پرده سبز رنگ مسجد را محکم گرفت و بوسید. هق هق گریهاش بلند شد.
ـ من از اینجا تکون نمیخورم تا حاجتمو ندی. هیچکجا نمی رم. من جز اینجا هیچ جایی ندارم...چطور تو خونه به این بزرگی داری و من دربه در باشم؟
کم کم مسجد خالی میشد؛ اما زن متوجه هیچچیز نمیشد. گریهاش بند نمیآمد.
دلش میخواست همانجا بماند. مسجد گرم بود. بارانی بر سر و رویش نمیبارید و دلهره بچههایش را نداشت. از وقتی شوهرش بر اثر بیماری زمینگیر شده بود، تمام خوشی از زندگیاش رفته بود.
صدای خادم مسجد بلند شد.
ـ کسی تو قسمت زنونه نیست، میخوام در مسجدو ببندم.
با این صدا زن به خودش آمد. باران میبارید و بچهها در میان اثاثیه بستهبندی شده در حیاط خانه مانده بودند. از جا بلند شد. در مسجد را بوسید و با خدا زمزمه کرد: «از خونه خودت بیرونم نکن، من جز تو کی رو دارم آخه؟»
و اشکهایش را پاک کرد. در چادر مشکی رنگ و رو رفتهای که برسر داشت، خودش را پیچید. چند مشاور املاکی که هربار به او جواب رد داده بودند، از نظر گذراند.
نزدیک خانه که شد، چند نفری را در تاریکی خانه دید. درست تشخیص نمیداد. دلش ناگهان فرو ریخت. نکند اثاثیه را به خیابان ریخته باشند؟ نه این کار از آقای عباسی بعید بود او هم مجبور شده بود که عذرش را بخواهد؛ تازه بعد از سه ماه که وقت داده بود؛ پس حتماً برای بچهها اتفاقی افتاده بود. یا شاید شوهرش...
قدمهایش را تند کرد. تا به خانه برسد قلبش از جا کنده شد.
امام جماعت مسجد را شناخت. مشغول خوش و بش با آقای عباسی بود و دو سه جوان هم کنارشان ایستاده بودند.
با دلخوری سلام کرد و خواست وارد خانه بشود. خجالت از سر و رویش می بارید. از طرفی دلخور بود که با تقاضای وامش مخالفت کرده بودند.
ـ خانم ایمانی...
صدای امام جماعت مسجد آقای صادقی بود.
خیلی آرام طوری که هیچکس نشنود، برای زن زمزمه کرد.
ـ راستش ما دیدیم حالا که صندوق مسجد نتونست وام بده به شما، وضعیت شمام که اینطوریه، یه کاری کرده باشیم براتون. به هر حال آقای ایمانی خیلی تو ساخت و ساز مسجد به ما کمک کردن حق به گردنمون دارن... یه واحد شصت متری داره مسجد که برای همین کارا گذاشتیم، خیلی روبهراه نیست، ولی بچههای بسیج تو این سه چهار روزه درستش میکنند. شما برید اونجا تا ببینیم خدا چی میخواد. الآنم این دو سه تا پسر خوب اومدند تا دیروقت نشده اثاثاتونو جابهجا کنن. از بعدازظهر چند بار فرستادم دنبالتون نبودید...
زن چیزی نگفت. اشکهایش همه چیز را بازگو کردند.