دوشنبه از بیمارستان مرخص شدم. دکتر گفت: «ده روز استراحت مطلق! تا استخونا محکم بشن، اصلاً به پات فشار نیار؛ وگرنه دوباره باید عمل بشی». کلافه بودم از اینکه با یه سهلانگاری ساده پام شکسته بود. دلم گرفت، همکارم از اینکه کارای من روی دوشش افتاده بود، صدایش درآمده بود و صاحب کارم تقاضای نیروی جدید کرده بود.
حالا باز کمی از بچهها خیالم راحت بود. ولی مادرم مریض بود و سخت میتونست غذایی درست کند و کارهایشان را سروسامان بدهد. به این چیزها که فکر میکردم، بیشتر بغضم میگرفت. توی همین فکرها و همین حال و هوا بودم که در اتاق آهسته باز شد.
ـ مینا جان، بیداری مادر؟
سرم را با آن همه اشک از زیر ملحفه درمیآوردم که چه بشود، تن پیرزن را بلرزانم؟
از زیر پارچه نازکی که روی سرم کشیده بودم نگاهش کردم، برایم چای آورده بود. خیلی بیسروصدا و آروم از اتاق بیرون رفت.
یاد هفته پیش افتادم. بعد یه دعوای شدید از اداره به خونه آمدم. توی راه ترافیک کلافم کرده بود و معلم احسان، پسرم از ننوشتن تکالیفش شکایت داشت.
در اتاقم را باز کردم؛ مادرم را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود. تا من را دید، لبخندی زد و گفت: «اومدی مادر؟ خسته نباشی...»
جوابش را ندادم. فقط با تندی گفتم: «مامان! شما چرا اینجایی؟ نمیدونی من از سر کار میام میخوام دو دیقه اینجا دراز بکشم، بعد به کارام برسم...»
به سختی و همراه با خجالت خودش را از روی تخت جمع کرد و گفت: «ببخشید مادر، گفتم اینجا آفتاب داره یه کم پاهام گرم بشه...» و از اتاق بیرون رفت.
همسرم بلافاصله در اتاق را باز کرد و با ناراحتی گفت: «مینا این چه رفتاریه با مادرت؟ بنده خدا خجالت کشید...»
با بیحوصلگی گفتم: «حوصله بحث و نصیحت ندارم، پای منم درد میکنه، باید برم تو اتاق مادرم بخوابم؟»
چشمانم را بستم تا بخوابم؛ اما عذاب وجدان داشتم. پیرزن را بدجور خجالتزده کرده بودم. رفتارم را که مرور کردم، از خودم خیلی ناراحت و عصبانی شدم. دلم میخواست خودم را تنبیه کنم. من که پا درد نداشتم، پس چرا بهانه درست کردم. کاش زبانم را نگه می داشتم و تو دلم گفتم «پات بشکنه، خب میرفتی تویه اتاق دیگه کپه مرگتو میذاشتی... لال بشی با این حرف زدنت...»
یه لحظه جرقهای در ذهنم زده شد. پس بیدلیل پایم نشکسته بود. خودم، خودم را نفرین کرده بودم.
ملحفه را کنار زدم. آرام از روی تخت پایین آمدم. عصا نزدیکم نبود، خودم را کشانکشان به در رساندم و از اتاق رفتم بیرون. همه به چهره پر از اشکم خیره شدند. تعجب کرده بودند و انگار قدرت عکسالعمل نداشتند. فقط مادرم بلند شد.
خودم را به پاهایش رساندم و صورتم را روی پاهای نحیفش گذاشتم و گفتم: «مامان حلال کن. من با تو بد حرف زدم، بد رفتار کردم ببخش.»
مادرم گریهکنان سر و رویم را بوسید و مرا به اتاق برگرداند.