مقدمه:
هیچکس برای پیروزی «محمد علی کلی» در مسابقات جهانی سنگین وزن 30 اکتبر 1974 در مقابل «جورج فورمن» شانسی قائل نبود. فورمن، که هیچ یک از حریفانش بیش از سه دور در رینگ دوام نیاورده بودند، قویترین مشت زن (بوکسور) نسل خود بود. گرچه محمدعلی، به قدرتمندی فورمن نبود، ولی دارای مشتی نسبتاً سریعتر و در سر پا سبکتر بود. با وجود این، فورمن در هفتههای قبل از مسابقه، به مصاف رقیبان تمرینی چابک و سرعتی رفته بود؛ اما دقایقی پس از ساعت چهار صبح، وقتی زنگ مسابقه در «کینشازا» به صدا درآمد، نتیجهای کاملاً غیرمنتظره به دست آمد. در دور دوم، محمدعلی به جای رفتن به رینگ مسابقه برای مبارزه با فورمن، به نظر میرسید خود را روی طنابهای دور رینگ انداخته است.
فورمن که حالا از پیروزی خود مطمئن شده بود، چندین بار ضربههای محکمی به محمدعلی زد. در حالی که محمدعلی با صدای خشن، این سخنان طعنهآمیز را در گوش او زمزمه میکرد: «جورج، تو به من ضربه نمیزنی»، «جورج، تو مرا مأیوس میکنی»، فورمن کنترل خود را از دست داد و ضربههای او دیوانهوار بر بدن رقیب وارد میشد. تماشاگرانی که نمیدانستند طنابهای لاستیکی دور رینگ، بخش اعظم شدت ضربههای فورمن را جذب میکند، گمان میکردند علی قطعاً شکست خواهد خورد. اما، در دور پنجم، فورمن به شدت خسته شد. و در دور هشتم، همانطور که گزارشگران بُهت زده و جمعیت هیجانزده مشاهده کردند، محمدعلی، جورج فورمن را به کف برزنتی رینگ کوبید و مسابقه پایان یافت.
نتیجۀ آن مبارزه که اکنون به «غرّش در جنگل» شهرت یافته، کاملاً غیرمنتظره بود. هر دو مشتزن برای پیروزی، دارای انگیزۀ یکسانی بودند؛ هر دو با افتخار، از پیروزی خود سخن گفته بودند و غرور و تکبر زیادی داشتند، اما، در پایان، مبارزهای که باید در سه دور تمام میشد، به هشت دور رسید و مشتهای فوقالعاده قدرتمند فورمن در مقابل استراتژی «افتادن روی طناب» محمدعلی، بیثمر شد.
این مبارزه، یک ویژگی مهم و در عین حال نسبتاً ناشناختۀ درگیری میان کشورها را نشان میدهد و آن این است که چگونه استراتژی یک بازیگر ضعیف، میتواند قدرت یک بازیگر قوی را بیاثر کند.1 اگر قدرت به منزلۀ پیروزی در جنگ است، در این صورت بازیگران ضعیف هرگز نباید در مقابل حریفان قدرتمند پیروز شوند؛ به ویژه وقتی که اختلاف در قدرت نسبی، بسیار زیاد باشد.2 اما تاریخ بیانگر امری دیگر است؛ گاهی اوقات بازیگران ضعیف نیز پیروز میشوند.3 اما سؤال این است که این پیروزی چگونه اتفاق میافتد.
درک شرایطی که بازیگران ضعیف در جنگها پیروز میشوند، به دو دلیل مهم است؛ نخست، اگر قواعدی مختص منازعات نامتقارن وجود دارد یا اگر تجزیه و تحلیل آنها دیدگاه جدیدی در مورد منازعات نامتقارن ارائه میکند تشریح کلی نتایج منازعات نامتقارن، نه تنها مطلوب، بلکه برای کاهش احتمال بروز جنگهای غیرقابل پیروزی و افزایش شانس موفقیت آمریکا در صورت ضرورت توسل به زور، ضروری است.
دوم، از آنجا که منازعات نامتقارن، از تروریسم فاجعهآمیز گرفته تا مداخلۀ نظامی در جنگهای میان دولتها، درگیریهای قومی و داخلی، محتملترین تهدید برای امنیت و منافع آمریکاست. تنها یک نظریه کلی در مورد نتایج منازعه نامتقارن، میتواند سیاستگذاران آمریکا را به سوی تلاش برای ایجاد نیروهای مسلح و دیگر نیروهای ضروری به منظور به کارگیری یک واکنش استراتژیک مؤثر، سوق دهد.
تاکنون، تنها یک محقق، تبیینی کلّی و قوی در مورد نتایج منازعات نامتقارن مطرح کرده است.4 «آندرو ماک»(1) در مقالهای تحت عنوان «چرا کشورهای بزرگ در جنگهای کوچک شکست میخورند»، معتقد است عزم و علاقۀ نسبی یک بازیگر، موفقیت یا شکست در جنگهای نامتقارن را تبیین میکند.5
در واقع، بدون توجه به منابع قدرت مادی، بازیگری که عزم و ارادۀ قویتری داشته باشد، پیروز میشود. ماک اظهار میکند که این عزم و اراده، میتواند با ارزیابی ساختار روابط منازعه منشأ یک پیشینه اثبات شده شود. عدم تقارن قدرت، عدم تقارن منافع را اینگونه تبیین میکند. هرچه در میزان قدرت نسبی، اختلاف بیشتر باشد، بازیگران قوی، کمتر مصمّم و در نتیجه از نظر سیاسی، آسیبپذیرتر و بازیگران ضعیف، مصمّمتر و از نظر سیاسی، کمتر آسیب پذیرند. بنابراین کشورهای بزرگ، در جنگهای کوچک شکست میخورند؛ زیرا سیاستمداران ناامید و ناراضی (در حکومتهای دموکراتیک) یا نخبگان مخالف (در حکومتهای استبدادی) بدون دستیابی به پیروزی نظامی، دولت را مجبور به عقبنشینی میکنند. این امر در مورد برخی درگیریها درست به نظر میرسد؛ اما در مورد دیگر نبردها اینطور نیست.
در این مقاله، من معتقدم که تعامل استراتژیک، بهترین شاخص برای نتایج منازعات نامتقارن است.6 طبق این نظریه، تعاملات استراتژیک بازیگران در طول جریان یک منازعه، بهتر از نظریههای متضاد، نتایج جنگ را پیشبینی میکند.7 بخش نخست این مقاله، معمّای شکست بازیگر قدرتمند در نبرد نامتقارن، بحث عدم تقارن منافع ماک را به صورت کامل مطرح میکند.
بخش دوم، نظریه تعامل استراتژیک را بیان میکند که معتقد است بازیگران قدرتمند در صورت به کارگیری استراتژی غلط در مقابل استراتژی رقیب، در منازعات نامتقارن شکست خواهند خورد. دو بخش دیگر، نتیجههای کمّی و کیفی برای ارزیابی استدلالهای مطروحه را مورد بررسی قرار میدهد. این مقاله با ترسیم پیامدهای نظری و سیاسی نظریۀ تعامل استراتژیک پایان یافته و مسیرهای دیگری برای پژوهشهای بیشتر پیشنهاد میکند.
تشریح نتایج درگیری نامتقارن
از زمان «توسیدید»(3) مهمترین اصل تئوری روابط بینالملل، این بوده است که قدرت به معنای پیروزی در جنگ است.8 بنابراین در جنگ نامتقارن9، بازیگر قدرتمند تقریباً همیشه باید پیروز شود. در واقع، این توقع مبتنی بر پشتیبانی توازن است (به شکل 1 نگاه کنید). با وجود این، اگر دورۀ حدوداً دویست ساله گردآوری شده در مجموعۀ اطلاعات «تشابهات جنگ» تقسیم شود، دو معما مطرح میشود.
معمای اول، این است که بازیگران ضعیف در حدود 30 درصد تمام جنگهای نامتقارن پیروز شدهاند، که با توجه به عدم تقارن پنج به یک ارائه شده در این جا درصد بالایی است. دوم این که بازیگران ضعیف در طول زمان، به صورت فزاینده پیروز شدهاند. اگر قدرت نسبی، نتایج را تبیین میکند و ساختار درگیری همانند شکل(2) ثابت فرض شود، نتایج درگیری در طول زمان تغییر یافته است نباید تغییر کند. چه عاملی شکست بازیگران قدرتمند در جنگهای نامتقارن و روند فزاینده پیروزی بازیگران ضعیف را در طول زمان توجیه میکند؟
عدم تقارن منافع یا قدرت نسبی بازبینی شده
استدلال آندروماک در مورد چگونگی پیروزی کشورهای ضعیف در جنگهای نامتقارن شامل سه عنصر مهم است: 1. قدرت نسبی منافع نسبی را توجیه میکند. 2. منافع نسبی، آسیبپذیری سیاسی نسبی را تبیین میکند، 3. آسیبپذیری نسبی، علت شکست بازیگران قدرتمند را تشریح میکند. براساس منطق این استدلال، بازیگران قدرتمند، منافع و علاقه کمتری به پیروزی دارند؛ زیرا موجودیت آنها در خطر نیست. از طرف دیگر، بازیگران ضعیف، منافع و علاقۀ بیشتری به پیروزی دارند؛ زیرا تنها پیروزی، موجودیت آنها را تضمین میکند.10
ماک مفهوم آسیبپذیری سیاسی را به منظور بیان این احتمال مطرح میکند که مردم (در حکومتهای دموکراتیک) یا نخبگان مخالف (در حکومتهای مستبد)، رهبران کشور را وادار خواهند کرد تا جنگ را بدون دستیابی به اهداف اولیۀ آن، متوقف کنند.11
منافع کم یک کشور قدرتمند، به معنای آسیبپذیری سیاسی بالاست. در مقابل، منافع بیشتر یک کشور ضعیف، به منزلۀ آسیبپذیری سیاسی پایین است. ماک معتقد است که این آسیبپذیری سیاسی دلیل این را که «چرا بازیگر قدرتمند در مقابل ضعیف میبازد؟» توجیه میکند.12 تأخیرها و عقبنشینیها در میدان نبرد، سرانجام مردم خسته از جنگ و نخبگان حریص را ترغیب خواهد کرد تا رهبران کشورهای قوی را برای توقف جنگ، تحت فشار قرار دهند.
بنابراین استدلال ماک به این ادعا کاهش مییابد که قدرت نسبی، علت شکست بازیگر قدرتمند را در جنگهای نامتقارن توضیح میدهد: عدم تقارن قدرت، عدم تقارن در منافع (قدرت زیاد مساوی با منافع کمتر است را تعیین میکند)، عدم تقارن منافع، مکانیزم علّی مهمی است و نظریۀ ماک از این لحاظ، یک بحث عدم تقارن منافع است.
ماک این منطق را در مورد مداخلۀ آمریکا در ویتنام به کار میبرد، که به نظر میرسد دلیل قوی در مورد نتایج غیرمنتظرۀ آن جنگ ارائه میکند. طبق نظر ماک، آمریکا به این دلیل شکست خورد که نسبت به ویتنام شمالی، کمتر در معرض خطر قرار داشت. در طول زمان، آمریکا نتوانست توان ویتنام شمالی را فرسوده کند و سرانجام مردم ناراضی و عصبانی، دولت آمریکا را برای عقبنشینی بدون دستیابی به اهداف عمدۀ سیاسی آن، که همانا ایجاد ویتنام جنوبی مستقل؛ مطمئن و غیرکمونیستی بود، تحت فشار قرار دادند.
نظریۀ عدم تقارن منافع ماک، حداقل سه مسأله را مطرح میکند؛ نخست، قدرت نسبی، شاخص نامناسبی برای نمایش منافع نسبی یا اراده و عزم در صلح یا جنگ است. ممکن است یک کشور قدرتمند در زمان صلح، طوری عمل کند که گویی حیات و موجودیت خود را در معرض خطر میبیند؛ در حالی که واقعاً این طور نیست. به عنوان مثال، کشوری که خود را «رهبر دنیای آزاد» میداند، ممکن است به صورت منطقی این امر را محاسبه کند که گرچه شکست یک متحد در جنگ داخلی طولانی، از نظر مادی اهمیت زیادی ندارد، اما دوام و بقای موجودیت خود آن دولت به عنوان رهبر دنیای آزاد، به یک نتیجۀ مطلوب بستگی دارد. این محاسبات، غالباً در منطق بازی «دومینو» تشدید میشود، که در آن، مجموعهای از منافع به تنهایی با اهمیت، به گونهای با هم مرتبط هستند که از دست دادن همۀ آنها، تهدیدی واقعی برای دوام و بقا ایجاد میکند.
برای مثال، پیش از جنگ آفریقای جنوبی13 (1902 – 1899) بریتانیای کبیر محاسبه کرده بود که بقای امپراتوریاش، به محافظت از هند بستگی دارد و این امر، مستلزم آن بود که بریتانیا امنیت خطوط ارتباطاتی دریایی را که از دماغۀ امید نیک میگذرد، تأمین کند. این امر نیز به نوبۀ خود، مستلزم کنترل مستعمره «کیپ» بود که در مقابل تقاضای استقلالخواهی دو کشور کوچک واقع در فراسوی کرانۀ جنوبیترین ناحیۀ آفریقا، با توسل به زور مقاومت کند. به همین ترتیب، بقای موجودیت و دومین منطق، تصمیم آمریکا را به منظور مداخله در جنگ داخلی ویتنام تحت تأثیر قرار داد.14
وقتی بازیگران قدرتمند وارد جنگی میشوند (حتی نبردی که ابتدا برای منافع آنها دارای اهمیت حاشیهای تشخیص داده شود) عزم و ارادهشان برای پیروزی به شدت افزایش مییابد. این امر به همان اندازه که در محاسبات شوروی در افغانستان صدق میکرد، در محاسبات آمریکا در ویتنام نیز درست بود.15 دوم، عملیات آسیبپذیری سیاسی، که ماک برای تشریح موفقیت بازیگر ضعیف از آن استفاده میکند، مستلزم یک گسترۀ زمانی است. اما هیچ چیزی در نظریۀ عدم تقارن توضیح نمیدهد که چرا برخی منازعات نامتقارن، به سرعت پایان مییابند؛ در حالی که سایر این نوع درگیریها طول میکشد.16
سوم، اگر نظریۀ عدم تقارن منافع درست باشد، وقتی قدرت نسبی ثابت باشد، باید تغییر کمّی یا هیچ تغییری در توزیع نتایج درگیری نامتقارن در طول زمان وجود نداشته باشد؛ اما همانطور که در شکل (2) (که در آن قدرت نسبی ثابت است) نشان داده شده است، بازیگران ضعیف به صورت فزایندهای در جنگهای نامتقارن پیروز میشوند.
خلاصه اینکه، به هنگام تشریح منافع بازیگر به عنوان کارکرد قدرت نسبی، نظریۀ عدم تقارن منافع ماک، ضعیفترین و به هنگام تشریح شکست بازیگر قدرتمند به عنوان نتیجۀ آسیبپذیری سیاسی، قویترین نظریه است. در بخش بعدی، من در مورد نتایج منازعات نامتقارن نظریهای ارائه میدهم که از طریق طبقهبندی شرایطی که تحت آن آسیبپذیری سیاسی به شکست بازیگران قدرتمند در جنگهای نامتقارن منجر میشود، نظریۀ ماک را نیز شامل میگردد.
نظریۀ تعامل استراتژیک؛ تئوری جنگ نامتقارن
این بخش، نظریۀ تعامل استراتژیک، به عنوان تشریح کلی نتایج جنگ نامتقارن مطرح میشود و با تعریف واژههای کلیدی، شروع و پس از آن منطق تئوری مورد بررسی قرار میگیرد، و با چند فرضیۀ حاصل از آن، به پایان میرسد.
استراتژی
«استراتژی» آن طور که در این جا تعریف شده است، به طرح یک بازیگر برای به کارگیری نیروهای مسلح به منظور دستیابی به اهداف نظامی یا سیاسی اطلاق میشود.17 استراتژیها در برگیرندۀ فهم یک بازیگر (به ندرت آشکار) از ارزشهای نسبی این اهداف هستند.18 در این معنا، استراتژی باید از دو اصطلاح کاملاً مرتبط، یعنی استراتژی بزرگ و تاکتیک جدا شود. استراتژی بزرگ، به کلیت منابع یک بازیگر اطلاق و در راستای اهداف سیاسی، نظامی، اقتصادی یا دیگر اهداف به کار گرفته میشود.
«تاکتیک»، به هنر جنگیدن در نبردها و به کارگیری تسلیحات مختلف نظامی ـ برای مثال. پیاده، زرهی و توپخانه ـ در زمین عملیاتی و موقعیتهای مناسب برای آنها گفته میشود.19 استراتژی بزرگ، استراتژی و تاکتیک همۀ نقاط مختلف روی محور ابزارهای یک بازیگر در راستای یک هدف خاص توصیف و آن، هدف وادارکردن طرف مقابل برای انجام خواست مورد نظر او است.
شناخت نمونههای استراتژیهای ایدهآل، نقطۀ شروع خوبی برای تجزیه و تحلیل است:
استراتژیهای تهاجمی (بازیگری قدرتمند)
1. حمله مستقیم
2. وحشیگری (بربریّت)
استراتژیهای دفاعی (بازیگر ضعیف)
1. دفاع مستقیم
2. استراتژیهای جنگ چریکی
این نمونهشناسی، دارای دو فرض است: 1. بازیگران قدرتمند، منازعات نامتقارن مورد نظر را آغاز کردند و از این رو، بازیگر قدرتمند و مهاجم، مترادف یکدیگرند.20 این استراتژیهای ایدهآل، گونه عمدتاً استراتژیهای پیروزی در جنگ هستند تا استراتژی پایان دادن به جنگ.21
حملۀ مستقیم: حملۀ مستقیم به معنای کاربرد نیروی نظامی برای تصرف یا نابودی نیروهای مسلح یک دشمن و در نتیجه، به دست گرفتن کنترل اهداف مهم آن دشمن است. هدف اصلی پیروزی در جنگ، از طریق نابودی دشمن برای مقاومت مسلحانه است. فرسایش دشمن و حملۀ برقآسا و شبیخون، هر دو استراتژیهای حملۀ مستقیم هستند.22
ممکن است برخی خوانندگان، گنجانیدن شبیخون و حملۀ برقآسا را در این تعریف، گیجکننده بدانند؛ زیرا به نظر میرسد که همین تعریف، در مورد استراتژی حملۀ غیرمستقیم به کار رفته است.23 اما از آن جا که واحدهای زرهی نیروهای مسلح دشمن، (توانمندی دشمن برای مقاومت) را در شبیخون هدف قرار میدهند، این در شمار تاکتیک غیرمستقیم، اما استراتژی مستقیم قرار میگیرد.24
از منظر تاریخی، رایجترین الگوی استراتژی، حملۀ مستقیم الگویی بوده است، که در آن، نیروهای مهاجم برای تصرف اهداف مهم کشور مدافع (شهر و پایتخت، یک مرکز صنعتی یا ارتباطی یا یک پل) یا تأسیسات استراتژیک (مانند هر زمین عملیاتی قابل دفاع یا یک برج) آن پیشروی میکنند و کشور مدافع، تلاش میکند که تلاشهای دشمن را خنثی کند. یک نبرد یا سلسلهای از نبردها به دنبال آن صورت میگیرد که گاهی اوقات، وقفههایی به مدت کل فصول ایجاد میشود تا این که یک طرف شکست را بپذیرد.
اعمال خشونت و وحشیگری: «وحشیگری» به نقض سیستماتیک قوانین جنگ برای دستیابی به اهداف نظامی یا سیاسی گفته میشود.25 هر چند این تعریف، شامل کاربرد تسلیحات ممنوعه مانند تسلیحات شیمیایی و بیولوژیکی است، اما مهمترین عنصر آن، حمله، یورش و چپاول غیرنظامیان (از قبیل تجاوز به عنف، قتل و شکنجه) است.26 برخلاف دیگر استراتژیها، توحّش برای نابودی اراده و توان جنگیدن دشمن به کار گرفته شده است. مثلاً وقتی از بین بردن ارادۀ دشمن در یک عملیات بمباران استراتژیک هدف قرار میگیرد، بازیگر قدرتمند به دنبال تحت فشار قرار دادن کشور ضعیفتر، برای تغییر رفتار خود از طریق اعمال فشار بر آن (نابودی مراکز مهم و خاص، است.27
وقتی نابودی ارادۀ دشمن، هدف عملیات ضد شورش است، بازیگر قدرتمند تلاش میکند تا شورشیان بالقوه را از طریق مثلاً آغاز سیاست تلافیجویانه بر ضد غیرنظامیان باز دارد.28 همچنین بازیگران قدرتمند میتوانند توانمندی بازیگر ضعیف برای ادامۀ شورش، را مثلاً با استفاده اردوگاههای اسرا، هدف قرار دهد.29 از نظر تاریخی، رایجترین شکلهای توحّش، شامل کشتار غیرنظامیان (مانند اسیران جنگی یا غیرنظامیان در جریان عملیات نظامی)، استفاده از اردوگاههای اسرا30 و از سال 1939، بمباران استراتژیک اهدافی که دارای ارزش نظامی نیستند، میشود.31
دفاع مستقیم: دفاع مستقیم، به کاربرد نیروهای مسلح به منظور خنثی کردن تلاش نیروهای دشمن برای تصرف یا نابودی اهداف مهم مانند خاک، جمعیت و منابع استراتژیک اطلاق میشود. این استراتژیها همانند استراتژیهای حملۀ مستقیم ارتش دشمن را هدف قرار میدهد. هدف در این استراتژی، انهدام توانمندی دشمن برای حملۀ از طریق مختل کردن پیشروی دشمن یا نیروهای مسلح آن کشور در نزدیکترین نقطه است. استراتژیهای اهداف محدود، دفاع ثابت، دفاع خط مقدم، دفاع در عمق و دفاع متحرک، نمونههایی از این استراتژی است.32
گنجانیدن استراتژی اهداف محدود در اینجا ممکن است نامعقول به نظر رسد. همانند استراتژی حملۀ پیشگیرانه یا بازدارنده، این استراتژیها با یک تهاجم اولیۀ شروع میشود ـ مثلاً حمله به مراکز استقرار نیروهای مسلح دشمن در طول مرز بینالمللی ـ اما اهداف نهایی آنها دفاعی است.33
استراتژی اهداف محدود، توانایی و استعداد حملۀ دشمن را از طریق نابودی توان استراتژی و حیاتی یا تصرف تأسیسات حسّاس مانند سرزمین، پلها، ارتفاعات و...، دشمن را هدف قرار میدهد. این استراتژیها اغلب به وسیلۀ بازیگران ضعیفی به کار گرفته میشود که جنگ را در مقابل بازیگران قدرتمند شروع کردهاند. 34 حملۀ هوایی ژاپن به «پرل هاربر» در سال 1941 و حملۀ مصر به اسرائیل در سال 1973 نمونههایی از این استراتژی است.
جنگ چریکی: استراتژی جنگ چریکی، سازماندهی بخشی از جامعه با هدف تحمیل هزینههایی بر دشمن، با استفاده از نیروهای مسلح آموزش دیده، به منظور جلوگیری از مواجهه مستقیم است.35 این هزینهها شامل از دست دادن سربازان، تدارکات، زیرساختها، آرامش روانی و ذهنی و مهمتر از همه، وقت است.36 هر چند استراتژی جنگ چریکی، عمدتاً نیروهای مسلح دشمن و منابع پشتیبانی آنها را هدف قرار میدهد، ولی هدف آن، نابود کردن توانمندی دشمن نیست؛ بلکه نابودی عزم و اراده مهاجم است.37
استراتژی جنگ چریکی، مستلزم دو عنصر است؛ 1. پناهگاههای فیزیکی (از قبیل باتلاقها، کوهها، جنگل پرپشت و انبوه) یا پناهگاهی سیاسی (از قبیل مناطق مرزی دارای دفاع ضعیف یا مناطق مرزی کنترل شونده به وسیله کشورهای همفکر و دوست) 2. جمعیت پشتیبان تا نیازمندیهای اطلاعاتی و لجستیکی و همچنین نیروهای جایگزین را تأمین کنند. متدهای استراتژی جنگ چریکی، به بهترین وجه توسط «مائوتسه تونگ»، معروفترین استاد آن، چنین بیان شده است: «در جنگ چریکی، این تاکتیک را انتخاب کن که وانمود کنی از جهت شرق میآیی؛ ولی حمله را از سمت غرب انتخاب کن. از حمله به نقاط غیرقابل نفوذ خودداری کن و به جهت مناطق قابل نفوذ و بیدفاع حمله کن؛ حمله کن؛ عقبنشینی کن؛ ضربههای فوری و برقآسا وارد کن و قدرت تصمیمگیری سریع داشته باشد.
وقتی نیروی چریکی با یک دشمن قدرتمندتر درگیر میشود، اگر دشمن پیشروی کند، آنها عقبنشینی میکنند، وقتی دشمن توقف میکند، بر ضد او عملیات ایذایی انجام میدهد. وقتی دشمن خسته است، به او حمله میکند و هنگامی که او عقبنشینی میکند، او را تعقیب میکند. در استراتژی جنگ چریکی، عقبه، جناحین و دیگر مناطق آسیبپذیر دشمن، نقاط حیاتی او محسوب میشود و در آن جا وی باید مورد حملۀ ایذایی قرار گیرد و تارومار خسته و نابود شود.»38
استراتژی جنگ چریکی، برای دستیابی به شکست سریع و قاطع نیروهای مهاجم یا اشغالگر نیست.39 از این گذشته، از آن جا که چریکها نمیتوانند مناطق مشخصی را تصرف یا در دست خود نگه دارند، نمیتوانند به هنگام عملیات یا مرخصی، برای کسب آمادگی انجام مأموریتهای جدید، امنیت خانوادههایشان را تأمین کنند.
بنابراین راهبرد جنگ چریکی، راهبردی است که مستلزم قرار دادن اهداف مهم و حساس (مانند مزارع، خانواده، مراکز فرهنگی یا مذهبی و شهرها) به صورت مستقیم در دست دشمن است. بنابراین منطقاً هزینههای زیاد اتخاذ استراتژی جنگ چریکی، هم به هدف و هم به محدودیت دشمن بستگی دارد.40
وقتی نیروهای مهاجم یا اشغالگر، در به کارگیری زور، هیچ محدودیتی برای خود قائل نیستند یا زمانی که هدف آنها نابودی مردم کشور بازیگر ضعیف است، استراتژی جنگ چریکی، یک راهبرد دفاعی بسیار پرهزینه و سنگین است.
منطق تعامل استراتژیک
هر استراتژی دارای ضد استراتژی مطلوب است. بنابراین بازیگرانی که قادر به پیشبینی استراتژی، دشمن خود هستند، میتوانند با انتخاب و اجرای ضد آن، امکان موفقیت خود را تا حد زیادی افزایش دهند. به عنوان نمونه، مائو معتقد بود وقتی نیروهای بومی، با تسلیحات ضعیفتر در مقابل نیروهای مدرن ـ به مفهومی که قبلاً گفته شد41 ـ میجنگند، شکست، نتیجهای حتمی و مسلم است.
این شعار مائو، بیانگر آن است که وقتی کشور ضعیف با کشور قوی میجنگد، تعامل برخی راهبردها به نفع کشور ضعیف خواهد بود؛ در حالی که سایر راهبردها به نفع کشور قدرتمند خواهد بود.
اگر استدلال خود را براساس بیان مائو استوار کنم، معتقدم میتوان مجموعۀ راهبردها و ضد راهبردهای بالقوه را در دو رهیافت استراتژیک مطلوب و مستقل خلاصه کرد، یکی، رهیافت مستقیم و دیگری رهیافت غیرمستقیم.42 رهیافت مستقیم، نیروهای مسلح دشمن را هدف قرار میدهند تا توانمندی جنگی او را نابود کنند.
رهیافتهای غیرمستقیم، به دنبال از بین بردن ارادۀ دشمن برای جنگیدن هستند. برای دستیابی به این هدف، استراتژی جنگ چریکی، سربازان دشمن را هدف قرار میدهد و خشونت و وحشیگری غیرنظامیان دشمن را مورد هدف قرار میدهد.43 تعامل رهیافتهایی همانند (رهیافت مستقیم ـ مستقیم یا رهیافت غیرمستقیم ـ غیرمستقیم) به منزلۀ شکست بازیگران ضعیف است؛ زیرا چیزی وجود ندارد که برتری قدرت بازیگر قدرتمند را منحرف کند یا تغییر دهد. بنابراین، این تعاملات به سرعت رفع خواهد شد.
به عکس، تعامل رهیافتهای غیرهمانند، یعنی رهیافت (مستقیم ـ غیرمستقیم یا رهیافت غیرمستقیم ـ مستقیم) به معنای پیروزی بازیگران ضعیف است؛ زیرا برتری قدرت بازیگر قدرتمند در کنش متقابل، منحرف یا تغییر مییابد.44 از این رو، این تعاملات، طولانی و مداوم میشوند؛ در حالی که زمان به نفع کشور ضعیف درگذر است.45
در منازعات نامتقارن، وقتی تعامل استراتژیک موجب تأخیر غیرمنتظرهای میان انجام عملیات نیروهای مسلح و دستیابی به اهداف نظامی یا سیاسی شود، بازیگران قدرتمند، به دو دلیل شکست میخورند؛ اول این که، گرچه تمام جنگجویان آرزوی متراکم شده و شدیدی به کسب پیروزی دارند، 46 ولی در جنگ نامتقارن، بازیگران قدرتمند نسبت به این مسأله، حساسیت ویژهای دارند.47 اگر قدرت به منزلۀ پیروزی است، بنابراین برتری فوقالعادۀ قدرت، باید به معنای یک پیروزی فوقالعاده و سریع باشد.
اما وقتی جنگ بر ضد یک دشمن کوچک ادامه مییابد، برآوردهای غیرواقعی و اغراقآمیز در مورد پیروزی، نخبگان سیاسی و نظامی را در کشور قدرتمند وادار میکند تا با به کارگیری زور و قدرت، برآوردن انتظارات را تشدید میکنند. (از این رو، هزینههای درگیری را افزایش میدهد) یا خطر بیکفایتی روزافزون را بپذیرند، که در هر صورت، منجر به فشار داخلی برای پایان دادن به درگیری میشود. همانطور که ماک در بحث خود در زمینۀ آسیبپذیری سیاسی تأکید میکند، هر قدر یک جنگ بیشتر ادامه یابد، احتمال وقوع این مسأله بیشتر خواهد شد که بازیگر قدرتمند، صرف نظر از وضعیت نظامی موجود در صحنۀ جنگ، به سادگی دست از اقدامات جنگی بردارد.
همچنین بازیگران قدرتمند در جنگ نامتقارن شکست میخورند؛ که در راستای تلاش برای جلوگیری از افزایش هزینهها (از قبیل اعلان جنگ، بسیج نیروهای احتیاط، افزایش مالیاتها یا تحمل تلفات بیشتر در مقابل وسوسۀ کاربرد خشونت و وحشیگری) تسلیم شوند. خشونت و وحشیگری، نیروهای خودی را حفظ میکند؛ اما اگر از نظر نظامی، مفید و مؤثر باشد، مخاطرهآمیز است.48 اعمال خشونت و وحشیگری، احتمال بروز پیامدهای سیاسی داخلی و در نتیجه مخالفتهای سیاسی داخلی و نیز مداخلۀ خارجی را به همراه دارد.
تعامل استراتژیک؛ تبیین روند
توضیحات من در مورد روند موجود در راستای افزایش شکست بازیگر قدرتمند، هم از طریق تناسب بزرگترین تحول در نتایج مطلوب به نفع بازیگران ضعیف (1998 – 1950) و هم با منطق استدلال «کنت والتز»(3) اثبات میشود که بازیگران در یک نظام رقابتی بینالمللی، سیاستها و راهبردهای مشابه را اجتماعی میسازند. همانطور که والتز میگوید: «سرنوشت هر دولت، به واکنشهای آن دولت نسبت به آنچه دیگر دولتها انجام میدهند، بستگی دارد. احتمال اینکه وقوع درگیری با توسل به زور، به رقابت در زمینۀ تاکتیکها و ابزار قدرت منجر میشود. رقابت، گرایش نسبت به همانندی رقیبان ایجاد میکند.»49
با توجه به آنچه گفته شد، زمینۀ مناسب برای اجتماعیسازی چیست؟ من معتقدم فرایند اجتماعیسازی، به صورت منطقهای عمل میکند و این که پس از جنگ دوم جهانی دو الگوی متفاوت اجتماعیسازی در دو منطقۀ مختلف جهان ظهور کرد. در الگوی حملۀ برقآسا، موفقیت با معیار توانایی ایجاد و استقرار نیروهای مکانیزۀ بزرگ و یگانهای عملیات مشترک، که برای نابودی نیروهای مسلح دشمن و تصرف مراکز مهم و حیاتی آن، بدون نبردهای پرهزینۀ شکستآور طراحی شده بود، سنجیده میشد.
این الگو را آمریکا، متحدان اروپایی آن، شوروی و تا حدودی ژاپن تقلید کردند. در الگوی جنگ چریکی، موفقیت با معیار توانایی دست زدن به یک درگیری طولانی بر ضد دشمنی که از لحاظ فناوری دارای برتری بود، سنجیده میشد. جنگ طولانی مائو برای چین و غلبۀ نهایی وی بر این کشور، الگویی بود که توسط چریکهای الجزایر، ویتنام، شورشیان کوبا، کمونیستهای مالایا و تا حدود زیادی مجاهدین مورد تقلید قرار گرفت.50 الگوی حمله برقآسا بر رهیافتهای مستقیم تأکید میکند؛ در حالی که الگوی جنگ چریکی، رهیافتهای غیرمستقیم را برمیگزیند. وقتی که دو رویکرد به طور نظاممند به تعامل میپردازند، بازیگران قدرتمند غالباً شکست میخورند.
این الگوهای اجتماعیسازی، حاکی از آن است که بازیگران در آستانۀ درگیری مسلحانه، برای انتخاب استراتژی مطلوب، به دو دلیل کاملاً آزاد نیستند؛ نخست این که نیرو، تجهیزات و آموزش ـ کاملاً هماهنگ و منسجم ـ به سرعت حاصل نمیشود. به علاوه، توسعه و از این گذشته، طراحی و اجرای استراتژی مطلوب و مناسب یک بازیگر ممکن است با منافع و مقدرات سازمانی آن متضاد و با مانع مواجه شود.51
دوم اینکه، بازیگران تهدیدها را اولویتبندی میکنند، برای مثال، اگر آمریکا و شوروی (سابق) یکدیگر را به عنوان تهدید اصلی تلقی میکردند و هر دو کشور محاسبه میکردند که محتملترین منطقۀ درگیری مستقیم، قلب اروپاست، آنگاه اتخاذ استراتژی نیروها، تجهیزات و دکترینهای مطلوب برای پیروزی در آن جنگ، یک راهبرد معقول و درست تلقی میشد.
فرضیه: تعامل استراتژیک و نتایج درگیری
این بخش، منطق چهار نوع تعامل استراتژیک مجزا را مورد بررسی قرار داده و تبیین میکند که چگونه فرضیههای حاصل از هر استراتژی، در یک فرضیه خلاصه میشود. روابط پیشبینی شده کنش متقابل رهیافتهای استراتژیک در مورد نتایج جنگهای نامتقارن، در نمودار شمارۀ (3) خلاصه شده است.
حملۀ مستقیم در مقابل دفاع مستقیم. در این نوع تعامل، هر دو بازیگر، فرضیههای مشابهی را در مورد اولویت اهداف و مراکز مهم در نظر میگیرند و براساس آنها میجنگند. از این رو، میتوان انتظار داشت که هر دو طرف در مورد پیامدهای یک شکست فاجعه بار در نبرد، قواعد جنگ یا تصرف یک پایتخت توافق داشته باشند. چون در این تعامل،هیچ چیزی میان قدرت نسبی مادی و نتایج، ارتباط برقرار نمیکند و بازیگران قدرتمند به سرعت و با قاطعیت پیروز میشوند.
فرضیۀ 1. وقتی بازیگران قدرتمند، با استفاده از راهبرد مستقیم حمله میکنند و بازیگران ضعیف با استفاده از راهبرد مستقیم دفاع میکنند و همه چیز دیگر مساوی است، بازیگران قدرتمند با سرعت و قاطعیت پیروز میشوند.
حملۀ مستقیم در مقابل دفاع غیرمستقیم. برخلاف استراتژیهای مستقیم، که متضمن کاربرد نیروهایی است که آموزش دیده و مجهز شدهاند تا به عنوان یگانهای سازمان یافته در مقابل نیروهایی بجنگند که دارای آموزش و تجهیزات مشابهی هستند، استراتژیهای دفاع غیرمستقیم نوعاً متکی بر نیروهای مسلح نامنظم (یعنی نیروهایی که وقتی عملا در نبرد نباشند، شناسایی آنها در میان غیرنظامیان دشوار باشد) است.
در نتیجه، نیروهای مهاجم در طول عملیاتها، به کشتن یا مجروح کردن غیرنظامیان تمایل پیدا میکنند، که این اقدام، موجب برانگیختن مقاومت بازیگر ضعیف میشود و مهمتر از همه، استراتژیهای دفاع غیرمستقیم، اهداف و مراکز مهم را قربانی به دست آوردن زمان میکنند.52 این استراتژیها ضرورتاً زمان زیادی طول میکشد تا تجزیه شود و تا زمانی که بازیگر ضعیف به پناهگاه و پشتیبانی اجتماعی دسترسی دارد، ادامه مییابد.53 در جنگهای نامتقارن، تأخیر به نفع کشور ضعیف است.
فرضیۀ 2- وقتی بازیگران قدرتمند با راهبرد مستقیم حمله کنند و بازیگران ضعیف با استفاده از راهبرد غیرمستقیم دفاع کنند، اگر همه چیزهای دیگر برابر باشد، بازیگران ضعیف پیروز میشوند.
حملۀ غیرمستقیم در مقابل دفاع مستقیم. از آن جا که نیروی پرتوان در دسترس بازیگر قدرتمند، به منزلۀ پیروزی در مقابل یک دشمن ضعیف است که تلاش میکند به طور مستقیم دفاع کند، استفادۀ مهاجم از راهبرد غیرمستقیم در این موقعیت، ارادۀ مدافع را برای مقاومت هدف قرار میدهد. پیش از پیدایش قدرت استراتژیک هوایی و توپخانۀ دوربرد (مانند راکتهای V-1 و V-2 در جنگ جهانی جهانی)، ایجاد موانع و محاصره، تنها ابزار تحت فشار قرار دادن دشمنان بودند. امروزه عملیات بمباران استراتژیک، 54 رایجترین شکل حملۀ غیرمستقیم در مقابل دفاع مستقیم است.
همانطور که استراتژیهای سرکوبگرانه به منظور نابود کردن ارادۀ دشمن برای مقاومت اتخاذ میشود، عملیاتهای بمباران استراتژیک، نتیجه عکس در پی دارند و دقیقاً همان عزم و ارادهای که قصد نابودی آن را دارند، برمیانگیزد، برخلاف انتظار «آدولف هیتلر»، و «هرمن گورینگ»، بمباران لندن انگلستان را وادار به تسلیم نکرد؛ بلکه به عکس این اقدام ارادۀ انگلیسیها را محکمتر ساخت. بازیگران قدرتمند، در این کنشهای متقابل شکست میخورند؛ چون این اقدامات، وقتگیر و در راستای اعمال خشونت و وحشیگری است.55
فرضیۀ 3 ـ وقتی بازیگران قدرتمند با استفاده از استراتژی غیرمستقیم حمله میکنند و بازیگران ضعیف با استفاده از استراتژی مستقیم دفاع میکنند اگر همه عوامل دیگر برابر باشد، بازیگران قدرتمند شکست میخورند.
حملۀ غیرمستقیم در مقابل دفاع غیرمستقیم. استراتژیهای دفاع غیرمستقیم، سطح خاصی از محدودیت اخلاقی را برای مهاجمان در نظر میگیرد. وقتی بازیگران قدرتمند، استراتژی اتخاذ میکنند که این محدودیتها را نادیده میانگارد، بعید است بازیگران ضعیف پیروز شوند؛ هم به دلیل این که کسی باقی نمانده که برای او پیروزی به دست آید و هم به دلیل این که استراتژی جنگ چریکی، مستقیماً به شبکۀ پشتیبانی اجتماعی برای اطلاعات، لجستیک و جایگزینی نیروها بستگی دارد.56
اعمال خشونت و وحشیگری به عنوان یک استراتژی ضدّ شورش، دارای کارکرد است؛ زیرا با حمله به یک یا هر عنصر ضروری، استراتژی جنگ چریکی ـ پناهگاه و کمک اجتماعی ـ توان جنگیدن دشمن را نابود میکند. مثلاً در جنگ «مورید»(4) ـ که در آن امپراتوری روس تلاش میکرد بر اقوام مسلمان قفقاز از 1830 تا 1859 غلبه کند ـ روسها دریافتند که به دلیل خستگی مفرط و مشکلات تدارکاتی ناشی از عبور از جنگلهای انبوه ساحلی چچن، به هیچ وجه نمیتوانند به سوی کوههای مورید پیشروی کنند.
ساکنان ارتفاعات مورید از طریق دژهای کوهستانی خود که جز با توپخانۀ سنگین، تقریباً غیرقابل تسخیر و دسترسی بود، به استحکامات و محل استقرار نیروهای روسی حمله میکردند. چچنیها که در زمینۀ تیراندازی و تاکتیکهای جنگ و گریز مهارت داشتند، قادر بودند ستونهای سنگین نظامی روسها را مورد حمله قرار دهند و پیش از آن که روسها بتوانند دست به ضد حمله بزنند، در درون جنگل، پراکنده و مخفی میشدند.
روسها سرانجام به قطع هزاران درخت پرداختند و عملاً جنگلهای چچن را از بین بردند. تا سال 1859 سرانجام آنها توانستند از توپخانۀ سنگین خود به منظور انهدام دژهای مستحکم کوهستانی مورید و تبدیل آنها به مخروبه استفاده کنند و مقاومت ساکنان ارتفاعات مورید درهم شکست.
فرضیۀ 4- وقتی بازیگر قدرتمند با اِعمال خشونت و وحشیگری به بازیگر ضعیف که با اتخاذ استراتژی جنگ چریکی دفاع میکنند، حمله نمایند. اگر کلیۀ عوامل دیگر برابر باشند، بازیگر قدرتمند پیروز میشود.
هر کدام از این فرضیهها، یکی از تعاملات استراتژیک رهیافت یکسان یا رهیافت متضاد تعامل استراتژیک را تشریح میکند. این، بدان معنا است که هر چهار فرضیه، به عنوان یک فرضیه مورد آزمایش قرار میگیرند.
فرضیۀ 5- احتمال موفقیت بازیگران قدرتمند در تعاملات رهیافتهای مشابه و احتمال شکست آن در تعاملات رهیافتهای متضاد، بیشتر است.
آزمایش اول: تعامل استراتژیک و نتایج جنگ نامتقارن، 1998 – 1800
هدف این بخش، این است تا مشخص کند که آیا همبستگی آماری مهمی میان تعامل استراتژیک و نتایج جنگ نامتقارن وجود دارد یا نه؟ این بخش با بحث چگونگی کُدگذاری نمونهها و تجزیه و تحلیل سه رابطۀ کلیدی شروع میشود: 1. تعامل استراتژیک و نتایج درگیری 2. تعامل استراتژیک و مدت درگیری 3. تعامل استراتژیک و روند افزایش موارد در جهت شکست بازیگر قدرتمند در طول زمان.
دستهبندی و نمونههای جنگ نامتقارن
روش اساسی دستهبندی نمونههای جنگ، بررسی تاریخچۀ هر جنگ و مجموعۀ دادههای مربوط به آن جنگ است. اگر نصف مجموع نیروهای مسلح و جمعیت یک بازیگر از کل نیروهای مسلح و جمعیت دشمن آن، به نسبت 5 به 1 بیشتر باشد، آن درگیری به عنوان «جنگ نامتقارن» دستهبندی میشود. اگر بازیگر قدرتمند از نیروهای مسلح خود، به منظور تلاش برای نابودی نیروهای یک بازیگر ضعیف یا تصرف مراکز و اهداف مهم آن استفاده کند، این اقدام به عنوان حملۀ مستقیم نامگذاری میشود.
اگر بازیگر ضعیف از نیروهای مسلح خود، به منظور تلاش برای خنثیسازی این حملهها استفاده کند، این عملیات «دفاع مستقیم» نامیده میشود. نامگذاری اعمال خشونت و وحشیگری، برای آن دسته از بازیگران قدرتمندی استفاده میشود که به صورت سازمان یافته، غیرنظامیان را هدف قرار دادهاند، از تسلیحات غیرقانونی استفاده میکنند یا مسؤولیت خسارات غیرنظامی در عملیات بمباران استراتژیک را پس از آن که ارزیابیهای خسارت بمباران، شک و تردید قابل ملاحظهای را در مورد مؤثر بودن عملیات به طور کلی برانگیخت، بپذیرد.
اگر بازیگر ضعیف، به وسیلۀ نیروهای مسلح به دنبال تحمیل هزینههایی بر بازیگر قدرتمند باشد و در حالی که از درگیریهای شدید خودداری میکند، گفته میشود بازیگر ضعیف از استراتژی جنگ چریکی57 استفاده کرده است. هر درگیری پیش از آن که به حدّ یکی از دو نوع تعامل کاهش یابد (رهیافت مشابه یا رهیافت متضاد) تحت عنوان یکی از چهار نوع تعامل استراتژیک (مستقیم ـ مستقیم، مستقیم ـ غیرمستقیم، غیرمستقیم ـ مستقیم یا غیرمستقیم ـ غیرمستقیم)58 نامگذاری میشود.
متغیر اصلی این تجزیه و تحلیل، تعامل استراتژیک است که با نتایج درگیری مقایسه میشود. اگر تعامل استراتژیک، به تغییر در نتیجۀ درگیری منجر شود، در آن صورت، تغییر در ارزش تعامل استراتژیک در سراسر مجموعۀ نمونۀ مورد بررسی، باید با تغییر متناسب در نتیجه مقایسه شود.
اگر تعامل استراتژیک دارای رهیافتهای مشابه (مستقیم ـ مستقیم یا غیرمستقیم ـ غیرمستقیم) باشد، متغیر تعامل استراتژیک، با عدد صفر و اگر دارای رویکردهای متضاد (مستقیم ـ غیرمستقیم یا غیرمستقیم ـ مستقیم) باشد، عدد یک در نظر گرفته میشود. اگر بازیگر قدرتمند شکست بخورد، متغیر نتیجه درگیری صفر و اگر پیروز شود یک در نظر گرفته شده است59.
تعامل استراتژیک و نتایج درگیری
همبستگی پیوسته ثابت کرد که هم در تعامل استراتژیک و نتایج منازعات نامتقارن، هماهنگی وجود دارد و هم از لحاظ آماری، رابطۀ معناداری میان آنها وجود دارد. (به شکل 4 ر.ک).60 بنابراین نتایج حاصلۀ فرضیۀ شمارۀ 5 را تأیید میکند.61 بازیگر قدرتمند در 76 درصد بر کلیۀ موارد تعاملات رهیافتهای مشابه، پیروز شدهاند و بازیگران ضعیف در 63 درصد تمام موارد تعاملات رهیافتهای متضاد پیروز شدهاند.
تعامل استراتژیک و طول درگیری
مکانیزم اصلی علّی و معلولی نظریۀ تعامل استراتژیک، زمان است. تعامل رویکردهای مشابه، باید خیلی سریع باشد؛ در حالی که تعامل رویکردهای متضاد باید طولانی بود، که در آن، بازیگران ضعیف تمایل دارند پیروزی را در جنگهای طولانی به دست آورند. بررسی میانگین مدت تعامل رویکرد مشابه و رویکرد متضاد، این ادّعا را تأیید میکند که، در تعامل رویکردهای مشابه، جنگها به طور متوسط 2/69 سال (2/98 ساله میانگین کلی بود) طول کشیده است؛ اما در تعامل رویکردهای متضاد، جنگها به طور متوسط 4/86 سال طول کشیده است.
تعامل استراتژیک و روندهای بلندمدت
هم تعامل رهیافتهای متضاد و هم شکستهای بازیگران قدرتمند، در طول زمان افزایش یافته است. از سال 1800 تا 1849، 5/9 درصد تعامل رهیافتها در 34 جنگ نامتقارن، تعامل رهیافتهای متضاد بوده است.
از سال 1850 تا 1899، حدود 10/1 درصد تعامل رهیافتها در 69 درصد منازعات نامتقارن، رهیافتهای متضاد بوده است.از سال 1900 تا 1949، 16/1 درصد تعامل در 31 جنگ نامتقارن، تعامل رهیافتهای متضاد بوده است و از سال 1950 تا 1998، 22/2 درصد تعامل در 36 جنگ نامتقارن تعامل رهیافتهای متضاد بوده است.
در مجموع، تجزیه و تحلیل دادهها سه فرضیۀ اصلی رابطۀ تعامل استراتژیک و نتایج جنگ نامتقارن را تأیید میکند. فرضیۀ نخست این است که شکست بازیگران قدرتمند در تعامل استراتژیک رهیافتهای متضاد، بیشتر محتمل است.
فرضیۀ دوم این است که، در جنگهایی که تعامل استراتژیک رهیافتهای متضاد وجود دارد، حل و فصل آنها در مقایسه با جنگهایی که تعامل استراتژیک رهیافتهای مشابه وجود دارد، بیشتر طول میکشد. فرضیۀ سوم، میزان دفاعات تکرار تعامل رهیافتهای متضاد، به تناسب شکست بازیگر قدرتمند در طول زمان افزایش یافته است.
با وجود این، این تجزیه و تحلیل محدود است؛ زیرا برخی از دادهها از بین رفته است؛ چون در بسیاری از جنگهای داخلی و استعماری، تعداد نیروهای درگیر و استراتژیهای اتخاذ شده، ثبت نشده است. گرچه معیارهای آماری این نقصها را برطرف میکند ولی حتی یک مجموعۀ دادههای کامل، تنها همبستگی میان متغیرها و نه روابط علّی و معلولی را، تأیید میکند. از این رو، گرچه تجزیه و تحلیل دادهها ممکن است نظریۀ تعامل استراتژیک را رد کرده باشد، ولی تنها در تلفیق با مقایسۀ دقیق نمونههای تاریخی است که میتوان این نظریه را تأیید کرد.62
مداخلۀ آمریکا در جنگ ویتنام، 73 – 1965
در این بخش، مختصری از مطالعۀ موردی را در زمینۀ مداخلۀ آمریکا در ویتنام (مارس 1965 تا ژانویه 1973) به عنوان سنجش مقدماتی منطق علّی و معلولی عدم تقارن منافع و نظریههای تعامل استراتژیک ارائه میکنم. جنگ ویتنام بیانگر غنیترین مطالعۀ موردی در زمینۀ نظریۀ عدم تقارن منافع ماک است. اگر نظریۀ تعامل استراتژیک بتواند بهتر از نظریۀ عدم تقارن منافع، نتایج جنگ را تبیین کند و همۀ عوامل دیگر برابر باشند این، نظریۀ تئوری بهتری محسوب میشود.
پیشینه
مداخلۀ نظامی آمریکا در ویتنام اندکی پس از شکست فرانسه در «دین بین فو»(5) در سال 1954 آغاز شد؛ اما عملیات رزمی آمریکا تا یازده سال بعد صورت نگرفت. در سال 1965 جمعیت آمریکا در حدود 194 میلیون نفر بود در حالی که جمعیت ویتنام شمالی تقریباً 19 میلیون نفر بود.63 تعداد نیروهای مسلح آمریکا و ویتنام شمالی به ترتیب 2/5 میلیون و 256/000 نفر بود. با محاسبۀ متحدانی که با نیروهای رزمی خود (هر چند اندک) کمک کردند، افزودن جمعیت و نیروهای مسلح، و تقسیم مجموع کلّ استعداد بازیگر قدرتمند به دو، تناسب نسبی توان آن 53 به 1 به دست میآید. حتی با در نظر گرفتن این حقیقت که آمریکا عملاً نیمی از نیروهای مسلح و جمعیت خود را در این جنگ به کار نگرفت،64 هیچ شکی وجود ندارد که: 1. این جنگ یک منازعه نامتقارن بود و 2. آمریکا و متحدانش، بازیگر قدرتمند بودند.65
مداخلۀ نظامی آمریکا، 1973 – 1965
مداخلۀ نظامی آمریکا، متضمن چهار تعامل استراتژیک مستقل بود: 1. اعمال خشونت و وحشیگری (تندر خروشان) در برابر دفاع مستقیم، 2. حملۀ مستقیم بر ضدّ دفاع مستقیم (جنگ یگانهای اصلی)، 3.حملۀ مستقیم بر ضدّ استراتژی جنگ چریکی (جنگ چریکی در جنوب 1) و 4. اعمال خشونت و وحشیگری در برابر استراتژی جنگ چریکی (جنگ چریکی در جنوب 2).
تعامل 1: تندر خروشان، 1968 – 1965
نخستین واکنش تعامل استراتژیک جنگ در مارس 1965 با عملیات بمباران استراتژیک آمریکا آغاز شد، که بعدها «تندر خروشان» نام گرفت.66 هدف اصلی آن، نابود کردن ارادۀ ویتنام شمالی در پشتیبانی از عملیات جنگ چریکی در جنوب بود و همانطور که از نام آن برمیآمد، انتظار میرفت این نبرد وقتگیر باشد: «به جای یک نبرد هوایی هماهنگ که میتوانست توانمندی دشمن را برای ادامۀ جنگ نابود کند و ارادۀ آنها را برای مقاومت در هم بشکند، حملات هوایی در شمال، به عنوان ابزاری برای وارد کردن "فشار آرام" سیاسی طراحی شده بود.
همانطور که «رابرت مک نامارا»(6) وزیر دفاع آمریکا در 3 فوریه 1966 گفت: هدف آمریکا نابودی یا سرنگونی حکومت کمونیستی ویتنام شمالی نیست؛ اهداف آمریکا به سرکوب تجاوز و شورشهایی محدود میشود که به وسیلۀ ویتنام شمالی بر ضد سازمانهای سیاسی ویتنام جنوبی سازماندهی میشود.67
آمریکا میخواست به اندازۀ کافی، بر ویتنام شمالی فشار وارد کند تا آن کشور را وادار سازد تا پشتیبانی از استراتژی جنگ چریکی در جنوب را متوقف کند. دفاع ویتنام شمالی در برابر تندر خروشان، مستقیم بود. این کشور در پی خنثی کردن حملات نظامی آمریکا به زیرساختها و نیروهایش با استفاده از هواپیماهای جنگنده و شبکۀ فشرده راداری و پدافند موشکی سطح به هوا بود.
ژنرالهای نیروی هوایی آمریکا و رهبران غیرنظامی آن، دارای نظر مشترکی در مورد تأثیر کلی بمباران استراتژیک بودند. بمباران استراتژیک، باید هم عملیات جنگی ویتنام شمالی را سرکوب میکرد و هم رهبران آن کشور را برای تسلیم شدن تحت فشار قرار میداد. وقتی هیچ کدام از این پیشبینیها محقق نشد، نخبگان نظامی و غیرنظامی با گزینۀ سختی روبهرو بودند؛ یا این نظریه را رد کنند و یا شکست را به برخی نواقص و اشتباهات در مرحلۀ اجرا نسبت دهند. نیروی هوایی، گزینۀ تأکید بر نقصها و اشتباهات در مرحلۀ اجرا را انتخاب کرد؛ در حالی که دولت «جانسون» به شدت دچار اختلاف شده بود. برخی از اعضای دولت، موافق این عقیده بودند که آمریکا اهداف نادرستی را مورد حمله قرار داده یا اهداف مناسب را با شدت کافی مورد حمله قرار نمیدهد.
برخی از جملۀ «مک نامارا» که سرانجام وزیر دفاع شد، معتقد بودند که بمباران استراتژیک بر ضد ویتنام شمالی، نمیتواند کارساز و مؤثر باشد. گزارش مک نامارا حاکی از آن بود که ارزش نظامی اهداف نابود شدۀ عملیات تندر خروشان، صفر بود.68 بنابراین بمباران مناطق خسارات دیدۀ غیرنظامی پس از این شناسایی، یک جنایت جنگی محسوب میشد؛ یعنی اعمال خشونت و وحشیگری.
تندر خروشان تا یک هفته پیش از انتخابات ریاست جمهوری در نوامبر 1968 ادامه یافت. این جنگ، تعاملی بود که در آن یک بازیگر قدرتمند (آمریکا)، استراتژی غیرمستقیم را بر ضد یک بازیگر ضعیف (ویتنام شمالی) که از استراتژی مستقیم بهره میبرد، را به کار برد و شکست خورد.69
تعامل 2: جنگ یگانهای اصلی، 1966 – 1965. این مرحله از جنگ، با یک سلسله از نبردهای سخت میان واحدهای منظم ویتنام شمالی و یگانهای منظم آمریکا و ارتش ویتنام جنوبی متمایز شد. در نتیجۀ درگیریهایی که در طول جنگ ادامه یافت، نیروهای آمریکا در نابود کردن ارتش ویتنام شمالی و یگانهای اصلی ویت کنگ به طور چشمگیری موفق بودند.
نمونههایی از این تعامل که در آن یک بازیگر قدرتمند به صورت مستقیم و غیرمستقیم در مقابل استراتژی مستقیم یک بازیگر ضعیف قرار داشت، شامل عملیات استارلایت(7) (اوت 1965)، نبرد ایادرنگ(8) (اکتبر، نوامبر 1965)، شاخۀ سفید ماشر(9) (ژانویه، مارس 1966) و مرحلۀ دوم عملیات آتلبور(10) (اکتبر، نوامبر 1966) میشود.70 در حالی که جنگ زمینی وارد سال 1968 میشد، میزان دفعات تکرار این تعاملات رو به کاهش نهاد و نیروهای آمریکا در جنوب، به طور روزافزون بر مسألۀ سرکوب ضدّ شورش متمرکز شدند.
بخشی از کاهش دفعات تکرار این تعامل مستقیم ـ مستقیم، پندآموزی و عبرتگیری بازیگر را نشان داد؛ رهبری ویتنام شمالی، درگیریهای یگانهای اصلی را به دقت مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و به این نتیجه رسید که نیروهای آمریکا در تلفیق مانور و قدرت آتش، به قدری ماهر هستند که اگر درگیری میان نیروهای کاملاً نابرابر صورت گیرد، ارتش ویتنام شمالی و یگانهای اصلی ویت کنگ قطعاً نابود خواهند شد. طبق هشدار یاد شدۀ مائو، نیروهای بومی با تسلیحات ضعیفتر با شرایط آمریکا میجنگیدند و همانطور که پیشبینی میشد، شکست خوردند.
ویتنام شمالی به عنوان بازندۀ این تعامل، از نظر تاکتیکی و استراتژیکی، به طرحهای ابتکاری، نوآوری و خلاق روی آورد. از نظر تاکتیکی، یگانهای ارتش ویتنام شمالی تلاش میکردند تا حدّ ممکن به نیروهای آمریکا و ویتنام جنوبی نزدیک شوند71 و به قدری سریع به نیروهای متحد نزدیک میشدند که آنها نمیتوانستند از مزایای پشتیبانی نزدیک هوایی یا آتش توپخانه برخوردار شوند. در اصطلاح استراتژیک، ویتنام شمالی بیشتر منابع خود را به جنگ چریکی در جنوب گسیل داشت.
تعامل 3: جنگ چریکی در جنوب اول، 1973 – 1965. چریکها که در جنوب، عملیات خود را با مهارت چشمگیری انجام میدادند، و با ترکیب شگفتآوری از مهارت، علاقه، آزارگری و بیکفایتی مواجه شدند. در این بُعد از درگیری، بیش از دیگران، تلاشهای آمریکا به شدت با موانع مواجه شد و به وسیلۀ متحدان آمریکا در ویتنام جنوبی محدود گردید.72
در حوزۀ استحفاظی ارتش آمریکا، نخستین تلاشها برای شکست دادن شورش ویت کنگ، متضمّن مأموریتهای شناسایی و انهدام بود. در این مأموریتها، یگانهای منظم ارتش که براساس اطلاعات محل استقرار و تمرکز یگان دشمن عمل میکردند، باید به نزدیکی این نقاط استقرار و تمرکز میرسیدند و آنها را نابود میکردند.
نمونههای بزرگ این تعامل، شامل مرحلۀ اول عملیات آتلبورو (سپتامبر، اکتبر 1965)، عملیات سقوط سیدار(11) (ژانویۀ 1967) و عملیات شهر الحاق(12) (فوریۀ، می 1967) میشود؛ اما این تعاملات در مقیاس کوچکتری تکرار شدهاند. نیروهایی از هر دو طرف کشته شدند؛ اما توازن استراتژیک به آرامی به نفع ویت کنگها تغییر یافت، که این امر، عمدتاً به این دلیل بود که نیروهای آمریکا شدیداً به قدرت آتش غیرمستقیم، پشتیبانی تاکتیکی هوایی و توپخانۀ متکی بودند، که نتیجۀ آن، مرگ و مجروح شدن چشمگیر غیرنظامیان بود.73
البته همۀ تلاشهای ضد شورش آمریکا به طور کامل شکست نخورد یا از طریق اعمال خشونت و وحشیگری به نتیجه نرسید. برای مثال، نیروهای تفنگداران آمریکا در شمالیترین منطقۀ کوهستانی ویتنام جنوبی، یک استراتژی ضد شورش را دنبال کردند که طی آن، روستائیان محلی و با انگیزه (اما دارای آموزش و تجهیزات ضعیف) را با پشتیبانی مستقیم دستههای رزمی تفنگداران دریایی آمریکا تلفیق کردند.
این دستههای عملیات مشترک بر اساس اصل «لکههای جوهر» عمل میکردند؛ بدین معنای که ابتدا امنیت یک روستا یا دهکده را تأمین میکردند و سپس به گشتزنی در حلقههای رو به گسترش میپرداختند تا این که با منطقهای امن و یک دسته عملیات مشترک دیگر الحاق حاصل شود. اما این استراتژی دارای دو نقص عمده بود؛ نخست این که، گرچه این استراتژی، شهروندان ویتنام جنوبی را از خطر فوری حملات تروریستی به وسیلۀ چریکهای ویت کنگ محافظت میکرد، اما تنها در درازمدت میتوانست به موفقیت برسد و زمان به نفع ویت کنگ بود.74 دوم این که گرچه این استراتژی از نظر نظامی مؤثر بود، اما موفقیت دستههای عملیات مشترک، تنها ناتوانی دولت ویتنام جنوبی در محافظت از شهروندانش را برجسته میکرد.
سرانجام، آمریکا در این تعامل شکست خورد. نیروهای رزمی این کشور برای جنگ با ارتش منظم دشمنی که از قدرت آتش سنگین استفاده میکند، آموزش و تجهیز شده بودند، نه برای جنگیدن با دشمنی نامرئی که از مواجهه با آن در نبرد خودداری میکرد.75 پیامد نامشخص وابستگی شدید ارتش آمریکا به توپخانه و پشتیبانی هوایی، این بود که به تدریج متحدان بالقوه در میان مردم ویتنام جنوبی را از آنها گریزان و بیگانه ساخت. با وجود این، نیروهای آمریکایی به عنوان بازنده، به سرعت واکنش استراتژیک خود را تغییر دادند.
تعامل 4: جنگ چریکی در جنوب دوم، 1973 ـ 1965. نوآوریهای استراتژیک آمریکا که با هدف تضعیف جدی عملیات چریکی ویت کنگ انجام میشد، در جنوب دو شکل به خود گرفت؛ شکل اول، برنامۀ دهکدههای استراتژیک و شکل دوم، برنامۀ ققنوس(13) بود.76 برنامۀ دهکدههای استراتژیک آمریکا از روی یک برنامۀ فرانسوی الگوبرداری شده بود که در آن روستائیان ویتنام جنوبی مجبور به ترک خانهها و تخلیۀ روستاها میشدند و در دهکدههای دارای استحکامات اسکان مییافتند.77
در جاهایی که این برنامۀ آمریکا به طور مؤثر اجرا میشد، دارای این مزیت نظامی بود که به شبکههای اطلاعاتی و تدارکاتی ویت کنگ شدیداً ضربه وارد میکرد؛ اما در عین حال، هزینۀ سیاسی عمدهای نیز به همراه داشت و آن، این بود که وقتی بخشهای خبری شبانه، تصاویر تعداد کثیری از روستائیان گریان را پخش میکرد که وادار به ترک روستاهای خود میشدند، افکار عمومی آمریکا بر ضد جنگ موضع میگرفت. با این حال، این برنامه به ندرت به طور مؤثر اجرا شد. در بسیاری از موارد، مقامات فاسد در تحویل تسلیحات قصور میکردند و بودجه و تدارکات را که با هدف تبدیل دهکدهها به جوامع فعال اختصاص یافته بود، میدزدیدند.78
در نتیجه، این برنامۀ، مردمی را که آمریکا و ویتنام جنوبی برای پیروزی در جنگ، به حسن نیت آنها نیازمند بودند، از آنها بیگانه و گریزان ساخت. بسیاری از مردم ویتنام جنوبی که مجبور به ترک خانههایشان شده و سپس به حال خود رها شده بودند، به مخالفان حکومت و به پشتیبانان فعال ویت کنگ تبدیل شدند. با از دست رفتن منافع و مزایای ضد شورش این برنامه و افزایش هزینههای سیاسی آن، فساد و بیکفایتی دولت ویتنام جنوبی، سرانجام برنامۀ دهکدههای استراتژیک را به یک فاجعه تبدیل کرد.
دومین ابتکار آمریکا، برنامۀ ققنوس بود که اهداف و مشروعیت آن همچنان بحثهای تندی را برمیانگیخت.79 نگرش کلی نظامی این است که برنامۀ ققنوس اساساً یک عملیات نظامی مشروع بود. این برنامه متّکی بر اطلاعات ویژهای برای هدف قرار دادن و نابود کردن رهبری ویت کنگ بود و معلوم شد که موفقترین ابتکار استراتژیک نیروهای آمریکا بود که در طول جنگ ادامه داشت.80 با وجود این، به نظر اکثر ناظران، و مورخان، تلاش مداوم برای کشتن غیرنظامیان، پرسشهای نگرانکنندهای در مورد مشروعیت برنامه، به عنوان توسعۀ سیاست آمریکا یا به عنوان یک استراتژی ضد شورش، بدون توجه به کارایی آن، مطرح کرد.
به طور کلی، آمریکا در این تعامل پیروز شد برنامۀ دهکدههای استراتژیک هیچگاه به درستی اجرا نشد؛ بنابراین نقش آن در موفقیت آمریکا در این تعامل، منفی بود؛ به عکس برنامۀ ققنوس، که ساختار فرماندهی ویت کنگ را در جنوب متلاشی کرد، ممکن است حتی ویتنام شمالی را به مواجهه شتابزده و فاجعهآمیز مستقیم با نیروهای منظم آمریکا در طول تهاجم تت(14) در سال 1968 تحریک کرده باشد.
از آنجا که هر دو استراتژی به صورت سازمانیافته و عمداً غیرنظامیان را هدف قرار دادند، هر دو باید به عنوان استراتژی اعمال خشونت و وحشیگری ـ هرچند اعمال خشونت در انتهای ملایمترین طیف خشونتها ـ تلقی شوند.
سیاستها
دو جنبۀ سیاسی جنگ، شایستۀ توجه ویژه است؛ نخست این که چرا آمریکا تصور کرد اعزام نیروهای رزمی به ویتنام جنوبی ضروری است؟ و آیا ویتنام یکی از منافع حیاتی یا حاشیهای آمریکا بود؟ دوم، چرا آمریکا عقبنشینی کرد؟ و آیا آمریکا در میدان نبرد به بنبست رسیده بود یا مخالفت داخلی آمریکا، آن کشور را مجبور به ترک جنگ کرد؟
آمریکا هیچگاه به طور کامل مشخص نکرد که آیا ویتنام برای منافع این کشور حیاتی است یا حاشیهای؟ اگر بین مورّخان دیدگاه جمعی وجود داشته باشد، این است که آمریکا به طور فزاینده وارد ویتنام شد مطمئن بود که فقط یک بار و با افزایش و گسترش، نیروهای خود میتوانند اوضاع ویتنام جنوبی را تثبیت و از آن جا خارج شوند. سرانجام، سرنوشت ویتنام جنوبی به صورت تفکیک ناپذیری با برداشت آمریکا از اعتبار خود پیوند خورد و به همین دلیل، برای این کشور، دارای منافع حیاتی شد.
آمریکا از ویتنام عقبنشینی کرد و زمان و نحوۀ آن به این دلیل بود که افکار عمومی آمریکا به مخالفت با جنگ برخاسته بود. آمریکا آنطور که میتوانست، با کارایی لازم و خوب عمل نکرد. اما با توجه به محدودیتهای استقرار نیروهایی آمریکا که برای جنگ و پیروزی در جنگ زمینی در اروپا آموزش دیده و تجهیز شده بود؛ مناطق کوهستانی، جنگلها و رودخانههای باتلاقی هند و چین محدودیتهایی برای استقرار و جنگیدن نیروهای آمریکایی ایجاد میکرد.
آمریکا در عکسالعملهای تاکتیکی و استراتژیک به ابتکارهای استراتژیک ویتنام شمالی، به صورت چشمگیری موفق نشان داد. در نتیجه، تا سال 1969 نیروهای آمریکایی توانسته بودند شکست نظامی را به ویتنام شمالی تحمیل نمایند؛ اما جنگ چهار سال دیگر طول کشید.
عقبنشینی آمریکا از ویتنام در سال 1973 نتیجۀ دو مسألۀ غیرمرتبط بود؛ نخست، دولتهای متوالی آمریکا به غلط تصور میکردند که شکست نیروهای نظامی ویتنام شمالی، باعث خواهد شد تا آنها در مقابل خواستهای آمریکا تسلیم شوند. «جورج هرینک»(15) این مسأله را خیلی خوب اینگونه توصیف میکند: «دیپلماسی پنهان و تهدیدهای نظامی تلویحی نیکسون، نتوانست هیچ امتیازی را به زور از هانوی بگیرد... هانوی با این که هنوز از تلفات متحمل شده از شکستهای ناشی از حملۀ تت رنج میبرد، اما به هیچ وجه حاضر نبود که دست از جنگ بردارد.
در سال 1969 به یک استراتژی جنگی و دفاعی طولانی روی آورد و سطح فعالیت نظامی را در جنوب، به شدت کاهش داد و تعدادی از نیروهای خود را در سراسر منطقۀ غیرنظامی، عقب کشید. ویتنام شمالی که اطمینان داشت سرانجام افکار عمومی آمریکا نیکسون را وادار خواهد کرد تا از ویتنام عقبنشینی کند، آماده شده بود تا زمان خروج نیکسون از کاخ سفید، منتظر بماند؛ صرف نظر از اینکه چه تلفات و رنجهایی ممکن است به همراه داشته باشد».81
دوم، تحقق شکست نظامی ویتنام شمالی و شورشیان ویت کنگ در جنوب خیلی طول کشید.82 مردم آمریکا به این باور رسیده بودند که به زودی پیروز میشوند. نه تنها به این دلیل که آمریکا نیرومندترین و از نظر تکنولوژیکی، پیشرفتهترین نیروهای مسلح را در زمین مستقر کرده بود، بلکه به این خاطر که همانند جنگهای گذشته آمریکاییها معتقد بودند که علت و آرمان جنگیدن آنها، باید عادلانه باشد. نخبگان سیاسی و نظامی دولتهای کندی، جانسون و نیکسون، تلاش چندانی برای تعدیل این انتظار پیروزی انجام نداده بودند و در اکثر موارد، آن را تشدید میکردند.83
خلاصه
این تشریح اجمالی، جنگ ویتنام را از نظر چهار تعامل استراتژیک همزمان، توصیف میکند.84 این تعاملات و سهم آنها در نتیجۀ جنگ، در جدول (1) به طور خلاصه بیان شده است.
در ویتنام، بازیگر ضعیف دارای دو ارتش کاملاً مجزا برای برخورد با نیروهای آمریکا بود؛ یک ارتش برای شرکت در یک جنگ غیرمستقیم آموزش دیده و تجهیز شده بود و دیگری، برای جنگ مستقیم آموزش دیده و مجهز شده بود. بنابراین ویتنام شمالی از نظر تغییر رهیافت استراتژیک خود نسبت به آمریکا، به مراتب چالاکتر بود. همانطور که آندروکریپینویچ(16)، دونالد هامیلتون(17) و دیگران استدلال کردهاند، به استثنای تفنگداران دریایی آمریکا ـ که تجربۀ عملی قابل ملاحظهای در زمینۀ عملیات ضد شورش داشتند ـ ارتش آمریکا هرگز نتوانست خود را با نیازهای جنگ ضد شورش منطبق کند.85
این نیازها به معنای ضرورت ایجاد نیرویی که قادر به اعمال خشونت باشد؛ همانطور که دستههای عملیات مشترک نشان دادند، عملیات در جنگ چریکی در جنوب، در چارچوب قوانین جنگی قابل انجام بود. آنچه که به وضوح غیرممکن بود، شکست نظامی سریع یک ملت مسلح بود.
جدول 1 ـ خلاصۀ تعاملات استراتژیک و تأثیرات آن در مداخلۀ آمریکا در ویتنام در سال 1973 – 1965
|
تعامل استراتژیک |
تأثیر ابداع و خلاقیت |
تأثیر طول (تداوم) |
تندر غران |
غیرمستقیم ـ مستقیم |
آمریکا شکست میخورد: استراتژی خود را رها میکند. |
جنگ طولانی میشود |
جنگ یگانهای اصلی |
مستقیم ـ مستقیم |
ویتنام شمالی شکست میخورد، عقبنشینی و سپس افزایش مییابد (حملۀ تت) |
جنگ کوتاهتر میشود |
جنگ چریکی 1 |
مستقیم ـ غیرمستقیم |
آمریکا شکست میخورد و به وحشیگری و اعمال خشونت روی میآورد |
جنگ طولانی میشود |
جنگ چریکی 2 |
غیرمستقیم ـ غیرمستقیم |
ویتنام شمالی شکست میخورد، جنگ را تشدید و سپس عقبنشینی میکند |
جنگ کوتاهتر میشود |
از این رو، نمونۀ دستههای عملیات مشترک، تنها اهمیت مکانیزم کلیدی علّی و معلولی نظریۀ تعامل استراتژیک را مورد توجه و تأمید قرار میدهد. وقتی روابط قدرت، حاکی از یک پیروزی سریع است و این تعامل به منزلۀ یک تأخیر است، راه عملیاتی که «ماک» آن را آسیبپذیری سیاسی مینامد، مشخص میشود؛ بدین معنا که، حتی یک استراتژی مطلوب ضد شورش ـ استراتژی نیروهای دشمن را بدون انهدام مراکز مهم و حیاتی آنها نابود کند ـ زمان میبرد.
اگر قرار است که چنین استراتژیهایی به مدلی برای عملیات ضد شورش آینده تبدیل شود، این، به مفهوم یک سیاست نامعقول است. وقتی دشمنان ضعیف، از استراتژیهای دفاعی غیرمستقیم استفاده میکنند، نخبگان سیاسی و نظامی بازیگر قدرتمند، باید مردم خود را برای پیروزیهای با تأخیر طولانی و زمان بر در مقابل دشمنان آماده سازند.
تشریح ویتنام؛ عدم تقارن منافع و تعامل استراتژیک
تعامل استراتژیک، روش قدرتمندی را برای تبیین نتایج منازعات نامتقارن ـ نه تنها جنگهای خاص بلکه روند موجود در راستای افزایش شکست بازیگران قدرتمند در طول زمان ـ ارائه میکند. اما نظریۀ عدم تقارن منافع، دارای همان هدف است و به نظر میرسد شکست آمریکا را در جنگ ویتنام تبیین نماید. گرچه آمریکا در نتیجۀ فشار سیاسی داخلی، سرانجام ویتنام را ترک کرد ـ همانطور که نظریۀ ماک بیان میکند ـ اما نظریۀ تعامل استراتژیک دو شرط مهم تبیین آن را در مورد نتایج جنگ مطرح میکند.
نخست، ماک معتقد است که حداقل از لحاظ نظری، اراده و عزم بازیگر ممکن است از قدرت نسبی نشأت گیرد؛ یعنی قدرت نسبی و آسیبپذیری سیاسی، به طور مستقیم متغیر است، اما در ویتنام، ارادۀ آمریکا با قدرت نسبی، نمیتوانست کاری انجام دهد. در واقع، منافع آمریکا در امنیت و ثبات ویتنام جنوبی، به مراتب بیشتر از آن بود86 که در نظریۀ عدم تقارن منافع پیشبینی میشد. جنگ ویتنام، جنگی محدود بود؛ نه به دلیل آن که سرنوشت ویتنام جزو منافع فرعی و حاشیهای آمریکا بود، بلکه به خاطر آن که نخبگان سیاسی آمریکا معتقد بودند که اعمال زور متناسب با منافع آمریکا، ممکن است منجر به مداخلۀ نظامی چین و جنگ جهانی سوم شود.
در مورد ویتنام شمالی، اراده و عزم افسانهای آن، نتیجۀ بازیگر ضعیف بودن و جنگیدن برای بقا نبود. بلکه همانطور که بسیاری از مفسران تاکنون اظهار نظر کردهاند، ملیتگرایی87 و انتقامگیری به خاطر رنجهای ایجاد شده برای مردم ویتنام شمالی به واسطۀ عملیات بمباران استراتژیک آمریکا، ریشۀ اصلی اراده و عزم ویتنامیهاست. اما همانطور که «استانلی کارنو»(18) بیان کرده است «بمباران استراتژیک به عنوان یک استراتژی عملی، نتیجۀ معکوس داد.
طراحان آمریکا پیشبینی کرده بودند که بمباران، دشمن را وادار به تسلیم خواهد کرد؛ اما نه تنها ویتنام شمالی قربانیان را پذیرفت، بلکه این حملات، اشتیاق ملیگرایی آنها را برانگیخت؛ به طوری که بسیاری از افرادی که از حکومت کمونیستی متنفر بودند، برای مقاومت در برابر حملۀ بیگانگان، با هم متحد شدند.»88
دوم، ماک درست میگوید که آمریکا از نظر سیاسی آسیبپذیر بود و این آسیبپذیری سرانجام این کشور را با شکست، از ویتنام بیرون راند. اما نظریۀ او چنین فرض میکند که آسیبپذیری سیاسی، به طور کلی توانمندی بازیگران قدرتمند را برای شکست بازیگران ضعیف، تحت تأثیر قرار میدهد. نظریۀ تعامل استراتژیک، شرایطی را که تحت آن آسیبپذیری سیاسی عمل میکند، طبقهبندی مینماید و تنها موقعی اینگونه عمل میکند که تأخیر غیرمنتظرهای میان عملیات نیروهای مسلح و پیروزی وجود دارد.