مثلاً رفته بودیم فلافل بخوریم و لذت ببریم. قرار بود بعد از ناهار بلافاصله با استاد جامعهشناسی برای پایاننامه جلسه داشته باشیم و کارهای ابتدایی را شروع کنیم.
مغازه پر از مشتری بود. بیشترشان هم دانشجو بودند و احتمالاً برای فرار از غذای تکراری دانشگاه به آنجا پناه آورده بودند. من و احسان و محمد نشستیم و مسعود رفت جلوی پیشخوان. چهارتا فلافل سفارش داد و نشست. بعد خیلی متفکرانه گفت: «خداییش حساب کنید اینجا الآن دوازده نفر هستن که غذا سفارش دادن، هر نفر سه دیقه معطلی و فلان قدر پول، اگه ساعتی پنجاه نفر میانگین بیان اینجا و سفارش بدن، میشه به عبارتی... بعدم روزی دوازده ساعت کار در ماه میشه: اوه... بعد ما خودمونو بُکشیم درس بخونیم و هلاک کنیم تا بعد از ده سال تازه برسیم به این پسر فلافلفروش بیست ساله...!»
همه به فکر فرو رفتیم و تو ذهنمون داشتیم حساب کتاب میکردیم. راست میگفت. کلی بدو بدو و درس و امتحان؛ آخرشم معلوم نبود عاقبت شغلمان چه میشود!
کمی بحث کردیم. احسان که انگار عصبی شده بود، گفت: «آره بابا، من قبول دارم. یارو یه دستگاه قهوه و نسکافه گرفته، گذاشته توی پاساژ و روزی چقدر ازش درآمد داره... من که هر وقت یه شیرکاکائو ازش میخرم کوفتم میشه...»
و بعد قاه قاه خندید. مسعود دوباره نطقش گُل کرد و گفت:
ـ یه دکتر میری، کلی باید هزینه کنی، همین دکتر عمومیها روزانه میلیونی درآمد دارن...
راست میگفت تجربههای اینچنینی را داشتم. گفتم: «بابا همین بوفه دانشگاه، چقدر درآمد داره از جیب من و تو؟ اون وقت ما رو ببین کجا گیر کردیم...»
ساندویچها آماده شده بود و همه با حالتی گرفته و تلخ نگاهشان میکردیم.
محمد لبخند به لب ساندویچش را برداشت. سُس انبه را خالی کرد روی فلافلها و با اشتها اولین لقمه را خورد.
محمد لقمهاش را قورت داد و گفت: «عجب فلافلی! بخورید دیگه...!»
کمی به ما نگاه کرد که با بیمیلی ساندویچ میخوردیم و ادامه داد: «بچهها خداییش چقدر تلاش میکنید لذتهاتونو تلخ کنید. هرجا پا میذارید اول حساب و کتاب میکنید که فلانی چقدر داره چقدر نداره... شما میرید غذا بخورید، میرید سینما فیلم ببینید، میرید پارک یا تئاتر، چرا با این فکرها تلخش میکنید؟ هر کسی برای رسیدن به جایی که هست تلاش کرده، شاید همین فلافلی دوست داشته باشه مثل ما زندگی کنه. کسی چه میدونه؟ لذتتونو ببرید. این لحظهها دیگه تکرار نمیشه...!»
و باز خندید و به خوردنش ادامه داد؛ در حالی که لقمه در دهانش بود و سخت میتونست صحبت کنه، گفت: «در لحظه شاد باشید و برای خودتون زندگی کنید، روزی هزار نفر دلشون میخواد مثل شما باشن. چرا مدام حساب کتاب میکنید؟»
همه سکوت کردیم؛ به نظر میرسید همه به نوعی در فکر هستیم. در فکر فلافلهایی که با لذت نخورده بودیم!