دفاع مقدس نه منحصر در همان هشت سال و دو ماه کمتر حمله سراسری ارتش بعث صدامیان تا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ است و نه منحصر در خطوط مقدم نبرد. آنچه موجب شده است این برهه از نبرد خیر و شر و حق و باطل برجسته شود نوع زیست بوم جبهه حق و نوع آرایش این جبهه در مواجهه با جبهه مقابل بوده که بعد از عاشورا بینظیر است.
بر این اساس، اگر بخواهیم این برهه مهم نبرد حق و باطل را با قیام حسینی از مدینه تا شام تطبیق دهیم، مصادیق بسیاری برای این تطبیق یافت میشود. یکی از شقوق و شاخههای دفاع مقدس هشت ساله که شاید توجه لازم به آن نشده، موضوع آزادگان و دوران اسارت این عزیزان است. اسیران ایرانی در بند رژیم بعث خود شقوق و شاخههای زیادی داشتند، از مردم عادی تا سربازان ارتش، نیروهای رسمی نظامی، کمیته، ژاندارمری، ارتشی، بسیجی، پاسدار و... در شرایط بسیار سخت اسارت که هیچ زبانی قدرت بیان واقعیت آن را ندارد، شاخه رزمندگانی که بیشترین تعداد اسرا را تشکیل میدادند و دفاع مقدس را به درون اردوگاههای خود کشاندند و همانطور که رزمندگان در جبهه جهاد میکردند، این رزمندگان در بند هم جهاد و مجاهدت داشتند و در این میان صحنههایی از قیام حسینی و اسارت آلرسولالله رقم خورده است. پشت جبههها، خطوط مقدم، جبهه دیپلماسی، پس جبههها در اردوگاههای اسرا از ابعاد فیزیکی دفاع مقدس محسوب میشود که هر یک ماجراهای عظیمی در خود گنجانده است. در این میان شاید در هفته دفاع مقدس کمتر به اردوگاههای اسرا پرداخته شده است.
در هفته دفاع مقدس و برای تقرب ذهنی بهتر شما خوانندگان گرامی بر آن شدیم تا خاطرات یکی از رزمندگان دفاع مقدس را که به کسوت آزادگی نیز مزین است روایت کنیم و صد البته این بار سعی کردیم فردی از آزادگان تهرانی نباشد، لذا به سراغ برادر گرامی اصغر نعلبندپور از آزادگان اهل تبریز رفتیم.
اصغر نعلبندپور آذر 1360 زمانی که فقط جوان 20 ساله بود، در عملیات مطلع الفجر در منطقه گیلانغرب پس از چند روز مقاومت، تحمل محاصره و گرسنگی و تشنگی در اثر آتش شدید دشمن به اسارت نیروهای رژیم بعثی در میآید که این خود ماجرای طویل و لحظه به لحظه دارد. او پس از 9 سال اسارت در اردوگاههای عراق سال 1369 به کشور بازمیگردد.
* از لحظه اسارت بفرمایید.
بعد از چندین روز مقاومت و گریختن از چنگ نیروهای بعثی و شهادت بسیاری از همراهانمان دیگر رمق نداشتم و به زمین افتادم، عراقیها که سر رسیدند، یک به یک ما را بلند کردند و دستانمان را با سیم تلفن بستند و زخمیها و شهدا را هم در ماشینی جداگانه گذاشتند و بردند. حتی یکی از دوستانمان محمد ملتجایی زخمی بود، ایشان را به پشت ماشین انداختند و روی ایشان شهدا را گذاشتند که بعدها در بغداد متوجه میشوند زنده است و پایش زخمی شده که در بیمارستان پایش را قطع میکنند.
پس از انتقال شهدا و زخمیها و پیاده حرکت دادن ما تا مسافتی، دیدیم درست کنار سنگر و مقر فرماندهی اسیر شدهایم، پس از آن ما را به مرز قصر شیرین منتقل و بازجویی کردند و سپس به خانقین بغداد بردند و یک روز نیز آنجا نگه داشتند.
پس از خانقین هم به وزارت دفاع عراق منتقل شدیم و یازده روز آنجا بودیم که ما را به اردوگاه العنبر انتقال دادند و طی این روزها هر شب و روز شاهد اتفاقاتی متفاوت بودیم.
* چون میدانم ماجراهای اسارت تا رفتن به اردوگاه خیلی سنگین و زیاد است، میخواهم درباره سختترین لحظههای این دوران بفرمایید.
پیش از انتقال به اردوگاه العنبر ما را سوار ماشین کردند و به شهر بغداد بردند، مردم طبق اطلاعیهای که داده بودند برای تماشای ما آمده بودند و هلهله کرده و سنگ و کفش به طرف اسرا پرتاب میکردند. این واقعه تداعی اسیری کاروان کربلا بود، تاریخی که در این عصر دوباره روی داد و تاریخ کربلا تکرار شد. همه به یاد اسرای کربلا افتادیم و سختیهایی که به خاندان رسول خدا وارد آمد.
پس از خارج شدن از شهر ما را به صف کردند، خبرنگاران خارجی آمده بودند و عکس و فیلم میگرفتند، مأموران بعثی جلوی اسرا کاسه آب را گرفته و تا نزدیکی دهان اسرا برده و آب را زمین میریختند و از این صحنه فیلم میگرفتند.
* از فضای اردوگاهها بفرمایید.
من 20 آذر 1360 همزمان با شهادت آیتالله دستغیب به اسارت دشمن درآمدم و از دی ماه 1360 تا اردیبهشت 1361 در اردوگاه العنبر بودم و پس از آن در اردوگاههای موصل یک، دو و چهار دوران اسارت را تا زمان آزادی سپری کردم.
هر روز اسارت طی این 9 سال برای خود وقایعی داشت و شکنجه و کتک سهمیه هر روزمان بود و به نوعی باید این سهمیه ما را میدادند. برخی از امور، مانند عبادت و... برای اسرا ممنوع بود و در صورت انجام آن، بهانه دست نگهبانان اردوگاه و فرماندهان بعثی میافتاد تا به شدت شکنجههای خود اضافه کنند. شکنجههای روحی و جسمی در کنار غربت و دوری از خانواده و وضع نامشخص جنگ، تاب بسیاری از اسرا را میگرفت؛ ولی تلاش داشتند با توکل به خدا و توسل بر ائمه صبر پیشه کنند. البته شکنجه افراد مسن به خصوص افرادی که در جادهها و شهرها اسیر شده بودند، بیشترین آزار را به ما میداد؛ زیرا این افراد را به نام آزادی از صبح آماده میکردند و میبردند و در جایی منتظر نگه میداشتند؛ بعد میگفتند ما آزاد کردیم و ایران نخواست؛ لذا به اردوگاه بر میگرداندند و آنها را ناامید کرده و میشکستند و ما ضمن ناراحتی از رفتار ناپسند دشمن، از این حال اسرا سخت اذیت میشدیم.
* مردم عادی که اسیر شده بودند چگونه این وضعیت را تحمل میکردند؟
روحیه این افرادی عادی با افراد رزمنده متفاوت بود؛ چراکه ما برای دفاع رفته بودیم و میدانستیم این راه جراحت، شهادت و اسارت دارد؛ ولی مردم عادی با وجود اینکه درگیر جنگ شده بودند؛ ولی تصور درستی از جنگ و وقایع آن نداشتند، برای همین این افراد را با این نوع حرکات شکنجه میکردند و رزمندهها را هم با شکنجههایی همچون زیر سؤال بردن عقاید و آرمانها اذیت میکردند.
* در خاطرات رزمندگان داریم که گاهی از برخی نیازهای روزمره منع میشدند، ولی ابتکاراتی هم شماها داشتید، در این باره بفرمایید.
قرآن و مفاتیح را از صلیب سرخ گرفتیم. برای نماز به سختی وضو میگرفتیم و آن را هم به تنهایی میخواندیم؛ چراکه نماز جماعت ممنوع بود و باید با فاصله و جدا جدا از هم نماز میخواندیم. حتی قرآن و مفاتیح را از طریق صلیب سرخ درخواست کردیم و گرفتیم که مفاتیح را پس از مدتی جمع کردند.
مفاتیح را هر چند از ما گرفتند؛ ولی ما در برگههای سیگار، دعاها را نوشته و پنهان کرده بودیم و بدینترتیب مفاتیح داشتیم و از آن گذشته دعاها را حفظ کرده بودیم.
علاوه بر حفظ اذکار و دعا و نوشتن آنها، آموزش درس به یکدیگر، زبان عربی، انگلیسی، فرانسوی و حتی آلمانی جزء کارهایی بود که با مشغول شدن به آنها سعی میکردیم لحظات سخت اسارت را تحمل کنیم. هرچند امکاناتی نبود و در یک جای بزرگ به نام اردوگاه زندگی میکردیم. کارهای آموزشی و ورزشی هم انجام میدادیم.
از کمترین امکانات رفاهی که سرویس بهداشتی و حمام بود، محروم بودیم و زمانی هم که اجازه داشتیم به قدری در نوبت میماندیم که یا آب قطع میشد یا اعلام میکردند زمان آن تمام شده است و با شکنجه به اردوگاه روانهمان میکردند.
* با وجود بیماری و مشکلات جسمی آیا خدمات درمانی هم به شما ارائه میشد؟
نبود امکانات بهداشتی و پزشکی هم از دیگر سختیهای اسارت بود و اگر کسی مریض میشد نوبت میدادند که حداقل دو هفته طول میکشید و برای هر دردی قرص والیوم میدادند؛ چراکه تلاش داشتند اسرا را معتاد کنند و از این طریق از بین ببرند.
با تدبیری که با همدیگر داشتیم، والیومها را مخفی کردیم طوری که یک کاسه و نیم جمع کردیم. زمانی که صلیب سرخ برای نظارت آمد، به آنها ارائه کردیم و وضع خودمان را نشان دادیم.
ولی پس از رفتن کارشناسان صلیب سرخ به جان ما افتادند و تا میتوانستند کتک زدند و شکنجه کردند به قدری که خود دکتر هم جزء مأمورانی بود که ما را کتک میزد.
* صلیب سرخ برای شما کاری کرد؟
گروه ما از جمله گروههایی بود که صلیب سرخ پس از مدت کوتاهی از اسارتمان یعنی بهمن ماه 1360 به اردوگاه آمد و کارت صلیب سرخ داد و به هرکسی صلیب سرخ کارت میداد، اسیر رسمی شناخته میشد.
نخستین نامه را هم همان موقع به خانواده نوشتیم که از طریق صلیب سرخ جهانی مبادله میشد؛ ولی زمان تبادل طول میکشید؛ به گونهای که نامهای که بهمن سال 1360 نوشته بودم اردیبهشت 1361 به خانوادهام رسیده بود و آنها از موقعیت من خبردار شدند.
طرز نوشتن نامه طوری بود که نامه ما به خانواده که میرسید، جایی در آن مشخص بود که جواب در آنجا نوشته شود که بعدها در نامه سفارش کردیم نامه را نگه دارند و از هلال احمر برگه نامه خالی را بگیرند و بفرستند؛ چراکه جزء اسناد محسوب میشدند.
* منافقین از نیمه دهه 60 در عراق مستقر شدند و با توجه به اینکه ایرانی بودند، صدام در اردوگاهها از آنها استفاده کرد، «پی آنها به بدن شما هم خورد»؟
بله، از سال 1364 مرکز سانسور نامهها در اختیار آنها قرار گرفت و از آن پس تعداد نامههای اسرا کم شد؛ چراکه ایرانی بودند و با روحیه و خلقیات ما آشنایی داشتند و هرگونه ایما و اشاره یا کلمات خاص را متوجه شده و مانع از رسیدن نامهها به ما و خانواده ما میشدند.
* در این حجم بالای فشار و اذیت آیا از اسرایی که شما شاهد بودید، شهید هم داشتیم؟
بله، چندین نفر زیر شکنجه شهید شدند. برای نمونه روزی از روزها در اردوگاه هرکسی مشغول امور خود بود که متوجه شدیم محل کناری اردوگاه آتش گرفته است و عراقیها در حال تقلا برای خاموش کردن آن بودند و از اسرا کمک خواستند تا آن را خاموش کنند که اسرا متوجه میشوند انبار مهمات است و ضمن کمک به خاموش کردن آن برخی از تسلیحات را برداشته و در اردوگاهها و داخل خاک مخفی میکنند.
پس از اینکه مأموران بعثی پس از ماهها به موضوع پی بردند، اسرای اردوگاههای موصل یک، دو و سه را برای شکنجه بردند، 27 نفر و بیشتر از اردوگاه موصل یک و سه بودند و شهید خلیل فاتح از جمله آنها بود که در این ماجرا با ایثار خود شهید شد. پس از سرنگونی صدام در سال 1384 پیکرش را هم نیروهای تفحص از کنار اردوگاه کشف کردند و به کشور بازگرداندند.
* آیا در عراق شما را هم برای زیارت عتبات و کربلا بردند؟
پس از صدور قطعنامه 598 در سال 1367، رژیم بعث عراق برای تبلیغات رسانهای خود، اسرا را به کربلا و زیارت بردند تا به زعم خودشان خود را از همه کردههایشان مبرا کنند؛ در حالی که همه میدانستند دروغ و تبلیغات است.
در این سفر، یکی از مأموران اردوگاه ما که رفتاری نرم و آرام با اسرا داشت و پس از هر عصبانی شدنی به اسرا استغفرالله میگفت، دیدیم نماز خواند و آن هم به روش ما که متوجه شدیم شیعه است و علت اینکه مراعات حال ما را داشته فهمیدیم.