صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  نگاه >> گفتگو
تاریخ انتشار : ۰۳ آبان ۱۳۹۹ - ۱۹:۴۱  ، 
شناسه خبر : ۳۲۵۶۴۶
پای دل‌گویه‌های مادر بسیجی شهید سیدامیر صدری
در  روزگاری که دل‌مشغولی‌های دنیا اسیرمان کرده است، یکی از راه‌ها، نفس کشیدن در خانه‌هایی است که بوی شهدا را به مشام‌مان می‌رساند. منزل شهید سیدامیر صدری یکی دیگر از خانه‌های ستاره‌دار است که ما را مهمان آسمان می‌کند.  مادر شهید توان نگه‌داشتن قاب عکس هم ندارد، اما چادر کنار قاب عکس شهید، آخرین تلاش مادر را در زنده نگه داشتن یاد فرزندش نشان می‌دهد.  صدایش می‌لرزد. گاهی می‌گوید نمی‌خواهم بگویم، نمی‌توانم... اما باز می‌گوید تا من و تو بدانیم مادران هنوز چه می‌کشند.
پایگاه بصیرت / طناز خدابخشی

یادآوری اولین‌ها

اولین بچه‌ام بود. آذر ماه سال 1340 به‌دنیا آمد.  «امیر» مظلوم، خجالتی و باحیا بود. با برادر شوهرم توی یک خانه می‌نشستیم. امیر بزرگ‌تر که شد، وقتی می‌خواست با زن‌عمویش حرف بزند، از خجالت صورتش سرخ  می‌شد. اگر جایی می‌رفتیم و حجاب خانم‌ها مناسب نبود، ناراحت می‌شد. او حتی نماز صبح را هم اول وقت می‌خواند. برای اقامه نماز جماعت به مسجد می‌رفت. بچه مسئولیت‌پذیری بود. کارهایش را به بهترین وجه انجام می‌داد. احترام ما را نگه می‌داشت. کاری نمی‌کرد که از دستش ناراحت شوم. سر کار می‌رفت؛ از بچگی کنار پدرش خیاطی می‌کرد. پول که در می‌آورد پدرش می‌گفت برای خودت جمع کن.

خانواده فعال انقلابی

همسرم از همان سال‌های اول، فعالیت انقلابی داشت. من سال 1346 فرزند دیگرم اصغر را به دنیا آورده بودم که یکباره ساواکی‌ها داخل خانه ریختند. گفتم: «لطفاً با چکمه وارد نشوید!» آنها همسرم را بردند. امیر از نوجوانی فعالیت‌های انقلابی را همراه خانواده شروع کرد. ما داخل خانه دستگاه چاپ برای اعلامیه‌ها داشتیم. اعلامیه‌ها را گاهی بین نان و گاهی توی جای روغن جابه‌جا می‌کردیم. سال 1356 از مسجد حضرت ابوالفضل(ع) در خیابان رباط کریم بیرون آمدیم. من با چشم خودم دیدم به دستان امیر دستبند زده بودند و سوار ماشین کردند. رفتم چندبار زدم روی ماشین. گفتم: آقا! بچه من رو کجا می‌برید؟ گفت: چند ماه در زندان بود. با پدرش به ملاقات رفتیم. گفت: امیر را دیدی گریه نکن. امیر آمد. گفتم: مامان چی شده، چرا صورتت قرمزه؟ گفت: اینجا زیاد گرمه. حالا نگو جای ضربات سیلی بود. امیر تا زمانی که شهید شد همیشه از یک چشمش آب می‌آمد و با دستمال خشک می‌کرد.

جبهه را ترجیح داد

امیر بچه باهوشی بود. زیاد درس نمی‌خواند و زود حفظ می‌شد. سال 1358 دیپلم ریاضی گرفت. دانشگاه هم رشته ریاضی فیزیک قبول شد و رتبه خوبی آورد. سال 1359 می‌توانست از معافیت تحصیلی استفاده کند، ولی با شروع جنگ تحمیلی ترجیح داد به سربازی برود.

دوست داشت ازدواج کند

می‌گفت: همسر آینده‌ام باید باحجاب و باحیا باشد. یک بار با هم دیدار امام(ره) رفتیم، امیر دست امام را بوسید. گفتم امیرجان اینجا دخترهای خوب هستند، همانطور که خودت دوست داری. دوست داشت ازدواج کند، حتی برای خودش فرش، قالیچه و تلویزیون هم خریده بود. قبل از رفتنش خانه‌ای روبه‌روی خانه‌مان در نظر گرفتیم تا طبقه بالا امیر بنشیند و پایین، ما. بنگاهی مرتب می‌گفت که چه شد؟ چرا نمی‌آیید؟ هر بار می‌گفتم: پسرم جبهه است.

