* شیوه اجرای شریعت حاکی از مسایل مهم و جدی در دوران معاصر است. با توجه به برخی مسایل که در جهان اسلام پیش آمده است از جمله روشها و شیوههای به کار گرفته شده توسط گروههای افراطی و تندرو مثل داعش و برخوردهای انجام شده به نام اسلام، به ویژه در سالهای اخیر اهمیت بیشتری یافته است. حال این پرسش مطرح است که آیا واقعا اسلام با به کارگیری زور و فشار برای به اجرا گذاشتن احکام شرعی موافق است یا خیر؟ با توجه به قرار داشتن در آستانه ارتحال علامه طباطبایی، این مساله را به خصوص با توجه به نگاه علامه طباطبایی مورد بحث قرار دهیم.
** علامه طباطبایی هم فیلسوف، هم مفسر و هم فقیه است. این مساله نیز به لحاظ فلسفی، قرآنی و فطری قابل بررسی است اما علامه به دلیل انسی که با قرآن دارد و تفسیری که تالیف کرده است، به طور ویژه با نگاه قرآنی به این مساله نگاه میکند و پاسخ میدهد. به دلیل اینکه در قرآن کریم آیات فراوانی در ارتباط با این موضوع وجود دارد، علامه طباطبایی هم در موارد مکرری از تفسیر المیزان به بررسی همین نکته پرداخته است. به نظر میرسد زیربنای تفکر علامه در این موضوع، آیات فراوانی در قرآن است که مسوولیت پیغمبر اکرم(ص) و همه انبیای الهی را در دعوت خلاصه میکند؛ مثل این آیه قرآن که «قل هذه سبیلی ادعوا الی اللَّه علی بصیرة» که یعنی راه خود را به مردم نشان بده و به آنها بگو که من شما را به سوی خدا دعوت میکنم.
محور رسالت پیغمبر(ص) دعوت است. در آیه دیگری در این مورد گفته شده است که «أدع الی سبیل ربّک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتی هی احسن» به این معنا که «ای پیامبر! مردم را به وسیله حکمت و از راه موعظه حسنه به سوی راه پروردگارت فراخوان و با نیکوترین روش به بحث با آنها بپرداز». وقتی که این مسوولیت در حدّ دعوت تلقی شود، قهرا معنا و مفهوم آن این است که پیغمبر از ابزارها و روشهایی که فراتر از دعوت است و موجب سلب اراده و اختیار از مردم میشود، استفاده نمیکند چون آنها ماهیتی غیر از دعوت دارد. در عین حال علامه از آیات دیگری نیز در این زمینه استفاده میکند که شاید دلالت آن آیات دسته دوم از دسته اول روشن تر باشد. آیاتی که مسوولیت پیغمبر را به ابلاغ دین خدا اختصاص میدهد.
پیام دین را باید به مردم برساند البته با بلاغ مبین و به گونه ای که برای مردم، قابل فهم و درک باشد، اما آیا پیغمبر(ص) فراتر از این مسوولیت، وظیفه دیگری هم دارد آیا وظیفه او اختصاص به بلاغ مبین دارد؟ در قرآن کریم آمده است که پیغمبر در مواجهه با اهل کتاب و مشرکان، موظف است به آنها بگوید «أأسلمتم» به این مفهوم که آیا اسلام –حقیقت- را میپذیرید؟ تسلیم میشوید؟ در ادامه گفته شده است که «فإن أسلموا فقد اهتدوا» یعنی «اگر تسلیم شدند و پذیرفتند، البته هدایت یافته اند» اما با کسانی که نمیپذیرند، بی اعتنایی میکنند و در برابر حقیقت مقاومت میکنند، چه باید کرد؟ آیا پیامبر(ص) وظیفه دیگری در برابر آنها دارد؟ یعنی مرحله اول عبارت است از ارائه هدایت و مرحله دوم این است که دست به اقدامات دیگری برای وادار کردن مردم به قول حقیقت و اسلام داشته باشد؟ آیه قرآن این مسوولیت دوم را به طور کلی نفی میکند چون ادامه آیه این است که «وإن تولوا فإنما علیک البلاغ» یعنی اگر آنها روبرگردان شدند و نپذیرفتند، تو فقط وظیفه ابلاغ و رساندن داری؛ آن هم با تعبیر «فإنما» به این معنا که چیزی جز ابلاغ، وظیفه تو نیست. به این ترتیب هم بلاغ و رساندن پیام را اثبات میکند و هم جز آن، غیر آن و هر اقدام دیگری را نفی میکند.
فقط وظیفه تو این است و بس. این تعبیر باز در قرآن کریم وجود دارد که «فاِن تولوا فاِنما علیک البلاغ المبین» «در برابر رویگردانی مردم و آنها که نمیپذیرند، وظیفه و رسالتی جز همان بلاغ مبین بر عهده تو نیست». مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر شریفالمیزان ذیل همین آیات، بارها این مساله را مطرح کرده است که رسالت پیغمبر اکرم(ص) چیزی جز بلاغ مبین نیست و این انحصاری که در این آیات وجود دارد را به آن معنا دانسته است که از روش و شیوه دیگری مثل اجبار و اکراه نباید استفاده شود.
بد نیست منیکی از این موارد را در بیان مرحوم علامه طباطبایی اشاره کنم. «فهل علی الرسل الا البلاغ المبین»؛ علامه در ذیل این آیه در تفسیر المیزان مینویسد که «فانما وظیفه الرسل البلاغ المبین و لیس من وظیفتهم انیلجئوا الناس الی مایدعونهم الیه» بخصوص من تاکید دارم که عین عبارت عربی تفسیر المیزان را بخوانم و توضیح دهم چون مساله، مساله بسیار دقیق و حساسی است و میخواهم دقیقا همان تعبیراتی که علامه بیان کرده است را بتوانم منتقل کنم. علامه اینجا میفرماید که «انما وظیفه الرسل البلاغ المبین»هاعنی وظیفه پیامبران فقط بلاغ مبین است.
این فقط به چه معناست؟ علامه در ادامه مینویسد که «و لیس من وظیفتهم انی لجئوا الناس الی مایدعونهم الیه»یعنی وظیفه انبیا این نیست که مردم را ملجأ، مضطر و ناچار کنند که پیام آنها را بگیرند و عمل کنند. الجاء، اکراه و اجبار بیرون از قلمرو رسالت انبیا قرار دارد و آنها نباید چنین کاری را انجام دهند. در همان جلد دوازهم المیزان باز در ادامه، علامه تاکید میکند که «لیس شأن الرسول اجبار الناس و الجائهم علی الایمان و الطاعة» یعنی شأن رسالت این نیست که پیامبر، مردم را ناچار بر ایمان آوردن و اجبار بر اطاعت کردن بنماید.
پس شأن پیامبر چیست؟ «بل البلاغ المبین بالانذار و التبشیر» شان او بلاغ مبین را اقتضا میکند یعنی انذار نسبت به پیامدهای رفتار بد آنها و تبشیر نسبت به پیامدهای رفتار خوب آنها داشته باشد و بگوید که هر راهی به چه سرانجامی- یا دوزخ- خواهد رسید؛ همین است و بس و نه اجبار و وادار کردن مردم. علامه در ذیل آیاتی که قبلا اشاره کردم، در تفسیر المیزان بارها به این مضمون اشاره و آن را مطرح کردند.
* با توجه به اینکه در دوره نخست بعثت پیامبر (ص)، زمانی که مسلمانها در مکه و در تنگناهای ایجاد شده توسط مشرکان بودند و قدرتی برای به اجرا گذاشتن احکام اسلامینداشتند؛ آیا این احتمال وجود ندارد آیات اشاره شده که رسالت پیامبر(ص) را در ارسال پیام، محصور و محدود میکند، مربوط به همان دوره نخست بعثت ایشان باشد؟ چراکه با هجرت به مدینه، مسلمانان قدرت به دست آوردند. آیا ممکن است ایشان در شرایط جدید، مسوولیت دومیپیدا کرده باشند و در این شرایط به اتکای قدرتی که پیامبر در مدینه داشت، اجرای شریعت برای پیامبر تجویز شده باشد؟ نمیتوان گفت آن آیات مربوط به یک شرایط خاص است و بعد وظیفه تغییر پیدا کرده است؟
** این توضیح، توضیح درستی نیست، به این دلیل که در آیات نازل شده در مدینه هم باز همین تعبیرات دیده میشود و آیاتی را که اشاره کردم نیز اختصاصا در سور مکی نیست بلکه در سور مدنی هم همین مضامین مشاهده میشود.
به طور مثال سوره مائده یک سوره مدنی است و به نظر بسیاری از مفسران از آخرین سورها است حتی آخرین سوره ای است که بر پیغمبر اکرم(ص) نازل شده است. حتی این آیه که «وأطیعوا الله وأطیعوا الرسول واحذروا فإن تولیتم فاعلموا أنما على رسولنا البلاغ المبین» نیز در این سوره آمده است. در این آیه ابتدا تاکید میشود که «باید از خدا و پیغمبر اطاعت کرد و از مخالفت و معصیت بر حذر بود» اما بعد از آن اضافه میشود که «اگر شما روی گردان هم باشید و معصیت و تخلف کنید، پیامبر صرفا وظیفه بلاغ مبین دارد و فراتر از این وظیفه مسوولیتی متوجه او نیست». همان انحصار مشاهده شده در سور مکی، در سور مدنی هم مشاهده میشود. مثالی دیگر از سوره نساء است که در مدینه نازل شده است.
در سوره نساء گفته شده است که «من یطع الرسول فقد اطاع الله ومن تولی فما ارسلناک علیهم حفیظا» به این مفهوم که «هر کس پیامبر را اطاعت کند، اطاعت خدا را کرده است اما کسی که رویگردان است، تو مسوولیت حفظ و حراست از ایمان او را نداری. او خود باید ایمان آورد اما تو به صورت قهری مسوولیتی در قبال ایمان آنها نخواهی داشت» بنابراین مجموعه این آیات که در همه سور مکی و مدنی در قرآن کریم هست، این احتمال را که شما مطرح کردید، ابطال میکند.
* آیا نظریه علامه طباطبایی مبنی بر عدم مشروعیت به کارگیری زور و تحمیل در اجرای شریعت، فقط مبتنی و مستند به آیاتی است که شما اشاره کردید یا آیات دیگری هم مورد نظر علامه است و علامه این نظر را به آیات دیگری هم مستند میکنند که پیغمبر(ص) نباید به زور و جبر مردم را به دینداری وادار کند؟
** بله! در قرآن کریم آیات دیگری هم در این موضوع وجود دارد و البته علامه طباطبایی هم به آیات دیگری استناد کرده اند که به برخی از آنها اشاره میکنم. این مساله از این جهت اهمیت مضاعفی دارد که عدم بکارگیری زور و تحمیل در اجرای شریعت و در دینداری مردم در سراسر قرآن با تعبیرات و به اشکال مختلفی مطرح شده است. به ویژه وقتی این موضوع نسبت به پیغمبر اکرم(ص) مطرح شود که پیامبر چنین رسالت و وظیفه ای را فراتر از رساندن پیام دین ندارد، قهرا جای این توهّم برای هیچکس نیست که در این موضوع، شأن و منزلت بالاتری از پیامبر(ص) برای خود بپندارد و آنچه را که خداوند به پیغمبر(ص) فرموده است نباید انجام بدهی و برعهده ات نیست، دیگری بگوید نه بر عهده ما هست.
یعنی فکر کند که منزلت بالاتر و مسوولیت سنگینتری را در این زمینه دارد. وقتی پیامبر وظیفه ای در این قبال ندارد، جای چنین پنداری نیست و دیگران به طریق اولی وظیفه ای در این باب، فراتر از آنچه پیغمبر فرموده اند، نخواهند داشت. به هر حال آیات دیگری در قرآن هست که اتفاقا مورد توجه علامه طباطبایی هم قرار گرفته اند؛ از آن جمله، آیاتی است که ایمان و پذیرفتن دین را به مشیت خود انسانها موکول میکند.
اگر خواستید، در این مسیر قدم بردارید؛ اگر خواستید، به راه خدا بیایید. این «اگر»ها برای علامه طباطبایی مفهوم خاصی دارد. این اگرها به معنای این است که خواست و مشیت نباید از انسان سلب شود.
البته تکلیف در هر حال وجود دارد و وظیفه است که انسان، راه حق را انتخاب کند اما اگر او به وظیفه خود عمل نکرد، به این معنا نیست که دیگران میتوانند دین را بر او تحمیل و با زور او را به دینداری وادار کنند. آیه قرآن این است که «قل ما اسئلکم علیه من اجر» من پاداشی از شما نمیخواهم، آنچه را من میخواهم این است که شما براساس خواست و اراده و اختیار خود مسیر خدا را انتخاب کنید. «الا من شاء ان یتخذ الى ربه سبیلا» این ادامه آیه است و علامه طباطبایی اظهار نظر میکنند که «اتخاذ سبیل»، پذیرفتن راه و پیمودن این مسیر به مشیت و خواست خود مردم موکول شده است.
این نشان میدهد که باید این مشیت و خواست به صورت کامل از ناحیه پیغمبر(ص) به رسمیت شناخته شود و از مردم سلب نشود و پیغمبر حق ندارد این آزادی را از مردم بگیرد. اجبار و اکراه در اینجا نباید وجود داشته باشد و پیغمبر(ص) در این مسیر، بیش از تبشیر و انذار نباید وارد شود. باز عبارت علامه را عینا میخوانم «قد علّق اتخاذ السبیل علی مشیتهم...» خداوند اتخاذ راه حق را بر مشیت مردم موکول کرده است؛ اگر میخواهید و اراده میکنید این مسیر را انتخاب کنید و بپیمایید. چرا؟ «للدلاله علی حریتهم الکامله من قِبله صلی الله علیه و آله و سلم» چون مردم باید از سوی پیامبر آزادی کامل برای انتخاب ایمان داشته باشند یعنی هیچگونه اجبار و اکراه و تحمیلی متوجه دینداری آنها نباشد؛ «فلا اکراه ولا اجبار...» کلا اجبار و اکراه باید رخت بربندد. «اذ لا وظیفة له عن قبل ربه وراء التبشیر و الانذار» پیغمبر از ناحیه خداوند وظیفهای جز تبشیر و انذار ندارد.
شبیه به این آیه، تعبیر دیگری در قرآن کریم است که «کلّا انّها تذکرةٌ فمن شاء ذکره». بله! پیام پیامبر(ص) و قرآن کریم، تذکره و هشداردهندهای است که حقایق فراوانی را یادآوری میکند اما کسی که بخواهد، اوست که متذکر میشود، میگیرد، تامل میکند، میفهمد، میپذیرد و عمل میکند. علامه اینجا هم باز همان مطلب را تکرار میکنند. عبارت ایشان این است «ای فمن شاء اتعظ به» هرکس که خواست البته این پیام را گرفت، تحت تاثیر آن قرار میگیرد و موعظه را میپذیرد. «فانما هی دعوه فی ظرف الاختیار» چون این پیامها دعوت است و این دعوت در ظرف اختیار و در شرایط اختیار انسان و حفظ آزادی او برای قبول کردن یا نکردن اتفاق میافتد. «من غیر اکراه» اختیاری که هیچگونه اکراه، اجبار و تحمیلی در آن وجود ندارد. این از جمله آیاتی است که علامه در این موضوع استناد میکند.
آیات دیگری نیز مورد نظر و استدلال علامه است که «انما انت مذکر» ای پیغمبر! تو فقط مذکری و بس! علامه همانجا میفرمایند این آیه بیان میکند که «پیغمبر غیر از تذکر حقیقت دین و ارائه راه خدا به مردم وظیفهای ندارد و اضافه میکند که «من غیر اکراه و الجاء» یعنی این کار تذکیر پیغمبر بدون هیچ زور، اجبار و تحمیلی انجام میگیرد تا مردم بتوانند با تامل و اختیار خود در این باره تصمیم بگیرند.
ادامه آیه این است که «لست علیهم بمصیطر» به این معنا که « ای پیامبر! تو مذکر هستی اما مصیطر نیستی». علامه میفرماید که این نفی، توضیح برای همان مذکّر بودن است یعنی خداوند با تعبیر فقط مذکری، جنبه اثباتی قضیه را بیان میکند و بار دیگر همان را به صورت نفی توضیح میدهد که مذکر بودن یعنی مصیطر نبودن و اینکه اعمال سلطه ای در اینجا نباید صورت بگیرد. تو مصیطر بر آنها نیستی، آنها خود باید تصمیم بگیرند که هدایت را بپذیرند یا نپذیرند، تذکره پیغمبر را قبول کنند یا نکنند و تو نباید خود را مصیطر ببینی که آنها را وادار به قبول کنی. چنین شأنی نداری. البته در این زمینه آیات دیگری هم هست که مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر شریف المیزان متذکر شدهاند.
به نظر میرسد برای رعایت اختصار، همین مقدار کافی باشد و نشان دهد که چرا علامه این موضوع را با حساسیت بسیار دنبال میکند و چرا چنین دغدغهای در علامه وجود دارد که مبادا دین چهره خشنی به خود بگیرد و در تبلیغ و ترویج دین از ابزارهای دیگری غیر از بیان و بلاغ استفاده شود که در این صورت ما از مضمون و محتوای قرآن کریم فاصله گرفتهایم.
* تا آنجا که من اطلاع دارم علامه طباطبایی مساله عدم به کارگیری زور و اجبار را در باب ایمان مردم مطرح میکنند و استدلالشان این است که ایمان و عقیده با زور و تحمیل، تحقق پیدا نمیکند اما در مورد رفتارها چه مانعی دارد که گاه از زور و اجبار هم استفاده شود؟ آیا نمیتوان این احتمال را مطرح کرد که اساسا آیاتی که علامه در اینجا به آنها نظر دارد، به امور قلبی و درونی مربوط است؟ چراکه این امور مثل محبت است، همانطور که با زور و فشار نمیتوان در قلب کسی نفوذ پیدا کرد که دیگری را دوست داشته باشد، با زور و جبر هم عقیده و ایمان در کسی تحقق پیدا نمیکند اما از سوی دیگر نسبت به رفتارها میتوان مردم را وادار کرد که رفتارهای دینی داشته باشند؛ چطور میتوان گفت رفتارهای دینی هم بیرون از قلمرو اجبار و اکراه است؟ یعنی عمل دیندارانه اجبار ناپذیر است؟
** بله! علامه در تفسیر المیزان به این نکته توجه کرده اند و توجه داده اند که بین آنچه از امور قلبی است و ذاتا اکراه ناپذیر است و آنچه در قلمرو رفتارها و اعمال انسان اتفاق میافتد و امکان اکراه و اجبار درباره آنها وجود دارد، باید تفکیک قایل شد؛ اما علامه نسبت به همین بخش دوم هم معتقد است که نمیتوان از اجبار و اکراه استفاده کرد و رفتارهای دینی را بر مردم تحمیل کرد. استدلال علامه صرفا یک استدلال عقلی محض نیست که گفته شود امور اعتقادی و عقلی ذاتا اکراه ناپذیر و امور رفتاری و اعمال اکراه پذیر هستند. علامه مستندات قرآنی را در این زمینه مورد توجه قرار میدهند.
آنچه در قرآن کریم مطرح است، این است که در دستورات عملی هم نباید اکراه و اجبار وجود داشته باشد یعنی علاوه بر اینکه در بسیاری از آیات قرآن، اساسا مصیطر بودن پیغمبر(ص) به صورت کلی نفی شده که شامل ایمان و عمل، هر دو میشود، فراتر از آن آیاتی داریم که ناظر به مقام عمل است و در همانجا هم مساله عدم به کارگیری زور و فشار و خشونت مطرح شده است. به یکی از این آیات با توجه به نظر مرحوم علامه طباطبایی اشاره میکنم. آیه قرآن این است که «واطیعوا الله واطیعوا الرسول فان تولیتم فانما علی رسولنا البلاغ المبین». در این آیه که مشابه آن هم در قرآن کریم وجود دارد، خداوند دو دستور داده است.
یک اینکه از دستورات خداوند اطاعت شود که خواندن نماز، گرفتن روزه، پرداخت زکات و رفتن به حج از مصادیق اطاعت از فرمان الهی هستند که به رفتار انسانها هم مربوط میشوند یعنی وظایف عملی است. دستور دوم الهی این است که از فرمان پیامبر هم اطاعت کنید. علامه در ذیل اینگونه آیات، مکررا توضیح دادهاند که مقصود از اطاعت از پیغمبر(ص) پیروی از دستورات حضرت در قلمرو ولایت آن حضرت است؛ رهبری جامعه و البته این رهبری و این اطاعت مربوط به رفتارهاست که به طور مثال در کدام میدان جنگ حضور داشته باشید، به کدام منطقه جنگی اعزام شوید و امثال آن. با اینکه هم دستورات الهی که شامل رفتار و اعمال انسان میشود و دستورات پیامبر(ص) که اختصاص به همان اعمال انسانها در قلمرو مسایل سیاسی و اجتماعی دارد، در اینجا مورد تاکید قرار گرفته است، در عین حال خداوند در ادامه آیه میفرماید که «فان تولیتم فانما علی رسولنا البلاغ المبین».
این بخش از آیه به این معناست که اگر رویگردان بودید، مسوولیتی جز بلاغ مبین برای پیامبر ما نیست. علامه طباطبایی ذیل آیه، این توضیح را دارند که معنای آیه این است: «فإن أعرضتم عن طاعة الله فیما شرع من الدین او عن طاعة الرسول فیما امرکم به بما أنه ولی أمرکم فلمهاکرهکم رسولنا علی الطاعة...» یعنی اگر از شریعت الهی یا از اطاعت پیغمبر در دستوراتی که میدهد، تخطی کردید (چه از دستورات شرعی خداوند و چه از دستورات حکومتی و ولایی پیغمبر(ص) تخلف کردید) پیامبر ما شما را اکراه به پیروی و اجبار به تبعیت نمیکند. همانطور که مشاهده میشود این آیه بسیار صریح است و بیان علامه طباطبایی هم در تفسیر آن بسیار روشن است که مساله، اختصاص به امور اعتقادی و قلبی ندارد.
اصلا آیه ناظر است به همان دستورات شرعی که رفتار دینداران را تشکیل میدهد، چه این دستورات از ناحیه خداوند مستقیما ابلاغ شده باشد و چه دستوراتی که برحسب شرایط زمان خود پیامبر(ص) اتخاذ و اعلام میکند؛ حتی نسبت به این قسمت دوم هم در نظر علامه، قرآن اکراه و اجبار را نفی میکند و نباید فشار و تحمیلی برای اجرای این دستورات وجود داشته باشد.
* با تفسیری که علامه طباطبایی ارائه کردند و شما در اینجا مطرح میکنید، آیا اصل ولایت پیامبر(ص) برای رهبری جامعه مورد تردید قرار نمیگیرد؟ در صورتی که پیامبری نتواند با اتکای به قدرت، دستورات خود را به اجرا بگذارد، منصب ولایت او که غیر از منصب رسالت حضرت است، معنا و مفهوم خود را از دست میدهد چون برای رسالت، تبلیغ کافی است اما برای ولایت که جنبه اجرا و مدیریت دارد، نمیتوان معتقد شد و پذیرفت که هم ولایت هست و هم اعمال قدرت و حاکمیت نیست؛ آیا به این شکل ولایت بی معنا و بی مفهوم نمیشود؟
** البته این اشکال به علامه طباطبایی وارد نیست چون علامه در این زمینه همین آیات روشن قرآن را مطرح کرده و خود دست به نظریه پردازی نزده است تا ما اشکالی متوجه او کنیم که لازمه کلام شما این است که ولایت، معنا و مفهوم خود را از دست بدهد. در عین حال علامه تفسیری از ولایت دارد که براساس آن تفسیر، تنافی بین ولایت و حفظ آزادیهای دینی وجود ندارد یعنی هم پیغمبر دارای منصب ولایت است و هم اجبار و اکراهی در اجرای شریعت اتفاق نمیافتد.
مبنایی که علامه در باب ولایت دارند، بحثی است که ایشان در تفسیرالمیزان در مورد رهبری مطرح کردند، تحت این عنوان که چه کسی رهبری جامعه اسلامیرا به عهده دارد؟ پیش از اینکه این سوال را مستقیم پاسخ دهند که رهبری با پیغمبر(ص) است، آیات قرآن را در کنار هم گذاشته اند و فرموده اند که خداوند در قرآن، همه دستورات اجتماعی، سیاسی، حکومتی، همه اینها را بر عهده عموم مردم قرار داده است. البته نظر علامه در اینجا با نظر بسیاری از مفسران و فقهای دیگر متفاوت است. به طور مثال علامه به آیات اجرای حدود مثل «السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما» که یعنی دست زن و مرد دزد را قطع کنید! توجه میدهد و میگوید که «مخاطب این آیه عموم مومنان هستند». درباره حد زنا هم همینطور؛ «الزانیةو الزانی فاجلدوا» در اینجا هم مخاطب، عموم مومنان هستند.
چرا اجرای حد از شخص پیغمبر(ص) خواسته نشده و بر عهده خصوص پیغمبر این وظیفه قرار نگرفته است؟ آیات جهاد و آیات دیگری که در مسایل اجتماعی هست نیز همینطور است. برداشت علامه طباطبایی از این آیات و از این عام بودن خطاب این است که دین و اجرای آن بر عهده عموم مردم است. عین عبارت ایشان بعد از این آیه در جلد چهارم المیزان این است که «ویستفاد من الجمیع..» یعنی از همه آیات قرآن که خطاب عام در مسایل اجتماعی و سیاسی هم دارد، استفاده میشود که «أن الدین صبغة اجتماعیه حمله الله علی الناس» یعنی خداوند بر عهده عموم مردم قرار داده است. «ولم یرد اقامته الا منهم بأجمعهم فالمجتمع المتکون منهم امره الیهم من غیر مزیه فی ذلک لبعضهم» که خداوند اقامه و برپایی دین و اجرای شریعت را نخواسته است، مگر از همه مردم. از این جهت در جامعه، افراد علی السویه اند و همه باید مشارکت داشته باشند و این از وظایف اختصاصی پیغمبر(ص) نیست. بعد اضافه میکنند که البته پیامبر ولایت دارد پس ولایت پیغمبر به معنای منعزل کردن مردم در مدیریت و در اجرای شریعت نیست. مجموع بیان علامه را اینطور میتوان در نظر گرفت که علامه معتقد است به اینکه در جامعه دینی اولا مردم باید با عقیده و ایمان پرورش و رشد پیدا کنند.
همان عقیده و ایمانی که باید بر مبنای اختیار و آزادی شکل بگیرد و غیر از این هیچ راهی برای تبلیغ ایمان وجود ندارد و اگر بخواهیم از غیر از این شیوه و غیر از روش اقناعی استفاده کنیم، در واقع به ایمان آسیب رسانده ایم، نه اینکه آن را تقویت کنیم. با هر خشونتی ضربه ای به ایمان وارد میشود، هر چند کسانی که اعمال خشونت میکنند گمان میکنند ایمان را به این وسیله حفظ و تقویت میکنند. در جامعه ای که توسط افراد مومن شکل گرفته است، خود مومنان با رهبری پیغمبر(ص) در اجرای شریعت نقش آفرینی میکنند و مشارکت خواهند داشت. ملاحظه میکنید که پیغمبر به عنوان شخصی که مسیری جز مسیر عمومیمردم را طی میکند، در برابر آنها قرار دارد و آنچه را که مردم نمیخواهند به زور بر آنها تحمیل میکند، نیست و چنین چیزی وجود ندارد. علامه این موضوع را نمیپذیرد.
اگر جامعه، جامعه ایمانی نباشد، پیغمبر به دنبال این نیست که با زور، اجبار و تحمیل این احکام شرعی را به اجرا بگذارد و اگر مردم مومن باشند و از روی اعتقاد، اسلام را پذیرفته باشند، قهرا خود مشتاق برای اجرای احکام شریعتند، خودشان همکاری میکنند و این مسوولیت بر عهده آنها هم هست. البته این کار زیر نظر پیغمبر و رهبری رسول خدا(ص) اتفاق میافتد پس ولایت از نظر علامه مجوزی برای به کارگیری زور و استفاده از ابزار فشار و اعمال قدرت برای پیغمبر اکرم تلقی نمیشود و ایشان ولایت را به این معنا اثبات میکند.
* با صرفنظر از مباحث قرآنی که علامه مطرح کردند و شما هم در اینجا ارائه کردید، به هر حال هر حکومتی نیاز دارد که در مواردی از اعمال قدرت استفاده کند. مگر میتوان در جامعهای نیروی نظامیو انتظامینداشت؟ تامین امنیت جامعه بسته به داشتن چنین نیروهایی است و در همه جوامع هم کمابیش اعمال قدرت در برابر افراد متخلف، امری کاملا پذیرفته شده و یک ضرورت عقلی است. آیا نظر علامه به این معناست که ایشان نمیخواهد حکومت اسلامیبه طور کلی در قلمرو اجرا از ابزار زور استفاده کند؟ به طور مثال در حکومت مورد نظر علامه به عنوان حکومت اسلامی، پلیس وجود ندارد یا در برابر افراد متخلف هیچگونه برخوردی صورت نمیگیرد؟ اگر منظور علامه این باشد، آن وقت باید گفت که ایشان اساسا منکر حکومت است و البته چنین نسبتی را هم نمیتوان به علامه داد.
** نه! علامه منکر حکومت نیست؛ نه اصل حکومت و نه حکومت اسلامی. علامه از نخستین علمایی است که در دوره اخیر به بهترین شکل از نظریه حکومت اسلامیدفاع کرده است. علاوه بر آنچه که ایشان در تفسیر المیزان مطرح کرده اند، مقاله بسیار عالمانه و محققانه ای هم تحت عنوان «ولایت و زعامت» دارند که در تثبیت مبانی حکومت اسلامیاست. این اتهام به علامه نمیچسبد که اعتقادی به حکومت اسلامیندارد اما تلقی علامه از حکومت اسلامیو از اجرای شریعت با تلقی بسیاری از ما متفاوت است.
علامه در لا به لای تفسیرالمیزان و همین آیاتی که اشاره کردم، آنچه را که میگوید و مطرح میکند این نیست که حکومت نمیخواهیم یا حکومت اسلامینمیخواهیم. علامه میگوید در آنچه که به پای خدا و دین میگذاریم، از زور و اجبار استفاده نکنیم اما آنچه که از ضرورتهای زندگی اجتماعی است مثل لزوم تامین امنیت جامعه در این مقوله نمیگنجد.
برای تامین امنیت باید با کسانی که اختلال در امنیت عمومیبه وجود میآورند، برخورد کرد. دزد را باید گرفت و همینطور کسان دیگری که اختلال در امنیت اجتماعی و روانی مردم به وجود میآورند، افرادی که با قساوت، اسید بر چهره دختران این کشور میریزند و هیچ انسان عاقلی برخورد با آنها را مذموم نمیشمارد اما مساله علامه اینها نیست. مسالهای که علامه دارد، این است که آنجا که ضرورت برای تامین امنیت است و اعمال قدرت صورت میگیرد که حکومت اسلامیبا حکومتهای دیگر تفاوتی ندارد.
مهم این است که در به کارگیری احکام شریعت که خارج از این ضرورتهای عقلی هم محسوب میشود، آنها را چگونه میخواهید در جامعه پیاده کنید؟ دستوراتی که اسلام دارد و در عین حال جزو ضرورتهای اجتماعی هم تلقی نمیشود. دینداری مردم و آنچه که صبغه دینی برای مردم دارد؛ در تحمیل این دین، اخلاق، رفتار و عقیده دینی بر مردم است که علامه حاضر نیست قبول کند که آنچه صرفا جنبه دینی دارد و متکی بر فرمان الهی است، بر مردم تحمیل شود. پیغمبر چنین شأن و جایگاهی در جامعه ندارند وگرنه آنجایی که حفظ نظام اجتماعی اقتضا میکند تا با کسانی که متخلف هستند، برخوردی صورت بگیرد علامه هم با چنین برخوردی مخالفتی ندارد.
* به عنوان آخرین سوال، به نظر شما چرا علامه به چنین دیدگاهی رسیده است و آیا میتوان گفت که این دیدگاه، دیدگاه عمومی بین متفکران اسلامیاست و آیا نتایج خاصی بر دیدگاه علامه مترتب میشود و پیامدهای خاصی را میتوان استنباط کرد؟
** اگر علامه طباطبایی این نوع مسایل را به جد تعقیب میکند، به این دلیل است که محشور و مانوس با قرآن است؛ این نوع مسایل در قرآن، فراوان مطرح شده است و کسی که ذهن قرآنی و تاملات قرآنی دارد، قهرا با این آیات انس پیدا میکند و مفاد این آیات را مطرح و دفاع میکند. از اینکه علامه به صراحت و با شجاعت این موضوع را مطرح میکند، نباید تعجب کرد، چون او در تفسیر زبان قرآن را مبنا قرار داده است اما اینکه آیا این نظر یک نظر اختصاصی است؟ من ادعا نمیکنم که اختصاصی است چون گاه در آثار برخی علمای دیگر مثلا در تفسیر شیخ طوسی و تبیان، برخی از این مطالب را میتوان پیدا و ردیابی کرد اما به همان نسبتی که فقها انس و ارتباطشان با قرآن کمتر بوده است، کمتر به این مساله توجه، اعتنا و مطرح کردهاند و در فقه به آنها ملتزم شدهاند. به هر نسبتی که با قرآن نزدیکتر بودند نیز این مساله برای آنها به شکل جدیتری مطرح شده است.
اگر علامه در این جهت امتیاز دارد، به این دلیل است که انس او با قرآن، بیشتر است و قرآن در دین شناسی او سهم بیشتری دارد، کما اینکه قرآن در استنباطهای فقهی او هم سهم بیشتری دارد. چه بسا فقیهی این آیات را نمیبیند و بعد به این نتیجه میرسد که ما موظف هستیم دین را از هر راه و با هر شیوهای به اجرا بگذاریم اما کسی مثل علامه، دچار این خطا و اشتباه بزرگ نمیشود. نگاه علامه به قرآن است و قرآن چنین مسوولیتی را برای پیغمبر و قهرا برای غیر از ایشان تعریف نکرده است اما نسبت به نتایج، بله! از این نظر علامه نتایج فراوانی دارد.
به دلیل اینکه ما کمتر در مورد این نظر به بحث و تامل پرداختیم و طی سالهای اخیر، مواجهه کمتری با این دیدگاه داشته ایم بنابراین هنوز به آثار و پیامدهای این نظر کمتر واقفیم. این نظر به طور کلی ابزارهای دینداری و تبلیغ و ترویج دین را تغییر میدهد، دین را به شکل عقلانی مطرح میکند، جاذبههای دین را بیان میکند، انذارها و تبشیرهای دین را به مردم میرساند و بیشتر به فکر دعوت و فراخوان است.
دعوت و فراخوان را با بلاغ مبین همراه میبیند. بلاغ مبین را به عرضه و ارائه روشن حقیقت دین میداند و البته در این صورت دینداری در جامعه تقویت میشود.
تقویت اعتقاد و ایمان دینی به تقویت رفتارهای دینی میانجامند و در چنین فضایی خشونت به حداقل تقلیل پیدا میکند. متاسفانه امروز جهان اسلام با گروههایی افراط گرا مواجه است که از دین به جز اعمال خشونت چیزی نمیدانند و نمیفهمند و گمان میکنند که دین در اجرای خود به چنین شیوههایی وابسته است.
در حالی که علامه با استفاده از آیات قرآن نشان میدهد که این شیوهها مطلقا ضد اسلامیاست یعنی نه فقط ضد بشری است، بخصوص با تعالیم اسلام هم سازگار نیست. من امیدوار هستم که این بحث و این نکات که در اینجا ارائه شد، دوستان مخصوصا پژوهشگران و جوانان را به تاملی دوباره در زمینه شیوه اجرای شریعت برگرداند. به تبع بسیاری از مسایل از پایه و اساس تغییر پیدا میکند. به نظر میرسد که این بحث در فهم مساله امر به معروف و نهیازمنکر و در شیوههای به کارگیری امر به معروف و نهی از منکر و بسیاری از مسایل دیگر میتواند موثر باشد.