انقلاب اسلامی یک شبه و با فعالیت چند مبارز انقلابی به پیروزی نرسید، بلکه حاصل سالها مجاهدت و تلاش انقلابیونی بود که از ظلم و ستم خسته شده بودند و میخواستند کشورشان را از چنگال مزدوران استعمارگر خارج کنند و چه بسا سالها اسیر زندانهای مخوف و شکنجههای وحشیانه آنها بودند و بسیاری نیز در این راه به شهادت رسیدند. مبارزانی که در گوشه گوشه این خاک کهن روزگار میگذرانند و در این روزهای دهه فجر خاطرات خود را مرور میکنند. به همین مناسبت سراغ «ناصر ندیمی» یکی از مبارزان انقلابی رفتیم، او که تعدادی از اعضای خانوادهاش به دست ساواک به شهادت رسیدند از سالهای نوجوانی در عرصه آگاهی و مبارزه پا گذاشته است.
شروع آشنایی شما با جریان انقلاب چگونه بود؟
در سال 1342 قم مرکز جرقه انقلاب شد؛ خیابان چهار مردان قم قلب مبارزات انقلاب بود و این جرقه در همان خیابان زده شد. نگاه انقلابی مردم شهرهای دیگر همیشه به قم بود. من هم از همان روزها وارد جریان مبارزه علیه رژیم طاغوت شدم.
در خیابان «چهار مردان» قم چه اتفاقاتی در حال رخ دادن بود؟
این خیابان مرکز شعار علیه شاه و همچنین تمرکز شهربانی بود و از سراسر قم در آنجا جمع میشدند. سال 1342 امام(ره) در مسجد اعظم درس میدادند و هنگام سخنرانی، علیه شاه نیز صبحت میکردند، من همانجا کمی از اوضاع روزگار و جریان پیش رو آگاه شدم. از مدرسه به مسجد میرفتم و کفشهای امام را نگه میداشتم. روزی که امام(ره) میخواستند در مدرسه فیضیه سخنرانی کنند، میدانستیم جمعیت زیاد است و باید امام(ره) را محافظت میکردیم.
از جریانهای دیگری که همان سالها در قم اتفاق افتاده بود، خاطرهای دارید؟
چند روز بعد از سخنرانی امام(ره) در مدرسه فیضیه، گاردیها شبانه به منزل امام در خیابان یخچال ریختند که ایشان را دستگیر کنند. در محله شخصی به اسم حاج ابوالفضل معروف به تکبیرگو بود که قدی بلند صدایی رسا داشت؛ آن شب وقتی از این ماجرا باخبر شد، در محلههای قم فریاد میزد آقا را دارند میبرند. منزل ما در خیابان عشق علی بود و آن شب در تکیه محله خوابیده بودیم تا مواظب وسایل تکیه باشیم؛ صدای او را که شنیدیم به سمت خیابان یخچال دویدیم. جمعیت زیادی آمده بود و بچهها از دور به سمت گاردیها سنگ پرتاب میکردند، اما در آن تاریکی تأثیری نداشت و امام(ره) را بردند؛ اما چون نگران بودند همه مردم قم بیدار شوند، امام را سریع بردند.
سال 1343 به تهران آمدیم؛ البته بین تهران و قم رفت و آمد داشتیم. من که در بازار شاگرد فرشفروشی شده بودم، متوجه شدم حرفها و اخبار آنجا با بیرون بازار فرق دارد. گاهی با دوچرخه به مسجد آقا سید عزیزالله میرفتم که بسیاری از علمای بزرگ، از جمله حاج آقا فلسفی آنجا منبر میرفتند؛ با صحبتهای ایشان مردم بسیاری از ظلمهای رژیم شاهنشاهی آگاه شدند و علیه آن به پا خاستند. همچنین در مسجد جامع بازار هم علیه شاه سخنرانی میشد و به همین دلیل همیشه اطراف آن را شهربانی احاطه میکرد. من گاهی تنهایی و گاهی با رفقایم به این مساجد میرفتم.
چون بین تهران و قم در رفت و آمد بودم، میدیدم مبارزات در قم و خیابان عشق علی هر روز در جریان است و مردم نمیگذاشتند آتش انقلاب خاموش شود. سال 1357 نیروهای شاهنشاهی ناچار شدند تانکهای خود را به خیابان بیاورند، اما باز هم نتوانستند مردم به خیابان آمده را سرکوب کنند.
در تهران هم فعالیت انقلابی داشتید؟
بله، علاوه بر قم در تهران هم در حد خودم فعالیت انقلابی میکردم. برای نمونه اعلامیههایی را که از پسرعموهایم به دستم میرسید، به بهشت زهرا، مخصوصاً قطعه 39 که محل دفن شهدای انقلاب بود، میبردم و پخش میکردم یا پارچهنوشتهها را میبردم. پسرعموهایم اعلامیهها را به مغازه میآوردند و من زیر فرشها پنهان و بعد پخش میکردم؛ البته کارهای من در مقابل انقلابیون هیچ بود و به نوعی در حاشیه بودم، اما تا جایی که میتوانستم در جریان مبارزات انقلابی بودم. گاهی اعلامیههای امام(ره) را در جامهریهای مسجد بازار میگذاشتم تا مردم آنها را بردارند. یکی از عموهایم از قم اعلامیه میآورد، آنها را در پلاستیک میگذاشت و ته پیتهای پنیر جاسازی و به تهران منتقل میکرد.
از روزهایی برایمان تعریف کنید که به پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم.
در تهران تظاهرات مردم، اکثراً جلوی دانشگاه و خیابانهای اطراف بود. روزی که شهید نجاتالهی به شهادت رسید، من همانجا بودم که ایشان تیر خورد. از فرار شاه هم به قم رفته بودم که متوجه شدم ارتش و شهربانی عملاً دیگر نمیتوانند در مقابل مردم کاری از پیش ببرند. هیئتی به اسم چهل دختران به خیابان آمده بودند و شعار میدادند: «خمینی آن والامقام، رسانده بر ارتش سلام، پیروزی از ما است، نابودی از شاه است.»
از روز ورود امام خمینی(ره) خاطرهای دارید؟
ما آن روز به همراه دیگر بازاریان کارهای مراسم سخنرانی امام در بهشت زهرا(س) را بر عهده داشتیم و مراقب اوضاع بودیم.
پیروزی انقلاب را چطور به خاطر دارید؟
چند روز منتهی به پیروزی انقلاب به خیابان نیروی هوایی آمدم؛ آنجا مبارزات شدت گرفته بود و اولین جایی هم که سقوط کرد کلانتری 128 نیروی هوایی، در ساعت 10 شب 21 بهمن بود؛ همراه برادرم با کامیون ارتشیها که در خیابان رها شده بود، مبارزان انقلابی را به مناطق گوناگون شهر منتقل میکردیم. بعد از پیروزی هم امام فرموده بودند فکر نکنید انقلاب تمام شده است، سنگرها را نگه دارید.