حج جبهه

۱۵ روز مانده بود سربازی‌اش تمام شود که از بازوی چپ مجروح شد. گوشت دستش رفته بود ناچار شدند از پایش بردارند و آنجا را ترمیم کنند. یک‌سال می‌شد که در یکی از نهادهای انقلابی مشغول به کار شده بود. پیشنهاد دادند حج برود. قبول نکرد و گفت به جایش مرخصی بدهید تا جبهه بروم. در نیمه دوم مهر 1362 از طریق پایگاه ابوذر تهران به عنوان بسیجی از لشکر۲۷ حضرت رسول(ص) به منطقه غرب رفت. او دفعه آخر، وصیتنامه‌اش را هم نوشته بود. امیر و اصغر هر دو جبهه بودند؛ اصغر کردستان و امیر در خاک عراق. بعد از عملیات والفجر۴ دیگر کسی از امیر خبری نداشت.آن ایام دلشوره داشتم. کمی خوابم برد. صدای سید امیر را به وضوح شنیدم که می‌گفت: مامان کجایی؟... بیدار شدم. صدا زدم، امیر کجایی، امیر کجایی؟ تازه متوجه شدم خواب بودم. عصر همان روز در زدند. مرد جوانی گفت: مادر آقا سیدامیر شمایید؟ گفتم: بله. گفت: امیر به اسارت عراقی‌ها درآمده است. باور نکردم. در واقع امیر من ۱۳ آبان 1362 شهید شده بود. بالاخره ۵۲ روز بعد با گزارش یکی از دوستانش پیکر امیر و 9 نفر دیگر بازگشت و در قطعه 24 ردیف 31 شماره 26 به خاک سپرده شد.

حرف آخر

دعا می‌کنم این وضعیت کرونا زودتر از دنیا برود و ایران سربلند باشد. رهبرمان که از همه چیز بالاتر هست سلامت باشد. همه مسلمانان جهان، گوش به فرمان رهبر باشند. آن موقع که انقلاب بوده و راه‌پیمایی می‌رفتم، می‌گفتم خدا کند پرچم ایران در دنیا بلند بشود که الآن شده. ان‌شاءالله قبله اول مسلمانان آزاد شود، حالا من هم نرفتم شماها بروید و در آنجا  نماز بخوانید.

آخرین نامه

آخرین نامه امیر که دو روز قبل از شهادت نوشته بود، در لباسش پیدا شد. جملات زیبایی داشت. در بخشی از آن نوشته بود:خیلی دلم می‌خواهد آنچه در قلبم هست روی کاغذ بیاورم، ولی نه قلبم آن توانایی را دارد و نه فرصت هست، چون قرار است تا چند ساعت دیگر برای عملیات برویم. همیشه پیش خودم فکر می‌کنم خداوند چقدر به ملت ما لطف کرده که امام خمینی(ره) را رهبر و پیشوای جامعه ما و امت ما را وسیله شناساندن اسلام عزیز در همه جهان قرار داده. نعمت دیگر وجود مبارک امام خمینی(ره) است که ما هیچ موقع نمی‌توانیم شکرگزار آن باشیم...

از الطاف دیگر خداوند به ملت ما این جنگ است. جنگی که برای ما سراسر رحمت بوده است. جنگی که ملت قهرمان ما را آبدیده‌تر کرد. جنگی که توفیق جهاد واقعی را در راه خدا به ما داد. وقتی می‌گویند جبهه دانشگاه است این یک واقعیتی است که ما تا در آن نباشیم به حق بودن آن پی نمی‌بریم؛ زیرا جبهه‌ها سراسر معنویت است... .  در جبهه تمام ارزش‌های مادی، به ضد ارزش تبدیل می‌شود. ملاک برتری نه مقام است، نه موقعیت و نه مال است و نه هیچ چیز دیگر. ملاک تنها تقوی و اخلاص و ایمان به الله و صبر و استقامت در راه او و تمام ارزش‌های الهی دیگر است. جبهه را می‌توان مدینه فاضله‌ای نامید که هر کسی نمی‌تواند داخل این شهر شود مگر اینکه خود را خالص کند. در جبهه، من و ما نداریم، هرچه هست «او» است و این مسئله موقعی متبلور می‌شود و واقعیت می‌یابد که این بچه‌ها به هدف و آرزوی‌شان می‌رسند. هدفی که خیلی خیلی مقدس است و آن فنا شدن در وجود مطلق ‌الله است.

نام:
ایمیل:
نظر: