر نزاع ميان انسانها در اصل نشأت گرفته از تفاوت فرهنگي نباشد يا آنكه اگر بخش بزرگي از اين تفاوت فرهنگي خودش در اثر اختلاف واقعي در منافع و جايگاهها و خواستهها و امكانات و منابع مادي و معنوي باشد چه؟ در چنين حالتي آيا اين خطر به وجود نميآيد كه گفتوگوي تمدنها به رغم ويژگي انساني آشكارش، تبديل به شيوهاي براي وقتكشي و فرار از رويارويي با مشكلات واقعي شود كه عملا در پس تشديد نزاعها و جنگها ميان انسانها و نه ميان فرهنگ و تمدنها قرار دارند؟ آيا در چنين وضعي گفتوگو تلاشي براي عبور توهمي از نزاعهايي به شمار نميرود كه انرژي اصلياش از اختلافات در هويت نشأت نميگيرد و فرهنگهايي كه اين هويتها بر آن تكيه دارد نقش مهمي براي شروع نزاع دارند؟
از سوي ديگر اگر خود فرهنگ چيز ثابت و جامدي نباشد و تطابقي ميان مفهوم آن با مفهوم هويت وجود ندارد، سرنوشت آن چه خواهد شد؟ علاوه بر آن چگونه ميتوان گفتوگوي فرهنگها يا گفتوگو ميان اصحاب فرهنگهاي مختلف را از خطر تبديل شدن به وسيلهاي براي پوشش علل واقعي نزاعهاي بينالمللي دور كرد؛ حتي چگونه ميتوانيم از خطر به وجود آمدن دوباره نزاعها از طريق نشان دادن و به تصوير كشيدن آن به مثابه نزاعهاي هويتي و نشاندهنده جنگهاي فرهنگي، دوري گزيد؟ بيترديد در جهان نزاعهايي وجود دارند كه ريشه و عللشان به تفاوت فرهنگي برميگردد.
همچنين سبكها و تعبيرات فرهنگي وجود دارد كه از نزاع و جنگ مستمر كه از قديمالايام در تاريخ بشري بوده، نشأت گرفته است. اين را ميتوان «فرهنگ جنگ» ناميد كه بعد مهمي را از فرهنگهاي انساني شكل ميدهد. ولي شايسته است اين امر ما را به سمت اين باور نكشاند كه اختلافات فرهنگي عامل نزاعها ميان جامعههاي بشري است. همچنين نبايد ما را به اين باور بكشاند كه پايان دادن به «فرهنگ جنگ» كه روحيه دشمني را نزد بيشتر جامعهها در قبال ديگر جامعههاي رقيب تغذيه ميكند، قطعا به پايان خود جنگ از عرصه زندگي بينالمللي منجر ميشود.
از يك سو، هويت ماهيتي ثابت و لايتغير نيست كه عملكرد افراد و جامعهها را در برخورد با ديگر جامعهها كه داراي هويت ثابت هستند، مشخص كند. هويت تصوري از خودي است كه بر پايه اختيارات مشخص داخل دايره فرهنگ قرار گرفته و به نيازهاي جاگيري در مكان و زمان پاسخ ميدهد و تعين پيدا نميكند مگر از راه ارتباط با ديگري: هويت مشخصكننده من در مقايسه با ديگري است از خاستگاه آنچه اين ديگري براي من و مسائلي كه اين رابطه به وجود ميآورد، مطرح ميكند.
بن مايه هويت يا تصويري كه يك گروه در مورد خود و براي خود به وجود ميآورد يا تصويري كه ميخواهد در آن نمايان شود (در حالي كه قطعاً اين تصوير، از تصويري كه از خود براي ديگري ساخته متفاوت است) براساس وضعيتي تغيير ميكند كه خويش را در آن مييابد و براساس شرايطي كه در پس آن است. اين تصوير هميشه تصويري پويا و متحرك است و بازتابدهنده صفات و ويژگيهاي ثابت يا پايدار براساس برنامههاي بيولوژيكي و فرهنگي معين نيست.
از سوي ديگر، فرهنگ يك منظومه بسته به روي خود و محدود به نوع تمدني خود نيست به طوري كه نظامي قائم به ذات و پيوسته در زمان و مكان و بدون تغيير و تحول ـ در رويارويي با نظامهاي فرهنگي ـ تمدني ديگر، يعني دشمن يا مخالف باشد. تمدنها همان طور كه مدعيان «جنگ تمدنها» تصور ميكنند همچون قبايل درگير به نظر ميرسند كه هر كدام از آنها در يك جهت و در يك رابطه مخالف مطلق ايستادهاند: ما و آنها.
اين تصوير از واقعيت تجربي كاملاً به دور است. چندين عرصه براي روابط فرهنگي وجود دارد كه فرهنگهاي مختلف در يكي از آنها با همديگر در هم ميآميزند. اين عرصه، عرصه تمدن و سبكها و تكنولوژيها و ابزارهايي است كه از طريق تاريخ بر همگان عموميت ميبخشد. يك عرصه ديگر از اين عرصهها به آگاهي زنده و توانش در جدايي از ظرف فرهنگياش براي ديدار با واقعيت عيني و تاريخي همان طور كه هست مرتبط ميشود و د رآن همه افراد فرهنگها به لحاظ شانس موفقيت و ناكامي برابر ميشوند.
منظور اين است كه فرهنگها برعكس آنچه نظريه «جنگ تمدنها» يا گفتوگوي تمدنها ترويج ميكند، ساختارها و ماهيت بسته به روي خود نيست كه بدون تغيير در طول زمان و مكان ادامه يافته است و از تغييرات و تحولات تاريخي كه عموم انسانها را فرا گرفته فراتر رفته است. گروهها زنداني اين فرهنگها ـ تمدنها نيستند كه انتظار ميرود بسته و پايان يافته و ثابتند بلكه گروهها در فضاي فرهنگي در عرصههاي متعدد وجود دارند: برخي از آنها را در هر زماني با غير خود جمع ميكند و با سبكهاي توليد و رويكردهاي عمومي و فضاهاي فكري بزرگ كه در آن نفس ميكشند، يكي ميكند. اين امر به گروهها اجازه همكاري با غير خود را ميدهد. برخي را بر خود در طول تاريخ بسته ميكند و به آن احساس استمرار و پايداري و ثبات هويت ميدهد و به آن زمينه ثابتي براي حفظ تمايز و استقلالاش ميدهد.
علاوه بر آن كمكاش ميكند كه شخصيت مخصوص به خود را شكل دهد و به خود فعال و اراده جمعي زنده تبديل شود. سوم، عرصه مرتبط با تجارب فردي ميشود به عبارتي مرتبط با آگاهي زنده و فهم مستقل قائم بر ويژگيهاي ذاتي و توان تلاش و ابداع است و نشأت گرفته از تربيت آگاهي يا فرهيختهسازي ذاتي است: اين امر فرهنگ را قادر ميسازد كه از طريق افراد در خودش تأمل كند و خود را نقد كرده به وراي گونهها و رويكردها و گرايشهاي حاكم صعود كند و براي افرادش فرصتهاي ارتباط با خارج از گونههاي آماده با فرهنگها و انديشه و مسائلي كه فراتر از فرهنگهاي تاريخيشان است، به وجود آورد.
خود تمدن ثمره تأثير و تأثر ميان فرهنگها و ابزار اين تأثير و تأثر و در عين حال عرصه آن است. به اين ترتيب هيچگونه قطع ارتباط نهايي ميان فرهنگهاي مختلف وجود ندارد يا نميتوان از آنها عبور كرد و تفاوت به معناي بسته بودن مشترك ميان فرهنگها به روي همديگر نيست. علاوه بر آن اتحاد فرهنگها و تمدنها و تبديل آنها به دنياهاي بسته متضاد با طبيعت و حتميت بيمعناست به طوري كه هيچ كدام از آنها نتواند در ديگري نفوذ يا درك كند يا با آن به تفاهم برسد. بلكه به عكس، تأثير و تأثر فرهنگها يك اصل است و همين امر تفسيرگر نظام طبقهبندياي است كه فرهنگهاي گوناگون را گرد ميآورد و متحدشان ميكند.
از سوي ديگر نزديكي تمدني يا فرهنگي كه گفتوگو در پي آن به وجود ميآيد، به از بين رفتن احتمالهاي جنگ چه فرهنگي چه غير فرهنگي منجر نميشود. بهترين دليل براي اين سخن اين است كه بيشتر جنگها و نزاعها كه جهان امروزه به خود ميشناسد جنگهاي داخلي است كه توسط گروههايي به وجود ميآيد و رشد ميكند كه داراي يك فرهنگ يك زبان و وابستگيهاي يكسان هستند اگرچه ممكن است ريشههاي قبيلهاي يا سياسي يا دينيشان متفاوت باشد. بزرگترين جنگها در تاريخ همانهايي هستند كه جنگهاي جهاني ميناميم.
اين در ميان جامعههاي غربي به وقوع پيوست كه امروز ادعا ميكنند داراي يك فرهنگ هستند و در يك نظام تمدني مشترك سازماندهي ميشوند كه در برابر ديگر نظامهاي تمدني ميايستد. تفاوت و اختلاف فرهنگي جامعهها در گذشته در سايه امپراتوريهاي جهاني ماوراي قوميت مانع از همكاري بسياري از اين جامعهها نشده است، اكنون نيز اين تفاوت براي تحقق اهداف مشترك در چهارچوب ائتلافهاي اقتصادي يا سياسي يا نظامي جلوي آنها را نميگيرد.
اختلاف و تفاوت فرهنگي چيزي نيست كه باعث بروز نزاع شود اگرچه ممكن است از اين مسأله گاهي وقتها با قدرت و موفقيت براي پيچيده كردن نزاع استفاده كرد. اين امر زماني رخ ميدهد كه نزاع تبديل به امري اجتنابناپذير يا بسته به اسباب ديگري شود كه در بيشتر مواقع غير فرهنگي هستند. اين سخن به معناي آن نيست كه ما امكان وقوع نزاعها پيرامون مسائل و اوضاع فرهنگي را رد كنيم؛ ولي در مجموع نزاع به علت اختلاف فرهنگي به وقوع نميپيوندد بلكه به علت گرايش به هيمنه فرهنگي توسط يك فرهنگ بر ديگري به وقوع ميپيوندد. در چنين حالتي نزاع فرهنگي تبديل به بخشي از پروژه گستردهتري براي هيمنه استراتژيك ميشود.
از جهت چهارم، نزديكي ميان گروهها از طريق تقريب مذاهباش يا منظومه ارزشياش يا مرجعهاي فرهنگي خاصاش محقق نميشود، همچنان كه از طريق تضعيف آنچه احساس ميكند متعلق به خودش به شمار ميرود نيز محقق نميشود. بسياري از مناديان گفتوگو آن را براي شيوه دفاع از اين مرجعهاي خاص به اين اعتبار كه مرجعها جهاني هستند يا سزاوار است آنها را تبديل به مرجعهاي جهاني كرد، مورد استفاده قرار ميدهند.
چنين امري نيز از طريق نزديكي ميان گروهها و از راه توسعه دايره مشاركتشان در مرجعهاي بيشتر و آزاديشان از قطعيت تكيه مطلق و يك طرفه بر مرجعهاي فرهنگي و تاريخيشان انجام ميشود. اين به معناي ايجاد فرصتهاي بيشتر براي تنوعبخشي به اين مرجعهاست به طوري كه باز كردن آغوش براي ديگران غني كردن خود و نه فقير كردنش به نظر ميرسد. با وجود اين اساس صلح و آرامش ـ همانگونه كه يادآور ميشويم ـ تقسيمبندي و توزيع عادلانه منابع است.
از جنگ تمدنها تا جنگ بر سر فرهنگ و سرمايه تمدني
سخن گفتن از «گفتوگوي تمدنها» در وهله نخست اين واقعيت را پنهان ميكند كه بيشتر فرهنگهاي جهان در نتيجه گسترش قاطع فرهنگ آمريكايي به علت سيطره ايالات متحده آمريكا بر شبكههاي مهم جهانيسازي، در معرض له شدگي و تهديد به چند پاره شدن و نابودي هستند. در عين حال الهامبخش تساوي فرهنگها و افراد آن است و اين مسأله قطعاً دروغي بيش نيست و ربطي به جهان واقع ندارد بلكه واكنش معكوس و توهمآميز به احساس سيطره فرهنگي است.
در وهله دوم اين واقعيت را پنهان ميكند كه آبشخور جنگهايي كه در جهان جريان دارد (چه داخلي و چه خارجي) رقابت براي منابع مادي و معنوي است كه در يك جامعه طبقاتي فقط به عنوان منابع نسبتاً محدود هستند. از سوي ديگر گفتوگو درباره از بين بردن علل جنگ فايدهاي ندارد اگر اين گفتوگو در چهارچوب تقريب بين فرهنگها و به رسميت شناختن هويت گروههاي مختلف توسط همديگر باقي بماند. اين گفتوگو هيچ ارزشي ندارد؛ مگر آنكه از گفتوگوي ميان فرهنگها و تمدنها به گفتوگوي گروهها براي توزيع دوباره منابع مادي و معنوي (يعني فرهنگي) منتقل شود؛ به طوري كه حداقل در راستاي عدالت باشد؛ عدالتي كه اكثريت قاطع ساكنان زمين در پي آن هستند.
در چنين حالتي گفتوگو ميان فرهنگها يا ميان سبكهاي زندگي و انديشههاي بدون تاريخ و جامد نيست كه وقتي ظاهر ميشوند گويي آنها هستند كه بر رفتار و سرنوشت انسانها حاكميت دارند؛ بلكه گفتوگو ميان جامعههاييست كه آنها را انگيزهها، نيازها و اميدهايي به حركت درميآورد. بخش عمدهاي از اين انگيزهها، نيازها و اميدها به علت اشتراكشان در انسانيت، مشتركاند. بخش ديگر نيز نشات گرفته از منطق رقابت، جنگ و خودخواهي است كه به سمت انحصار منابع و از جمله منابع فرهنگي هدايت ميكند. بخش سوم نيز ريشه در شرايط خاص يا خصوصياتي دارد كه اين جامعهها از حيث پيدايش، منابع و تمايزهاي جغرافيايي در آن به سر ميبرند.
من بر اين باور نيستم كه گروههايي وجود داشته باشند كه علم و ابداع و پژوهش و تحول در داراييهاي روحي و ادبي را به عنوان خصوصيتهاي فرهنگيشان قرار دهند و برخي ديگر به نام «هويت تاريخي» آن را رد كنند. همه گروههاي بشري امروزه بر سر تشويق ابداع فكري و پژوهش علمي و تفكر عقلاني و تسامح اخلاقي با هم توافق دارند. ولي همه اين گروهها امكانات و ابزارهاي تغيير اين ارزشهاي مدرن مطلوب را در اختيار ندارند.
مشكل واقعي همان طور كه نظريه «جنگ تمدنها» و نظريه مخالف آن يعني «گفتوگوي تمدنها» ترويج ميكند، نشأت گرفته از وجود تخيلي و توهمي فرهنگهاي متمايز و متضاد و به لحاظ تاريخي دشمن نيست. فرهنگهايي كه برخي علمي و سكولار و عقلاني و خلاقانهاند و برخي جادويي و ديني و عاطفي و سنتي و برخي صلحطلب و اهل تسامح و تكثر و برخي كينهتوز و متعصب و يك جانبهگرا هستند. به همان اندازه كه مشكل از اينها نشأت نگرفته، ميتواند از تفاوت زياد و روزافزون در رسيدن به منابع فرهنگي باشد. در صدر اين منابع فرهنگي مدرن، علوم و ابداعات عقلي و ادبي و هنرياند تا امكانات و شيوههاي آموزش و فعاليت و آفرينش انساني.
انتظار ميرود كه تغيير به سمت سرمايهداري تكنولوژيك و اطلاعات يا علمي جديد به تعميق منطق تفاوت فرهنگي منجر شود كه محور جدايي و تمايز ميان گروههاي بشري را شكل ميدهد. همچنين به بزرگترين حد به حاشيه راندن، آوارگي، جدايي و تكه تكه شدن جامعه و طبقات منجر ميشود. از اين زاويه ميتوان گفت كه نظريه «جنگ تمدنها» و «گفتوگوي تمدنها» به طور فزاينده به اين تفاوت وجهه قانوني ميدهد به همان اندازه نيز آن را به عنوان بيانكننده خصوصيات فرهنگي و حتي «قطعيت تاريخي» نشان ميدهد.
با اين وجود، بربريتي كه به طور فزاينده بسياري از گروهها را فرا ميگيرد ثمره طبيعي ديكته كردن فرهنگها بر اين گروهها نيست به همان اندازه كه نتيجه قطعي پاره پاره كردن اين فرهنگها، خفه كردن و محروم كردن از بهره و ثمره آن در منابع مادي و معنوي است؛ از جمله اين محروميتها بيبهره شدن از فرصتهاي رشد و پيشرفت و تأثير و تأثر و ابداع است. اين بربريت بازتاب فرآيند فراگير ريشهكني و تهي كردن فرهنگهاست كه انقلاب اطلاعات و تكنولوژي باعث آن ميشود و در قدرت نابودگري فرهنگهاي ضعيف فقط جمود اخلاقي انساني كه همراه با گسترش و پيشرفت آن است، با آن برابري ميكند. منظورم اين است كه تضعيف آن اخلاقيات نشأت گرفته از اين است كه آنها اخلاقيات دوران قوميگرايي است كه دوراناش به سر آمده.
انقلاب فناوري علمي و جهانيسازي كه همراه آن است، يا ادغام جهان در چرخههاي يكسان اقتصادي و سياسي و فرهنگي، بشريت را با تمام تنوع فرهنگياش به سمت مشاركت تدريجي در يك تمدن ميكشاند. اين تمدن، تمدن علمي و تكنولوژيك است. مشاركت در اين تمدن متحد باعث به وجود آمدن ارزشهاي مشترك و همانند ميشوند؛ همان طور كه در دوران تمدن صنعتي رخ نمود. البته همان طور كه در دوران سابق رخ داد اين اتفاق به معناي برابري همه گروهها در فرهنگ نيست؛ به عبارتي به معناي برابري آنها در علوم و آفرينشهاي هنري نيست.
زيرا عرصه اصلي نزاع و رقابت ميان آنها قطعاً به انحصار درآمدن حجم بزرگي از منابع فرهنگي و به ديگر سخن فرصتهاي توسعه علمي و هنري و تربيتي و به سخني ديگر فرصتهاي رشد فرد است. انسان و منظورم درجه رشد، فرهنگ و غناي شخصيتاش، سرمايه اصلي و شرط اساسي براي هيمنه بينالمللي در دهههاي آينده خواهد بود. بيم آن ميرود كه تأكيد گروههاي ضعيف و در معرض تهديد معناي ديگري جز آنكه مقصود نويسنده افسانهاي است، نماند؛ آن زمان كه از زبان يك گربه كه دستش به گوشت نرسيد و گفت: «بو ميده!»
به طور كلي انقلاب تكنولوژيك علمي و جهاني شدن كه در مقابل آن در حركت است به لحاظ نشانهها در دو جهت متناقض حركت ميكنند ولي به لحاظ هدف به يك جا ميرسند و آن تحقق چيرگي فراگير جهاني قدرتهاي سيطره بر ابزارهاي اين انقلاب است.
از جهت نخست اين انقلاب با از بين بردن تأثير مرزهاي سياسي و جغرافيايي و ايجاد فضاي فرهنگي و رسانههاي مشترك به پيدايش جهان جديد يا گروه انساني به هم پيوسته و مرتبط و سپس تأثيرگذار بر هم كمك ميكند چيزي كه در گذشته رخ نداده است. براي نخستين بار در تاريخ هر فرد در جهان اعياد ديگر ملتها، شاديها و اندوههايشان را ميبيند و روي صفحه كوچك تلويزيوني هر شب مهمترين حوادث جهان را مشاهده ميكند.
از جهت ديگر، انقلاب تكنولوژيك علمي پويايي فرهنگهاي ملي را متحول ميكند يا آن را محدود ميكند. جهانيسازي فرهنگي فقط به فرد كمك نميكند تا فرهنگهاي مختلف موجود در دنيا را بشناسد ـ اين همان گفتوگوي فرهنگي واقعي است البته اگر عملاً گفتوگويي باشد، ولي در همان زماني كه فرهنگ تمدني جديد به وجود ميآيد، فرهنگهاي ملي زنده تبديل به فرهنگهاي فلكلور ميشوند. به عبارتي فرهنگهاي ملي تبديل به يك مسأله سياحتي يا يادگاري ميشوند و باعث ميشودكه فرد به واسطه آن و بدون آگاهي نظارهگر «فلكلوريزه شدن» فرهنگها يا تبديل آنها به فلكلورها يا ميراثهايي شود كه اشاره به هويتهاي فرهنگي ميكند و سمبل گروههاي خاص است يا بيانكننده ويژگيهاي اين گروهها.
با وجود اين از جايگاه خود به عنوان فرهنگهاي زنده به طور فزاينده عقبنشيني ميكنند؛ فرهنگهاي زندهاي كه الهامبخش شيوه رفتار مردم است و بيداري فكري و اخلاقي و زيباييشناسي و روحيشان را به وجود ميآورد. اين فرهنگها جايگاه خود را به سود فرهنگهاي رشد يافته كه تجهيزات رسانهاي و شبكههايش كه با هم رقابت ميكنند آن را توسعه ميدهند. دقيقاً هنوز ما نميدانيم كه شكل نهايي اين فرهنگ رشد يافته چگونه است ولي از هم اكنون ميدانيم كه اين فرهنگ فرهنگي «جهان ـ وطن» است.
به فرد صرف نظر از ريشههاي قومي و ديني و قبيلهاياش توجه ميكند و احساسات و جهتگيري و گرايشهايي را در او تغذيه ميكند و به شكل عمدهاي در راستاي بازار مصرفي است كه داراي ابعاد جهاني است. همچنين براي او انواع هنرها و ادبيات و آرامدهندههايي را ارائه ميكند كه باعث تقويت محوريت ذاتياش و انكار همه ارزشهاي قديمي و كلاسيك ميشود چه ديني باشند چه كهنه. اين فرهنگ مد هميشه در حال تغيير است كه همسو با بازار و همراه با تحولات آن تغيير ميكند.
اينچنين است كه همزمان با افول جايگاه فرهنگهاي ملي سنتي و كمرنگ شدن وابستگيهاي تاريخي، جهان شاهد تكان شديدي در ارزشها و نشانهها و ويژگيهايي ميشود كه به افراد كمك ميكنند كه هويت، جايگاه، و نقش اجتماعيشان را معين كنند. همچنين آنها را در برهوت روحي و فرهنگي رها ميكند كه از احساسات انزوا و پوچي همراه آن هيچ چيز كم نميكند جز باورهاي راسخ ديني يا وابستگيهاي خانوادگي سنتي. نتيجه اصلي جهاني شدن در عرصه زندگي فرهنگي، تعميم فزاينده واقعيتهاي سردرگمي و هرج و مرج در ارزشها و مفاهيم و اشارهها و تعبيرات است. از اين هرج و مرج و بيايماني و رها شدگي فرهنگي يا رها شدن از فرهنگها، جنگ فرهنگي يا جنگ داخلي عرصه فرهنگي و پيرامون سرمايههاي فرهنگي و ارزشهاي متبادل آن به وجود ميآيد.
اين هرج و مرج همچنين بازتابدهنده سرگرداني ذاتي و نگراني بر سر عوامل آشنايي و ارتباط و اشاره است كه فرهنگهاي در معرض تهديد، براي فرد بيانكننده آن بود و نشاندهنده نگراني از سرخوردگي همراه نابودي اين فرهنگهاست. احساس از بين رفتن جايگاههاي فرهنگي و فروپاشي آن و نيز تداخل خاستگاههاي فرهنگي و درآميختگياش چيزهايي هستند كه فضاي كنوني را گسترش ميدهند و مجالي بزرگتر از آن مجال را باز ميكنند كه ما امروز از برخورد گروهها تحت شعارهاي تفاوت فرهنگها و خاستگاههاي خاص و تصورهاي ذاتي يا شكل گرفته از ذات در نقاط مختلف جهان به وجود آمده است.
اخلاق جهاني: تسامح، عدالت انساني و جهانشمول
اين گفتوگو چه ارزشي دارد، و تا چه حد ميتواند راهحل عملي براي نزاعهاي بينالمللي ارائه كند يا ميان منافع جامعهها و گروههاي ملي يا فرهنگي نزديكي ايجاد كند؟
بخش عمدهاي از كساني كه داخل سازمانهاي بينالمللي به موضوع ميپردازند بر اين باورند كه گفتوگو ميان تمدنها ميتواند منجر به تفاهم ميان تمدنهاي مختلف، يا فرهنگ جهاني واحد و مشترك شود كه قائم بر پذيرش تكثرگرايي و پذيرش تفاوت در خاستگاه فرهنگي است. اسم مناسب براي اين فرهنگ نيز ابداع شد و آن چيزي است كه آن را «فرهنگ صلح» ميخوانند. آيا فرهنگ صلح چيزي شبيه موعظه اخلاقي است يا اينكه به واقعيت عيني استناد ميكند و ميتوان با حجت عقلي از آن دفاع كرد؟
مهمترين ويژگي مشخصكننده اين فرهنگ از ديد دعوتكنندگان به آن مفهوم «تسامح» آن است. تسامح با شخص خاص به معناي اجازه دادن به وجود يك همسايه يا همزيستي با اوست. امري كه باعث ميشود دعوت به تسامح به معناي دعوت به پذيرش ديگري و به رسميت شناختناش باشد. يعني دعوت به تجاوز نكردن به اوست. به عبارتي دقيقتر ايده تسامح را نميتوان فهميد مگر به عنوان واكنش يا رد ايده اصلي كه نقضكننده آن به شمار ميرود، يعني نقضكننده «عدم تسامح» يا تعصب.
تسامح از دل مفهوم متضاد آن يعني تعصب بيرون آمده است. تسامح بازتابدهنده گرايش انسان به صلح است همان طور كه تعصب منعكسكننده گرايش به جنگ است. پايه عقلي تسامح براساس نپذيرفتن جنگ و رد فرهنگي است كه به آن تشويق ميكند. تسامح همچنين براساس تأكيد علم بر وحدت بيولوژيك انساني و رد ارائه هرگونه مشروعيت براي ايده تبعيض نژادي ميان انسانها، قرار دارد.
بنابراين «فرهنگ تسامح» بر سه مفهوم آميخته و مرتبط با هم تكيه دارد كه عبارتند از: صلح، گفتوگو و تسامح. صلح بهترين حالت در روابط ميان جامعهها يا ميان فرهنگهاي بشري متفاوت، مختلف و درگير با هم است. تسامح همان ارزش اصلي است كه تقويت رسيدن به اين صلح را تضمين ميكند به همان اندازه نيز منجر به پذيرش ديگري كه متفاوت است به عنوان امري طبيعي و عادي ميشود. گفتوگو ابزاري است كه ما را قادر به ايجاد تسامح يا آفرينش آن ميكند، اين امر به علت متضمن بودن تجربه زنده در همزيستي، تبادل، آشنايي و دريافتن دو طرفه است.
به همان اندازه كه جنگ به علت اختلاف فرهنگي و فقدان ارتباط و تفاهم قطعي رخ ميدهد، گفتوگو به آشنايي و نزديكي ميانجامد گويي تنها راهحل، جنگ و نزاع گفتوگوست. تا زماني كه جنگ با اختلاف فرهنگي تمدني مرتبط است، بنابراين طبيعي است كه انسان به قطعيت و تأثير گفتوگو به عنوان راهحل اختلافات تن دهد. ايدهاي كه در پس گفتوگوي تمدنها نهفته اين است كه فرهنگها تكيهگاههاي هويتهاي قومي يا گروهي پايبند و ثابت هستند و اختلاف طبيعي يا حتمي اين هويتها منشأ جنگها يا حداقل علت اصلي جنگهاي كنوني است؛ چه جنگها داخلي باشند چه خارجي.
هدف گفتوگو نزديك كردن مسافت ميان اين هويتها يا جلوگيري از برخورد ميان آنهاست. اين كار از طريق انتشار باور تسامح فيمابين و كشاندن آن به سمت آشنايي و در صورت امكان آميختگي صورت ميگيرد. در اين صورت ديوار بيگانگي كه ميان هويتها فاصله انداخته از بين ميرود و انسانهايي كه زنداني آن هستند به طور نسبي آزاد و به عرصه عمومي وارد ميشوند.
با وجود اين مرزهاي تسامح مورد نظر براي پايان دادن به جنگ يا از بين بردن علل تعصب چيست؟ آيا اين خطر وجود ندارد كه مفهوم تسامح به پذيرش آنچه نبايد با آن تسامح كرد منجر شود يعني تسامح با ارزشها، سنت و گرايشهايي كه توسط ما نقض حقوق بشر و نقض آزاديهاي اساسي به شمار ميروند؟ آيا تسامح ميتواند مفهوم مستقل به خود را شكل دهد يا آنكه وجودش ـ بيترديد ـ مرتبط با منظومه اخلاقي مشترك است كه عرصه فعاليتاش را مشخص ميكند و پس از آن عرصه فعاليتهايي كه از ديد اخلاقيات مشترك غير مشروع به شمار ميروند مشخص ميكند، چيزي كه نميشود و نبايد با آن تسامح كرد.
خلاصه آنكه آيا شايسته است با آنها كه نبايد تسامح كرد، از در تسامح درآمد؟ مرزهاي تسامح اخلاقي به دور از اخلاقيات عالي و فراگير چيست؟ طبيعت اين اخلاقيات فراگير كه تسامح بدون آن و خارج از چارچوب و نظارتاش نميتواند فعاليت كند چه هستند؟
پر واضح است كه دعوت به تسامح براي تحقق صلح و تفاهم ميان بشر تا زماني كه به منابع اصلي و عملي برخورد و رويارويي نه فقط ميان فرهنگها و تمدنها بلكه ميان جامعههاي بشري و طبقاتي و گروههاي اجتماعي، نپردازد، كافي نيست. اين دعوت در پي چيزي نيست جز تغيير موضع رواني يا فكري. واقعيت عملي است كه به سمت جنگ ميكشاند؛ تغييري كه بيگمان نميتواند نتايج تضمين شده يا پايدار داشته باشد.
تحقق صلح تنها از رهگذر ايجاد شرايط سياسي، قانوني و اقتصادي كه به هر گروهي اجازه دهد به شرايط بقا و شكوفايي خود دست يابد، ميسر ميشود. به عبارتي ديگر اجازه دهد به وسايل تأمين معيشت، ادامه معيشت و ثبات آن دست پيدا كند؛ از جمله اين وسايل منابع فرهنگي است كه براي قرار گرفتناش در دايره تمدن مدرن به آن نياز دارد. علاوه بر آن گفتوگو پيرامون مسائل فرهنگي ارزشي ندارد مگر آنكه تبديل به بخشي از گفتوگويي شود كه هدفاش ژرفا بخشيدن به وحدت انساني و مفهوم همبستگي و تكامل اجزاي آن باشد به عبارتي گفتوگو بايد در راستاي توافق بر سر سياستهاي جهاني براي حمايت از فرهنگها متعدد و تضمين بقا و شكوفايي آن باشد.
اين يعني آنچه مطلوب است نه پاسخ به نظريه «جنگ فرهنگها يا تمدنها» با نظريه «گفتوگوي تمدنها»ست زيرا اين پاسخ به منزله يكي از گونههاي بيتوجهي به جنگ فرهنگهاست كه مساوي يكديگر فرض ميشوند. به سخن ديگر آنچه مطلوب است انتقال از چهارچوب گفتوگوي فرهنگها به چهارچوب گفتوگو پيرامون سرنوشتهاي فرهنگي و آينده فرهنگ بشري يا فرصتهاي فرهيختگي گروههاي انساني و ابزارهاي حمايت از فرهنگهاي محلي است. فرهنگهايي كه اگر به منابع مادي و معنوي دست نيابند در معرض تهديد واقعي قرار ميگيرند؛ اين منابع به آنها كمك ميكند تا در افق انقلاب علمي و تكنولوژيك در راستاي فرهيختگي و متمدن كردن جهاني شركت كنند.
خلاصه آنكه تسامح ارزش كافي براي بازسازي اخلاقيات انساني مناسب جهت تحقق صلح ميان انسانها را شكل نميدهد. بنابراين همه چيز در حد ارزش منفي باقي ميماند؛ مراد من ارزش ايجاد شده بر پايه عدم نفي ديگري، يا طرف گرايشهاي مختلف را گرفتن يا حتي نپذيرفتن تجاوز و دشمني است. اينگونه پروژهها نيازمند اخلاقيات مثبت است كه در راستاي نزديكي ميان گروهها و تأثير و تأثر آنها بر همديگر فعاليت ميكند در صدر اين اخلاقيات مورد نظر، ارزش عدالت قرار دارد. هيچ صلح ممكني بدون پذيرش تقسيم قابل قبول و امكانپذير منابع و ثروتهاي مادي و معنوي وجود ندارد. به عبارتي به همان اندازه كه «شكاف تمدني» بيشتر ميشود، نياز به عدالت و تحقق مشاركت در ثروتهاي انساني توسط همگان افزايش مييابد.
برقراري جهان متوازن و به دور از جنگها و نزاعها، عمل در راستاي موازنه ارزشهاي آزادي اصيل و حاكم است ـ كه بايد حاكم باشد و بيترديد ما در اينجا از عرصه اخلاقيات سخن ميگوييم و نه از عرصه قانون ـ براي توسعه ارزشهاي عدالتمحور و اخلاقيات آن را تحميل ميكند.
با وجود اين تقسيم يا توزيع عادلانه كه عبور ريشهاي از مفهوم تسامح يا «همزيستي منفي» به شمار ميرود امر ساده يا آساني نيست. مفهوم اين عدالت جهاني با مفاهيمي كه تاكنون حتي در جامعههاي مدرن حاكم بوده كاملاً متفاوت است؛ اين مفاهيم چه «عدالت همبستگي ملي» باشد كه در پس تحقق نسبي ارادي ثروتهاي ملي ميان طبقات مختلف است و چه «عدالت همبستگي طبقاتي پرولتاريايي» كه دعوت به برقراري برابري عميقتر در شرايط معيشتي فردي ميكند، اين تفاوت را ثابت ميكند.
ايده «عدالت ملي» يا ايدهاي كه داخل مرزهاي ملي محدود ميشود، در واقع به وحدت داخلي در راستاي تحقق شانس بيشتر براي پيروزي در جنگ در عرصه رقابت بينالمللي ميانجامد. «عدالت ملي» عاري از خودخواهي نيست، بلكه حتي ميتوان گفت كه اساس آن خودخواهي قومي است كه تاكنون روابط بينالمللي را متمايز كرده است. اما «عدالت سوسياليستي» همبستگي را محدود به طبقات پرولتاريايي كرد تا تحقق آن را به اين طبقه مرتبط كند، سرنوشت آن نيز رسيدن به بنبست آميختگياش با مفهوم عدالت برابري بود.
عدالت جديد نشأت گرفته از ضرورت رويارويي با محدوديت مفهوم عدالت حاكم و راههاي اجراي متضاد يا مختلط آن نيست بلكه نشأت گرفته از اين واقعيت است كه اخلاقيات عدالت براساس منطقي قرار دارد كه با منطق اخلاقيات رايج كه آزادي محور اصلياش را شكل ميدهد، در تناقض است. نميتوان اخلاقيات عدالت را بدون تحقق نقد پيشني از اخلاقيات آزادي بنا نهاد.
همان طور كه «يورگن هابرماس» به حق ديد، منطق اخلاقيات مدرن آزاد شدن است. اين آزاد شدن براي فرد يا طبقه يا گروه فقط از راه به دست آوردن بيشترين موفقيت ممكن و كارساز و توليدي محقق ميشود. اين امر به آن معناست كه به دست آوردن آزادي بيشتر، به دست آوردن كنترل بيشتر بر منابع را تحميل ميكند و پس از آن نيز محروميت ديگران از اين منابع را در پي دارد، هر چند اين امر به معناي توسعهاش باشد. آزادي بدون منابع خاص يعني مادي و معنوي وجود ندارد.
در هر گرايشي براي آزادي، تلاش قطعي براي تقويت منابع فردي و توان و امكاناتاش نهفته است. بنابراين اگر آزادي كاملاً به حال خود رها شود باعث ايجاد تفاوت فزاينده يا هدفمند ميان انسانها ميشود. اگر آزادي در ارزشهاي ديگر نظير عدالت، همبستگي، برادري انساني و محيط زيست پاك، مرزي براي خود نبيند ناگزير به تشديد اختلاف ميان انسانها چه فردي و چه گروهي ميشود و پس از آن نيز به بنبست و راه بسته ميانجامد. البته تفاوتي نميكند كه در چه گستره يا چه نظامي به اجرا دربيايد.
برعكس، منطق عدالت عبور از خودخواهي فردي و قومي يا طبقهاي را باعث ميشود. علاوه بر آن نميتواند فعاليت كند مگر با وجود ارزشهايي نظير همبستگي، همدردي و برادري انساني. عدالت مستلزم وجود احساس مثبت، يا خواسته انساني يا حركت به سمت غير و ديگري است كه براي رسيدن به آن بدون آنكه عقلانيت يا عاطفهاي ايجاد شود راهي نيست. اين امري است كه اخلاقيات آزادي نيازي به آن ندارد به رغم مرزهاي منفي كه براي آن تدوين شده و باعث ميشود كه در نقطهاي كه آزادي ديگران آغاز ميشود، متوقف شود.
جستجو در مورد بيشترين حد آزادي مرا ملزم به جستجوي آزادي ديگران نميكند و اينها به همديگر هيچ ارتباطي ندارند. در حالي كه عدالت بدون عبور من از تمايلم به خودخواهي و پايبندي من به حقوق ديگران در شرايط زندگي انساني، امكانپذير نيست. عدالت از اخلاق به معني تمام كلمه سرچشمه ميگيرد و مستلزم وجدان اخلاقي است و بدون آن محقق نميشود. در حالي كه آزادي از اخلاقياتي سرچشمه ميگيرد كه تقريباً طبيعي هستند: در اينجا منظورم جستجو براي آزادي از دشمنيهاي خارجي و تحقق بيشترين حد استقلال ذاتي است.
از سوي ديگر اين به معناي آن نيست كه تأكيد بر اخلاقيات عدالت مستلزم ايجاد محدوديت براي اخلاقيات آزادي است يا آنكه جمع ميان اين دو امكانپذير نباشد. از سوي ديگر هيچگونه دستاورد اخلاقي در قرباني كردن منطق آزادي فردي وجود ندارد. آنچه مطلوب است تن دادن اين آزادي بدون از بين بردن محركهايي است كه آن را به حركت درميآورند و تعميقاش ميبخشند به منطق والا يعني همان عدالت جهاني است. به اين ترتيب چگونه ميتوان آزادي را با اجراي عدالت حفظ كرد؟ و چه كسي بر اين اخلاقگرايي عادلانه قيم ميشود، اخلاقگرايي كه مستلزم توزيع منابع بشري در پس خودخواهيها و رويكردهاي قومي كه آزادي آن را به وجود ميآورد، است؟
اين همان عرصه نقد اخلاقيات آزادي است و همان چالش اصلي است كه جهاني شدن در عرصه زندگي اخلاقي به ما ميدهد؛ همين خود موضعي قائم به ذات را شكل ميدهد كه چه بسا زمينه براي اين بحث در اينجا نيست. در اينجا كافي است بگوييم كه صلح بدون عدالت وجود ندارد و هيچ عدالتي بدون توزيع عادلانه منابع وجود ندارد. تفاهم ميان انسانها سنت طبيعي زندگي و روابط اجتماعي يا روابط بين جامعههاست بلكه حتي نياز به ايجادش توسط افراد و جامعهها دارد.
ايجاد تفاهم در روابط اجتماعي و ايجاد تفاهم ميان جامعه مستلزم پذيرش همه گروهها در سرمايهگذاري و كاربرد مادي و معنوي در آن است. رقابت بر سر منابع به علت كمبود اجتماعي نسبي آن باعث ميشود كه نزاع دستاورد نخست و طبيعي روابط ميان انسانها شود. ولي فرهنگ (ديني در گذشته، سپس ملي در گذشته نزديك و انساني در آينده) چيزي است كه به عبور نسبي از اين نزاع كمك ميكند، به همان اندازه نيز باعث به وجود آمدن اصول و مبادي زندگي اجتماعي و ارزشها و معاني سمبليك ميشود كه رابطه ميان افراد را بر پايهها و اصول انساني سازماندهي دوباره ميكند.