صفحه نخست

بین الملل

سیاسی

چند رسانه ای

اقتصادی

فرهنگی

حماسه و جهاد

دیدگاه

آذربایجان غربی

آذربایجان شرقی

اردبیل

اصفهان

البرز

ایلام

بوشهر

تهران بزرگ

چهارمحال و بختیاری

خراسان جنوبی

خراسان رضوی

خراسان شمالی

خوزستان

کهگیلویه و بویراحمد

زنجان

سمنان

سیستان و بلوچستان

فارس

قزوین

قم

کردستان

کرمان

کرمانشاه

گلستان

گیلان

لرستان

مازندران

مرکزی

هرمزگان

همدان

یزد

صبح صادق

محرومیت زدایی

صفحات داخلی

صبح صادق >>  نگاه >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۳ تير ۱۴۰۰ - ۲۲:۳۸  ، 
شناسه خبر : ۳۳۱۸۴۵
به‌ یاد بانوی شجاع جبهه و جنگ شهید سکینه حورسی
پایگاه بصیرت / گروه فرهنگی / نفیسه محمدی

چادرش را به کمرش بست و گفت: «من می‌رم، میارمشون، نمی‌تونم ببینم همشهریام کمک می‌خوان و تماشا کنم. کمک می‌خوان خو... صدای هل من ناصر رو نمی‌شنفین؟ آخرش شهید می‌شم چی بهتر از این؟» چند نفری اوضاع پل و شدت تیراندازی را توضیح دادند، نمی‌شد از نگاه دشمن پنهان ماند و باید تا شب صبر می‌کردند؛ اما سکینه گوشش بدهکار نبود.

هر کسی که رفت، دست خالی برگشته بود. دشمن، خانواده‌ای را که با یک وانت به سمت آبادان می‌رفتند، روی پل، به رگبار بسته بود و حالا هم بعثی‌ها منطقه را آرام نمی‌گذاشتند. سکینه به مردمی که وحشت‌زده به بیمارستان آمده بودند و دنبال پناهگاه می‌گشتند، نگاه کرد. بچه‌های کوچک گوشه لباس مادران‌شان را گرفته بودند و از وحشت تکان نمی‌خوردند، زن‌ها گاهی شیون سرمی‌دادند و مویه می‌کردند. همه داغدار بودند و کسی نبود که سینه‌اش مملو از غم نباشد؛ اما به او، طور دیگری نگاه می‌کردند، نجات جان مجروحان روی پل، انگار نجات خرمشهر بود. با خودش زمزمه کرد: «الهی بمیرم که فکر می‌کنین بعثی‌ها رحم دارن و بیمارستانو نمی‌زنن...!»

هر چه بود نباید ناامیدشان می‌کرد. آرام آرام از بیمارستان بیرون آمد. صدای انفجار و تیراندازی قطع نمی‌شد. بوی خاک و باروت و خون طعم دهانش را تلخ کرده بود. هوا آنقدر خاک‌آلود بود که نمی‌توانست جلوی چشمانش را ببیند. به پیکرهایی که بعد از انفجار روی پل خرمشهر افتاده بودند، خیره شد. صدای ناله ‌ضعیفی را می‌شنید. چشم‌هایش را با پشت دست مالید. سوزش عجیبی از گوشه چشمانش، اشک را بیرون کشید. آرام روی زمین خزید و خودش را به آرامی به ماشین نزدیک کرد. سنگینی نگاه نگران چند نفر را حس می‌کرد. عزمش را جزم کرده بود تا از هم‌وطنش حتی اگر تکه تکه شده بود، دفاع کند.

از شدت انفجار خاک به هوا بلند شد، زن خودش را به زن و مرد مجروح که بدنی تکه‌تکه داشتند، رساند. به هر سختی که بود آنها را روی چادرش خواباند. گرمیِ نگاه دوست و همرزمش را که برای کمک آمده بود، حس کرد و لبخندی روی لبانش نشست. یک لحظه یاد تعزیه‌خوان مسجدشان افتاد: «جوانان بنی هاشم بیایید...»

بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. آرام و با هر سختی که بود مجروحان را وارد بیمارستان کردند. لبخندی از سر شوق و سپاسگزاری روی لب مردم بی‌پناه نقش بست. صدای صلوات بلند شد، انگار حس پیروزی با تلاش‌های زن، در دل همه ریشه دوانده بود. سکینه با حالی خسته و ناتوان به دیوار حیاط بیمارستان تکیه داد. صدای تعزیه‌‌خوان از ذهنش بیرون نمی‌رفت. سرش را بلند کرد و با دیدن لیوان آبی که به سمتش گرفته بودند، بغضش ترکید.

نام:
ایمیل:
نظر: