صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

صدای انقلاب

صفحات داخلی

صبح صادق >>  نگاه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۳  ، 
شناسه خبر : ۳۲۴۹۰۵
پایگاه بصیرت / حمید بناء

سردار رستگار پس از چهل‌ سال جنگیدن هنوز مقرراتی، دقیق و منظم بود. ما هم اشتیاق زیادی برای دیدن منطقه داشتیم. از ارومیه به سمت مهاباد راه افتادیم. همان اوایل راه ژاندارم‌های زمان جنگ کاروان پانزده نفره‌مان را نگه داشتند. همین‌جا با نیروهای حزب منحلۀ دموکرات درگیر شدیم و جاده را از دست‌شان گرفتیم! تأمین امنیت جاده برای اهالی ارومیه خیلی اهمیت داشت. ناخودآگاه سرم چرخید سمت شهر؛ فاصلۀ چندانی نداشتیم. تازه فهمیدم امنیت یعنی چه. خیلی زود به حرکت‌مان ادامه دادیم. تا برسیم به مهاباد، چهل‌ـ پنجاه بار دست‌شان آمد بالا برای نشان دادن محل پایگاه‌های ژاندارمری. وظیفۀ پایگاه‌ها تأمین امنیت راه‌ها بود و مبارزه با نیروهای تجزیه‌‌طلب. این روی جنگ برای‌مان تازگی داشت. متأسفانه نام ژاندارمری در صفحات تاریخ دفاع‌مقدس دیده نمی‌شد.  عقب راندن اشرار از شهرها، روستاها و کوهستان‌های منطقه کار ساده‌ای نیست که به سادگی بتوان روایت کرد. یکی‌شان می‌گفت غفلت می‌کردیم یکی از پشت درخت و تخته سنگ یا از داخل شیارهای متعدد کوهستان شلیک می‌کرد سمت‌مان. برای همین ما آنقدر پایگاه زدیم که همۀ منطقه تحت کنترل‌مان باشد؛ بیش از ششصد پایگاه در نقاط آلودۀ استان. روایت جذاب ژاندارم‌ها خرده ‌داستان‌های زیادی داشت. از سختی زدن پایگاه در ارتفاعات و درگیری‌ها و مشارکت در پاکسازی منطقه و مهندسی جهادی گرفته تا پیروزی‌ها و شهادت‌ها و جانبازی. همین «مهندسی جهادی» خودش یک دنیا حرف شنیدنی دارد. ژاندارم‌های آذربایجان غربی در مدت بیست روز روی ارتفاعات صعب‌العبور یک پاسگاه می‌ساختند. پاسگاه‌هایی که پس از سی و چند سال هنوز هم سر پا و در حال استفاده هستند. مو سپید کرده‌ها با افتخار از روزگار ژاندارمری حرف می‌زدند.  فردا صبح رفتیم لب مرز. بچه‌های ناجا در همه‌جا و نیروهای سپاه در بخشی از کوه‌ها مشغول مرزبانی بودند. خیلی ساده به هر جایی که دل‌مان می‌خواست سر می‌زدیم؛ چون خیال‌مان راحت بود رزمنده‌ها از روی قله‌ها حواس‌شان به ما هست. در دوران جنگ، ژاندارم‌ها مراقب جاده‌ها بودند تا سایر رزمنده‌ها برای شرکت در عملیات‌های این حوالی مشکلی نداشته باشند. روز سوم از ارومیه حرکت کردیم به سمت قُطور در حوالی شهرستان خوی. کاروان‌مان از لب مرز حرکت کرد؛ درست از کنار سیم‌خاردارهای بین ایران و ترکیه. روی تمام ارتفاعات، مرزبان‌ها مشغول نگهبانی بودند. این دفعه معنی امنیت طور دیگری فرو رفت توی مغزم. یک عده جوان سرباز و کادری در جایی که عقاب پر بریزد، مشغول نگهبانی از آب و خاک‌مان بودند. دم‌شان گرم! نزدیک اذان مغرب رسیدیم به قطور. نیروها و ارگان‌های مختلفی جان دادند تا آذربایجان غربی حفظ شود. ارتش، سپاه، بسیج، نیروهای مردمی که به‌شان می‌گفتند جوانمرد، آیت‌الله حسنی و در کنار آنها نیروی مقتدری به‌نام «ژاندارمری». صبح روز چهارم سفر یک سری به گلزار شهدای شهر زدیم. خبر شهادت یک مرزبانِ هنگ ارومیه حال‌مان را گرفت. خیره شده بودم به عکس میلاد ولی‌پور، سرباز عزیز وطن. نمی‌دانم میلاد چندمین شهید مرزبانی در سال 1399 است، ولی شک ندارم که آخرین آنها نیست.

 

نام:
ایمیل:
نظر: