هفته دانشآموز یادآور هفته استکبارستیزی و نقش مهم دانشآموزان در دفاع از کشورمان در برهه حساس پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس است؛ دورانی که 36 هزار شهید دانشآموز در آن در کلاسهای ایثار و شهامت درس آزادی و آزادگی را مشق کردند[...]
هفته دانشآموز یادآور هفته استکبارستیزی و نقش مهم دانشآموزان در دفاع از کشورمان در برهه حساس پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس است؛ دورانی که 36 هزار شهید دانشآموز در آن در کلاسهای ایثار و شهامت درس آزادی و آزادگی را مشق کردند. زینب وطندوست از جمله دانشآموزان تبریزی است که برای امدادگری وارد میدان کارزار میشود، آن هم در جبهه غرب؛ کردستان. آنچه میخوانید شرح حال امدادگری این دانشآموز دوران دفاع مقدس است.
پس از پیروزی انقلاب گروهکها تحرک خود را آغاز کرده و هر جا که میتوانستند مردم را به طرف خود میکشیدند. در مدرسه ما هم اعلامیه پخش میكردند، مدام با فدائیان خلق بحثهای گروهی داشتیم و من تلاش میکردم با مطالعه و پرسوجو از پدرم که از کتابهای استاد مطهری راهنماییام میکرد، بتوانم آنها را با منطق مجاب کنم. آنها بیشتر دانشآموزان تیزهوش را جذب خود کرده و به عراق میفرستادند.
دوره دبیرستان یک سال در کوثر و دو سال در عفتیه بودم، از طرف آیتالله شهید مدنی نامه داشته و در بیمارستان امام برای رسیدگی به مجروحان فعالیت داشتم، چون شاگرد زرنگی بودم، مدیر مدرسه هم اجازه داد تا فقط در امتحانها شرکت کنم؛ به همین دلیل سر کلاس نمیرفتم.
من و ژاله احمدی که از دوستان نزدیکم بود تنها گروه برای کمک به مجروحان بودیم که دورههای امدادگری را به مدت شش ماه فراگرفته و آن قدر کارکشته شده بودیم که به عنوان پزشکیار نیز گاه به حساب میآمدیم و بخیه و... انجام میدادیم.
علاوه بر دورههای امداد با شکلگیری بسیج در دورههای آموزش نظامی هم شرکت کردیم که نخستین گروه بسیج خواهران بودیم. آن زمان بسیج خواهران در میدان دانشسرا بود، من رابط بین مدارس و بسیج خواهران بودم، در کنار آموزش نظامی در کلاسهای عقیدتی نیز شرکت کردیم که پس از آن من به عنوان مربی عقیدتی به شهرهای بستانآباد و آذرشهر برای سخنرانی در خصوص نقش امام(ره) در پیروزی انقلاب میرفتم.
من و دوستم خانم احمدی چون هم عضو بسیج بودیم و هم از امدادگری سر در میآوردیم، از طرف دکتر عابدینی حق ورود و خروج به همه بخشهای بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز را داشتیم. آن زمان چون هنوز انقلاب ثبات لازم را پیدا نکرده بود، چندان نمیشد به همه اطمینان کرد، حتی مرا هم برخی از گروهها تعقیب میکردند که مسئولان به من گفتند تنها رفتوآمد نکنم.
امدادگری در تبریز
بیشتر کار ما چون نماینده سپاه بودیم تخلیه رزمندگان و مجروحان در حیاط بیمارستان امام بود. ما آمار رزمندگان را کهـ بیشتر از ارومیه به علت تحرک گروهکها میآمدـ ثبت و نیاز آنها را نسبت به چگونگی تغذیه و حتی ارتباطشان با خانواده به آقای رحمانزاده که مسئول ما بود اطلاع میدادیم.
بهمن ماه سال 1360 بود، به قدری مجروح آورده بودند که در اتاقها جا نبود و برانکاردها را در سالنها گذاشته بودند و یادم هست مجروحی هم که فارسی زبان بود، به خاطر جراحت زیاد داخلی به شهادت رسید.
مصمم شدیم به جبهه برویم
با دیدن این صحنه ما هم اعلام آمادگی کردیم که به جبهه برویم که سال 1361 آقای مسگری گفت: به دو نفر خواهر برای کردستان نیاز است، آمدم موضوع را با خانواده در میان گذاشتم، وقتی امضای پدرم را پای رضایتنامه گرفتم، وصیت نامه خود را هم نوشته و همه آنچه را که داشتم و دوست داشتم به دیگران بخشیدم، حتی پیراهن میهمانی خودم را هم که پدرم گرفته بود و بسیار دوست داشتم، به دختر همسایهمان دادم.
من و خانم احمدی به همراه تعدادی از رزمندگان تهران رفتیم، آقای مسگری ما را تحویل ستاد نیروهای مسلح داد، آنجا ما را نسبت به موقعیت منطقه و خطرهای آنجا توجیه کردند و گفتند آنجا مانند جنوب نیست و خطر همیشه و همه جا هست و ممکن است شهید و اسیر شویم. ما هم گفتیم ما همه چیز را قبول کردیم که اینجا هستیم، فرمانده سپاه سردشت(حاج اکبر) ما را به همراه همسر و سه دخترش از تهران به همدان برد و از آنجا هم به بیجار رفتیم و از بیجار هم سوار بالگرد شده و در پادگان ارتش سقز پیاده شدیم، دیدیم آنجا مجروح برای انتقال به سردشت تخلیه میکنند که ما هم همراه مجروحان سوار بالگرد شدیم و به خاطر خطر راهها دو بالگرد دیگر هم ما را تا رسیدن به سردشت همراهی کردند.
شب به پادگان ارتش سردشت رسیدیم تا رسیدن به آنجا حاج اکبر گریه میکرد و از خدا میخواست شهید شود و من و خانم احمدی با دیدن این صحنه متعجب میشدیم. دخترهای حاج اكبر دو، چهار و شش ساله بودند كه یكی از آنها هم نام من(زینب) بود و به من اعتراض می کرد که زینب اسم اوست نه من.
صبح امدادگری و عصر کار فرهنگی
وظیفه ما آنجا به غیر از امدادگری که در بیمارستان امام خمینی(ره) پشت سپاه سردشت بود، برنامههای فرهنگی و حضور در موقعیتهای مختلف سردشت بود. غیر از ما دو نفر از شمال هم آمده بودند كه یكی از آنها بچه چهل روزهاش را به مادرش سپرده بود و آمده بود، به ما گفته بودند كه باید در مجالس و جاهای مختلف حضور داشته باشیم تا مردم بدانند زنان هم در جامعه نقش دارند و با حجاب و رفتار ما آشنا شوند.
آن زمان گویی اصلاً آنجا از انقلاب و حجاب خبری نبود و مردها هم زنانها را از رفتن به مسجد منع میکردند؛ حتی ماموستا و تعدادی از افراد کرد در مراسمی که روز شهادت دکتر بهشتی در مسجد سردشت برگزار شد و ما حضور داشتیم، هنگام قرائت بیانیه توسط یکی از خواهران، از مسجد قهر کردند و رفتند تا نسبت به حضور ما در مسجد اعتراض کنند.
به قدری موقعیت آنجا به خاطر تحرک دموکرات و کومله خطرناک بود که برای هر کار کوچکی كه بیرون داشتیم باید چند نفر محافظ ما را همراهی میکردند و این برای ما عذابآور بود.
ما از ساعت هشتونیم صبح تا 4 عصر در بیمارستان امام خمینی که 35 تا 40 تختی بود کار میکردیم و پس از آن در نمایشگاهی که مقابل بیمارستان از عکس شهدا گذاشته بودیم، فعالیت میکردیم تا دانشآموزانی که از آنجا میگذرند با انقلاب و... آشنا کنیم؛ چراکه ارتباط با مدارس و معلمان به خاطر شرایط آنجا و ترس معلمان از خطر جسمی و امنیتی كه از طرف دمكرات و كوله آنها را تهدید میكرد، سخت بود.
جهاد تبیین
ما تلاش داشتیم با کردهای مناطق مختلف ارتباط بگیریم تا بتوانیم با تعامل با آنها بسیاری از واقعیتها را به آنها بیان کنیم.
پس از سه چهار ماه فعالیت در آنجا به من پیشنهاد شد که به تبریز برگردم و دانشگاه بروم؛ چراکه آن زمان گروههای مختلف به خاطر حضور نیروهای ارزشی در جبههها، دانشگاه را به تسخیر خود درآورده بودند، من برگشتم و خانم ژاله احمدی ماند و پس از آمدن من به تبریز حاج اکبر هم شهید شد که برای تحویل گرفتن پیکرش دشمن یک کامیون دارو خواسته بود.
پشت جبهه
سال 1362 در دانشگاه تهران رشته علوم آزمایشگاهی قبول شدم؛ ولی نرفتم و در بیمارستان امام همچنان خدمت میکردم و گاه به عنوان نیروی سیار به بیمارستان سینا هم میرفتم. در کنار کار بیمارستان در بسیج خواهران که از خیابان دانشسرا به خیابان حافظ منتقل شده بود، اقلام کمکی مردم را که کنار آن نامه هم مردم برای رزمندگان مینوشتند، بستهبندی و برای ارسال به جبهه ها ساماندهی میکردیم.
در مراسم بدرقه رزمندگان و تشییع شهدا شرکت داشتیم که بدرقه برادرهایم و تشییع شهید جاوید و حیدرنیا از شاگران پدرم از جمله آنها بود که برای من تکاندهنده و ارزشمند بود.
مجروحی که همسرم شد
همان سال آقای محمدی فرمانده سپاه سردشت، از نیروهای زخمی بود که به بیمارستان آورده بودند. من ایشان را در طول اقامتم در سردشت هرگز ندیده بودم، پس از آشنایی با آقای محمدی، با وی ازدواج کردم و پس از آن هم جذب آموزش و پرورش شدم.
پس از ازدواج علاوه بر مدرسه در بیمارستان هم فعالیت میکردم و فرزندانم را مادرم نگه میداشت تا اینکه سال 1367 همراه همسرم که فرماندهی سپاه پیرانشهر را به وی سپردند، به سردشت رفتم و کارم آنجا مربی پرورشی بود، اوضاع دیگر مانند سابق نبود؛ هم امنیت کامل بود و هم از نظر اجتماعی مردم رشد کرده بودند و من تلاش میکردم بیشتر با آنها ارتباط برقرار کنم.